روزنامه جوان
1401/08/18
پدرانی داغدیده، اما صبور و آبدیده
جریان اغتشاشات هر چه جلوتر میرود، به عمق توطئههای دشمن در این حوادث بیشتر پی میبریم. فقط کافی است کمی تفکر کنیم تا بدانیم دست منافقین، کومله، ضدانقلاب، عناصر گروهک تروریستی داعش، تجزیهطلبها و معاندان نظام در این آشوبها عیان است؛ ناآرامیهایی که منجر به شهادت تعداد زیادی از عزیزان ما شد. شهید محمدامین آبدرشکر از شهدای جمعه خونین زاهدان، شهید پاسدارحاج غلامرضا بامدی از شهدای سنندج، شهید محمد عباسی از افسران راهور شهرستان سراوان، شهید مهدی لطفی از نیروهای یگان امداد و روحانی بسیجی معلم شهید هادی (احمدرضا) عرفانینیا، از شهدای اغتشاشات اخیر کشور هستند که سراغ خانوادههایشان رفتیم. در این همراهی صفرعلی آبدرشکر پدر شهید محمدامین آبدرشکر از قرار خواستگاری که با شهادت محمدامین به هم خورد برایمان گفت تا رسید به ایثار جان دردانهاش برای رهایی مردم از آتشسوزی در درمانگاه نبوت سپاه. ابراهیم بامدی پدر شهید از فرزند پاسدارش شهید حاج غلامرضا بامدی صحبت کرد و از درخت تنومند جمهوری اسلامی که با وزشبادهای گاه و بیگاه نخواهد لرزید و آسیبی نخواهد دید. شهید سرهنگ محمد عباسی از شهدای دیگر حمله تروریستی سراوان استان سیستانوبلوچستان بود که با عبدالله عباسی پدر شهید تنها به چند دقیقه همکلامی بسنده کردیم، چون تاب شنیدن بغض و اشکهای پدر را نداشتیم. سیره زندگی شهید مهدی لطفی از زبان علیرضا لطفی پدرش و برادرش شنیدنی بود. از عشقی که او به پلیس شدن داشت تا طلب شهادتش. از شیخ هادی عرفانینیا که میخواستیم بدانیم، عبدالحسین عرفانینیا پدرش همراهمان شد و از قرار دعای ندبه و شهادت جهادگر خانهاش روایت کرد. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما پدران داغدیده، اما صبور، مقاوم و آبدیده شهداست، برای تبیین مظلومیت کسانی که با عشق و ایمان و دستان خالی مقابل دشمنانی ایستادند که دستآموز ایادی کفر بودند. حرفهایشان این شعر را در ذهن تداعی میکند که:سراپا اگر زرد و پژمردهایم/ ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی، لب پنجره/پُر از خاطرات ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم/ اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم/اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنهی دشمنان، گردنیم! /اگر خنجر دوستان، گردهایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه/ همین زخمهایی که نشمردهایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر/از این دست عمری به سر بردهایم
تروریستها با کلاشنیکف پلیس راهور را به رگبار بستند! شهید «محمد عباسی»
از افسران راهور شهرستان سراوان
خبر این بود: «شهید «محمد عباسی» از افسران راهنمایی و رانندگی شهرستان سراوان حین خدمت با حمله مسلحانه اشرار به شهادت رسید.» با شنیدن این خبر بر آن شدیم که برای آشنایی بیشتر با شهید سراغ خانوادهاش برویم؛ خانوادهای که قطعاً در روزهای اخیر آشوبهای تروریستی زاهدان لحظات سختی را سپری کردند. بعد از پیگیری به عبدالله عباسی پدر شهید محمد عباسی رسیدیم. اگر چه حال و هوای این روزهای خانواده چندان مناسب گفتگو نبود، اما او در همین زمان کوتاه برایمان از فرزندش روایت کرد: «من بازنشسته آموزش و پرورش و اهل بسطام استان سمنان هستم. سه فرزند دارم، دو دختر و یک پسر. محمد تک پسر و فرزند آخر من بود. محمد متأهل بود و یک سالی میشد که ازدواج کرده بود. پسرم خودش انتخاب کرد که وارد نظام شود و در این مسئولیت مشغول خدمت شود. علاقه خودش بود و ما هم به علاقه او احترام گذاشتیم. پیش از اینها پسر عمویمان محمدرضا عباسی از شهدای دوران دفاع مقدس در ارتفاعات بازیدراز به شهادت رسیده بود.»
کمرمان شکست
عبدالله عباسی از حال و روز همسر شهید اینگونه روایت میکند: «پسرم و همسرش در انتظار تولد فرزندشان بودند که این اتفاق افتاد. حال روحی همسر ایشان چندان مناسب نیست. شهادت او برای مادر و همسرش خیلی سخت بود.» ایشان در ادامه میگوید: «خبر شهادتش را از طریق همکارانش متوجه شدم و بعد هم تصاویر شهادت او را در فضای مجازی دیدم. وقتی من و مادرش خبر شهادت محمد را شنیدیم، پاهایمان از رمق افتاد و هر دو به زمین نشستیم، کمرمان را شکستند. محمد در سن ۳۱ سالگی به شهادت رسید. ۲۵ مهرماه تروریستهای مسلح سوار بر یک دستگاه خودروی پژو ۴۰۵ با دو قبضه سلاح کلاشنیکف، محمد را که در حال انجام وظیفه در مرکز تعویض پلاک بود، به رگبار بستند و به شهادت رساندند.»
حضور عاشقان شهدا
در انتهای مصاحبه پدر شهید از حضور گسترده مردم در مراسم تشییع پیکر مطهر فرزندش شهید محمد عباسی برایمان میگوید: «عاشقان شهدا در مراسم پسرم سنگ تمام گذاشتند. حضور تکتکشان برای ما دلگرمی بود. پسرم بعد از تشییع در گلزار شهدای بسطام به خاک سپرده شد.» تالار عروسی را لغوکنید
غلامرضا شهید شد شهید حاج غلامرضا بامدی ابراهیم بامدی پدر شهید غلامرضا بامدی اهل مسجدسلیمان خوزستان و ساکن سنندج است. جانباز عملیات والفجر ۸، ۵۴ سال دارد و صاحب سه فرزند، دو پسر و یک دختر است. حاج غلامرضا فرزند ارشد خانواده بود؛ فرزندی که در لباس پاسداری به فیض شهادت رسید. غلامرضا پاسدار لشکر ۲۲ بیتالمقدس سپاه کردستان بود. پدر شهید از لحظات شهادت غلامرضا اینگونه روایت میکند و میگوید: «در مدت بروز اغتشاشات و آشوبهای خیابانی ما نگران وضعیت موجود بودیم، اما همه این نگرانیها روز شنبه ۱۶ مهرماه طور دیگری برای ما رقم خورد. غلامرضا و همرزمانش در پادگان بودند که مأمور میشوند برای آرام کردن اوضاع و درگیریهای سمت بازار تاناکورا اعزام شوند. تعدادی از اغتشاشگران سلاحهای جنگی همراه داشتند، اما غلامرضا و دوستانش تنها باطوم به همراه داشتند. بعد از ۵/۱ ساعت درگیری، چند نفری از میان آشوبگران با سلاح شکاری ساچمهای و کلاشنیکف شروع به شلیک به سمت نیروهای نظامی میکنند و درگیری بینشان به وجود میآید. در میان این درگیریها تیر مستقیم به سر غلامرضا اصابت میکند و او به شهادت میرسد. بحمدالله خیلی زود ضارب ایشان دستگیر شد. او طبق اعترافات خود از اعضای حزب منحله کومله است.»
رخت دامادی
پدر شهید در ادامه میگوید: «ما در حال برنامهریزی و تدارک مراسم عروسی غلامرضا بودیم. او عقد کرده بود. آبان ماه عروسی ایشان بود. قرار بر این بود که مراسم عروسی پسرم را در خوزستان برگزار کنیم، برای همین من با باجناقم و دوستان هماهنگ کرده بودم که آنها تالاری را در خوزستان برای ما اجاره کنند و مقدمات ابتدایی مراسم انجام شود. ساعت حدود ۵/۹ بود که با غلامرضا تماس گرفتم. او گفت: من مأموریت هستم شاید تا ۵/۱ ساعت دیگر اغتشاشات تمام و اوضاع آرام شود و به خانه برگردم. با شنیدن این صحبتها اضطراب پیدا کردم و نگران شدم. مدتی بعد تماس گرفتم. یکی از دوستانش پاسخ داد و به من گفت: پدر جان! حاجی تیر خورده است و او را به بیمارستان منتقل کردهاند.»
تالار عروسی
نگارش این قسمت از مصاحبه برایم بسیار سخت بود. باورم نمیشد، هر کلمهاش تلخی را به کام دلمان مینشاند. چند روز مانده به قرار دامادی فرزندت باید رخت شهادت را به تنش ببینی و تالاری که قرار بود محل برگزاری جشن شادی و ازدواجش باشد، حالا پذیرای میهمانانی است که برای تسلی فرزند شهیدت آمدهاند. پدر شهید از آن لحظات میگوید: «در مسیر بیمارستان به من الهام شد که پسرم به شهادت رسیده است، برای همین وقتی به بیمارستان رسیدم، به قسمت بستری مجروحان نرفتم، مستقیم به ایستگاه پرستاری رفتم و از پرستارها پرسیدم، مجروحان را اینجا آوردهاند؟! گفتند: بله! چند تا مجروح آوردند و یک نفر هم شهید شده است. گفتم: اسمش چه بود؟ ابتدا پاسخ نمیدادند بعد از پافشاری و اصرارهای من گفتند: شهید غلامرضا بامدی... دیگر همه چیز برایم روشن شد. مستقیم رفتم سمت سردخانه، کمی بعد بالای سر پسرم بودم. خیره مانده بودم به چهره غلامرضا که از ناحیه پیشانی گلوله خورده بود. همان لحظه باجناقم تماس گرفت، چند باری ردتماس زدم، اما باز هم زنگ زد تا گوشی را جواب دادم، بیدرنگ شروع کرد به صحبت کردن. از آن طرف خط میگفت: «رفتیم و برای عروسی غلامرضا تالار اجاره کردیم و میخواهم قیمت را با شما هماهنگ کنم. برای چهارشنبه تاریخ را ثبت کنیم، اجازه میدهید؟ من که نمیدانستم دقیقاً چه گفت و چه شنیدم، به او گفتم تالار را لغو کنید. غلامرضا شهید شد.»
جانباز والفجر ۸
او در ادامه میگوید: «شنیدن خبر شهادت برای مادر و همسر شهید سخت بود. غلامرضا را به خوزستان منتقل کردیم. من در دوران دفاع مقدس در عملیات والفجر ۸ در روزهای آزادی فاو بودم. در همان عملیات مجروح شدم و خودم جانباز هستم. جوانان بسیجی امروز شباهت زیادی با بچههای دوران دفاع مقدس دارند. من در دوران دفاع مقدس با آنها همراه بودم. اهل ایثار و اعتقاد بودند، من لباسهای دوران جبهه و جنگ را نگه داشتهام. غلامرضا با این لباسها و وسایل جبهه بازی میکرد. از همان دوران دبستان به مسجد میرفت و صحبتهای روحانی را که میشنید، میآمد برایمان تعریف میکرد. آری! مدتی اسباب بازی غلامرضا همین وسایل جبهه و جنگ من بود.»
خدمت در کردستان
این جانباز دوران دفاع مقدس از علاقه غلامرضا به روزهای جبهه و شهادت دوران دفاع مقدس میگوید: «پسرم به شنیدن خاطرات من از جبهه بسیار علاقه نشان میداد. او هر چه بزرگتر میشد پای صحبتهای من از جبهه و جهاد مینشست؛ پای روایتهایی که از شجاعت، رشادت و حماسهآفرینی رزمندگان در آن دوران حکایت داشت. همه اینها در روحیه او تأثیر داشت. غلامرضا مسئول پایگاه بسیج بود و بعد هم در دانشگاه کردستان مسئول بسیج دانشگاه و کمی بعد جذب سپاه شد. خودش علاقه داشت و من هم جلویش را نگرفتم. گفتم هر طور خودت راضی هستی. میخواستم بعد از ازدواجش و آغاز زندگی مشترک به خوزستان بیاید که گفت نه بابا من دوست دارم در کردستان خدمت کنم.»
همسر- همرزم
او میگوید: «وسایلی که باید برای آغاز زندگیشان خریداری میکردیم، آماده و خانهاش را هم تکمیل کردیم. فقط مانده بود تاریخ تالار که غلامرضا شهید شد. دقیقاً در تاریخی که میخواستیم برایش جشن عروسی بگیریم، مراسم چهلم غلامرضا برگزار شد. همسر غلامرضا هم همراه او بود. زمانی که برای خواستگاری خانه عروسخانم رفتیم و از شرایط کاری غلامرضا گفتیم، آنها پذیرفتند و گفتند که ما خودمان میدانیم شرایط زندگی افراد نظامی به چه شکلی است. این روزها عروسم من را دلداری میدهد و میگوید: بابا جان نگران من نباشید! قسمت غلامرضا شهادت بود. راهی بود که خودش انتخاب کرده و من هم در مسیر او میمانم و راهش را ادامه میدهم.»
نیروی جهادی بود
میان همکلامیمان پدر شهید سراغ شاخصههای اخلاقی شهید میرود و میگوید: «غلامرضا در خانوادهای مذهبی متولد شد و پرورش پیدا کرد، برای همین خلقیات خوب و نیکویی داشت. اهل حجب و حیا بود. اهل مراعات بود و رفتار خوبی با خواهر و برادرانش داشت. هرگز ندیدم که نمازش قضا شود. هر مرتبه که از کردستان به سمت خوزستان حرکت میکردیم، او برای ادای نماز اول وقت، ماشین را نگه میداشت و نمازش را میخواند، بعد مسیرمان را ادامه میدادیم. غلامرضا یک نیروی جهادی بود. من و خانواده در جریان امور فرهنگی و جهادیاش نبودیم. بعدها متوجه شدیم او و دوستانش به روستاهای محروم میرفتند و به مردم کمک میکردند. ایشان در اردوهای جهادی دانشگاه شرکت میکرد. گاهی میدیدیم که او ۱۲-۱۰ روزی است به خانه نمیآید، خودش که صحبتی نمیکرد. بعد که دوره کار جهادی به اتمام میرسید به خانه میآمد. برخی از مسائل و کارهای غلامرضا را در روزهای پس از شهادتش از زبان دوستان و همراهانش شنیدم. گاهی مواد خوراکی را پشت صندوق ماشین میدیدیم و وقتی میپرسیدم که چیست؟ میگفت: امانت است و باید برسانم دست کسی.»
کلاس یازدهم و سفر حج
او از زیارت خانه خدا که در ۱۷ سالگی نصیب شهید بامدی شده بود، میگوید: «جهاد و شهادت راهی بود که خود غلامرضا انتخاب کرده بود. ما راضی هستیم به رضای خدا، افسوس نمیخورم که چرا دیگر ندارمش، میدانم که خدا او را به زیباترین شکل پیش خودش برده است. غلامرضا خوش روزی بود. کلاس یازدهم بود که به خانه خدا مشرف شد. دو سه باری هم به زیارت امام حسین (ع) نائل شد. چند باری هم مشهد رفت، همین اواخر به من گفت بعد از مراسم عروسی همگی دستهجمعی به زیارت امام رضا (ع) میرویم.»
رفیق شهید
پدر شهید به رابطه صمیمی و رفاقتی که با شهید داشت اشاره میکند و میگوید: «من و حاج غلامرضا باهم رفیق بودیم. قبل از اینکه متأهل شود، با او صحبت کردم و گفتم: غلامرضا دیگر وقت ازدواجت رسیده است، باید متأهل شوی! او به من گفت: بابا شاید شهید شدم، گفتم: غلامرضا حالا که نه جنگ است و نه اتفاقی افتاده. درست است که بسیجی هستی و...، اما دیگر وقتش است که زندگی تشکیل بدهی. بعد هم که عقد کرد و شهادت نصیبش شد.»
حمله تروریستی شاهچراغ
در انتهای مصاحبه ابراهیم بامدی پدر شهید خطاب به اغتشاشگران و معاندان نظام میگوید: «فریبخوردگان و گروهکها بدانند که ما سالها پیش از این در دوران دفاع مقدس حضور داشتیم و امروز هم در صحنه هستیم. گمان نکنند با شهادت عزیزانمان صحنه را خالی خواهیم کرد. نه! این شهادتها ما را بیدارتر و هوشیارتر میکند. بعد از شهادت غلامرضا، دوستان و همرزمان شهید برای تسلی خاطر به خانه ما آمدند، دیدنشان حس خوبی به من داد، گویی که حاج غلامرضای من زنده است. به آنها هم گفتم که باید سنگر شهدا را حفظ کنند و جای خالی پسر من و شهدای دیگر را پر کنند. این طور نیست که با شهادت غلامرضا دست از انقلاب و اعتقاداتمان بکشیم. جمهوری اسلامی درخت تنومندی است که با این بادها نمیلرزد. شاید این میان برگی بیفتد، اما شاخ و برگ این درخت محکم است و محکمتر هم خواهد شد.» شهادت در سالروز تولد شهید مهدی لطفی از نیروهای یگان امداد ۲۴ مهرماه سال ۱۴۰۱ بود که یکی از نیروهای یگان امداد به نام مهدی لطفی در پی ناآرامیهای زندان اوین به شهادت رسید. برای علیرضا لطفی روایت از دردانه شهیدش کار آسانی نبود، اما همکلامی با این پدر شهید بهانهای شد تا سیره زندگی شهید را بیشتر بشناسیم. او میگوید: «من دو دختر و سه پسر دارم. مهدی فرزند سوم من بود. او از همه لحاظ درجه یک بود. باایمان، اهل نماز و قاری قرآن بود. احترام همه را نگه میداشت. رفتارش با اهل خانه عالی بود.»
مادر شهید میشوی!
پدر شهید از روزی حکایت میکند که مهدی نوید شهادتش را به مادرش داده و وصیتش را به او گفته بود، او میگوید: «یک ماه پیش از شهادت به خانه ما آمد. رو به مادرش کرد و گفت: مادر به همین زودیها مادر شهید میشوی! آن روز تو به من افتخار میکنی. مادرش هم گفت: ناراحتم نکن. بعد وصیت هم کرد و از مادرش خواست او را در قطعه شهدای بروجرد دفن کنند. آن روز گذشت و هیچ کس نمیدانست که مهدی شهید خواهد شد.»
خادم مردم بود
او میگوید: «مهدی فرمانده بسیج پایگاه روستا بود. علاقه زیادی به نظام داشت. در دوران راهنمایی وارد بسیج شد و از همان دوران چفیه را به گردنش میانداخت و میگفت: بابا من آرزو دارم، شهید شوم. بعد که از خدمت سربازی آمد، گفت: میخواهم بروم وارد نظام شوم که به خاطر رهبر و نظام، به مردم خدمت کنم. عشق او وطن و ملتش بود. من در دوران دفاع مقدس در جبهه نبودم، اما او به خوبی راه و رسم شهادت را آموخته بود. او را بعد از شهادت طبق وصیتی که به مادرش کرد، در قطعه شهدای بروجرد در کنار تنها شهید دوران دفاع مقدس روستایمان شهید ساکی به خاک سپردیم. مردم و مسئولان برای پسرم در تهران، ازنا و بروجرد مراسم باشکوهی گرفتند. از پسرم یک دختر هفت ماهه به یادگار مانده است.»
زندان اوین و آشوب
صدای باصلابت پدرانهاش به این بخش از مصاحبه که میرسد، میلرزد؛ بغضهایی که دیگر گلوگیر شدهاند. او میگوید: «مهدی از نیروهای یگان امداد بود. وقتی زندان اوین شلوغ شد، از آنها خواستند برای آرام کردن اوضاع به آنجا بروند. بعد از برقراری آرامش، فرماندهشان با آنها تماس میگیرد و مأموریتی دیگر به آنها میدهد. مهدی و همرزمانش خودشان را به محل میرسانند، اما متأسفانه آشوبگرها در مسیرشان گازوئیل ریخته بودند. با ورود نیروها نارنجک دستی را جلویشان پرتاب میکنند. مهدی هم که جلوی بچهها حرکت میکرده با موتور به زمین میخورد و... بعد از ساعاتی فرماندهشان با من تماس گرفت و گفت: حاجی بیا تهران پسرت تصادف کرده، کمی زخمی شده است. من هم رفتم تهران. آنها من را به پزشک قانونی بردند و گفتند شهید را شناسایی کنید. باورم نمیشد. وقتی چهرهاش را نگاه کردم، انگار خوابیده بود.»
جشن ۲۶ سالگی
کنار پیکر مهدی ماندم تا همه کارهایی را که لازم است، انجام دهند. همان جا به مادرش زنگ زدم و گفتم مهدی شهید شده است. قسمتش این بود و آخرین جشن تولدش را گرفتند. مهدی به خانمش گفته بود، میخواهم وصیتم را بنویسم که همسرش اجازه نداده بود.
رزق حلال و شهادت
ارادت زیادی به امام حسین (ع) و اهل بیت (ع) داشت. اسم پایگاه بسیجی که در آن حضور داشت، امام رضا (ع) بود. او با دوستانش در شبهای جمعه در مسجد قرائت قرآن برگزار و جوانان را به نماز دعوت میکردند. دوست داشت در راه نظام و رهبری شهید شود و به آرزویش رسید. پسرم امنیت کامل کشور را میخواست. من ۶۰ سال دارم و هنوز هم با وجود بحران کمآبی کشاورزی میکنم. همه این مدت با دستمزد اندک کار کشاورزی رزق حلال به خانهام بردهام. من عاقبتبهخیری را در میان بچههایم میبینم. الحمدلله همهشان اهل نماز و روزه هستند.
برادر شهید
عشق پلیس شدن داشت
برای تکمیل گفتگو با برادر شهید همکلام شدم و از ایشان خواستم دانستههایش را از مهدی برایمان روایت کند. او میگوید: «از وقتی که به یاد دارم داداش مهدی با مهربانیاش همه را شیفته خود میکرد. واقعاً من در طول زندگیام شخصی اینقدر مهربان، پاکدل و باخدا ندیدم. من و داداش مهدی دوران کودکی خوبی باهم داشتیم، باهم بزرگ شدیم، همه جا باهم بودیم تا زمانی که او استخدام نیروی انتظامی شد.»
بسیجی پارکاب
او اینگونه ادامه میدهد: «من و مهدی در یک پایگاه بسیج بودیم. او بعد از یک سال موفق شد در بسیج ثبتنام کند. ثبتنام و ورودش به بسیج هم حکایتی دارد. آن زمان من مسئول نیروی انسانی بسیج و جذب نیرو بودم. یادم میآید مهدی اصرار میکرد که او را ثبتنام کنم، اما من میگفتم شما هنوز بچهای! ناراحت میشد و میگفت: «من هم میخواهم بیایم میدان تیر، کار با اسلحه را یاد بگیرم و با دشمنان مملکتم بجنگم. هر طور بود وارد بسیج شد. هر جایی که لازم بود بسیج حضور داشته باشد، اولین نفر بود تا اینکه بعد از چند سال من ازدواج کردم و برای ادامه زندگی به قم رفتم، برادرم بعد از مدتی فرماندهی پایگاه بسیج را به عهده گرفت و خالصانه خدمت کرد.»
خدمت به رهبر
بعدش هم که رفت سربازی و در مرز آذربایجان خدمت کرد. سختیهای زیادی کشید و تمام فکرش استخدام در نیروی انتظامی بود. عشق خیلیها در زمان بچگی پلیس شدن است، اما بعد از مدتی فراموش میکنند، ولی شهید عهدی با خدا بسته بود که در این لباس به عهد خود عمل کرد. بعد از استخدام آنقدر ذوق میکرد که به طور رسمی میتواند به وطن خویش خدمت کند که قابل وصف نیست. همیشه تشویقش میکردیم. کاش خداوند من را نیز یاری کند که بتوانم راه برادرم را ادامه بدهم و به رهبر عزیزمان خدمت کنم. برادرم عشق شهادت داشت و به آن هم رسید. ما به تقدیری که برای برادرم رقم خورده است، افتخار میکنیم. هر روزی که در یگان امداد تهران خدمت میکرد، مشتاقتر میشد، طوری که حافظ قرآن شد و خدمت برای امنیت کشورش برایش مهمتر از هر چیزی بود. درمانگاه را به آتش کشیدند و در دفاع از مردم و بیتالمال پیکرش سوخت شهید محمدامین آبدرشکر
قرار خواستگاری داشتند، درست همان روزی که جمعه خونین زاهدان نام گرفت. این تاریخ عجیب برای همیشه در یاد خانوادهاش میماند. پدر شهید میگوید: «محمدامین از محل کارش تماس گرفت و گفت، بابا آماده هستید؟ گفتم: بله میخواهیم آماده شویم.» با محمدامین هماهنگ میکردیم که چه زمانی برای خواستگاری به منزل خانواده عروس برویم. کمی بعد آشوب و درگیریها شدت گرفت. خواهرش با محمدامین تماس گرفت و گفت شما اصلاً از محل کار بیرون نیا. شرایط خوبی نیست. این آخرین تماس ما با محمدامین بود. بعد هم که با ما تماس گرفتند و در کمال ناباوری به ما گفتند او به شهادت رسیده است و من خودم را به محل حادثه رساندم.»
دود، آتش و شهادت
پدر شهید از لحظه شهادت محمدامین میگوید: «محمدامین در مرکز جراحی نبوت سپاه کار میکرد. دو سالی در آنجا سرباز بود و بعد از اتمام خدمت سربازی در همان جا مشغول کار شد. روز حادثه او وقتی خودروی خود را بیرون میآورد تا به سمت خانه حرکت کند متوجه شرایط میشود و دوباره به داخل درمانگاه برمیگردد. متأسفانه آشوبگران به درمانگاه حمله میکنند. محمدامین به کمک مردمی که در درمانگاه بودند میرود و بعد آنها را به بیرون هدایت میکند. پسرم برای حفظ بیتالمال ماشینهای درمانگاه و آمبولانسها را به جای امنی منتقل میکند و مجدداً به داخل درمانگاه بازمیگردد. کمی بعد آشوبگران درمانگاه را به آتش میکشند. محمدامین بعد از تماس با مسئولان با راهنمایی آنها برای اینکه در خطر تیراندازی اغتشاشگران تروریستی نباشد، به داخل آسانسور میرود و از آنجا با فرماندهانش در تماس بوده و شرح ماوقع میداده، اما شدت حملات جنایتکارانهشان به حدی بود که آتش و دود محمدامین را محاصره میکند. فردای روز حادثه وقتی به آنجا رفتم و با کمک بچههای آتشنشان در باز شد، پیکر پسرم را دیدم که از شدت دود و آتش دچار خفگی و سوختگی شده بود.»
فدای اسلام - فدای رهبر
پدر قرار بود رخت دامادی فرزندش را بر تن او ببیند، اما حالا باید پیکر نیمهسوخته فرزندش را از میان دود و آتش بیرون بکشد. او میگوید: «خیلی برایم سخت بود. اصلاً فکرش را نمیکردم محمدامین را این طور به شهادت برسانند، اما فدای اسلام، فدای رهبری. آشوبگران به هیچ چیزی رحم نکردند، رفتند و مغازهها، بانکها و خیلی از اماکن عمومی را به آتش کشیدند و به تاراج بردند.»
همه خوبیهای محمدامین
پدر شهید در ادامه میگوید: «من چهار فرزند دارم. محمدامین فرزند دوم من بود. او بسیجی بود و از ۱۲ سالگی در مسجد و بسیج فعالیت داشت. همیشه در پایگاه و دنبال درس و دانشگاه بود. بعد راهی خدمت سربازی شد و بعد هم که شهادت برایش رقم خورد. بسیار آرام بود. نماز و روزهاش ترک نمیشد. یاد ندارم وعدهای از نمازش را ترک کرده باشد. خیلی به نظام علاقه داشت و همیشه از عشق به رهبری صحبت میکرد. با خدا بود. شهادت حاج قاسم او را به همه شناساند. محمدامین هم از آن جوانانی بود که حاج قاسم را الگوی خود قرار داد. همیشه با یک لبخند وارد خانه میشد، حتی برای یک بار هم نشد دردی و ناراحتی بر دل ما بگذارد که حالا بگوییم محمدامین این رفتار اشتباه را داشت. وقتی در خانه بود، غذا آماده میکرد، چای درست میکرد و کمکدست مادر و خواهرش در انجام کارهای منزل بود. پسرم خیلی خوب بود. بچههای درمانگاه مانند خانوادهاش بودند. همیشه از خوبی دوستان و بچههای همکارش در درمانگاه برایمان میگفت. خودش را نسبت به بیمارانی که به آنجا میآمدند مسئول میدانست. تا حد توان به آنها کمک میکرد. محمدامین روحیه بسیجی داشت. همین شاخصههای اخلاقیاش بود که او را به این عاقبتبهخیری رساند و شهادت را نصیبش کرد. وقتی به او فکر میکنم، دل و جگرم میسوزد، اما او هدیهای بود که خدا به ما داد بود و خودش هم از ما گرفت.»
رنگکار ساختمان
پدر شهید در ادامه از همراهی محمدامین برای تأمین معاش خانواده میگوید: «من رنگکار ساختمان هستم. هر باری که پروژه کاری برمیداشتم و محمدامین فرصت داشت با من میآمد تا کمکدستم باشد. اول هم خودش میرفت سر ساختمان و وسایل مورد نیاز رنگکاری را میبرد. همیشه سختترین قسمت کار را خودش بر عهده میگرفت و بعد من را صدا میکرد. نمیخواست من زیاد به زحمت بیفتم. شاگردی میکرد، اما در حقیقت استادکار بود.»
نذر حلیم و طلب شهادت
پدرانههای صفرعلی به خوابی از محمدامین میرسد که نوید شهادت را به او داده است. او میگوید: «محمدامین از شهادت با برادرش زیاد صحبت میکرد. وقتی به خاطر فعالیتهای فرهنگیاش و شرایط زاهدان ابراز نگرانی میکردیم، میگفت: نهایتش این است که شهید میشوم. فدای مملکت و اسلام. همیشه همین را میگفت. بعد از شهادت همکارانش به من گفتند یک هفته قبل از این اتفاق، محمدامین به ما گفت: من شهید میشوم. دو شب پشت سر هم خوابی را دیدهام. در آن خواب به من گفتند باید به «مشهد» بروی. مشهد شاید همان محل عروج و شهادت پسرم باشد. محمدامین همین اواخر به زیارت مزار شهید حاج قاسم سلیمانی رفته بود. شاید این شهادت اجابت دعای او بر مزار شهید باشد. ما هر سال نذر حلیم میدادیم، امسال با اصرار از من خواست که او هم در پخت و پز حلیم نذری سهمی داشته باشد. گفت خواسته و حاجت مهمی دارد. نمیدانم پسرم چه معاملهای با خدای خود کرده بود که شهادت نصیبش شد.»
جمعه خونین زاهدان
پدر شهد محمدامین آبدرشکر به حوادث اخیر اشاره میکند و میگوید: «سالهاست مردم شیعه و سنی در سیستانوبلوچستان در کنار هم زندگی میکنند و روابط بسیار خوبی بینشان وجود دارد، اما گاهی در میان ناآرامی و آشوبهایی که به دست عوامل تروریستی و منافقین در استان ایجاد میشود، مردم دچار رعب و وحشت میشوند. این اغتشاشات اخیر که جمعه خونین زاهدان را رقم زد از این اتفاقات است که باید جلوی اینها گرفته شود و با عوامل و بانیانش مقابله جدی صورت بگیرد. متأسفانه اینکه چه بر سر مردم میآید و چند نفر از عزیزان اهل تسنن و تشیع در این آشوبها به شهادت میرسند، برایشان فرقی ندارد، اینها داعشصفت هستند، مردم را به رگبار میبندند و نگاه نمیکنند که کی هست و چی هست؟»
پیام خون شیعه و سنی
ایشان در ادامه خطاب به دشمنان و فرصتطلبان میگوید: «برخی با ایجاد ناآرامی و اغتشاش میخواهند از وضعیت زاهدان سوءاستفاده کنند، اما این را نمیدانند که درآمیختن خون شهدای شیعه و سنی حاوی پیام است. خیلی تلاش میکنند بین بچههای ما تفرقه بیندازند، اما در اشتباه هستند. اینها بسیاری از بهترینها را از ما گرفتند. مردم باید بدانند که دشمن اصلی ما چه کسی است؟! اینها بیگانه هستند. ما داریم اینجا زندگی میکنیم و از این امکانات استفاده میکنیم، بعد میآیند و در یک آشوب و درگیری و آتشسوزی همه اینها را به آتش میکشند و ویران میکنند.»
سنگ تمام همه ایران
او در ادامه از مراسم تشییع پیکر شهیدش اینگونه روایت میکند: «مراسم تشییع پیکر محمدامین همراه با شهدای دیگر انجام شد. مراسم عالی و الحمدلله باشکوه بود. همه جای ایران برای شهدا سنگتمام میگذارند و با حضورشان تبرک میکنند. فکر نمیکردم مردم این همه ما را همراهی کنند و در مراسم حضور داشته باشند، از همه جا هم آمدند و با ما دلجویی کردند. او در کنار شهدای زابل به خاک سپرده شد.»
تولد ۲۶ سالگی محمدامین
پدر شهید در انتهای همکلامیمان با بغض میگوید: «همین چند روز پیش تولد ۲۶ سالگی محمدامین بود. من برای فرزندم زحمت کشیدم و با نان حلال و زحمت او را به اینجا رسانده بودم. او را به سرکار فرستادم تا مشغول باشد و بتواند برای خودش زندگی تشکیل بدهد، اما همه این ارادت و وابستگیاش به نظام و روحیه بسیجیاش او را به این مقام رساند. الحمدلله عاقبت بهخیر شد...». خادم مستمندان را باشش گلوله شهیدکردند روحانی بسیجی معلم شهید هادی (احمدرضا) عرفانینیا
هادی عرفانینیا متولد ۱۰ دی ماه سال ۱۳۷۰ بیرم بود. بیرم از توابع شهر لارستان در جنوب غرب استان فارس است که در ۳۷۰ کیلومتری شیراز واقع شده است. او در خانوادهای مؤمن و مذهبی پرورش یافت.
عبدالحسین عرفانینیا پدر شهید میگوید: «ما خانوادهای پرجمعیت هستیم. چهار پسر دارم و یک دختر. اسم دیگر هادی احمدرضاست. او دوران ابتدایی را در مدرسه شهید خلقی و راهنمایی را در مدرسه ولیعصر (عج) گذراند. او اول دبیرستان را در مدرسه رازی ادامه داد تا اینکه به دلیل علاقه وافری که به حفظ قرآن داشت، پس از حضور در برنامههای حفظ قرآن مؤسسه مکتبالقرآن امام محمدباقر (ع) بیرم در سال ۱۳۹۱ به مدرسه حفظ قرآن ثارالله شیراز رفت. من هم گفتم خدا را شکر من افتخار میکنم که در مسیر قرآن و اهل بیت (ع) قدم برداری. همراهیاش کردم که راهی شود. او رفت و چهار سالی آنجا فعالیت کرد و حافظ کل قرآن شد.»
جهاد در کرونا
هادی با بچههای مسجد و حسینیه جامع آشنا و برای مدتی فرمانده پایگاه مقاومت شهید فرهمند شد. کمی بعد همراه با دوستانش به مناطق کمبرخوردار و محروم رفت تا بتواند به مردم نیازمند کمک کند. پدر شهید میگوید: «عمده فعالیتهای پسرم در بسیج، گروههای جهادی و حوزه بود. او در مراسمها و هیئتها زحمات زیادی را متقبل شد. خاطرات بسیاری از حضورش در اردوهای محلی، سفر مشهد و اربعین از او به جا مانده است. هادی علاقه خاصی به کارهای جهادی داشت. ایشان معتقد بود خدمت به مستمندان یکی از بهترین و شریفترین کارهاست که آثار خیر او در منطقه خصوصاً در روستاهای محروم برای مدتها باقی خواهد ماند. از ماندن در یک جا و نشستن پشت میز بیزار بود. زمان کرونا شبانهروزی تلاش کرد. بدون هیچ چشمداشتی کار میکرد. من در شرایط کرونا نگران حالش بودم، اما الحمدلله توانست تحمل کند و سختی این خدمت را هم به جان بخرد. آتش به اختیار بود. منتظر نمیشد کسی از او کمک بخواهد یا به او دستوری داده شود. تا مردم را در مشکل میدید، وارد میدان خدمت میشد.»
جانباز جبهههای غرب
پدرش میگوید: «هادی کمی بعد به من گفت: میخواهم برای درس طلبگی و تحصیل در حوزه به قم بروم. من مانعش نشدم. آنجا که بود ارتباط من با او کمتر شد. گاهی تماس تلفنی داشتیم، اما من بیشتر سر زمین و مشغول کار کشاورزی بودم. هادی سال ۱۳۷۱ به حوزه علمیه علیبنموسیالرضا (ع) قم که مخصوص طلبههای حافظ قرآن است، رفت. او بارها به مناطق عملیاتی شمال غرب و جنوب شرق رفته بود، به طوری که در یکی از عملیاتهای شمال غرب به نقل از همرزمش ترکشی به کتفش اصابت کرده بود، اما حاضر نشد پرونده جانبازیاش را پیگیری کند. او عاشق اهل بیت (ع) و ولایت فقیه، امام و رهبری بود.»
معلم اخلاق بود
سفارش همیشگیاش به دوستان این بود که دعا کنند شهادت قسمتش شود. حقیقتاً شیخ هادی دلداده و دیوانه شهدای گمنام در تپه نورالشهدای بیرم بود. پدر شهید از ارادت و انس او به شهدای گمنام میگوید: «خیلی با دو شهید گمنام روستای بیرم مأنوس بود. گرما و سرما برای او معنا نداشت. برای عمران و آبادی ساختمان آنجا زحمات بسیاری کشید، حتی بعضی وقتها به قول دوستانش در آنجا میخوابید. گاهی شبها که نمیآمد، همان جا کنار مزار شهدای گمنام میخوابید، مادرش اصرار نمیکرد که به خانه بیاید، میگفت: میدانم جای خوبی است. با تمام وجود آنها و همه شهدا را دوست میداشت، اما دلبستگی خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت. هیچ وقت متوجه نشدم چرا این علقه به ابراهیم هادی در وجود ایشان شکل گرفته است. او کتاب ابراهیم هادی را برای ما آورد و ما خاطرات ایشان را خواندیم. وقتی از مشهد و از قم میآمد به عنوان سوغات جا کلیدی یا پیکسل از ابراهیم هادی برای بچهها میآورد. علاقه خاصی به تربیت نونهالان و کودکان داشت. کتاب شهید را در اختیار نونهالان قرار میداد تا با مطالعه آن با سیره زندگی این شهید آشنا شوند. واقعاً معلم اخلاق بود. من نمیدانستم در دل پسرم با ابراهیم هادی چه گذشته است، اما این را میدانم که او شهادت را در این مسیر پیدا کرد و به حمد خدا در این راه هم به آرزویش رسید.»
شهید زنده!
عبدالحسین عرفانینیا از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که ۳۰ ماه سابقه مجاهدت در جبهههای جنگ تحمیلی را دارد و یادگاریهای زیادی از آن روزها به تن دارد. او در ادامه میگوید: «من شیخ هادی را بعد از شهادتش شناختم. بعضیها به او شهید زنده میگفتند، اما حالا که شهید شده و هر روز از زبان دوستان جهادی، طلبه و بسیجیاش حرفها و خاطراتی میشنوم که پسرم را بیش از گذشته میشناسم. آخر مرام بود و معرفتش در کارهای جهادی و اقدامات انقلابی زبانزد بود. شیخ هادی وقتی از قم به بیرم میآمد در همه فعالیتهای مذهبی، فرهنگی، جهادی و عمرانی سطح شهر و بخش شرکت میکرد. همه مردم زحمات و خدمات خالصانه او و تیمش در سیل دی ماه منطقه بیرم را فراموش نمیکنند. پسرم مدتی هم برای انجام کارهای فرهنگی به زاهدان رفت. از دیده شدن بیزار بود و فعالیتهایش را در گمنامی انجام میداد. از لنز دوربین فراری بود و عاشق خدمت در نمایشگاهایی بود که به نام ائمه معصومین (ع) برگزار میشد، خصوصاً نمایشگاه فاطمیه را خیلی دوست داشت. او ساعتها بدون خستگی در یادوارههای شهدا خدمت میکرد.»
خاکی بود و متواضع
این پدر شهید ۵۹ ساله در ادامه از شاخصههای اخلاقی فرزندش روایت میکند: «ایشان در کانون قرآن امام محمدباقر (ع) بیرم مشغول تدریس بود. خیلی مظلوم بود. وقتی حرفی میزدم جواب نمیداد. من هم به مادرش میگفتم که نصیحتش کند تا کمی به خودش برسد! میگفتم به خودت توجه کن. خیلی ساده میگشت و سادهزیست بود. شیخ هادی خیلی خاکی و متواضع بود. تعلقات دنیایی برایش ارزشی نداشت. بعد از شهادتش متوجه شدم میخواست به سوریه برود و در جمع مدافعان حرم حاضر شود. شهید هادی اهتمام ویژهای به دید و بازدید اقوام و صله ارحام داشت. خانواده را بسیار دوست داشت و با برادران و خواهرش بسیار صمیمی بود. قرار بود در طرح فرهنگی امین به عنوان مربی قرآن در مدارس آموزش و پرورش منطقه بیرم خدمت کند که قسمتش نشد. میرفت مراسم و با دمپایی به خانه برمیگشت، با خودم میگفتم شاید کفشهایش جابهجا شده است، اما حالا فهمیدهام که آنها را به کسانی که نیاز داشتند، میبخشید. مردم را دوست داشت و خادم مردم بود.»
به ندبه نرسید!
او از چگونگی شنیدن خبر شهادت فرزندش اینگونه میگوید: «بعد از شهادت هادی یکی از دوستانش با من تماس گرفت و گفت شیخ کجاست؟ قرار بود امروز به مسجد بیاید و دعای ندبه بخواند! گفتم شاید دیشب آمده باشد خانه. من میروم اتاقش را میبینم، رفتم دیدم هادی نیست، گفتم چه شده؟ گفت: گویا دیشب اینجا درگیری شده است و... او برایم از اتفاقات دیشب صحبت میکرد و من میان صحبتهایش مطمئن شدم که هادی شهید شده است. خودم را به محل حادثه رساندم و من را به بالای سر پیکر شهید بردند. شش تیر به پسرم اصابت کرده بود. گویا حوالی ساعت۴:۵۰ سحرگاه روز ۲۲مهر۱۴۰۱ دو نفر اغتشاشگر راکب و ترکنشین ناشناس یک دستگاه موتورسیکلت فاقد پلاک حین شعارنویسی در خیابان امام سجاد (ع) شهر بیرم لارستان توسط مأموران مدافع امنیت تعقیب میشوند که با شلیک گلوله سلاح گرم طلبه بسیجی هادی عرفانینیا را از ناحیه سینه و سرگرد نورالدین جنگجو را از ناحیه سر مورد اصابت قرار میدهند که هر دو نفر به درجه رفیع شهادت نائل میشوند.»
دارالاولیای لارستان
به خاطر حال پدر خیلی زود میروم سراغ مراسم شهید. او میگوید: «دخترم شما از مردم اینجا و چرایی اتفاقات و ناآرامیها پرسیدید، باید به شما بگویم که مردم غیور اینجا، همان مردمی هستند که در مراسم شهدا سنگ تمام گذاشتند. مسیر تشییع و تدفین ۱۵ ساعت طول کشید، اما اینها در تمام این ساعات کنار ما بودند. شهر ما شهر خوبی است. شهری مذهبی است. کل مردم شهر من همه مثل هادی هستند. به بیرم «دارالاولیای لارستان» میگویند. لارستان بزرگ و بیرم را با امامزادگان آن میشناسند. گذشتگان ما برای این شهر خیلی زحمت کشیدهاند. ایام و مراسمهای محرم با توجه ویژهای برگزار میشود. سینه به سینه همه به هم قرآن را آموختهاند و کل شهر لارستان چه شیعه و چه سنی مذهبی هستند. از همین جا میخواهم که از مردم تهران، فارس و بچههای سپاه و حوزه که در تمام مراحل بعد از شهادت پسرم در کنار ما بودند، قدردانی کنم.»
سایر اخبار این روزنامه
اجازه ندهید نظم و امنیت کشور را بههم بریزند
پهپادها بهانه و قدرت دفاعی نشانه است
کپیبرداری کاریکاتوری از انقلاب
کپیبرداری کاریکاتوری از انقلاب
دولت از خصوصیسازی مخابرات ۶۵ هزار میلیارد تومان به جیب زد!
گاز مصرفی ایران معادل ۳۰ کشور اروپا
یک کشته دیگر ناگهان در دادگاه حاضر شد و از خود دفاع کرد!
خیز ترامپیها برای استیضاح بایدن
رفراندوم زودهنگام بین ترامپ و بایدن
انتقاد مجلس از تخصیص ناقص بودجه اشتغال
امریکا را سر جای خود نشاند
ورزشگاه پرکنهای ایرانی!
۲۵۰۰ تماشاگر هر شب «جهان بانو» را میبینند
راهکار ۶ بندی اتاقهای فکر امریکا برای تعمیق آشوب
پدرانی داغدیده، اما صبور و آبدیده