روزنامه جوان
1401/08/08
تکلیفی که رهبر ۱۳ ساله به دوش نوجوانان بسیجی گذاشت
بسیجی شهید محمدحسین فهمیده را خیلی از ما که روزهای جبهه و جنگ، اهل درس و مدرسه بودیم، میشناسیم. اولین بار نامش را درمیان صحبتهای امام خمینی (ره) شنیدیم که درباره ایشان فرمود: «رهبر ما آن طفل ۱۳ سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.» همین کافی بود تا نام او سر زبانها بیفتد. همیشه با خودم فکر میکردم مگر او چه کرده بود که امام خمینی او را «رهبر» نامید! بارها و بارها نامش را شنیده بودم و سالها بعد خواندن مطالب و خاطراتی از همرزمان و خانوادهاش مرا به شناخت بیشتری از او رساند. نوجوان ۱۳ سالهای که هشتمین روز از آبان ۱۳۵۹ به یاد او و به نام کشور ثبت شد و عنوان روز بسیج دانشآموزی گرفت. هرچند امروز به بهانه روز بسیج دانشآموزی با خواهرش مرضیه فهمیده به گفتگو نشستیم تا از حسین فهمیده برایمان روایت کند، اما از خواهر شهید خواستیم از شهید دوم خانواده شهید داوود فهمیده که پنج سال بعد از برادرش راهی جبهه شد هم برایمان روایت کند. زاده قم، فعال انقلابی همان ابتدای مصاحبه از پدر و مادرش به عنوان دو گوهر گرانبها یاد میکند که سال ۱۳۹۸ هر دو به رحمت خدا رفتند و به فرزندان شهیدشان پیوستند. والدینی که تا همان لحظه آخر خللی در ارادتشان نسبت به اسلام، انقلاب و ولایت فقیه ایجاد نشد و در صحنههای حساس کشور در خط مقدم حضور داشتند. مرضیه فهمیده میگوید: «ما سه خواهر و چهار برادر بودیم که دو برادرم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند. شهید محمدحسین و شهید داوود فهمیده. محمدحسین متولد ۱۳۴۶ و داوود متولد ۱۳۴۰ بود. محمدحسین زمان انقلاب سن زیادی نداشت، اما تمام تلاشش این بود که بتواند خدمتی برای انقلاب انجام دهد. با سن و سال کمش اعلامیه امام را در شهر پخش میکرد. ما قم زندگی میکردیم و محمدحسین زاده قم بود. او تا کلاس چهارم در قم تحصیل کرد و بعد خانواده به کرج مهاجرت کردند. بحبوحه انقلاب بود، مادرم همیشه مراقب بود محمدحسین جایی نرود و نگرانش بود که اتفاقی برایش نیفتد. اخلاقی که محمدحسین داشت این بود که یکباره میرفت و چند روز خبری از او نداشتیم تا خودش برگردد. گاهی میان این رفتنها و نیامدنهایش پدرم به مادرم گله میکرد که مراقب این بچه باش، اما محمدحسین را نمیشد یکجا نگه داشت.» تصاویر وسط دفتر مشق خواهر شهید میگوید: «محمدحسین عاشق امام خمینی (ره) بود. خیلی ایشان را دوست داشت. من آن زمان کوچک بودم، اما عکسهای امام (ره) را که محمدحسین لابه لای دفتر و کتابهایش پنهان میکرد میدیدم. نمیدانستم که او چطور دل و جرئت نگه داشتن این عکسها را در خانه دارد. آن زمان داشتن آن تصاویر و اعلامیهها جرم محسوب میشد. یک بار هم اگر درست خاطرم باشد، روز ۱۳ آبان ۱۳۵۸ موتور برادرم داوود را برداشت و سمت لانه جاسوسی رفت.» تصادف و دیدار رهبری خواهر شهید در ادامه از خاطره روز ورود امام به وطن و شوق دیدار برادرش برای زیارت امام میگوید: «خیلی مشتاق زیارت امام خمینی بود. زمزمه آمدن امام به ایران محمدحسین را بیتاب کرده بود، اما متأسفانه یک هفته قبل از ورود ایشان به کشور، حسین با ماشین پدرم به شدت تصادف کرد. فرمان خودرو داخل شکمش رفته بود. شکمش را جراحی کردیم و بعد از ترخیص از بیمارستان در خانه استراحت میکرد. حالش کمی بهتر شده بود که خبر ورود امام را شنید. خوب به یاد دارم لقمهای نان درست کرد و با خود برداشت و راهی شد. تا مادر و پدرم متوجه شوند او رفته بود. ما هم همراه با خانواده پای تلویزیون نشسته و مشغول نگاه کردن مراسم ورود امام بودیم. یک لحظه تلویزیون صحنهای را نشان داد؛ نوجوانی که کتانی به پا داشت روی دستان مردم بود. مادرم تا چشمش به کتانیها افتاد گفت این حسین است. ما خندیدیم و گفتیم مادر تو از کجا حسین را شناختی؟ از کجا مشخص است آن بنده خدا حسین باشد! اما مادرم اصرار داشت و گفت من میدانم حسین است. بعد که محمدحسین به خانه آمد خودش تعریف کرد که میان جمعیت استقبال کنندگان حالم بد شد و مردم مرا روی دستشان به سمت آمبولانس بردند.» بازگشت از کردستان خواهر شهید میان واگویههایش به روزهایی میرسد که محمدحسین برای اولین بار کولهبار بسیجیاش را برداشت و به کردستان رفت. او میگوید: «محمدحسین ابتدا از طریق بسیج به کردستان اعزام شد که ما اصلاً اطلاعی نداشتیم. اما بچههای سپاه که متوجه سن و سال حسین شدند او را از کردستان به کرج برگردانند. بعد هم مادرم را خواستند تا از ایشان تعهد بگیرند که حسین دیگر به منطقه نرود. حسین جثه بزرگی نداشت که کوچکی سنش را نشان ندهد. مادر میگفت وقتی میخواستند تعهد بگیرند، حسین به آن برادر سپاهی گفت به خودتان زحمت ندهید، اگر امام امر کند، هرکجای این خاک که باشد برای دفاع خواهم رفت.» دوچرخه حسین و طلب حلالیت «محمدحسین دستبردار نبود. ولایت فقیه برای او همه چیز بود. او گوش به فرمان رهبر بود. برای همین با شروع زمزمههای ابتدایی جنگ در حالی که ۱۳ سال بیشتر نداشت راهی جبهههای جنوب شد. محمدحسین بدون اینکه از اعزامش با پدر و مادرم صحبت کند رفت.» خواهر شهید میگوید: «محمدحسین موقعی که میخواست به جبهه برود دوچرخهاش را به دوستش میدهد و میگوید امشب من اعزام میشوم. شما فردا دوچرخهام را به مادرم برسان و بگو من را حلال کند. همه خداحافظی حسین از خانواده همین بود. ما حتی نتوانستیم برای اولین بار و آخرین بار برادرمان را بدرقه کنیم. واقعاً از حسین بیاطلاع بودیم. حسین هم که جنگ و شلوغیهای جنگ را دیده بود اصلاً به اجازه پدر و مادر فکر نکرده و فقط سمت جبهه رفته بود. نمیدانستیم کجا اعزام شده، با چه گردان و چه گروهی رفته، هیچ اطلاعی از او نداشتیم. محمدحسین رفته بود تا سد راه متجاوزان به وطن شود.» حفظ حجاب خواهر شهیدان حسین و داوود فهمیده در ادامه میگوید: «محمدحسین بسیار شجاع و جسور بود. برادرم خیلی روی حجاب تأکید داشت. یک خاطره از دوران مدرسه دارم. من کلاس اول دبستان بودم. زمان شاه بود. آن دوران حجاب کامل نبود. هر کس هر طوری دوست داشت به مدرسه میرفت. وقتی میخواستم به مدرسه بروم، محمدحسین روسری سرم میکرد و مرا تا دم مدرسه میبرد و همراهیام میکرد. اما وقتی وارد مدرسه میشدم مدیر مدرسه روسریام را از سرم میکشید. این کار سه روز متوالی ادامه داشت و من هر روز یک روسری دیگر سر میکردم و با محمدحسین به مدرسه میرفتم. او من را برای حفظ حجابم تشویق میکرد. میگفت بدون حجاب نباید به مدرسه بروی! من نمیتوانم این را قبول کنم که تو بیحجاب باشی. این حرکت را آنقدر انجام دادیم که مدیر مدرسه خسته شد. من دیگر با حجاب در مدرسه و کلاس حاضر میشدم. این خاطره برای همیشه در ذهنم مانده است و ما از همان زمان حجابمان را حفظ کردیم و انشاءالله همین طور میمانیم.» نارنجک و تانک! خواهر شهید از چگونگی شنیدن خبر شهادت محمدحسین میگوید: «مادرم صبح زود خبر شهادت نوجوانی که خودش را زیر تانک انداخته بود از رادیو شنید، همان لحظه به سرعت خودش را به خانه خواهرم زهرا که نزدیک خانه ما بود رساند و خبر را به آنها داد و گفت دخترم نکند این نوجوان که خودش را زیر تانک انداخته حسین باشد. دامادمان گفته بود مادر فکر نمیکنم، این پسر خرمشهری است. حسین اصلاً تا آنجا نرفته که بخواهد این کار را انجام دهد. شب مجدداً تلویزیون همان خبر را اعلام کرد. مادرم به پدر و برادر بزرگترم داوود گفت بهخدا این حسین است چه کسی جز حسین جرئت این کار را دارد! پدر گفت تو چرا آنقدر بیتابی میکنی؟ اگر چنین سعادتی داشتیم که خیلی خوب بود. این پسر اهل خرمشهر است، حسین نیست، اما مادرم آرام و قرار نداشت. پدرم به مادرم قول داد برای پیدا کردن خبری از حسین راهی جبهه شود، اما دو، سه روز بعد دو نفر از سپاه درِ خانه ما آمدند. من آماده شده بودم به مدرسه بروم. در را باز کردم. هردویشان پیراهن مشکی به تن داشتند وسراغ مادر را گرفتند. آمدم و به مادر گفتم مامان دو نفر آمدند و شما را میخواهند، اما نمیدانم چرا مشکی پوشیدهاند. مادرم خندید و گفت مگر حالا به خاطر ما مشکی پوشیدهاند. احتمالاً برای بستگان خودشان باشد. مادرم چادر به سر کرد و آمد جلوی در. آن دو یک شناسنامه به مادرم نشان دادند و گفتند این شناسنامه پسر شماست؟ مادرم تا چشمش به شناسنامه افتاد گفت بله. حسین خیلی روی وسایل شخصیاش حساس بود. او شناسنامهاش را از خودش دور نمیکرد. مادرم گفت این پیش شما چه میکند؟! آنها به مادر گفتند حسین مجروح شده است و جای نگرانی نیست. بعد از من خواستند تا آنها را به مغازه پدرم ببرم. همراه با آن دو برادر سپاهی به سمت مغازه پدر رفتیم. آنها وقتی به پدر رسیدند گفتند ما نتوانستیم به همسرتان خبر شهادت محمدحسین را بدهیم. آن لحظه را هرگز از یاد نمیبرم، پدر هر دو دستانش را بالا برد و گفت خدا را شکر. پس در این مدتی که او نبود در جبهه حضور داشته؟! بعد از لحظهای که خبر شهادت را شنید پیگیر بود تا ببیند چه باید کند. آن روزهای ابتدایی جنگ خیلی نمیدانستیم که باید چگونه مراسم بگیریم و از شهیدمان استقبال کنیم. آن دو برادر سپاهی هم دائم پیگیر بابا بودند و داشتند شرح ماجرای شهادت محمدحسین را روایت میکردند که بابا اصلاً حواسش به آنها نبود. وسط صحبتهایشان میشنیدیم که میگفتند محمدحسین نارنجک به کمرش بسته زیر تانک رفته است.» پیام امام برای حسین بعدها آنچه از پیکر شهید به دست ما رسید همه چیز را برایمان روشن کرد. نزدیک چهلم محمدحسین همه سر مزار بودیم که برگه کاغذی روی سنگ مزار حسین چسبیده شده بود. آن برگه حاوی پیام امام در مورد حسین بود. ما اولین بار پیام زیبای امام را درباره حسین آنجا خواندیم. امام فرمودند: «رهبر ما آن طفل ۱۳سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.» او در ادامه میگوید: «بعد از آن خیلیها برای زیارت مزار حسین به بهشت زهرا (س) میآمدند. دیدارهای زیادی هم از اقصی نقاط کشور با خانواده در منزل شهید انجام شد. این حرکت محمدحسین باعث ثبت رشادت دانشآموزان ما در دوران دفاع مقدس و توجه به این نوجوانانی شد که زمان جنگ بر حسب تکلیفی که بر عهده داشتند راهی شدند و دلاوریهای زیادی از خود نشان دادند. آنها اجازه ندادند یک وجب از خاک کشور به تاراج برود. بعد از شهادت محمدحسین نوجوانان زیادی با اقتدا به محمدحسین راهی شدند.» مقاومت داوود برای اعزام خواهرانههای شهید به روایت از سیره زندگی داوود میرسد. او میگوید: «داوود متولد سال ۱۳۴۰ و شهید دوم خانه ما بود. ایشان پنج سال بعد از شهادت برادرم محمدحسین تصمیم گرفت به جبهه برود. با اینکه پدر و مادرم مخالف حضور ایشان در جبهه بودند، اما داوود راهی شد. برادرم مقابل مخالفتهای ایشان مقاومت میکرد و میگفت من باید به جبهه بروم و ساخته شوم. من باید سلاح برادرم را به دست بگیرم. داوود خیلی صبور و مهربان و بسیار دوست داشتنی بود و بسیار از لحاظ اخلاقی و رفتاری نمونه بود طوری که ما نمیخواستیم ایشان را از دست بدهیم، اما بعد از سه ماه حضور و رشادتها و مجاهدتهایی که در جبهه داشت به شهادت رسید.» مادر شهید ۱۳ ساله «شبی که داوود میخواست به جبهه برود مادرم خیلی گریه میکرد. داوود رو به مادرم کرد و گفت فردا جلوی دوستان من گریه نکنید! شما مادر شهید ۱۳ساله هستی، باید طوری رفتار کنی که من افتخار کنم. این دیدار آخر مادر با داوود بود.» من بمیرم باک نیست، اما بماند رهبرم داوود در وصیتنامهای که برای ما فرستاد، نوشته بود: «امکان این هست که شهید شوم، اما شما همیشه پشت رهبر و انقلاب و دین بایستید. از خواهرانم میخواهم که حجابشان را رعایت کنند و در صحنههای حساس انقلاب زینبوار حضور داشته باشند. حواسشان به پدر و مادر باشد و در کارها کمک حال آنها باشند. فرزندانتان را طوری تربیت کنید که پاک بمانند و مانند محمدحسینها مرد باشند. در راه خدا و انقلاب قدم بگذارند و پشتیبان ولایت فقیه باشند. اگر شهادت نصیب من شد مرا در کنار مزار برادرم محمدحسین در بهشت زهرا (س) به خاک بسپارید. وصیتنامه داوود با این شعر به پایان رسید: بارالها در رهت هر کس بمیرد زنده است زندگی بیعشق ننگین است کی ارزنده است حاضرم در راه دین حق جدا گردد سرم من بمیرم باک نیست، اما بماند رهبرم شعری که بعد از شهادت داوود برای همیشه زمزمه زبان پدر شد.» درخت تنومند جمهوری اسلامی من به عنوان خواهر شهید محمدحسین فهمیده آن نوجوان ۱۳ ساله که غیرتش اجازه نداد دشمن وارد خاک کشورش شود، به شما میگویم: «یادتان باشد که شهدای ما به خاطر حفظ اسلام، ناموس و حفظ حریم زنان و حجاب به میدان رزم با بعثیها رفتند. حرمت این خونها را حفظ کنید و با قلمتان مشت محکمی به دهان یاوهگویان انقلاب بزنید و حافظ حریم اسلام و حفظ حجاب و پشتیبان رهبری و ولایت فقیه باشید. امروز باید با دستاوردهای علمیتان خار چشم دشمن شوید. شما باید آینده این کشور را بسازید. کشوری که امروز در امنیت در آن زندگی میکنید و درس میخوانید، روزهای سختی را در جنگ گذراند و ۳۶ هزار شهید دانشآموز همراه دیگر شهدا و ایثارگران برای اعتلایش ایستادند. آنها با خونهایشان درخت جمهوری اسلامی را تنومند کردند. ۸ آبان ۵۹ بود که محمدحسین به شهادت رسید و نحوه شهادتش برای همیشه تاریخ بر تارک افتخارات کشور ماندگار و ثبت شد. شهادتی که الگوی خوبی برای ادامه دهندگان راه حسین شد.»
سایر اخبار این روزنامه
آرامشتان را میگیریم
خون سید فریدالدین به گردن فراهمکنندگان شرایط آشوب است
توقف اغتشاشات برای مهار تروریستها
یا کشتهای مییابیم یا کشتهای میسازیم!
آشوب در ایران با همکاری مصی و داعش!
مسکو: خرابکاری «نورداستریم» کار لندن است
فضای فاشیستی در امریکا
آسیب خشونت کلامی سریالهای کمدی بر ساختار کلامی جامعه
چشمپوشی پلیس از یک تخلفآشکار
«گوش دادن» رابطه مردم و مسئولان را ترمیم خواهد کرد
آشوبگران به میز محاکمه رسیدند
تأسیس بیبیسی فارسی در هند شگرد فریبکارانه انگلیس بود
تکلیفی که رهبر ۱۳ ساله به دوش نوجوانان بسیجی گذاشت
امان از وزیر جو زده!
اعطای کارت اعتباری ۱۰میلیونی دولت سیزدهم به مردم
اعطای کارت اعتباری ۱۰میلیونی دولت سیزدهم به مردم