روزنامه جوان
1401/06/13
ضدانقلاب برادرم را با دهها گلوله به شهادت رساند
شهید لطیف راستی از شهدای خطه کردستان است که ۳۰ اردیبهشت سال ۱۳۸۸ مقارن با حضور مقام معظم رهبری در کردستان، توسط ضدانقلاب که سعی داشتند این استان را ناامن نشان بدهند، ترور شد و به شهادت رسید. چند سال پیش مطلبی از این شهید در خصوص ماجرای شهادتش منتشر کرده بودیم، اما شهید راستی که از دوران دفاع مقدس در جبهههای جنگ حضور داشت و تا زمان شهادت هرگز اسحلهاش را بر زمین نگذاشت و خط جهاد را ترک نکرد، خاطرات بسیاری دارد که سعی کردیم در گفتگو با برادرش عبدالله راستی برگهایی از زندگی او را مرور کنیم. کودکیهای برادرتان چطور گذشت؟ ایشان در چه محیط و شرایطی متولد شد و رشد کرد؟لطیف متولد سال ۱۳۴۸ در روستای «دره وران» از توابع مریوان بود. مرحوم پدرمان انسانی مذهبی بود و همراه مادرمان سعی میکردند ما را بر اساس باورهای اسلامی تربیت کنند. حاج لطیف در دوران کودکی علاقه زیادی به مسجد داشت و نسبت به بچههای دیگر کمتر اهل بازی بود. کمتر از خانه بیرون میآمد. در خانه مشغول کار کردن و کمک کردن به مادرمان میشد. کمک به مادرمان را یک امر واجب میدانست. در آن سن و سال از یک کودک بعید بود که چنین طرز فکری داشته باشد، اما لطیف واقعاً کودکی خاصی داشت. یادم است میگفت: مگر نمیدانید که بهشت زیر پای مادران است؟ اگر میخواهید خدا از شما راضی باشد، باید در قدم اول پدر و مادرتان از شما راضی باشد. پس تربیتهای دینی والدینتان که به آن اشاره کردید، توانسته بود تأثیر خودش را روی روحیه شهید بگذارد؟
همین طور است. اولین نکتهای هم که برادرم از سیره رسولالله (ص) دریافت و سعی میکرد آن را اجرا کند، نیکی به پدر و مادرمان بود. برادرم فرزند و یادگاری نداشت، اما همین را هم حکمتی از طرف خدا میدانست و میگفت: مطمئنم این حکمتی از طرف خداست و حتماً میخواهد من را امتحان کند. هیچ وقت از نداشتن اولاد شکایت نکرد و بهترین رفتارها را با همسرش داشت. توصیهاش به ما این بود که باتقوا باشیم و با مردم به خوبی رفتار کنیم. حاج لطیف راستی الگویی برای همه دوستان و آشنایان بود و معیار انتخاب دوست از نظر ایشان کسی بود که تقید دینی داشته باشد. شهید از اخلاق و رفتار فرماندهان دفاع مقدس و ائمه اطهار (ع) الگوبرداری میکرد و آنها را معلم خودش میدانست. زمان شروع جنگ برادرتان سن کمی داشت، چطور شد که به جبهه رفت؟
لطیف سوم راهنمایی بود که از طرف مدرسه آنها را برای اردو به منطقه جزیره مجنون بردند. در آنجا شهید راستی به عنوان بسیج دانشآموزی وارد سپاه شد و تا زمان شهادتشان در همین لباس و کسوت خدمت کرد. شاید فکر کنید من، چون برادر شهید هستم، میخواهم از او تعریف بیجایی داشته باشم، اما اگر از دوستان و همرزمانش هم بپرسید، به شما میگویند که ایشان هیچ وقت از مقام و موقعیتی که داشت سوءاستفاده نمیکرد. برادرم ۲۵ سال در سپاه خدمت کرد و اواخر عمرش فرمانده گردان بود، اما اگر گاهی نسبت به نیروهایش سختگیریهایی داشت، پیش آمده بود دست سربازی را که در آشپزخانه مقر کار میکرد، میگرفت و میبوسید و از او اینطور حلالیت میطلبید. شهادتش از لحاظ روحی ضربه خیلی سنگینی برای من و خانوادهمان بود. طوری که میتوانم بگویم فوت پدرم از غم و غصه حاج لطیف بود. پدرمان لطیف را طور دیگری دوست داشت. گفتید که برادرتان بعد از حضور در جبهه جنوب به عضویت سپاه درآمد، اما گویا بیشتر دوران رزمندگی ایشان در کردستان گذشته است؟
ما در منطقه کردستان از زمانی که متولد میشدیم، خودمان را در شرایط عملیاتی میدیدیم. اینجا محل فعالیت ضدانقلاب و گروهکهای جداییطلب بود، به همین خاطر بیشتر رزمندههای بومی کردستان همین جا میماندند و از انقلاب و کشور دفاع میکردند. شروع ورود برادرم به جبهه هم در همین مناطق بود، منتها وقتی که او و دیگر دانشآموزان را برای اردو به جزیره مجنون برده بودند، همان جا فرصتی پیش آمده بود که به عضویت سپاه درآید، وگرنه برادرم بیشتر دوران خدمتش در سپاه و دوران حضورش در میادین مختلف به عنوان یک رزمنده را در همین کردستان و مناطقی سپری کرد که از کودکی آنجا بزرگ شده بود. برای نمونه عرض کنم که از دید همرزمان برادرم مقاومت و پایداری کاک لطی و نیروهایش در ارتفاعات کوسالان تحسینبرانگیز بود. شهید لطیف راستی بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بیخوابیهای مکرر، در جبهههای مختلف میجنگید و در کنار دیگر همرزمانش اجازه نمیداد ضدانقلاب به کردستان مسلط شوند. جنگیدن در خطه کردستان به خودی خود سختیهای زیادی داشت، خصوصاً برای یک رزمنده بومی که از طرف ضدانقلاب هم تحت فشار بود.
بله همین طور است. خیلی از رزمندههای این خطه مجبور شدند بارها به خاطر فشار ضدانقلاب همراه خانوادهشان خانه و زندگی را ترک کنند و به مناطق دیگر مهاجرت کنند. برادرم هم در طول دفاع مقدس اینطور بود. حتی پس از اتمام جنگ تحمیلی که همچنان کردستان ملتهب بود، برادرم طعم ترک دیار خودش را چشید. ایشان و همسرشان سال ۱۳۷۰ از شهرستان مریوان به بانه رفتند و آنجا ساکن شدند. همسرشان میگوید یک شب زمستانی دیدم لطیف به خانه آمد. آنقدر سرما جسمش را آزار داده بود که دستهایش توانایی باز کردن بند پوتینهایش را نداشت. من کمک کردم تا پوتینها را از پایش درآورد... برادرم در دوران خدمتش با شهید حاج هوشنگ ورمقانی همرزم بود. بعد از شهادت حاج هوشنگ، برادرم به شهرستان سروآباد رفت و آنجا هم چهار سال ساکن شد. یکیدو سال پایانی عمر زمینیاش بود که توانست مجدداً به مریوان برگردد. اخلاق حسنهاش طوری بود که دوری او را برای همه ما سخت میکرد، حتی همسر برادرم میگفت نمیتوانستم ولو برای یک روز از او دور باشم. اینکه عرض کردم شهادت اخوی خیلی روی ما تأثیر گذاشت، به خاطر این است که او با مهربانیهایش خاطراتی در ذهن ما بر جای گذاشت که به این راحتیها نمیتوان آنها را فراموش کرد. از شهید راستی به عنوان یکی از خیرین کردستان نیز یاد میشود. دلیل این امر چیست؟
برادرم کار خیر زیادی انجام میداد، اما هیچ وقت از آنها حرفی نمیزد. همسرش تعریف میکرد که یک روز در حال جمع کردن اثاث منزل و وسایل حاج لطیف بودم که تعدادی دفترچه پسانداز پیدا کرد. متعجب شدم، چون حاج لطیف هیچ وقت چیزی را از من پنهان نمیکرد. زمانی که تحقیق کردم متوجه شدم، صاحبان دفترچهها تعدادی از ایتام شهرستان مریوان هستند که حاج لطیف ماهانه مبلغی از درآمدش را برای آنها پسانداز میکرد. به روی خودم نیاوردم و چیزی به حاج لطیف نگفتم تا اینکه یک روز به درخواست او به قبرستان رفتیم. حاج لطیف زیاد به قبرستان میرفت و برای آمرزش اموات دعا میکرد. یکییکی سنگ مزارها را میخواند و میگفت: بالاخره نوبت ما هم خواهد رسید. گفتم: حاج لطیف دوست ندارم حرف از رفتن بزنی. گفت: مرگ حق است. مهم این است که آدم از خودش باقیاتالصالحاتی برجای بگذارد. پرسیدم شما هم کار خیری انجام دادهاید که یادگاری از شما بماند؟ احساس کردم که منظورم را فهمید. گفت اگر خدا قبول کند سعی کردهام در حد توانم کارهایی انجام بدهم، ولی اگر کار خیری کردهام و شما از آن مطلع هستید، نباید به کسی چیزی بگویید. تا من هستم حرفی از آن کارها نزنید. شهادت برادرتان مقارن با سفر مقام معظم رهبری به کردستان بود. شهادتشان چطور رقم خورد؟
زمانی که مقام معظم رهبری به کردستان آمدند، عراق هنوز در اشغال امریکاییها بود. آمدن ایشان به این استان مرزی در چنین شرایطی معانی زیادی داشت. حضرت آقا که آمدند یک سفر آرامی داشتند و مردم هم از حضور ایشان بسیار خوشحال بودند، منتها ضدانقلاب میخواستند اینجا را ناامن نشان بدهند، به همین خاطر دست به یک عملیات واقعاً ناجوانمردانه زدند و صبح روز ۳۰ اردیبهشت سال ۱۳۸۸ با اجرای کمین در حاشیه مرزی برادرم را به شهادت رساندند. آن روز برادرم همراه شهید احمد کریمی برای سرکشی به پایگاه روستای مرزی ویسه رفته بودند که به کمین ضدانقلاب افتادند و هر دوی این عزیزان به شهادت رسیدند. در واقع ضدانقلاب از سفر امن حضرت آقا کینه به دل داشتند. اگر یادتان باشد رهبری در این سفر حتی در کوههای اطراف سنندج راهپیمایی کردند و با مردم عادی صحبت و گفتگوهایی داشتند. همه اینها برای ضدانقلاب گران تمام شده بود. همین را کینه کرده بودند. روز شهادت برادرم، ضدانقلاب خودروی آنها را آنقدر به گلوله بسته بودند که برادرم و همرزمش احمد کریمی هر کدام با اصابت دهها گلوله به شهادت رسیده بودند.
سایر اخبار این روزنامه
ما اژدهای هفتسر استکبار را عقب راندیم جهان اسلام هم میتواند
تغییر نظر یک اصلاحطلب: راهپیمایی اربعین فراتر از یک امر حکومتی است
اگر خبر خوبی هم بیاید سانسور میشود!
درس مبارزه با استعمار از دلواری تا حاج قاسم
روایت آغاز مجاهدتها
جدیت یوفا، جدیت ما!
حراج اعتبار و اعتماد با «تاج»
منتظر بودم از سربازی برگردد و دامادش کنم
ضدانقلاب برادرم را با دهها گلوله به شهادت رساند
امریکا همچنان در «نقشبازی» ناراضی مذاکره!
مسیح کردستان غریب سینما است
موفقیت دولت سیزدهم در افزایش صادرات و وصول درآمد نفتی
جولان قطعات تقلبی در بازار خودرو
مافیا محیط زیست را بسته و سگ را گشاده است!