تحليلگران ارگانيك و خشونت تحليلي

   خشونت آن‌گاه افزون‌تر مي‌شود كه بسياري از اصحاب اين ‌نوع تحليل، مي‌دانند كه تحليل‌شان همان تحديد و تحريف و تصغير است، اما با اين ‌حال طوري سخن مي‌گويند كه پنداري آينه تمام‌نماي وقايع و حقايق است
   مرسير و اسپربر اصطلاح «پيش‌داوري طرف خودم» را ترجيح مي‌دهند. در نتيجه اين پيش‌داوري، تقريبا هميشه، تحليلي كه خشونتش از چشم حاملان آن پوشيده مي‌ماند، همان تحليل خشونت‌پيشه است. اين ‌نوع تحليل، همچنين اسير پديده‌اي است كه اسلومان و فرنباخ آن را «توهم ژرفاي تبييني» مي‌نامند
    بزرگي مي‌گويد مشكل ذهن‌هاي بسته اين است كه دهن‌هاي گشاد دارند. خشونت تحليلي در جامعه امروز ما نيز، دقيقا در همين نكته نهفته است
    امريكايي‌ها به اين نتيجه رسيده‌اند كه مهار ايران و فروپاشي آن، يكي از مهم‌ترين اقدامات ضروري براي مهار تغيير نظم جهاني و افول جايگاه جهاني امريكا است


    بررسي سابقه اقدامات امريكا در دوره حضور دموكرات‌ها نشان مي‌دهد كه دموكرات‌ها برخلاف جمهوري‌خواهان كه به گزينه‌هاي سخت‌تر مثل حمله نظامي علاقه‌مند هستند، علاقه خاصي به استفاده از گزينه‌هاي نرم و نيمه سخت همچون ايجاد اغتشاش و آشوب در كشورهاي هدف‌دارند
يك
ژيژك مي‌گويد: خشونت تنها در نمونه‌هاي آشكار و بسيار بررسي‌شده برانگيختگي و مناسبات سلطه اجتماعي كه در قالب‌هاي گفتاري عادت‌شده‌مان بازتوليد مي‌شوند در كار نيست، بلكه شكل بنيادي‌تري از خشونت هم وجود دارد كه باز هم به زبان در معناي دقيق كلمه يعني به تحميل جهان معيني از معاني توسط زبان بازمي‌گردد. اين‌ روزها، در اين ناوضعيت ملتهب و هاويه‌گون، شاهد عريان‌ترين چهره چنين خشونتي هستيم. در اين وضعيت كه از وضعيت‌بودگي مي‌گريزد، برخي تحليلگران ارگانيك (در همان معناي روشنفكر ارگانيك گرامشي) با ضرباهنگ نوعي شطحيات تحليلي به وجد آمده‌اند و آن خط مي‌نويسند كه فقط خود خواندي ولاغير، لكن از هر كلمه و خط‌شان اخگر خشونتي برمي‌خيزد كه اعماق جان‌ و روان‌ و احساس‌ و باور مردمان را مي‌سوزاند. به تاثير از اصطلاح «خشونت الهياتي» والتر بنيامين، و «خشونت نمادين» اسلاوي ژيژك، من اين نوع خشونت را «خشونت تحليلي» مي‌نامم. خشونت تحليلي، نه تنها خشونت را در گوهر و جوهر خود دارد، بلكه آستري است مخملين بر پيكر عريان خشونت فيزيكي. خشونت تحليلي، امكان «شنيدن صداي امر رنجور، كه به بيان تئودور آدورنو، «شرط هرگونه حقيقت است» را نمي‌دهد. در شيارها و حفره‌ها و دهليزهاي تنگ و تاريك آن و در خالي ميان كلمات و سطورش، صداهاي محذوف و هستي‌هاي رويت‌ناپذير دفن شده‌اند. پشت ديوار‌هاي بلند برج بابلش دگرهاي تحليلي بسياري به صليب كشيده شده‌اند. خشونت تحليلي، همواره در لوح تحليلي خود، حقايقي ناجور مي‌كشد و مي‌بيند و مي‌يابد و مرز ميان نگاه و فهم خود و واقعيت‌ها را ناديده مي‌گيرد و بدين‌سان، نقش و نقاشي منظر و نظر خود را همان واقعيت/حقيقت مي‌پندارد و انشاء تحليلي‌اش جز تراوشات ذهني و خانه‌تكاني خانه خيال و وهم خودش نيست. به ديگر سخن، آن تصاوير ناجوري كه در قاب و قالب واقعيت‌ قرار مي‌دهد و به بازار افكار عمومي عرضه مي‌دارد، 
در واقع، همان حقايق جور و منطبق با نقش‌هاي خيالين و فانتزي خودش است. تحليلي چنين، همواره شيشه‌اي كبود پيشِ چشمانش نهاده و هر بي‌رنگي را اسير رنگ خود مي‌كند. فهمي محصور و معيوب دارد. نگاهش به غرض و مرض آلوده است. چشم‌هايش خانه خيال است. با علم و آگاهي و مسووليت قرين نيست. به بيان جامي در «سبحه‏الابرار»، گاه بر راست مي‌كشد خط گزاف، گاه بر وزن مي‌زند طعن زحاف، گاه بر قافيه كان معلول است، گاه بر لفظ كه نامقبول است، گاه نابرده سوي معنــي پي، خرده مي‌گيرد ز تعصب بــر وي. در ساحت اين نوع تحليل، بيش و پيش از آنكه «واقعيت‌ها» مهم باشند، فانتزي‌ها مهم هستند. اميال تحليلي اصحاب قدرت محصول فانتزي‌هايي است كه دارند. اين فانتزي‌ها هستند كه ابتدا به آنان مي‌آموزند به چه ميل كنند و چگونه براساس ميل‌شان واقعيت‌ها را بنگرند و بفهمند و تحليل كنند. بديهي است با دود ‌شدن اين فانتزي‌ها، تحليل‌ها هم به هوا خواهند رفت، اما آن دود، نشانه آتش خشونتي است كه بر افكار آدميان افتاده است. خشونت آن‌گاه افزون‌تر مي‌شود كه بسياري از اصحاب اين ‌نوع تحليل، مي‌دانند كه تحليل‌شان همان تحديد و تحريف و تصغير است، اما با اين ‌حال طوري سخن مي‌گويند كه پنداري آينه تمام‌نماي وقايع و حقايق است. در اينجا ما با نوعي «كلبي‌مشربي تحليلي-تجويزي» روبه‌رومي‌شويم كه تحليلگر عالمانه و عامدانه از تحليل حربه‌اي براي قلع‌ و قمع ‌كردنِ واقعيت‌ها و حقيقت‌ها مي‌سازد و جنگ منظرها و نظرها برپا مي‌كند و واقعيت‌ها را موضوع و مشمول «ورنم‌ نهادن» تحليلي/تحريفي خود مي‌كند، يعني انبو‌ه‌انبوه واقعيت‌ها را مي‌كشد، زير خاك مي‌نهد و روي خاك آنان گل و رياحين مي‌روياند. اين نوع تحليل، همواره اسير «پيش‌داوري تاييد» است، يعني به پذيرش اطلاعاتي كه باورهاي نهفته در آن را تاييد مي‌كند و طرد اطلاعاتي كه باورهاي آنان را نقض مي‌كند، گرايش دارد. مرسير و اسپربر مي‌گويند، موشي را تصور كنيد كه مثلِ اصحاب اين تحليل فكر مي‌كند. چنين موشي اگر «متمايل باشد به تاييد باور خود مبني‌ بر اينكه هيچ گربه‌اي پيرامونش وجود ندارد»، به زودي خوراك گربه‌ها خواهد شد. «پيش‌داوري تاييد» آدم‌ها را ترغيب مي‌كند به طرد شواهد مربوط به تهديدهاي جديد يا كمتر مورد توجه، يعني معادل انساني گربه‌هاي محيط پيرامون و از اين لحاظ اين پيش‌داوري ويژگي‌اي محسوب مي‌شود كه گزينش در فرآيند تكامل بايد در تضاد با آن صورت گيرد. مرسير و اسپربر اصطلاح «پيش‌داوري طرف خودم» را ترجيح مي‌دهند. در نتيجه اين پيش‌داوري، تقريبا هميشه، تحليلي كه خشونتش از چشم حاملان آن پوشيده مي‌ماند، همان تحليل خشونت‌پيشه است. اين ‌نوع تحليل، همچنين اسير پديده‌اي است كه اسلومان و فرنباخ آن را «توهم ژرفاي تبييني» مي‌نامند: آنچه اين تحليل مي‌نماياند، فزون‌واقعيت يا حادواقعيت است. از ديدگاه اسلومان و فرنباخ، اين امر در حوزه سياسي است كه ما را با مشكل روبه‌رو مي‌كند. كشيدن سيفون دستشويي بدون اينكه بدانم چگونه كار مي‌كند يك چيز است، طرف‌داري (تحليلي-تجويزي) از (يا مخالفت با) قانون منع مهاجرت بدون آنكه بدانم درباره چه صحبت مي‌كنم چيز ديگري است. اسلومان و فرنباخ به نظرسنجي‌اي اشاره مي‌كنند كه در سال ۲۰۱۴ انجام شد، كمي پس از آنكه روسيه منطقه تحت حاكميت اوكراين، يعني شبه‌ جزيره كريمه، را ضميمه‌ خاك خود كرد. از پاسخ‌دهندگان پرسيده شد از ديدگاه آنها امريكا چگونه بايد واكنش نشان دهد و همچنين آيا آنها مي‌توانند اوكراين را روي نقشه مشخص كنند. 
هر قدر آنها اوكراين را روي نقشه دورتر از محل واقعي‌اش مشخص مي‌كردند، با احتمال بيشتري از مداخله نظامي پشتيباني مي‌كردند (پاسخ‌دهندگان آن‌چنان در مورد مكان جغرافيايي اوكراين نامطمئن بودند كه ميانه حدس‌ها ۱۸۰۰ مايل با مكان واقعي فاصله داشت، تقريبا فاصله بين كي‌يف تا مادريد). كمااينكه اصحاب اين‌گونه تحليل، هرقدر واقعيت‌ها را روي نقشه ذهني و شناختي خود دورتر فرض مي‌كنند، خشونت بيشتري اعمال مي‌كنند.
دو
بزرگي مي‌گويد مشكل ذهن‌هاي بسته اين است كه دهن‌هاي گشاد دارند. خشونت تحليلي در جامعه امروز ما نيز، دقيقا در همين نكته نهفته است. بسياري از ذهن‌هاي بسته تحليلگران ارگانيك، كه همواره يافته‌ها و تافته‌هاي ذهني خود را، همچون ملانصرالدين وسط زمين (همان نقطه ارشميدسي) مي‌دانند كه براي اثبات يا ابطال آن بايد زمين را متر كرد، در اثر مواجهه با رخدادي نامنتظر كه تمام هستي آنان را به چالش كشيده، به تحليل آمده‌اند و برخي از اغتشاشي سخن مي‌گويند كه نه يك امر طبيعي در يك بستر اجتماعي، بلكه يك سناريوي از پيش برنامه‌ريزي ‌شده امنيتي براي ايران بوده كه با خبر فوت تلخ مهسا اميني، بستر مناسب را براي آغاز يافته است. در ادامه اين تحليل مي‌خوانيم: از نظر استراتژيست‌هاي امريكايي، نظم جهاني كنوني كه ماحصل جنگ جهاني دوم و سپس فروپاشي شوروي در جنگ سرد با امريكا است امروز با چالش‌هاي جدي مواجه شده است و چين، روسيه و ايران اصلي‌ترين قدرت‌هايي هستند كه اين نظم را به چالش كشيده و در حال تغيير آن هستند. از اين‌رو، براي مقابله با روند تضعيف قدرت رهبري جهاني امريكا و جلوگيري از تغيير نظم جهاني لازم است كه هرچه سريع‌تر كشورهاي چالش‌زا را تضعيف نموده و از ميدان به در كرد.... امريكايي‌ها به اين نتيجه رسيده‌اند كه مهار ايران و فروپاشي آن، يكي از مهم‌ترين اقدامات ضروري براي مهار تغيير نظم جهاني و افول جايگاه جهاني امريكا است. نقش‌آفريني فعال جمهوري اسلامي ايران در تقويت بلوك‌بندي‌هاي جهاني و حركت به سمت ايجاد يك محور راهبردي با مشاركت روسيه و چين به عنوان دو قدرت بزرگ جهاني سبب شده كه از نظر امريكا، ايران به عنوان يك عامل موثر در كاهش هژموني اين كشور و تهديد جدي منافع غرب تلقي شود. ... شواهد نشان مي‌دهد كه ايجاد اغتشاشات و شورش اجتماعي درواقع همان پلن B امريكايي‌ها است. بررسي سابقه اقدامات امريكا در دوره حضور دموكرات‌ها نشان مي‌دهد كه دموكرات‌ها برخلاف جمهوري‌خواهان كه به گزينه‌هاي سخت‌تر مثل حمله نظامي علاقه‌مند هستند، علاقه خاصي به استفاده از گزينه‌هاي نرم و نيمه سخت همچون ايجاد اغتشاش و آشوب در كشورهاي هدف‌دارند و كارنامه آنان در ايجاد انقلاب‌هاي رنگي در كشورهاي مختلف مبين اين حقيقت است. ازجمله ايجاد فتنه ۸۸ در ايران كه در زمان دولت دموكرات اوباما اتفاق افتاد و در همان زمان، جو بايدن رييس‌جمهور كنوني نيز، معاون رييس‌جمهور وقت امريكا بود. بعضي ديگر، ريشه ناآرامي‌هاي جاري را در «انقلاب جنسي»، كه چند سالي است در زيرپوست جامعه جريان دارد، مي‌دانند. عده‌اي تلاش دارند اين اعتراضات را در سطح يك كنش طبيعي و بديهي نسلي تقليل دهند -نسل دهه ۸۰ و دهه ۹۰، كه بعضا به شوخي يا جدي، با تعابيري چون «زامبي» يا «هيولا» از آنان ياد مي‌شود. در اين تحليل مي‌خوانيم: اين جوانان به شخصه و في‌نفسه، هيچ گناهي ندارند كه زاده نسلي هستند كه به واسطه جهاني‌شدن عصر انقلاب ارتباطات، با نمادها، المان‌ها و مولفه‌هايي بزرگ شده و رشد كرده كه سرمجموع چيزي به‌ نام «شهروند جهاني» را شكل مي‌دهد. اين نسل كه نسل گوشي‌هاي هوشمند است، با فيلم و سريال و موسيقي و گيمي بزرگ شده كه نسل تين‌ايجر در جاي جاي دنيا، با آن رشد كرده است و حتي از شبكه پوياي جمهوري اسلامي و پلتفرم‌هاي وطني و مجوزدار هم (جبرا و ناچارا) انيميشن خارجي ديده و با ابرقهرمانان كارتوني و غيركارتوني هاليوودي اخت و عجين بوده است.... چه بخواهيم و چه نخواهيم، هر نسلي، مختصات و مولفه‌هاي خاص خود را دارد. اصطلاحا «روح زمانه» مهر خود را بر شخصيت فرزندان هر نسل حك مي‌كند. اين نسل، نسل «شبكه‌هاي اجتماعي»، «استريمينگ»، «گيم» و در يك كلام نسل ديجيتالي است كه با هم‌سن‌هاي خود در اقصا نقاط دنيا، اشتراك و شباهت بيشتري از نظر فرهنگي و اجتماعي دارد، تا با فرزندان نسل دهه ۶۰ هم‌وطن خود (چه برسد با اهالي دهه ۵۰ و ۴۰ و قبل‌تر). بله، اين نسل نسبت به اسلاف خود برخوردارتر بوده و توجه و عطوفت بيشتري از پدران و مادران و خويشان خود ديده و «نازپرورده‌تر» و حتي «لوس‌تر» است، اما تنهايي اين نسل عمدتا «تك‌فرزندي»، و زيست در آپارتمان‌هاي ۵۰ و ۶۰ متري، در زمانه محو فضاهاي كوچه و خياباني از حيات كودكان اين نسل و وابستگي و شايد اعتياد آن به فضاي مجازي را هم در نظر بياوريم كه روح آنان را شكننده‌تر و خلقيات آنان را بيشتر مستعد عصيان كرده است. مضافا اينكه به‌واسطه انقلاب فناوري ارتباطات و انفجار اطلاعات، در سن پايين با سيل بي‌وقفه‌اي از اطلاعات در حوزه‌هاي مختلف مواجه شده كه بعضا در زمينه‌هايي موجب «بلوغ زودرس» آن شده و ثمره اين بلوغ زودرس و آگاهي پيش‌رس، بسياري از اوقات، سرخوردگي زودهنگام، تلخكامي و در بدرترين حالت احساس پوچي و بطالت پيش‌رس نيز هست. اين نسل چون در فضايي، با قيد و بند و محدوديت‌هاي بسيار كمتر نسبت به نسل‌هاي قبل‌تر خود، چه در خانواده و چه عرصه اجتماعي، رشد كرده، بسيار جسورتر هم هست و بعضا ميلي «خطرناك» به تجربه‌هاي جديد از هر نوع دارد كه در ريشه، براي فرار از همان حس سرخوردگي و نيهيليسم است.... آنان نسل شبكه‌هاي اجتماعي هستند كه عرصه و فضاي «بازنمايي» و جلوه‌گري و لايك‌دادن و لايك‌گرفتن است، از اين رو، در فضاهاي عمومي، تاحدي ميل به ژست مانكني و بازيگري دارد، چون از كودكي در معرض صداهاي مختلف و روايت‌هاي مختلف از يك موضوع بوده، به سادگي در هر موضوعي قانع نمي‌شود و بايد استدلال و قدرت اقناع‌سازي بالايي براي قانع‌ كردن آنها نسبت به درستي يا نادرستي موضوعات به‌كار گرفت و البته به‌ شدت از «موعظه» گريزان است. از قضاء اين نسل، برعكس اسلاف خود، در وهله اول، اصلا سياسي نيست و در عوالم مختص خود به‌سر مي‌برد... اينها تنها بخشي از خصوصيات و تفاوت‌هاي نسلي است كه امروز براي مطالبه ديده‌ شدن و به بازي گرفته‌ شدن، حضور خياباني را انتخاب كرده است.... آنچه كه در هفته‌هاي اخير، در ايران ما گذشت، بيش از هر عاملي (سياسي، اقتصادي، اجتماعي و امنيتي كه البته همه مولفه‌هاي دخيل هستند) به يك «زخم فرهنگي» برمي‌گردد كه پيدايش آن حاصل عدم «مفاهمه» است. به جرات بايد گفت، اين مفاهمه كليد استحكام و انسجام كشور و نظام خواهد بود و عدم حصول آن، بسامد و دامنه «بحران‌ها» را بيشتر و بيشتر خواهد كرد. برخي ديگر، در تحليل ناآرامي‌هاي اخير مي‌گويند: اين جوان‌هاي كف خيابان «مي‌خواهند هيجانات‌شان را تخليه كنند. دو سال كرونا را در خانه بوده‌اند و تكان نخورده‌اند. متاسفانه محرك‌هاي جنسي هم كه فراوان! رفته‌اند توي اين اينترنت و دسترسي به اين وي.پي.ان‌ها هم كه بسيار ساده است. حالا كف خيابان چه اتفاقي افتاده؟ مساله تخليه هيجانات در كنار مساله زن! دقيقا اين دو به‌هم رسيدند.» عده‌اي نيز، ريشه اين خيزش را در بزرگ‌نمايي و سياه‌نمايي رسانه‌ها، به‌ويژه رسانه‌هاي مجازي، جست‌وجو مي‌كنند و بر اين نكته اصرار مي‌ورزند كه آن واقعيت كه بسترساز اين خيزش شده، سراسر امري برساخته، يا به بيان بودريار، حاد-واقعيت است و البته بعضي هم حرمت زبان و بيان دريده و از نوعي اراده معطوف به زن، فحشا و هرزگي، مرد، بي‌ناموسي و شهوتراني در متن و بطن اين ناآرامي‌ها خبر مي‌دهند.
سه
آنچه در تمامي اين تحليل-تحريف‌ها مشترك مي‌نمايد، نوعي هرمنوتيك سوء‌ظن نسبت به خودِ واقعيت است. به بيان ديگر، صداي واقعيت، صداي محذوف و امر رنجور پنهان در درون اين تحليل‌هاست: همان واقعيت كه زير پوست نظم و نظام سياسي، اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي و... مستقر در اين چهار دهه، از رهگذر اعمال همين ‌سنخ خشونت‌هاي تحليلي، نهان مانده است، همان واقعيت كه بسان «امر واقع» لكاني، از نمادينه‌ شدن مي‌گريزد، همان واقعيت كه هيچ خشونت تحليلي قادر به سركوب و مسكوت نگه‌ داشتن آن نيست، همان واقعيت كه براي رويت‌پذير كردن خود نيازمند هيچ واسطه بازنمايي و رخصت هيچ ديگري بزرگ نيست، همان واقعيت كه با مختل‌ كردن جريان تحليلي حكومتي و ايجاد ترديد نسبت به بداهت آن، خشونت پنهان آن را افشا مي‌كند، همان واقعيت كه همچون يك ويروس به جان تحليل‌هاي تحريف‌گرا مي‌افتد و آنان را به جوش و خروش درمي‌آورد، آن‌چنان كه خودشان هستي خودشان را به پرسش بكشند، همان واقعيت از تحليل مي‌خواهد كه بيش و پيش از آنكه يك روش بازنمايي باشد، ضجه‌اي باشد براي عدالت و مسووليت، همان واقعيت كه به هيچ تحليلي از خيزش اخير اجازه نمي‌دهد آن را به ميل جنسي و حال و احوال نسلي و تاثيرات فضاي مجازي و بازي‌هاي ويديويي و كارتون‌ها و فيلم‌هاي سينمايي، تقليل دهد و بالاخره، همان واقعيت كه اصحاب قدرت و تحليلگران ارگانيك را به اخلاق تحليلي، يعني گشودگي نسبت به واسازي خود در مواجهه با واقعيت‌ها و دگرهاي تحليلي و پرهيز از خشونت، فرامي‌خواند. آنچه رخداد جاري در جامعه امروز، تحليل را بدان مي‌خواند، پرهيز از فرافكني و آسمون و ريسمون به‌هم بافتن، از يك‌سو، تفكيك و تمييز لحظه رخداد با فرداي آن، از سوي ديگر و ديدن (و اصلي و فرعي كردن) تمامي علل و عوامل بسترساز آن، از جانب سوم، است.