روزنامه جوان
1401/06/20
آنقدر مجروح داشتیم که انگار تهران منفجر شده بود
۱۷ شهریورماه ۱۳۵۷ یکی از گستردهترین تظاهرات مردمی علیه رژیم طاغوت در شهر تهران انجام شد، اما آنچه باعث شد این حرکت مردمی در تاریخ معاصر کشورمان ماندگار شود، برخورد خشن رژیم با آن بود که باعث شد در این تظاهرات مسالمتآمیز، صدها نفر از مردم بیگناه به شهادت برسند. آمارهای مختلفی از تعداد شهدای واقعه ۱۷ شهریورماه وجود دارد، اما آنچه مسلم است اینکه پس از این حادثه بسیاری از مردم در مسیر مبارزه ثابتقدم شدند. در واقع کشتار ۱۷ شهریورماه مردم ایران را برای سرنگونی رژیم پهلوی مصممتر کرد. در گفتوگویی که با حاج حسن افراخته یکی از شاهدان این واقعه داشتیم، مروری بر این روز تاریخی و وقایع آن از دید یک شاهد عینی داشتیم. روایتهای حسن افراخته را که از رزمندگان دفاع مقدس نیز است، پیش رو دارید.تفکر سیاسی
من متولد سال ۱۳۴۲ در خیابان ری تهران هستم. تا یکیدو سال مانده به انقلاب اصلاً از سیاست و این طور چیزها سردرنمیآوردم، اما محرم سال ۱۳۵۶ که کلانتری محلهمان اعلام کرد برای دستجات عزاداری محدودیتهایی اعلام شده، احساس کردم یک جای کار رژیم شاه لنگ میزند، به همین خاطر تصمیم گرفتم از سیاست سردربیاورم. در مسجد محلهمان روحانیهایی مثل آقای ادبی سخنرانی میکردند. ایشان بینش سیاسی بالایی داشتند و چه از لحاظ سیاسی و چه معنوی، تأثیر زیادی روی بچههای محله گذاشتند. من هم پای منبر ایشان و روحانیهای دیگری مثل آیتالله رحمانی متوجه شدم دور و برم چه میگذرد و رژیم شاه چه ظلمهایی به مردم میکند. از آن به بعد تصمیم گرفتم وارد جریان انقلاب بشوم و از سال ۱۳۵۷ که تظاهرات مردم بیشتر شد، من هم در این راهپیماییها و تظاهرات شرکت میکردم.
موتور سید
آن موقع یکی از اولین کارهایی که جوانهای انقلابی انجام میدادند، تهیه و توزیع اعلامیههای حضرت امام به عنوان رهبر نهضت اسلامی بود. ما هم از طریق بچههای مسجد به تعدادی از این اعلامیهها دست پیدا کردیم. من کشتیکار میکردم و هر وقت به باشگاه میرفتم، تعدادی از اعلامیههای امام را زیر وسایل باشگاه مخفی میکردم. یک روز که همراه سیداصغر حسینی که بچهمحل و فامیلمان بود به باشگاه رفته بودیم، تصمیم گرفتیم بعد از تمرین به حرم حضرت عبدالعظیم (ع) برویم و زیارت کنیم.
سیداصغر یک موتور هوندای قدیمی داشت که همیشه با آن به باشگاه میرفتیم یا از باشگاه به خانه برمیگشتیم. آن روز هم سوار همین موتور داشتیم به شاه عبدالعظیم میرفتیم که درست در میدان شهر ری سید بدون اینکه عمدی در کار باشد به یک پاسبان کوبید. مأمور روی زمین افتاد و فحش رکیکی به سید داد. سیداصغر هم پیاده شد و سیلی محکمی به مأمور زد. پاسبانهای داخل کیوسک ریختند و ما را گرفتند. اعلامیهها لو رفت. من را تحویل ساواک دادند و ۱۷ روز تمام آنجا کتکم زدند تا اعتراف کنم اعلامیهها را از چه کسانی گرفتهام. من هم گفتم یک نفر توی باشگاه آنها را داخل ساکم انداخته است. خلاصه بعد از ۱۷ روز یک تعهدنامه از من گرفتند تا دیگر در فعالیتهای انقلابی شرکت نکنم. به خانه که برگشتم، یک انقلابی بهتماممعنا شده بودم! چون کتکهای ساواک کار خودش را کرده بود و فهمیده بودم این رژیم باید برود تا مردم روی آرامش را ببینند.
تابستان ۱۳۵۷
تابستان سال ۱۳۵۷ تظاهرات مردم به اوج خودش رسیده بود. مدارس هم تعطیل شده بود و من که آن موقع دانشآموز دبیرستان بودم همراه بچههای محلهمان، هر روز یکجا برای راهپیمایی میرفتیم. اواسط شهریور ماه شنیدیم که قرار است هفدهم در میدان ژاله تظاهرات بشود. روی این راهپیمایی تأکید زیادی شده بود. آن روز از اول صبح با بچههای محله پیاده رفتیم سمت میدان ژاله (میدان شهدای فعلی)، از خیابان ایران در بهارستان کمکم شلوغیها خودش را نشان داد. یک عده از سمت بهارستان و یک عده از میدان فوزیه (میدان امام حسین) و یک عده زیادی هم از خود میدان ژاله و خیابان شهباز (۱۷ شهریور فعلی) آنجا جمع شده بودند.
داخل میدان پر بود از جمعیت. ما تقریباً اول صف بودیم. دو ردیف از نیروهای گارد با نظم جلویمان ایستاده بودند و فرماندهشان یکریز از بلندگو اعلام میکرد: «متفرق شوید»، اما کسی از جایش تکان نمیخورد. شعارها بیشتر علیه رژیم و خود شاه بود و کسی با ارتش کاری نداشت. کمی که گذشت زور آفتاب بیشتر شد. همه گرم شعار بودند و فرمانده گاردیها هم تهدیدهایش را تندتر کرده بود. یکهو دستور تیراندازی هوایی داد. اولین بار بود که صدای شلیک ژ. ۳ را از فاصلهای به این نزدیکی میشنیدم. جمعیت از جایش تکان نخورد. همان طور که ایستاده بودم، اطراف را میپاییدم و ته دلم حدس میزدم عنقریب اتفاق بدی میافتد.
شروع فاجعه
جایی که ما ایستاده بودیم، روبهروی ساختمان اداره برق بود. یک جوان حدوداً ۱۷، ۱۸ ساله این طرف و آن طرف میرفت و با صدای بلند شعار میداد. انگار هرچه زور داشت توی گلویش جمع کرده بود. من آن موقع ۱۵ سال داشتم و به چشم یک بزرگتر به این جوان ۱۸ ساله نگاه میکردم. یکهو جوان در جا خشکش زد و روی زمین افتاد. صدای جیغ و داد به هوا بلند شد و چند نفر دیگر هم مثل برگ خزان روی زمین افتادند. خون و دود و فریاد همه جا را برداشته بود. مأمورها داشتند مستقیم به سمت مردم شلیک میکردند.
محسن چگینی از بچههای محله همراهم بود. با محسن دویدیم زیربغل جوان مجروح را گرفتیم و کشانکشان بردیمش سمت خانههای روبهروی اداره برق، مردم هر کدام به سمتی میدویدند و به چشم برهم زدنی کل میدان خالی از جمعیت شد. اهالی در خانهها را باز کرده بودند و فراریها را پناه میدادند. چون تابستان بود و گرما بیداد میکرد، یک عده هم با شلنگ روی سر مردم آب میریختند.
پیکان امدادگر
کنار یک دیوار جای امنی پیدا کردیم و جوان مجروح درازکش روی زمین خوابید. خوب که نگاه کردم، دیدم یک گلوله مچ پایش را خرد کرده و گلوله دوم شکمش را دریده است، اما انگار جای حساسی نبود و بیشتر از درد پا مینالید تا درد شکم. من و محسن مات به هم نگاه میکردیم و نمیدانستیم با این جوان و خونی که از پایش شُره میکرد چه کار کنیم. در همین حین یک آقایی جلو آمد و پرسید: «مجروح دارید؟» بدون اینکه منتظر جوابمان باشد، تکه برگهای به دستم داد و گفت: «یه ماشین بگیرید ببریدش به این آدرسی که دادم. اونجا درمانش میکنن!» بعد سریع از ما دور شد.
محسن دوید و جلوی یک پیکان را گرفت. راننده تا دید مجروح داریم، بیهیچ حرفی در پشتی را باز کرد. مردم هوای همدیگر را داشتند و هر کسی سعی میکرد به آن یکی کمک کند. چند نفر به کمکمان آمدند و پسر جوان را داخل ماشین بردیم. خودش هم با آن پایی که سالم بود لیلی میکرد. محسن کنار جوان مجروح صندلی عقب نشستند و من هم کنار راننده و حرکت کردیم.
درمانگاه مخفی
در ماشین فرصت کردم آدرس روی برگه را با دقت بخوانم. یکی از بوستانها (خیابانهای) پاسداران را نشان میداد، البته آن موقع اسم خیابان پاسداران سلطنتآباد بود. من که بچه جنوب شهر بودم، تا آن روز به این قسمت از تهران نرفته بودم. راننده، اما شهر را مثل کف دستش میشناخت. بدون اینکه سردرگم شود صاف ما را به آدرس روی برگه رساند. یک خانه ویلایی دو طبقه و نسبتاً بزرگ بود که طبقه پایینی را به درمانگاه تبدیل کرده بودند. مجروح بود که درازکش روی زمین گذاشته و سُرمها را بالای سرشان با میخ به دیوار آویزان کرده بودند.
با دیدن آن همه مجروح تنم لرزید. انگار در تهران بمب ترکانده بودند! صدای آه و نالهشان گیجم کرده بود. دو نفر با روپوش سفید سمتمان آمدند و زیر بغلهای جوان را گرفتند. دور و برم را نگاه میکردم که شنیدم یک نفر گفت: «پسر جون همون جا وانستا بیا کمک» رفتیم و جوان را چند متر آن طرفتر یک جای خالی روی زمین خواباندیم، بعد دو نفر دیگر هم آمدند و به حالش رسیدگی کردند.
نگرانی مادر
خیالمان که از جوان مجروح راحت شد، محسن گفت آنجا میماند و به دکترها کمک میکند. من، چون نگران مادرم بودم خداحافظی کردم و از خانه زدم بیرون، اما نمیدانستم چطور به خانه برگردم. تا آن روز پایم را به سلطنتآباد نگذاشته بودم. توی خیابان دستم را برای اتومبیلهای شخصی بلند میکردم. یکی از رانندهها که دید لباسم خونی است، دلش سوخت و نگه داشت. آورد و در خیابان پایینی زندان قصر پیادهام کرد. همه جا پر بود از مأمورهای شهربانی و سربازهای ارتش. لباسهای من هم که خونی و تابلو. دویدم و خودم را به میدان عشرتآباد رساندم. آنجا یک اتومبیل دیگر سوارم کرد و تا در خانهمان رساند. ته دلم خوب میدانستم حالا که از دست مأمورها فرار کردهام، از دست مادرم نمیتوانم فرار کنم! با ترس در زدم و خدا خدا میکردم کس دیگری در را باز کند. خواهرم باز کرد. من را که با لباسهای خونی دید جا خورد. آمد حرفی بزند که گفتم: «هیس! چیزی نگو. لباسهام خونیه خودم سالمم»، جلوی در خواهرم تعریف کرد که یکی از آشناها من را در میدان ژاله دیده و به مادرم پیغام داده است. کار از کار گذشته بود. به خودم که آمدم، دیدم مادرم جلویم ایستاده و جیغ میکشد. تا آمدم بگویم خونها مال من نیست، از هوش رفت و روی زمین افتاد. بعد هم که حالش جا آمد، شروع کرد به بازجویی کردن از من که چرا رفتهای و از اینطور حرفها...
۲۲ بهمن
بعد از ۱۷ شهریور مردم طور دیگری در تظاهرات شرکت میکردند. خون شهدای ریختهشده در این روز همه را مصممتر کرده بود. کمی بعد بحث درگیری مسلحانه شروع شد. خصوصاً در آخرین روزهای منتهی به پیروزی انقلاب که مردم همراه ارتشیهای انقلابی به پادگانها حمله میکردند و یک به یک پادگانها و پایگاههای رژیم شاه را تصرف میکردند. خود ما از پادگان عشرتآباد گرفته تا مقرهای گارد شاهنشاهی چند جا رفتیم و با درگیری مسلحانه آنجا را تصرف کردیم.
روز ۱۲ بهمن ماه وقتی که حضرت امام به ایران برگشتند یا وقتی که ۲۲ بهمن شهید محلاتی از طریق رادیو اعلام کرد: «این صدای انقلاب است» شعار در بهار آزادی، جای شهدا خالی، اشاره به شهدایی داشت که تعداد قابل توجهی از آنها روز ۱۷ شهریورماه در میدان شهدا به خاک و خون کشیده شدند.
سایر اخبار این روزنامه
هشدار اعدام به سارقان محارب
اهداف امریکا و رژیم صهیونیستی از ایجاد بی ثباتی در عراق
نتیجه اصلاحاتتان را هم دیدیم!
نتیجه اصلاحاتتان را هم دیدیم!
بنگاهداری بیمهها روی تنرنجور بیماران
چرا «سخن درست» کافی نیست؟
دیکته ضد ایرانی امریکا به اروپا
حوادث یمن بسیار شبیه حوادث انقلاب اسلامی است
شما مجریان ایرانی بیبیسی ایرانی هستید؟!
از سرکشی آپاراتگیم تا ترک فعل ساترا
دندهعقب متقاضیان خودرو از بازار به امید ارزانی
آنقدر مجروح داشتیم که انگار تهران منفجر شده بود
فارغ التحصیلان مدرسه مفید در دانشگاه جبهه هم قبول شدند
دولت در مبارزه با مشکلات بن بستی نمیشناسد
هر آن که کیروش بخواهد!
کرسی بینالمللی هم سفر میخواهد و هم خرج کردن