روزنامه جوان
1401/06/15
پدر پس از انقلاب میگفت شهادتِ ما چه شد؟
روزهایی که بر ما گذشت، تداعیگر یاد و خاطره پیشکسوت انقلاب اسلامی شهید حاج مهدی عراقی بود. از این روی و در نکوداشت یاد و خاطره آن بزرگ، با فرزندش امیر عراقی به گفتگو نشستهایم. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.شهید حاج مهدی عراقی در رفتار شخصی و اجتماعی خود، به رغم پایبندی دینی، بسیار به روز بود. علت این امر را در چه میدانید؟
از یاد نبرید که حاج آقا ۴۸ ساله بود که شهید شد؛ بنابراین سن زیادی نداشت و به همین دلیل، جوانان را خوب درک میکرد. ایشان برخلاف آنچه بیرون از منزل نشان میداد و آدم قاطع و مبارزی به شمار میرفت، در داخل خانه بسیار عاطفی و مهربان بود. در محیط خانوادگی و در میان دوستان و مراودانش، از بذلهگویی فروگذار نمیکرد و همیشه سعی داشت محیطی را که در آن حضور دارد، گرم و با نشاط نگه دارد. البته بذلهگوییاش هم اینطور نبود که حرف زشتی بزند یا حرکت مبتذلی انجام بدهد. در کل جاذبه حاجآقا، بسیار بیشتر از دافعهاش بود. البته دافعه هم داشتند. مثلاً اگر کسی چیزی میگفت که خلاف شرع یا عرف بود، ایشان طوری رفتار میکرد که آن فرد خجالت بکشد. حاجآقا برخورد فیزیکی یا تندخویی نداشت، ولی طوری رفتار میکرد که طرف مقابل بفهمد ایشان دلگیر شده است. از طرفی حاجآقا کار راهاندازِ مردم هم بود؛ بنابراین مردم و جوانان اگر مشکلی داشتند، حاجآقا برایشان حل میکرد. مثلاً اگر مشکل شان با یک ساعت پیگیری ایشان حل میشد، دنبال کارشان میرفت. به همین دلیل هم آنها اصلاً دلشان نمیخواست حاج مهدی از آنها ناراحت شود. به همین دلیل، این رابطه عاطفی برقرار شده بود. علاوه بر این حاج آقا مثل بعضیها، مدِّ ولاالضالینش را زیاد غلیظ نمیکشید و عدهای از او نمیترسیدند! در کل میتوانم بگویم که تقریباً تمام بچههای فامیل، یک طوری دلشان میخواست کنار ایشان باشند. بد نیست در این بخش به خاطرهای اشاره کنم. روزی دانشجویی به من مراجعه کرد که پایاننامهاش در مورد حاجآقا بود. اتفاقاً روز دفاع از پایاننامهاش من هم شرکت کردم و علاوه بر سؤالاتی که معمولاً در این جلسات مطرح میشود، از آنها پرسیدم: «برای من به عنوان فرزند شهید عراقی، خیلی مهم است که حاجآقای ما چطور میتواند هم شخصیتی مثل طیب حاج رضایی را با آن گذشته به خط امام بیاورد هم مرجع تقلیدی مثل آیتالله مرعشینجفی را قانع کند و به حمایت از امام اعلامیه امضا کند؟ چطور میشود یک آدم بتواند دو شخصیتی را که نقطه مقابل هم هستند جذب کند؟» هر چند کسی جواب این سؤال را نمیدانست، ولی خودم علتش را میدانم. گفتهاند هر سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند. با شخصیت حاجآقا، خلوص و صداقت طوری عجین میشد که وقتی نکتهای یا حرفی را به کسی میگفت، طرف مقابل میدانست این فرد این نکته را صادقانه میگوید و از روی ریا و منفعتطلبی نیست. به همین دلیل اگر قرار بود اتفاقی بیفتد، خودش در صف اول میایستاد. خلوص نیت و صداقت در گفتار، خیلی مهم است. این دو از صفت، از خصوصیات بارز حاجآقا بود. هرچند خودش در مورد نحوه جذب طیب میگفت: «رفتم طیب را یک قلقلکش دادم!» اشاره کردید که شهید عراقی، به حل مشکلات دیگران اهمیت خاصی میداد. این امر غیر از فضای خانواده و دوستان، درمیان علما و مبارزان انقلاب اسلامی چقدر بازتاب داشت؟
ترجیح میدهم با ذکر یک خاطره به شما پاسخ دهم. خدابیامرز داییام به واسطه آنکه مدتی همراه حاج آقا بود، خاطرات مختلفی از منش ایشان تعریف میکرد. به عنوان مثال میگفت: «در همان اوایل انقلاب، روزی همراه با حاجآقا مهدی به قم میرفتیم. در سه راه قم دیدیم که آیتالله مطهری، آیتالله انواری، آیتالله هاشمی و فرد دیگری، کنار خیابان ایستادهاند. حاجآقا مهدی به من گفت نگهدار. همین که ما پیاده شدیم، آقای مطهری گفت فرشته نجات آمد! فهمیدیم که ماشینشان پنجر شده و، چون روز تعطیل بوده و دکان پنچرگیری در محل نبوده، نمیدانستند که باید چکار کنند. حاجآقا مهدی همه آقایان را سوار ماشین خودمان کرد و چرخ را هم برداشت و به تعمیرگاهی که در همان حوالی میشناخت، برد. ایشان میدانست که منزل تعمیرکار، بالای همان تعمیرگاه است. زنگ خانه را زد و از تعمیرکار خواست پنچری ماشین را بگیرد. بعد هم با من خداحافظی کرد و همراه با آقایان، به سوی قم راهی شد....» میخواهم بگویم که حاجآقا در حل مسائل و مشکلات، توان و مدیریت خاصی داشت و همه هم این را میدانستند. شهید عراقی در منزل و میان افراد خانواده تا چه میزان مسائل سیاسی را مطرح میکرد؟
خیلی جالب است که حاجآقا در میان خانواده و حتی با کسانی که با آنها کار اقتصادی میکرد، اصلاً بحث سیاسی نداشت! حتی بعد از پیروزی انقلاب که بعضی از شبها، خدابیامرز حاج احمدآقای خمینی یا برخی مسئولان به منزل ما میآمدند و صحبتهایی هم در جمع خود میکردند، حاجآقا آن مسائل را در جمع خانواده مطرح نمیکرد. همانطور که گفتم، ایشان حتی با افرادی که با آنها کار اقتصادی میکرد و شریک بود هم بحث سیاسی نداشت. از طرف دیگر با آدمهایی هم که کار سیاسی میکرد، کار اقتصادی انجام نمیداد. حاجآقا با آن سابقه سیاسی، افراد را تفکیک میکرد که با چه کسی باید یا نباید در باره سیاست صحبت کند. این تدبیرشان هم برای من خیلی جالب بود. در حالی که ما هنوز هم خیلی وقتها با رفقایمان کار اقتصادی میکنیم و بعد هم به بنبست میخوریم. در این میان هم رفاقتمان از بین میرود و هم کار اقتصادیمان شکست میخورد! معمولاً ایشان در جمع خانواده، در باره چه مسائلی صحبت میکردند؟
ایشان زمان زیادی نداشت که چندان در جمعهای خانوادگی شرکت کند. حاجآقا ساعت ۱۲- ۱۱ شب به خانه میآمد، ولی زیاد مسئلهای را مطرح نمیکرد. البته در خصوص حوادث روز و اینکه مثلاً نزد امام رفته یا فلانی تماس گرفته و بهمانی آنطور رفتار کرده، نکاتی را میگفت، ولی اینطور نبود که در داخل خانواده، بنشیند و تحلیل سیاسی کند. در واقع ایشان سعی میکرد زیاد خانم یا فرزندان را درگیر مسائل بیرون از خانه نکند. خانواده شما با خانواده کدامیک از دوستان پدر، مراوده داشت؟
غیر از آقای هاشمی رفسنجانی که از بچگی با خانواده ایشان رفت و آمد داشتیم، حاجآقا با آقای مروارید هم در ارتباط بود. ارتباطمان با خانواده آقای مطهری هم بعد از شهادت ایشان بیشتر شد. البته حاجآقا با همه ارتباطش خوب بود و شاید نشود گفت با چه کسی ارتباطش بیشتر بود. مثلاً اگر مسئلهای داشت، به هر فردی که میتوانست مشکل را حل کند، مراجعه میکرد، اما در میان روحانیون، بیشتر با آقای بهشتی و آقای هاشمی ارتباط داشت، ضمن اینکه برخی افراد را هم زیاد تحویل نمیگرفت! بگذریم. شما از کسانی بودید که در دوران اقامت امام خمینی در نوفل لوشاتو به آنجا عزیمت کردید. در آن دوره، چه مسئولیتی برعهده شما بود؟
در آن زمان بچههای انجمن اسلامی امریکا و اروپا، تفکیکی بین فعالیتهای خودشان قائل شده بودند. حال یا عملاً این اتفاق افتاد یا اینکه دستور بود، نمیدانم. بچههای امریکا، بیشتر کارهای تدارکات و حفاظت را در داخل بیت و نوفللوشاتو انجام میدادند. بچههای اروپا هم کارهای تکثیر اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام را بر عهده داشتند. هرچند بعداً با خرید دو دستگاه تکثیر توسط حاجآقا، قرار شد کارهای تکثیر در زیر زمین محل اقامت امام انجام شود. ما علاوه بر کارهای حفاظتی، اگر خریدی هم برای ناهار لازم بود، انجام میدادیم. آن زمان مسئول آشپزخانه، آقای کفاشزاده بود و هر روز ظهر، نان و تخممرغ به مراجعهکنندگان داده میشد. در قابلمه بزرگی، تخممرغ بار میگذاشتند. بعد هم ۵۰- ۴۰ عدد نان باگت میگرفتیم و هر کدام را به سه قسمت تقسیم میکردیم. در آخر هم برای هر نفر، یک تخممرغ میان باگت میگذاشتیم. واقعاً برای آن جمعیت، غذای دیگری نمیشد تهیه کرد. البته شبها که تعداد افراد کم بود، یک قابلمه برنج بار میگذاشتند. نکته جالب این بود که خبرنگارهای خارجی، فکر میکردند که تخممرغ برای ما غذای مقدسی است و به همین خاطر، هر روز تخممرغ میخوریم! علاوه بر اینها کارهای برقی را هم ما انجام میدادیم. چه عاملی سبب شده بود شما هم جذب راه پدر شوید؟
هر پسری اگر پدر نامدار و کارآمدی داشته باشد، میخواهد که مثل او بشود. البته به نسل امروز کاری ندارم. از نسل گذشته میگویم که کمکم دارد از بین میرود. حال شما پدری دارید که هم مبارزه کرده هم زندان رفته و هم شکنجه دیده و الان هم به هدفش رسیده و انقلاب هم پیروز شده و به دنبال کارهای اجرایی آن است. خب چنین پدری جذاب به نظر میرسد. این خیلی مهم است که بالاخره هدف حاج آقا محقق شد! چون یکی از مواردی که همیشه چه موافقان و چه مخالفان حاجآقا به ایشان میگفتند، این بود: «این راه سرانجامی ندارد، چه کسی میتواند شاه را بیرون کند؟ برای چه دنبال این کارها هستید؟» طبعاً چنین پدری، برای پسرش خیلی قهرمان میشود. چون پدر از روز اول میدانسته که چه کاری باید انجام دهد و حالا هم به خواستهاش رسیده است. اما تنها آرزویی که برای این پدر باقیمانده، شهادت است و آن را دنبال میکند. حاجآقا همیشه غبطه میخورد که «انقلاب پیروز شد و حکومت اسلامی سر کار آمد و مسیر خود را میرود، اما شهادت ما چه شد؟ من باید در سال ۴۴، همراه با دوستان و رفقایم شهید میشدم!» مرحوم آقای عسکر اولادی به من گفت حاجآقامهدی چند روز قبل از شهادتش، پیش من آمد و گفت: «عسکری، بیا این همه زندان رفتیم و سال ۴۴ رفقایمان را از دست دادیم و حال انقلاب پیروز شده و ماها همه مسئولیتی برعهده گرفتیم، شهادتمان چه شد؟!» بنابراین شهادت، آرزوی همیشگیحاجآقا بود. نهایتاً هم نه فقط خودش، بلکه پسر ۱۸ سالهاش را هم با خود برد. شهید عراقی به رغم سالها مبارزه و تکاپو، از چه روی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، منصب یا پست مهمی را قبول نکرد؟
ایشان اصلاً دنبال پست نبود و نیازی هم به آن نداشت. هر جا که مشکلی پیش میآمد، حاج آقای ما حاضر بود. مثلاً زندان قصر که به مشکل خورد، امام فرمودند حاج مهدی به آنجا برود. رفتن ایشان به روزنامهکیهان هم همینطور بود. البته من تا مدتها از خودم سؤال میکردم که حاجآقا برای چه به روزنامه کیهان رفت؟ تا اینکه روزی حاجمرتضی صالحی - که آن زمان در زندان قصر، همراه ایشان بود- گفت: «یک روز در زندان قصر ایستاده بودیم و داشتیم صحبت میکردیم که به حاجآقا اطلاع دادند حاجاحمدآقا پای تلفن کارتان دارد. نمیدانم حاجاحمدآقا به ایشان چه گفتند، ولی وقتی حاج مهدی برگشت، گفت امام گفتند برو کیهان! من به کیهان چه ربطی دارم؟...» گویا به حاجآقا گفته بودند وضعیت روزنامه کیهان خراب است و شما برو و آنجا را سر و سامان بده. حاجآقا از فردای آن روز، زندان قصر را رها کرد و به روزنامه کیهان رفت. از طرفی ایشان، عضو شورای مرکزی بنیاد مستضعفان هم بود. خلاصه هر جا که گیری در کارها بود، حاج مهدی حضور داشت بدون اینکه دنبال پست خاصی باشد. از طرفی پس از پیروزی انقلاب، ایشان مدت زیادی هم در قید حیات نبود. از ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ که در کشور جمهوری اسلامی اعلام شد تا شهادت حاجآقا تقریباً پنج شش ماه زمان برد.
نکته مهم در پی شهادت حاج آقا این بود که امام در تشییع جنازه ایشان شرکت کردند. این تنها تشییعی بود که امام در آن حضور پیدا کردند. همین مسئله هم به ما آرامش زیادی داد. چون بعد از شهادت حاجآقا، دائم از خودمان میپرسیدیم برای چه اینطور شد؟ یا چرا آنطور نشد؟ اگر این کار را میکردند، اینطوری میشد یا اگر نمیکردند، آنطور میشد! میدانید که وقتی اینگونه اتفاقها میافتد، اول از همه این سؤالات به سراغ آدم میآید، هرچند همه این حرفها هم بیهوده است. آخرین خاطرهای که از شهید عراقی به یاد دارید، چیست؟
آخرین خاطرهام مربوط به دیدارش با امام بود. ما سه چهار روز قبل از شهادت حاجآقا با هم به قم رفتیم. حاجآقا ماشین بنزی را برای امام در نظر گرفته و کسی از قم آمده بود که ماشین را با خود ببرد. حاج آقا به من گفت ما فردا میخواهیم قم برویم، تو میآیی؟ گفتم بله، میآیم. بعد از آن من، حاج آقا، آقای توکلیبینا و آن آقایی که راننده امام بود، سوار ماشین شدیم و به قم رفتیم. آن عکسی که حاجآقا کنار گوش حضرت امام در حال صحبت کردن است، مربوط به همان جلسه و آخرین دیدار است. آنجا حاجآقا با حضرت امام در حال صحبت بودند که یکدفعه دیدیم نیستند! از آقای صانعی پرسیدم حاجآقا کجاست؟ ایشان گفت امام میخواستند به جایی بروند، حاج مهدی هم با ایشان رفت. ما همانجا یکی دو ساعت منتظر ماندیم تا اینکه حاج آقا آمد. دیگر بعدازظهر شده بود و ماشینی هم نداشتیم. آن زمان یک کبابی بغل مهمانسرای حاج علی نُقلی، کنار درِ شمالی حرم بود که، چون ناهار نخورده بودیم، حاجآقا ما را داخل این کبابی برد. بعد هم سوار یکی از تاکسیهایی که به سمت تهران میآمد، شدیم. خاطره جالبتر، مربوط به روز قبل از شهادت حاجآقا بود. از آنجا که قرار بود در روزی که شهید شدند، برای من به خواستگاری بروند، حاجآقا روز قبلش به من گفت با آن خانواده تماس میگیرم که فردا به آنجا برویم. ما هم پذیرفتیم، ولی صبح آن روز، این اتفاق افتاد و آن خواستگاری هم بههم خورد و، چون حاجآقا نبود، ما هم دیگر نرفتیم. با توجه به اینکه شما در امریکا تحصیل میکردید، چه شد پس از شهادت پدر، برای اتمام تحصیلاتتان به آنجا بازنگشتید؟
تحصیل من در امریکا، به اصرار حاجآقا بود. چون دختر عمههایم آنجا بودند، حاجآقا خواستند من هم بروم و آنجا تحصیل کنم، اما پس از شهادت ایشان، درس را هم رها کردم! در واقع شرایط به گونهای بود که نمیشد به تحصیل ادامه داد. برای اینکه اگر حاجآقا به تنهایی شهید میشد، شاید میرفتم، اما وقتی برادر کوچکم هم همراه حاجآقا شهید شد، دیدم مادرم خیلی بههم ریخته است! چون وقتی حاجآقا را دستگیر کردند، برادر کوچکم دو ساله بود و حاجخانم از آن دوران، خیلی به او وابسته شده بود؛ بنابراین دیدم که در آن شرایط، خیلی سخت است که من هم بگذارم و بروم. در واقع خانواده، کلاً به هم ریخته میشد. به همین دلیل، همه زندگیام را آنجا رها کردم و دیگر نرفتم. البته به دخترعمههایم که آنجا بودند، سپردم که ماشینم را بفروشند و اثاثیه خانه را هم بردارند. از طرفی در آن دوران شوهرعمهام به امریکا رفت تا کنار فرزندانش باشد. به همین دلیل اثاثیه را به شوهرعمهام دادند و ماشینم را هم فروختند. پس از شهادت پدر و ماندن در ایران، به چه کاری مشغول شدید؟
بعد از شهادت حاجآقا، مدتی کارمند امور بینالملل صداوسیما شدم. پس از آن هم یک دوره به بنیاد مستضعفان و یک دوره هم به شرکت نفت رفتم. خلاصه دیگر دنبال ادامه تحصیل نرفتم. البته چندبار به فکر افتادم بروم و مدارکم را بگیرم و در دانشگاه آزاد ادامهاش بدهم، ولی دیگر حوصله این کار را هم نداشتم. دیدم نمیشود که هم کار کنم هم درس بخوانم و هم هوای حاج خانم را داشته باشم. بعد از چند سال که نادر اخوی کوچکتر ازدواج کرد، حاج خانم تصور میکرد دوباره قصد رفتن دارم؛ بنابراین از ایشان اصرار و از ما انکار که نمیرویم. به هرحال با توجه به شرایط، باز هم دیدم که نمیشود رفت و ماندم، ولی این نکته را هم بگویم که پس از ۳۰ سال، یکبار دیگر که به امریکا رفتم، فکر میکردم که یکی دو ماه آنجا میمانم و یکسری از کارها را انجام میدهم، اما وقتی رفتم، زیاد خوشم نیامد و بعد از یک هفته برگشتم. بعد با خودم فکر کردم که اگر بعد از شهادت حاجآقا به امریکا رفته و مانده بودم بهتر بود یا اینکه در ایران ماندم؟! دیدم اینکه در ایران ماندم، برای من خیلی بهتر بود. هم از لحاظ تجربه و هم از لحاظ ارتقای نگاه سیاسی و اقتصادی. چون وقتی دانشجویانی را که در آن دوره با آنها در امریکا همکلاس بودم دیدم، دائم احساس کردم با یک مشت آدم مَنگ سروکار دارم! احساس میکردم اینها هیچ چیز از زندگی نمیفهمند. همه فکر و ذکرشان دلار است و تَک بُعدی فکر میکنند، اما ما در ایران بهخاطر دورانی که در این انقلاب گذراندیم، تجربیات بسیاری را بهدست آوردیم. ما بهواسطه سختیهای این دوره در زندگیمان خیلی پختهتر هستیم نسبت به آدمهایی که آنجا فقط مسئلهشان دلار و گذران زندگی بود. خلاصه در نهایت، نه به دلیل اینکه این اتفاق برای حاجآقا افتاد و من مجبور شدم در ایران بمانم، بلکه به دلایلی که گفتم، از ماندن در ایران احساس رضایت کردم. فرزند شهید عراقی بودن، برای شما مواهب اقتصادی یا رانت هم آورده است؟
در این مورد که هیچ خیری به ما نرسیده است، اما نمیدانم شاید ما اشتباه کردیم که نتوانستیم از یکسری امکاناتی که حقمان بوده، استفاده کنیم. البته منظورم بهرهبرداری از سفره انقلاب نیست، بلکه امکاناتی است که به طور طبیعی و قانونی، برای خانوادههای شهدا در نظر گرفته شد. چون خیلیها از این امکانات استفاده کردند، ولی ما نکردیم. چون همیشه تصور میکردیم حق ما نیست، مخصوصاً وقتی خودمان میتوانیم کاری را انجام دهیم. خاطرم است زمانی که در شرکت نفت مشغول کار بودم، قرار شد همراه با هیئتی از طرف این شرکت به چین بروم. وقتی همراه با هیئت به فرودگاه و پاویون رفتیم، مأموران به من گفتند شما ممنوع الخروج هستید. پرسیدم چرا؟ گفتند بهخاطر سربازی. خلاصه آن شب نرفتم و بعد به عنوان تکفل مادرم، از سربازی معاف شدم. در این مقطع هم از رانتی استفاده نکردم. برادرم نادر هم پس از انقلاب مدتی در وزارت امورخارجه مشغول به کار شد و بعد از آن به بازار رفت. البته نادر، قدری درویش مسلک است و زیاد دنبال کار اقتصادی نبوده و نیست. آیا در طول این چهل و اندی سال، به دلیل انتساب به شهید عراقی یا انقلابی بودن، مورد کنایه اطرافیان یا بخشهایی از جامعه قرار گرفتهاید؟
کنایه که نه، ولی بالاخره وقتی وضع جامعه را نگاه میکنیم، طبیعتاً اذیت میشویم و با خود میگوییم انقلاب شد که دیگر این اتفاقها نیفتد، ولی گاهی میبینیم که اتفاقات غیر قابل انتظاری میافتد. ما به دنبال یک نظام عدالت محور و بدون رانت بودیم که امروزه به مفهوم آرمانیاش محقق نشده است. حال امکان دارد برای عدهای مهم نباشد یا راحت باشند و استفادههایشان را هم بکنند، اما دستکم ما به خاطر مشاهده این شرایط ناراحت هستیم. آدم احساس میکند آن چیزهایی که پدران ما و خود ما به دنبالش بودیم با واقعیتهای امروز جامعه همخوانی ندارد. البته امکان دارد که آن موقع ایدهآلیستی فکر میکردیم و اصلاً امکان تحقق آرمانهای ما به صورت تمام و کمال وجود نداشت و راه امروز هم چندان جاده خاکی نیست، همان جاده اصلی است که ما در شناخت یا فهم آن دچار اشتباه هستیم. این مسئله به آموزههای تربیتی دینی و اجتماعی ما هم برمیگردد. با این همه واقعیتها را نمیشود کتمان کرد، چراکه ما در این روزها، خبرهای بد را بیشتر از خبرهای خوب میشنویم. هرچند خبرهای خوب هم در جامعه وجود دارد، نه اینکه نباشد، اما دستکم این نوع خبرها زیاد آشکار نیستند، در حالی که خبرهای بد نمایانتر است. به همینخاطر کسانی، چون ما قدری اذیت میشویم. انقلاب و نظام اسلامی را در رسیدن به اهداف خود تا چه میزان موفق میبینید؟
بستگی دارد اهداف را چه چیزهایی بدانیم. یک بار از مرحوم آقای عسگراولادی پرسیدم: «آن زمان که در زندان، دور هم مینشستید و راجع به حکومت اسلامی صحبت میکردید، همین حکومتی که امروز وجود دارد مدنظرتان بود؟ یا حکومت دیگری را در ذهنتان ترسیم کرده بودید؟» ایشان گفتند: «امروز ما خودمان را آماده میکنیم، برای ظهور آقا امام زمان (عج). همه تلاش ما این بود که زمینهساز ظهور باشیم.» البته این را هم ناگفته نگذارم که زیاد نمیشود به حاکمیت خرده گرفت. چون از اول انقلاب، ما به طرق مختلف تحت فشارهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بودیم. از طرفی در اداره کشور هم چندان کاربلد نبودیم و سعی کردیم با آزمون و خطا حرکت کنیم؛ بنابراین اگر در مواردی درست عمل نکردیم، یک جاهایی مقصر خودمانیم، یک جاهایی هم مقصر آنهایی هستند که ما را تحت فشار گذاشتند و اجازه حرکت طبیعی به نظام ندادند. به نظر شما شرایط امروز جامعه ما با آنچه شهید عراقی و همگنانش در پی آن بودند، چقدر فاصله دارد؟
قطعاً فاصله خیلی زیاد است. شاید یکی از دلایل آن این باشد که در همان اوایل انقلاب، برخی از سرمایههای انسانی این نظام و افرادی مثل حاج آقا، خیلی زود توسط دشمن شناسایی و شهید شدند. طبعاً و احتمالاً با وجود آنها خیلی از مسائل روی نمیداد. ایشان در طول زندگی کوتاه خود، در برابر ظلم و بیعدالتی، بسیار حساس بود و این حساسیت هم فقط در ذهنش اتفاق نمیافتاد و به دنبال اصلاح شرایط میرفت. کارنامهاش هم این را نشان میداد. در نوجوانی به دنبال شهید نواب صفوی رفت و پس از آغاز نهضت امام هم دوباره مبارزاتش را شروع کرد. او آدمی نبود که هر چیزی را بپذیرد یا توجیه کند. خاطرم است حاج آقا در همان اوایل پیروزی انقلاب، راجع به سبک کار دادگاههای انقلاب و برخی رفتارهای مرحوم آقای خلخالی با حضرت امام صحبت کرده بود. حال تأثیراتش چه بود، نمیدانم، ولی به هر حال ایشان از برخی رفتارهایی که میشد، راضی نبود. البته رابطه حاج آقا با حضرت امام، مثل عاشق و معشوق بود. حرف آخر را از ایشان میشنیدند و همان برای ایشان حجت بود. حتی اگر مخالف نظرشان بود. به عنوان پرسش آخر، روند معرفی شهید عراقی به نسل جدید را چگونه ارزیابی میکنید؟
نسل جدید جامعه که شرایط خاصی دارد و مفاهمه نسل ما با آنان بسیار مشکل شده است. به همین دلیل باید کاملاً حساب شده و دقیق با آنها حرف زد. البته درباره حاج آقا در سالهای اخیر آثار متعددی تولید شده است چه در حوزه تاریخ شفاهی و چه داستان. خاطرات بازگو شده توسط ایشان در نوفل لوشاتو هم بازبینی شده و با برخی اضافات، آماده انتشار است.
سایر اخبار این روزنامه
ناو رادارگریز شهید سلیمانی رونمایی شد
ابعاد ضربه اطلاعات سپاه به شبکه پاشنه بلندها
جمهوری اسلامی پرچمدار وحدت، عدالت، معنویت و عقلانیت
۲۹ میلیارد برای ۴ ماه و یک امتحان پسداده!
مصرفکننده نباید هزینه سوءمدیریت بنگاه خودروساز را بدهد
رانت و مهاجرت، دو درد پزشکی
کنعانی: پاسخ ایران شفاف بود امریکا هم سازنده عمل کند
جشنواره ونیز و نمایش بیپرده اصالتهای فاشیستی!
مواجهه ما با تقریظ باید سیری روبه رشد داشته باشد
پدر پس از انقلاب میگفت شهادتِ ما چه شد؟
هدف «ایراننوشت» ارتقای ذهنیت خانوادهها از تولید ایرانی است
نرو نیویورک برو سمرقند