فارغ التحصیلان مدرسه مفید در دانشگاه جبهه هم قبول شدند

حضور راوی‌ها در دفاع مقدس ابتکاری جالب توجه از سوی سپاه پاسداران بود تا وقایع و حوادث جبهه‌ها، بدون تحریف در اختیار نسل‌های آینده قرار بگیرد. این ایده بکر موجب شد تا هر فرمانده یک راوی در کنار خودش داشته باشد تا آن راوی تمام دیده و شنیده‌هایش را ضبط و ثبت کند. بسیاری از حقایق دفاع مقدس که امروز به ما رسیده، ماحصل تلاش و رشادت‌های همین راوی‌هاست که بسیاری از آن‌ها در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند. مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به تازگی از دو کتاب که به زندگی راوی‌های شهید می‌پردازد، رونمایی کرد. انتشار این کتاب‌ها، گامی مهم جهت شناخت و درک بهتر کار راوی‌ها در دفاع مقدس است. کتاب «به شرط بهشت» به زندگی شهید سعید امیری‌مقدم، راوی مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا می‌پردازد. کتاب دیگر با نام «خانه بیست و ششم» زندگی شهید مجید صادقی‌نژاد، راوی سردار رئوفی، فرمانده لشکر ۷ ولی‌عصر (عج) را در برمی‌گیرد. مدرسه مفید
شهیدان امیرمقدم و صادقی‌نژاد از فارغ‌التحصیلان دوره پنجم مدرسه مفید بودند و دوستی دیرینه‌ای از روزگاران قدیم با همدیگر داشتند. نکته جالب توجه در مورد بچه‌های دبیرستان مفید به حضور پرشمارشان در میان راوی‌های اعزام شده به مناطق جنگی برمی‌گردد. به نظر می‌رسد رویکرد خاص بنیانگذاران و مسئولان وقت دبیرستان مفید برای تربیت دانش‌آموزان و توانایی‌های خاص تحلیلی و کاربردی دانش‌آموختگان آن، توجه مسئولان بخش تاریخ‌نگاری جنگ را جلب می‌کرد.
واسطه دعوت دانش‌آموزان مدرسه مفید برای راوی‌گری، سیدابوالفضل موسوی بیوکی بود. در کنار شهیدان صادقی‌نژاد و امیری‌مقدم، سه راوی شهید دیگر از مدرسه مفید آمده بودند. شهیدان حسین جلایی‌پور، محسن فیض و حمید صالحی دیگر شهیدان راوی مدرسه مفید هستند.
رابطه بچه‌های مدرسه مفید با همدیگر، با دانش‌آموزان مدرسه‌های دیگر فرق داشت. یک علقه و محبت خاصی بین‌شان بود. همه کارهایشان را با هم و دسته جمعی انجام می‌دادند. درس خواندن، هیئت و مسجد، اردو و سفر و تفریح، همه جا با هم بودند. در جبهه هم یک جا جمع شدند، در یک گروهان. گروهانی که فرمانده‌اش شهید سعید صالحی، دایی سعید امیری‌مقدم بود.


شهید سعید امیری‌مقدم
شهید امیری‌مقدم از همان نوجوانی با مقوله شهادت و جهاد آشنا شد. ۱۴ ساله بود که منافقین عمویش را ترور کردند. با رفتن عمو مسعود، سعید به اندازه ۱۰ سال بزرگ شد و قد کشید. خودش را آماده حضور در هر میدان بزرگی می‌دید. بعد از عملیات فتح‌المبین عازم جبهه شد و بیش از ۴۰ روز را در منطقه ماند. آن زمان، سعید ۱۵ سال بیشتر نداشت.
سعید همزمان با حضور در جبهه، درس‌هایش را هم می‌خواند و توانست در کنکور رتبه ۸۱ را بیاورد و رشته عمران دانشگاه تهران را انتخاب کند. با وجود قبولی در دانشگاه، قید حضور در جبهه را نزد. گاهی به او می‌گفتند کشور به مهندس هم نیاز دارد و تو چرا انقدر به جبهه می‌روی؟ سعید هم در جواب می‌گفت: «من زیر چتر صدام مهندس بشم، ارزشی داره؟ ما باید اول در این زمان، شر صدام رو کم کنیم، برگردیم بتونیم مهندس بشیم، بتونیم کار برای کشور کنیم. ولی الان که صدام جلوی پای ماست، این واجب‌تره.»
سعید و دایی‌اش حمید، یک سال با هم اختلاف سنی داشتند. شهید حمید صالحی بصیرت خاصی داشت و اگر نیم ساعت با کسی صحبت می‌کرد، می‌توانست خط مشی فکری‌اش را تشخیص دهد. حمید در جریان عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید و شهادتش داغ بزرگی را در دل سعید نشاند.
پدر شهید امیری‌مقدم درباره ارتباط پسرش با دایی‌اش می‌گوید: «دایی که نه، شاید بیشتر به برادر شبیه بود برای سعید، اینکه می‌گویند دو نفر، یک روح هستند در دو بدن، مصداقش می‌شود حمید و سعید حمید وصیت کرده بود که سعید باید او را در قبر بگذارد. من دیدم وقتی سعید از قبر بیرون آمد، کمرش مثل فانوس‌های قدیمی که تا می‌شد، خم شد. این دو خیلی به هم علاقه داشتند، محرم راز همدیگر بودند؛ با هم بزرگ شده بودند و با هم به جبهه می‌رفتند و می‌آمدند.»
سعید جوانی شوخ، بشاش، پرشور و انرژی بود که این شور و انرژی‌اش با ادب و متانت همراه می‌شد. این را تمام همرزمانش می‌گویند. جوان باجذبه‌ای هم بود. شهید امیری‌مقدم یک دوره‌ای در زمان عملیات کربلای ۵ راوی مرتضی قربانی در لشکر ۲۵ کربلا می‌شود.
مسعود نورمحمدی از راویان دفاع مقدس و همرزم شهید امیری‌مقدم این دوره از زندگی او را چنین بیان می‌کند: آن‌قدر ارتباطش با مرتضی قربانی زیاد شده بود که وقتی می‌خواست برود گروهان بگیرد، قربانی نمی‌گذاشت؛ به او گفته بود باید بمانی پیش من و کادر من باشی. وقتی فرمانده اصرار سعید را می‌بیند به یک شرط به او اجازه رفتن می‌دهد. فرمانده شرطش را در دفتر سعید اینگونه می‌نویسد: «اگر جدا شدن از من شرط رفتن به بهشت باشد من موافقم».
عملیات بیت‌المقدس ۲ در ۲۵ دی ماه ۱۳۶۶ انجام شد. سعید به همراه نیرو‌های دیگر در عملیات شرکت کرد. دشمن بعثی حملاتش را با خمپاره شروع کرد و ترکش خمپاره‌ها بود که نیرو‌ها را زخمی می‌کرد. در بحبوحه مداوای مجروحان، یک خمپاره ۶۰ پشت سر سعید به زمین می‌خورد. خمپاره به پشت سر سعید اصابت کرده و پشتش را کامل ترکش می‌گیرد. از مخچه تا کمرش پر از ترکش بود. سعید همان‌جا در جا به شهادت می‌رسد و طبق سفارشش او را در کنار مزار دایی‌اش به خاک می‌سپارند.
شهید مجید صادقی‌نژاد
از همان کودکی مجید را به هوش زیاد و روحیه کنجکاوش می‌شناختند. جوانی درس‌خوان، کم‌حرف، آرام و محجوب که سکوت‌هایش عمیق و دلنشین بود. مجید نظم خاصی در زندگی‌اش داشت. درس‌هایش را طبق برنامه‌ریزی می‌خواند و یک مقطعی نیز، ورزش‌های رزمی کار می‌کرد.
برای حفظ قرآن هم برنامه‌ریزی داشت. هر روز قرآن می‌خواند در کنار خواندن و حفظ قرآن، خواندن کتاب‌های شهید مطهری و اصول کافی و چندین کتاب دیگر نیز جزو برنامه‌هایش بود. مجید مکانیک دانشگاه علم و صنعت می‌خواند و با جدیت زیادی درس‌هایش را ادامه می‌داد.
اولین بار در ۱۷ سالگی بسیجی بود که به جبهه رفت و دو ماه در جبهه ماند. وقتی برگشت تهران، دوره‌های امدادپزشکی را دید و پنج، شش ماهی به عنوان بسیجی امدادگر فعالیت می‌کرد تا اینکه به سپاه رفت.
پس از سال ۱۳۶۵ دفتر تحقیقات جنگ از مجید و چند نفر دیگر دعوت کرد تا به عنوان راوی فعالیت کنند. در جلسه‌ای مهم به آن‌ها چنین گفته می‌شود: «این کار، آدم‌های خاص خودش را می‌خواهد. همه می‌توانند اسلحه دست بگیرند و بجنگند، اما همه کس نمی‌تواند راوی شود. کار سختی است و شما باید تمام وقایع را ثبت کنید. شما در واقع امین کسانی هستید که دارند می‌جنگند. باید وقایع را به گونه‌ای ثبت کنید که چیزی از قلم نیفتد. مسئولیت خیلی سنگینی روی دوش شماست.»
در واقع راوی‌ها از افراد تحصیل‌کرده و مورد اعتماد سپاه بودند که در این سطح از اطلاعات ورود پیدا می‌کردند. حتی به اطلاعاتی دسترسی داشتند که ممکن بود فرمانده به نفرات اصلی‌اش نگوید. راوی‌ها امین و مورد اطمینان بودند.
برای مجید و سایر همرزمانش سخت بود تا اسلحه را زمین بگذارند و دفتر و قلم و ضبط صوت در دست بگیرند. شهید صادقی‌نژاد به لشکر ۷ ولیعصر (عج) به فرماندهی سردار رئوفی رفت. رفتار، سکوت، وقار، طمأنینه، دانش و اطلاعات مجید، فرمانده‌اش، سردار رئوفی را نیز تحت تأثیر قرار می‌داد.
مسعود نورمحمدی در مورد ویژگی‌های اخلاقی شهید می‌گوید: «مجید در دورانی هم که مدرسه بودیم، گزیده‌گو بود و مراقبت نفس داشت. هرحرفی را هر جایی نمی‌زد. آدم محتاطی بود. کلاً آدم مراقبی بود و قرآن زیاد می‌خواند. در مسافرت‌ها عموماً کار خرید را انجام می‌داد و بدون اینکه به کسی بگوید صبح زود بلند می‌شد و می‌رفت نان می‌گرفت. آدمی بود که سعی می‌کرد به دیگران کمک کند.»
قرار بود در آبان سال ۱۳۶۶ عملیات نصر ۸ در ماووت عراق انجام شود. این عملیات دومین حضور مجید به طور جدی در منطقه بود. پیش‌تر یک بار به عنوان امدادگر به منطقه رفته بود و حالا برای عملیات نصر ۸ خودش را آماده می‌کرد.
عملیات انجام می‌شود و بخش‌هایی از منطقه به طور کامل پاکسازی نمی‌شود. نیرو‌ها باید خودشان را به قله‌ای صعب‌العبور با شیبی تند می‌رساندند. سطح کوه بزرگ بود و دشمن غیر از تک تیرانداز با تانک نیز منطقه را می‌زد. نیرو‌ها پنج نفر بودند که برای شناسایی رفته بودند.
مسعود نورمحمدی سرخط را داشت و جلوتر از همه حرکت می‌کرد، پشت سر او مجید و دیگر نیرو‌ها بودند. در حین رفتن، یک گلوله به نزدیکی‌شان می‌خورد و همه را به زمین می‌اندازد. از آن جمع تنها نورمحمدی بلند می‌شود و بقیه را بی‌جان روی خاک می‌بیند. او با هرجان کندنی بود خودش را به پایین می‌رساند و در بیمارستان متوجه شهادت مجید می‌شود. یک ترکش مستقیم به قلب مجید صادقی‌نژاد اصابت کرد و در روز جمعه ۳۰ آبان ۱۳۶۶ در جریان عملیات نصر ۸ در ماووت عراق به شهادت رسید.