سالن مولوی تنها پناهگاه ماست

بابك  احمدي
نمايش «هيوشيما» فضايي آخرالزماني پيش چشم مخاطبانش مي‌گسترد. تماشاگر با فاصله‌ اندك نسبت به دكور و صحنه در سالن اصلي تئاتر «مولوي»،  كنش‌ها و موقعيت‌هاي داخل يك اتاقك نگهباني در قبرستان را نظاره مي‌كند و در اين ميان گاهي نفسش در سينه حبس مي‌شود و گاهي مي‌خندد. چهار شخصيت نمايش (سرباز وظيفه، نگهبان، دوستِ معتادِ نگهبان و يك دختر) در فضايي تنگ حبس‌اند؛ سرماي زمستان اجازه جُم خوردن نمي‌دهد و هر كس در پي حفظ بقاي خويش است. ترسِ بي‌پناهي و جِن! به جان سرباز افتاده. هيچ ‌يك از اين چهار نفر احساس امنيت (اقتصادي و جاني) ندارند؛ جلوتر متوجه مي‌شويم مرد نگهبان و دوستش چيزي شبيه به كراك مصرف مي‌كنند. آنها بدشان نمي‌آيد گاهي به قبرها شبيخون بزنند و دندان طلايي از دهان مرده‌اي بيرون بكشند. از يك منظر با فضاي شبه‌رئاليستي (حتي ناتوراليستي) مواجه‌ هستيم ولي در سوي ديگر فرآيندها به قسمي سورئاليسم ميل مي‌كند. جايي كه چند بار از زبان شخصيت‌ها مي‌شنويم: «انگار از آسمون جنازه/ مرگ مي‌باره» و در پايانِ اجرا جنازه‌هاي كفن‌ پيچيده روي سر همه‌ شخصيت‌ها و صحنه نمايش آوار مي‌شود. «هيوشيما» از يك بُعد شايد يادآور «سال گرگ» يا «زمانه گرگ» ميشاييل هانكه باشد؛ اينكه آدم‌ها براي بقاي خود دست به هر كاري مي‌زنند و لباس از تن جنازه درمي‌آورند؛ انسان گرگِ انسان! گروه نمايش چنين وضعيتي ترسيم مي‌كند. فقر شديد، گرفتار آمدن در بن‌بست و آوار شدن همه ‌چيز روي سر جماعتي كه توان تصميم‌گيري به‌موقع و درست ندارند. بر همين اساس، مي‌توان مدعي شد «هيوشيما» در فهرست تئاترهاي مهم نيم‌سال اول 1401 قرار مي‌گيرد. گفت‌وگو با كارگردان اين نمايش را در ادامه مي‌خوانيد. 
   قدري درباره شكل‌گيري اجرا توضيح دهيد؛ كار از كجا شروع شد؟
بابك عزيز خوشحالم از اين مصاحبت و گفت‌وگو. ايده اوليه متن به اوايل دوران كرونا برمي‌گردد. زماني كه بالاجبار محكوم به خلوت‌گزيني با خودمان شديم. ايده اوليه متن ماحصل همان دوران تنهايي‌ و مواجهه‌ام با وضعيت جمعي جديد بود. اين متن را در ابتدا براي شركت در جشنواره دانشجويي نوشتم كه متاسفانه كار در مرحله بازبيني رد شد، اما متن در بخش نمايشنامه‌نويسي جشنواره دانشجويي برگزيده رتبه اول شد و به اسم مگالدون در انتشارات مات به چاپ رسيد؛ ولي خب هدف اوليه اين نبود. اين متن صرف اجرا رفتن نوشته شد كه در جشنواره مجالي برايش نبود و ما بعد از حدود يك‌سال تمرين و ممارست موفق به اجرا شديم.
   كدام بخش از ساختن اين تئاتر برايت چالش‌برانگيز بود؟ 
به نظرم اين روزها چالش‌هاي پيراموني تئاتر از خود تئاتر به مراتب بيشتر و تعيين‌كننده‌تر است؛ آن‌هم در شرايط كنوني اقتصادي و اجتماعي كه همه و همه دست به دست مي‌دهند براي خاموش كردن هر ايده‌اي. مشخصا بخواهم بگويم سالن دولتي گرفتن به‌ شدت پروسه سخت و نااميدكننده‌اي است. سالن‌هاي خصوصي هم كه شبيه به راهزن‌هاي سر گردنه فقط و فقط به دنبال مصرف كردن و چكاندن قطره‌اي پول از آدم هستند. جشنواره فجر كه بخش مرور را حذف كرده و شرايط شركت براي خيل عظيمي از جوان‌هاي‌ شبيه به من بسته شده و جشنواره دانشجويي هم كه نفس‌هاي آخر را مي‌كشد؛ اما اگر مشخصا بخواهم درباره چالش‌هاي خود كار بگويم، تمام پروسه آن چالش‌برانگيز بود، به شخصه معتقدم هيچ امر قطعي، درست و تثبيت شده‌اي پيش از مواجهه با كار وجود ندارد؛ چراكه ممكن است چيزي كه ديروز براي آدمي واجد ارزش بوده امروز نباشد و از آنجايي كه تئاتر به مثابه اجرا حاصل يك زيست جمعي زمانمند است، هر لحظه و دقيقه‌اش داراي كشف و شهودي است كه طي زمان به تكامل مي‌رسد. از همين رو من به متني كه پيش از ورود به مرحله تمرين پرونده‌اش بسته شده باشد، اعتقادي ندارم. نمايشنامه اين كار محصول بيش از پنجاه نسخه بازنويسي شده است كه طي تمرين هر بار چيزي اضافه يا كم شد. متني كه به اسم مگالدون چاپ شد با متني كه ما امروز اجرا مي‌رويم، تفاوت و تغييرات چشمگيري دارد. به بازي‌هاي مهندسي و چيدمان ‌شده اعتقادي ندارم؛ ما طي تمرين مدام درگير ساختن و خراب كردن و دوباره ساختن بوديم و اين به لطف داشتن تيمي همراه شكل مي‌گيرد. بازيگراني كه ترس از دست دادن و خراب كردن دستاوردهاي خود را ندارند و اين ويژگي تحسين‌برانگيزي است كه بايد در رابطه با ابراهيم، محسن، مهسا و رضا بگويم؛ چالش اصلي زماني بود كه ما تهيه‌كننده‌مان را از دست داديم و به‌تبع آن عده‌اي از دوستان‌مان ما را ترك كردند و به طرز عجيبي تنها شديم. همين امر باعث شد كل تيم به شكل جمعي به صرافت تهيه امكانات اجرايي بيفتيم.


   طراحي از ابتدا براي سالن اصلي مولوي صورت گرفت؟ اگر نه، توضيح دهيد كه چه سالني مدنظر بود و حضور در سالن اصلي مولوي چه تاثيري روي كار داشت؟ به اين دليل سوال مي‌كنم كه معتقدم اگر نمايش در سالني با ابعاد متوسط روي صحنه مي‌رفت، فضاي متفاوت و مثبت‌تري ساخته مي‌شد و ارتباط موثرتري با تماشاگر برقرار مي‌كرد.
خب، پيرو صحبت قبلي‌ام، شما به عنوان كارگردان نوپا قدرت يا حق انتخابي در اين زمينه نداريد. من مولوي اجرا مي‌روم، چون تنها انتخاب و پناهگاه من آنجاست. سالن‌هاي ديگر از من يا تقاضاي پول مي‌كنند يا بازيگر چهره كه من تقريبا هيچ‌ كدام‌شان را ندارم. به هر رو مولوي سالن خوبي است و خوشحالم كه هيوشيما آنجا اجرا رفت و از آنجايي كه در همسايگي اجراي ديگري بود ما امكان استفاده از كل سالن را نداشتيم، چراكه در آن صورت مختصات اجرايي و فني دكور ما هم چيز ديگري بود. 
   با توجه به اينكه نمايش مشخصا سعي كرده به وضعيت زيستي دست‌اندركارانش و زمانه كنوني واكنش داشته باشد، فكر مي‌كنيد دغدغه مشابه در تئاترهاي دانشگاهي و غيردانشگاهي به چشم مي‌خورد؟
سوال خوبي است و از نظر بنده جواب آن نااميدكننده است. در تئاتر غيردانشگاهي معدود كارهايي را مي‌توان ديد كه اين دغدغه را داشته باشند و آنهايي هم كه هستند از دل تئاتر دانشگاهي آمده‌اند. در رابطه با تئاتر دانشگاهي اين امر خوشبختانه همچنان وجود دارد.
   اصلا داشتن چنين دغدغه‌هايي به ‌صورت مستقيم فضيلت است؟ يا فكر مي‌كني همين‌ كه گروه تئاتري دست به ساخت‌وساز بزند -با متن نوشته خودش- بي‌آنكه شعار بدهد، قدمي در مسير بازتاب زمانه برمي‌دارد؟
به قول دوستي همين كه تئاتري ساخته مي‌شود فارغ از محتوا، در ذات خودش نوعي كنش اجتماعي وجود دارد؛ اما آيا اين مهم به تنهايي كافي ‌است؟ من طرفدار تئاترهايي هستم كه پيشنهادي هم داشته باشند، مثل نمايش «شكوفه‌هاي گيلاس» يا «مخاطب» يا «بي‌تابستان» يا «فعل».
   اجراي شما در نظر من، جايي ميان ناتوراليسم و سورئاليسم ايستاد؛ اما در عين‌ حال جز صحنه پاياني دقيقا بر آنچه ظاهرا علاقه داشت، تاكيد نورزيد. دقيقا قصد داشتي تئاترت را به كدام‌ سو هدايت كني؟
حرف زدن درباره‌اش كمي سخت است. من هر آنچه دوست داشتم در اثرم باشد، بدون كم و كاست اجرا كردم؛ اما بنا به شرايط محيطي و آموزشي و... آموخته‌ام هر فكري در بدو زاده شدن براي بيان، محكوم به تغيير شكل است؛ چراكه امكان بازگويي آن در صراحت و برهنگي تمام وجود ندارد. ممكن است اين تغيير شكل وضعيت بهتر و قابل درك‌تري به خود بگيرد و ممكن است نگيرد؛ اين را ديگر مخاطبان و منتقدان بايد بگويند.
   زمستان، كوران سرما، فقر، آسماني كه مرگ مي‌بارد، همه اين‌ ارجاع‌ها و نمادها قابل ‌توجه‌‌ و واجد ارزشند؛ ولي موافق هستي كه روند روايي در اجرا تا حد زيادي تحت تاثير كمبودهاي متن، دچار نقصان شد؟ يك سمت خانه تا نزديك سقف برف نشسته اما همه به راحتي از درِ ديگر تردد مي‌كنند. يا اسي توسط زن با چكش مورد حمله قرار مي‌گيرد ولي چند ثانيه بعد به راحتي مشغول كشتي گرفتن با گوركن است.
بله، موافق هستم...
   اينجا مي‌توانم درباره بخش اجرايي كار دقيق‌تر حرف بزنم؛ استفاده از فضاي كوچك، آن‌هم با وجود دراختيار داشتن سالن بزرگ، باعث تكرار ميزانسن و كسالت‌بار شدن كار در بعضي مقاطع شد؛ ولي در عين‌ حال مي‌دانم كه مي‌توانست روي كانسپت قبرستان و زندگي در قبري كه مدنظر داشتيد، كمك كند. انگار خودت را در چالش سختي قرار دادي!
شايد گفتن اين جمله شبيه به يك شوخي باشد، اما ما براي اين اجرا حداقل هفت نوع شيوه اجرايي كامل و تمرين‌ شده و متفاوت داشتيم و چيزي كه در نهايت به آن رسيديم از دل همين آزمون و خطاها، خراب كردن و ساختن‌هاي پياپي شكل گرفت. بهتر بخواهم بگويم ما خيلي از جذابيت‌هاي بصري و داستاني را قرباني ساخت اتمسفر كرديم، فقط و فقط براي اينكه روي كانسپت اصلي‌مان بايستيم. قطعا مي‌توانست خيلي بهتر از اينها باشد، اما در حال حاضر هم از چيزي كه ساخته شده رضايت دارم.
   فكر مي‌كني سالن‌هاي ديگر تئاتر چنين امكاني براي شما فراهم مي‌كردند كه تك‌اجرا باشيد و دكور ثابت بماند؟ مثلا به سالن‌هاي دولتي اميد داريد؟ 
قطعا جواب منفي است... ما براي اجرا در همين سالن مولوي به علت مجاورت با اجراي ديگر سالن را نصف كرديم و از ظرفيت حداكثري بي‌نصيب بوديم. هر چند كه همين وضعيت براي اجراي مجاور هم وجود داشته. من سالن‌هاي خصوصي‌اي را سراغ دارم كه فقط در يك سالن روزي پنج تا گروه اجرا مي‌روند و جالب اينجاست كه اجازه ساخت هيچ دكوري هم ندارند. خب، قطعا با اين شرايط نمايش ما كه دكور ثابتي دارد، امكان اجرا در سالن‌هاي اينچنيني را نخواهد داشت.
   تحليل شما از وضعيت موجود چيست؟ آيا مي‌توان اميد داشت تئاترهايي با رويكرد بازتاب كاستي‌ها و ضعف‌هاي اجتماعي امكان اجرا پيدا كنند؟
واقعيت اين است كه اگر اين سوال را تا همين دو سال گذشته مي‌پرسيديد، جواب اميدبخش‌تري داشتم، اما در حال حاضر هر قدر هم بخواهم خوشبين باشم، واقعيت چيز ديگري است. شرايط در حال حاضر بيش هر از زمان ديگري براي كار كردن سخت شده؛ به خصوص اجراهايي از اين دست. مثلا شما مي‌توانيد متني از نيل سايمون يا مك دونا را خيلي راحت و بدون هيچ فشاري اجرا برويد، اما زماني كه مولف ايراني باشد و مكان و زمان هم، شرايط كمي سخت‌تر مي‌شود. به خصوص براي جوان‌هايي مثل من كه به دنبال جاي امني براي آزمون و خطا هستند؛ براي دانشجوهايي كه تنها عرصه حضورشان جشنواره دانشجويي است كه دو، سه سالي مي‌شود دستخوش سياست‌هاي غلط رو به نابودي مي‌رود. براي روشن شدن ماجرا مي‌توان به وضعيت بزرگان‌مان نگاه كرد؛ آقاي عليرضا نادري كجا هستند؟ كسي اطلاعي از ايشان دارد؟ آقاي جلال تهراني مدت‌هاست كه تئاتري نساخته‌اند؛ خانم نغمه ثميني ممنوع‌الكار شده‌اند؛ آقاي رضايي‌راد مدت‌هاست نوشتن را به اجرا ترجيح مي‌دهند؛ آقاي يعقوبي مهاجرت كرده‌اند؛ استاد سجودي ديگر امكان تدريس را در دانشگاه ندارند و هر باره خبرهايي از مهاجرت دوستان‌مان مي‌شنويم. اساتيد ما يا ممنوع‌الكارند يا مهاجرت كرده. اين تحليل من از وضعيت موجود است.
  از آنجايي كه تئاتر به مثابه اجرا حاصل يك زيست جمعي زمان‌مند است، هر لحظه و دقيقه‌اش داراي كشف و شهودي است كه طي زمان به تكامل مي‌رسد، از همين رو من به متني كه پيش از ورود به مرحله تمرين پرونده‌اش بسته شده باشد، اعتقادي ندارم. نمايشنامه اين كار محصول بيش از پنجاه نسخه بازنويسي شده است كه طي تمرين هر بار چيزي اضافه يا كم شد.
  به بازي‌هاي مهندسي و چيدمان ‌شده اعتقادي ندارم؛ ما طي تمرين مدام درگير ساختن و خراب كردن و دوباره ساختن بوديم و اين به لطف داشتن تيمي همراه شكل مي‌گيرد. بازيگراني كه ترس از دست دادن و خراب كردن دستاوردهاي خود را ندارند و اين ويژگي تحسين‌برانگيزي است كه بايد در رابطه با ابراهيم، محسن، مهسا و رضا بگويم.