«خالو حسین » کوهکن؛ وارث تیشه «فرهاد»

 تیشه فرهاد کوهکن در بیستون را عشق‌ شیرین جنباند و کلنگ «خالو حسین کوهکن» در «میگوره» پاوه را تنهایی و غم. انگار که خاک کرمانشاه فرهادخیز است و در هر عصری یک نفر پیدا می‌شود که به دل کوه بزند و افسانه بسازد. راوی قصه شیرین و فرهاد، نظامی گنجوی شاعر نامدار ایرانی است. او شاعر قرن ششم هجری قمری است و «خمسه» یا همان «پنج گنج» مهم‌ترین اثر اوست. نظامی داستان‌سرای خوبی ا‌ست و قصه فرهادکوهکن را که بیشترمان شنیده‌ایم ،در «خسرو و شیرین» دومین منظومه خود، آورده است. برخی معتقدند قصه «شیرین و فرهاد» ریشه در فولکلور دارد و یکی از داستان‌های کردی منطقه کرمانشاه است. نظامی هم که مادری کُرد داشته این داستان را از مادرش شنیده و بازسرایی کرده است. اما راوی قصه واقعی «خالو حسین» کوهکن، خود او و اراده‌اش است. این مرد بزرگ در گذشته‌های دور زندگی نکرده و افسانه‌اش قدیمی نیست. او هم‌عصر ما بود و ناباورانه حدود 19 سال از عمرش را صرف کندن کوهی در منطقه میگوره شهر بانه‌وره کرد و یک غار سنگی را به یادگار گذاشت. قرار است در پرونده امروز زندگی سلام، جزئیات بیشتری را درباره زندگی خالو حسین بخوانید که مردم به او لقب‌ «فرهاد ثانی»، «فرهاد زمان»، «وارث تیشه فرهاد» و ... داده‌اند. داستان او بی‌شباهت به قصه‌ها نیست.
بدشانسی
در بدو ورود به دنیا!

ششم مهر 92 سال پیش در روستای دروله سفلی شهرستان جوانرود استان کرمانشاه پسری به دنیا آمد که نامش را «حسین» گذاشتند. حسین عثمانی معروف به خالو حسین روزی به دنیا آمد که جد پدری‌اش «یوسف خان» درگذشت. وقتی خبر تولد او را به پدرش دادند، گفت: «من انسان برجسته‌ای را از دست داده‌ام و تولد فرزندم در مقابل این مصیبت بزرگ خوشحالی ندارد.» این اولین بدشانسی خالو حسین در بدو ورود به این دنیا بود اما پایان اتفاق‌های تلخ و ناگوار برای او نبود.
از غم فوت 3 پسر
تا قطع شدن پا

زمان به سرعت گذشت و زمانی‌که خالو حسین
 20 ساله‌ شد، در روستا شغلی جز کشاورزی و چوپانی و شکار نبود. خالوحسین زمینی نداشت و چوپان شد و گاهی هم به شکار می‌رفت. با دخترعمویش «رابعه» در همین سال‌ها ازدواج کرد و صاحب هفت فرزند شد، اما سرنوشت غم‌انگیزی در انتظار خالو حسین بود. او یکی از پسرانش را در هنگام تولد از دست داد و دو پسر دیگرش را وقتی چهار، پنج ساله بودند. در 34سالگی وقتی خالو حسین به شکار کبک رفته بود یک‌بار دیگر زندگی آن روی خود را نشان داد. او در کمین‌گاه نشسته بوده که پایش لیز می خورد، ناغافل تفنگ به پایش شلیک می کند و همان‌جا از هوش می‌رود. مردم وقتی او را پیدا می‌کنند، به بیمارستان حلبچه می‌رسانند اما او زود مرخص می‌شود. درد پا
خالو حسین را رها نمی کند و وقتی بعد از 40روز دوباره به بیمارستان مراجعه می‌کند، پزشکان تشخیص می‌دهند استخوان پای او سیاه شده است و باید آن را قطع کنند. این اتفاق می‌افتد و برگ تلخ دیگری در زندگی این مرد رقم می‌خورد.
چرایی 19 سال کوه کندن با تکیه به یک پا
سال 59 شمسی است و خالو حسین 50 ساله. اوایل تجاوز عراق به کشورمان   است و تبعاتش به پاوه و روستای محل اقامت خالوحسین هم می‌رسد. او به تازگی همسرش رابعه را از دست داده و در جریان جنگ تحمیلی، دخترانش را هم از دست می‌دهد. خانه خالو حسین روی سرش خراب می‌شود و بخش زیادی از دام و احشامش هم تلف می‌شوند. او با کوله‌باری از غم، با چند گوسفند باقی مانده‌ به روستای «منصورآقایی» از توابع شاهو کوچ می‌کند اما مدت زیادی نمی‌گذرد که به علت تلف شدن دوباره دام‌هایش، عطای دامداری و چوپانی را به لقایش می‌بخشد، گوسفندهای باقی‌مانده را می‌فروشد و به منطقه «میگوره» در همان نزدیکی می‌رود. در نهایت، خسته از روزگار و درمانده از غم تنهایی و نان به کوهستان پناه می‌برد. تیشه و کلنگ برمی‌دارد و سنت فرهاد کوهکن را زنده می‌کند. او بیشتر از 19 سال با یک پا و تکیه دادن پای معلول خود به یک گونی خاک، سنگ و صخره‌های سخت را می‌تراشد و با کندن کوه، خودش را التیام می‌دهد. هر ضربه ای که به کوه می‌زند غمی از دلش کم و به اراده‌اش اضافه می‌شود. این لحظه غلبه بر ناامیدی و تلخی و غم، درست نقطه تبدیل «خالوحسین» به «حسین کوهکن» و قصه بزرگی ا‌ست که او خلق کرده. قصه‌ای که از هیچ، همه چیز ساخته است.


سرکی در غار سنگی خالو حسین کوهکن
حسین کوهکن عاشق کلنگش بود و به همه می‌گفت که از جنس الماس است. با همان کلنگ کوه را کند و آن را ادامه داد تا در دل کوه غاری و در دل غار خانه‌ای برای خود دست‌وپا کرد. برای ورودی غار، یک دریچه باریک در دل صخره‌ای که شیب ملایمی دارد طراحی و اجرا و با کندن صخره‌ها چند پله به آن اضافه کرد. او حتی برای خانه خود در دل کوه، حمام ساخت. بی ‌آن‌که مصالحی را به طبیعت کوهستان اضافه کند و نظم آن را بر هم بزند. غار او 9 اتاق داشت. طول بعضی اتاق‌ها به دو متر می‌رسید و بعضی دیگر کمتر بود. در یک‌سری از اتاق‌ها باید سر خم می‌کرد و ارتفاع بعضی اتاق‌ها را به قاعده‌ معمول قد آدم‌ها(170سانتی متر) هم رسانده بود. او با همان کلنگ، بعضی از این اتاق‌ها را با دالان به‌هم وصل کرده بود. کوهکن، روز و شبش را همان‌جا می‌گذراند. عجیب اما واقعی ا‌ست که بعضی با شنیدن عقیده او مبنی بر این که کلنگش از جنس الماس است، نقشه سرقت کلنگ را کشیدند و برنامه او برای دوطبقه کردن خانه‌اش را ناتمام گذاشتند. غافل از این که الماس واقعی روحیه و باور حسین کوهکن بود که با ضربه کلنگ، دل کوهستان را شکافت و خانه ساخت. گفته‌اند 10سال بعد حسین کوهکن، کلنگش را پیدا کرد اما دیگر رمقی برای اجرای نقشه‌‌اش نداشت.
خاموشی کوهکن و افسانه‌ای در گوش کوه
روزگار می‌گذشت. خانه خالو حسین کوهکن در دل کوهستان خالی از سکنه، به نقطه دیدنی منطقه تبدیل شده بود. آدم‌ها برای دیدن خالو و خانه‌اش و شنیدن قصه این مرد صف می‌کشیدند. بعضی هم به نیت دست‌گرفتن، مبلغی به او هدیه می‌کردند اما این چیزها بعد از گذر از این همه رنج، دیگر به چشم خالو نمی‌آمد. پیرمرد روح بزرگی داشت و مناعت طبعش مثال‌زدنی بود. به همین دلیل همان 6 میلیون تومانی را که مردم در زمان دید‌و‌بازدید‌ها به او داده بودند،برای ساخت مدرسه‌ای در شهر مرزی باینگان استان کرمانشاه اهدا کرد. خالو حسین در سال‌های پایانی عمرش دچار شکستگی لگن و خانه‌نشین شد. او در سال ۱۳۹۴ به دلیل شکستگی پای راست مجبور شد برای درمان به روستا برود و پس از تحمل یک دوره بیماری در 86سالگی، دنیا را با همه روزهای سخت ترک کرد. کوهکن، کوهستان را مونس خود دیده‌بود. در همان روزهایی که کلنگ برداشته بود و خانه می‌ساخت در یکی از خانه‌های تک‌اتاقی در دل کوه برای خود قبری کنده بود تا بعد از مرگ، آن جا آرام بگیرد. اما آخرین خواسته او هیچ‌وقت رنگ واقعیت به خود نگرفت. فرهاد ثانی 5مرداد سال95 در آرامگاه عمومی شهر دفن شد و قصه‌اش ماند. حالا خانه کوهکن، مانده در دل کوهستان، جان‌پناهی برای کوهنوردها، نقطه‌ای دیدنی برای بازدیدکنندگان و البته نشانه‌ای برای بلندهمتان عالم است. امروزه این مکان با همت فرزندان و نوادگان خالو حسین و همکاری میراث فرهنگی پاوه، محلی برای بازدید گردشگران شده است.
ویژگی‌های مشترک  فرهاد و حسین کوهکن
طبق منظومه «خسرو و شیرین»، وقتی فرهاد برای اولین بار شیرین را می‌بیند، دل و دین اش را می‌بازد. خسرو پرویز که او هم دل در گرو شیرین دارد، فرهاد را به بیستون می‌فرستد تا کوهی از سنگ را بکند و قول می‌دهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند اما وقتی می‌بیند فرهاد دست‌بردار نیست و تیشه برداشته و کوه را می‌کَند پیکی را به دروغ پیش او می‌فرستد و خبر مرگ شیرین را به او می‌دهد. این خبر همانا و برخاک افتادن تیشه و فرهاد هم همانا. بزرگ‌ترین شباهت قصه خالو حسین کوهکن و فرهاد هم در عزم و اراده‌شان برای کندن کوه است. یکی برای رسیدن به معشوق و التیام غم عشق تیشه می‌زند و دیگری برای آرام کردن روح خود از غم تنهایی. جالب این که این دو قصه، موقعیت مکانی مشابهی هم دارند. یکی در بیستون کرمانشاه اتفاق افتاده و دیگری در میگوره کرمانشاه. نظامی در این چند بیت جزئیات احوال فرهاد را هنگام کندن کوه، هنرمندانه بیان می‌کند و شاید این ابیات شامل حال حسین کوهکن هم باشد: «نیاسودی ز وقت صبح تا شام/ بریدی کوه بر یاد دل‌آرام/ به کوه انداختن بگشاد بازو/ همی برید سنگی بی‌ترازو/ به هر خارش که با آن خاره کردی/ یکی برج از حصارش پاره کردی/ به هر زخمی ز پای افکند کوهی/ کز آن آمد خلایق را شکوهی/ به الماس مژه یاقوت می‌سفت/ ز حال خویشتن با کوه می‌گفت/ که ای کوه ار چه داری سنگ خاره/ جوانمردی کن و شو پاره‌پاره/...»
منابع این پرونده: ویرگول، ایسنا، ایرنا و ...