24 ساعت نفس‌گیر تا آزادسازی سوسنگرد

جواد نوائیان رودسری - 23 آبان 1359، سرهنگ سلیمی، رئیس ستاد جنگ‌های نامنظم، با آیت‌ا‌...خامنه‌ای، نماینده امام(ره) در شورای عالی دفاع، تماس گرفت و از اوضاع بسیار وخیم سوسنگرد گفت؛ این‌که منطقه از هوا و زمین زیر آتش است و بچه‌ها دیگر توان ایستادگی ندارند. آیت‌ا‌...خامنه‌ای در جلسه شورای عالی دفاع، خطاب به بنی‌صدر گفتند که آیا از اوضاع وخیم سوسنگرد اطلاع دارد؟ او هم جواب داد که از وضعیت باخبر است و عملیاتی برای نجات منطقه طراحی شده، اما آیت‌ا‌... خامنه‌ای بازهم نگران اقدامات بودند. روز 25 آبان، روانه اهواز شدند تا به کارها رسیدگی کنند. آن‌جا بود که با چهره مضطرب سرهنگ سلیمی و همکاران او روبه‌رو شدند. بنی‌صدر هیچ اقدامی نکرده‌بود! از این بدتر، اخباری بود که از سوسنگرد به گوش می‌رسید؛ تنها 20 نفر از کارکنان نیروی هوایی و تعدادی از نیروهای جنگ‌های نامنظم برای دفاع از یک شهر در برابر هجوم لشکر تا بن دندان مسلح عراق باقی مانده بودند. به سرعت طرحی برای حمله و شکستن محاصره سوسنگرد ریخته و در جلسه‌ای با حضور آیت‌ا...خامنه‌ای (نماینده امام در شورای عالی دفاع)، سرلشکر فلاحی (جانشین فرماندهی ستاد مشترک)، سرلشکر ظهیرنژاد (فرمانده نیروی زمینی)، آقای غرضی (استاندار وقت خوزستان) و چندتن دیگر بررسی و تأیید شد؛ اما باید پیش از آن با امام(ره) هماهنگی‌های لازم صورت می‌گرفت. آیت‌ا‌... خامنه‌ای به آقای اشراقی، داماد امام(ره) تلفن کردند، وضعیت را شرح دادند و از او خواستند موضوع را به امام(ره) اطلاع دهد. دقایقی بعد، آقای اشراقی تماس گرفت و گفت: امام فرمودند بنی‌صدر این‌جا مسئولیتی ندارد، عملیات را انجام دهید و خودِ سرتیپ فلاحی، فرمانده نیروی زمینی، باید مباشر عملیات باشد. خیال آیت‌ا‌... خامنه‌ای از این بابت راحت شد. همه نیروها پای کار آمدند. شهیدچمران هم نیروهایش را آورد. قرار شد تیپ 2 زرهی لشکر 92 اهواز هم از عملیات پشتیبانی کند. بدون آتش توپخانه و حضور تانک‌ها، عملاً نمی‌شد محاصره را شکافت. کارها طبق نقشه پیش می‌رفت اما ناگهان شهید چمران با اضطراب به دیدار آیت‌ا... خامنه‌ای آمد. بنی‌صدر به لشکر 92 اهواز دستور داده بود که حق شرکت در عملیات را ندارد. آیت‌ا‌... خامنه‌ای بی‌درنگ قلم را برداشتند و دو نامه نوشتند؛ یکی به سرهنگ قاسمی، فرمانده لشکر 92 زرهی و دیگری به سرتیپ فلاحی، فرمانده نیروی زمینی. نامه اول در ساعت 1:30 بامداد به رشته تحریر درآمد؛ آیت‌ا‌... خامنه‌ای در آن نامه تاریخی نوشتند: «من این عدول از تصمیم عصر را قابل توجیه نمی‌دانم. این به معنای تعطیل یا به ناکامی کشاندن عملیات فرداست. استعداد دشمن چنان است که آن دو گروهان پیاده یارای کار درستی در برابر آن ندارند و اگر تیپ وارد عمل نشود، درحقیقت تک انجام نگرفته است ... جوانان ما در سوسنگرد، حداکثر تا صبح مقاومت خواهند کرد و صبح زود اگر ما قدری بار دشمن را سبک نکنیم، همه نابود خواهند شد و شهر کاملاً سقوط خواهد کرد. خلاصه این‌که به نظر و تشخیص ما کار باید به همان روالی که عصر صحبت شد پیش برود و تیپ آماده باشد که صبح وارد عمل شود. در غیر این صورت مسئولیت سقوط سوسنگرد با هر کسی است که از این تصمیم عدول کرده است.» نامه دوم را در ساعت 2 بامداد نوشتند، خطاب به سرتیپ فلاحی و در آن فرمان امام(ره) قید شد. شهید چمران نیز، پایین هر دو نامه، چند جمله‌ای از سر درد نوشت. دستور آیت‌ا...خامنه‌ای، سرنوشت سوسنگرد را عوض کرد؛ فردای آن روز، لشکر 2 زرهی وارد معرکه و محاصره سوسنگرد شکسته شد. پیروزی در این عملیات، یک پیام واضح و روشن داشت؛ این‌که پیروزی اصلاً دور از دسترس نیست، اگر کارشکنی در بین نباشد. امروز، چهل و دومین سالروز آن پیروزی تاریخی است؛ نخستین پیروزی مهم رزمندگان ایرانی در جنگ تحمیلی، به فاصله کمتر از دو ماه بعد از شروع آن. برای آن‌که از حال و هوا و اوضاع آن روز بهتر و بیشتر بدانیم، به سراغ کسانی رفتیم که در عملیات آزادسازی سوسنگرد نقشی فعال و میدانی داشتند؛ سرهنگ سیدکاظم فرتاش فرماندار نظامی سوسنگرد و یکی از فرماندهان عملیات آزادسازی، محمد نخستین ماهر از نیروهای ستاد جنگ‌های نامنظم و همراهان شهید چمران و ابوالفضل حسن‌بیگی از فرماندهان  جهاد سازندگی در عملیات آزادسازی.

 
 


روایت شاهد عینی از مکالمه تند شهید چمران با بنی صدر اگر زنده بمانم، می‌دانم با شما چه کار کنم     سرهنگ سیدکاظم فرتاش فرماندار نظامی سوسنگرد و یکی از فرماندهان عملیات آزادسازی اوایل آبان‌ماه بود که حکم من به عنوان فرماندار نظامی سوسنگرد صادر شد. آیت‌ا... خامنه‌ای که آن موقع در اهواز بودند و مسئول ستاد، آمدند و مرا بردند سوسنگرد و معرفی کردند و من هم مشغول کار شدم؛ 20 روزی از شروع کار من گذشته‌بود که درگیری به اوج رسید و شهر محاصره شد. قبل از این‌که بخواهم به سراغ خاطراتم از عملیات آزادسازی بروم، باید این نکته را ذکر کنم که وضع لشکر 92 زرهی اهواز، اصلاً مناسب نبود. نه این‌که کمبود ادوات داشته باشند؛ از نظر فرماندهی مشکلاتی داشتند. در ابتدای کار، یک افسر مخابرات را فرمانده لشکر زرهی کرده‌بودند و خب، اوضاع آن‌طور که باید نظم و ترتیب نداشت و به همین دلیل، ما نمی‌توانستیم از امکانات ارتش درست استفاده کنیم. این‌که برخی می‌گویند در ابتدای جنگ، ارتش آمادگی نداشت، درست است. در این شرایط، دشمن هم به صورت همه‌جانبه برای رسیدن به سوسنگرد تلاش می‌کرد. شاید خیلی‌ها ندانند، اما عراقی‌ها بار اول همان اوایل جنگ خودشان را کشیدند سمت سوسنگرد که آن عملیات گسترده نیروی هوایی اتفاق افتاد؛ 140 فروند هواپیمای جنگی ما رفت و خاک دشمن را زیر و رو کرد. این عملیات باعث شد که عراقی‌ها تا پشت منطقه بُستان عقب بنشینند. به همین دلیل، وقتی من به سوسنگرد رفتم، اثری از نیروهای دشمن در اطراف آن نبود. مقاومت در دهلاویه کمبود نیرو داشتیم. وضعیت ارتش هم که گفتم، مناسب نبود. تعدادی از بر و بچه‌های جهاد سازندگی به کمک ما آمدند. با کمک همین‌ها، دور تا دور سوسنگرد خاکریزهای بلندی ساختیم و بعد سنگرسازی شروع شد. مدافعان عمدتاً از نیروهای مردمی بودند. از مساجد کل کشور نیرو اعزام می‌شد، می‌رفتند ستاد جنگ‌های نامنظم اهواز و آن‌جا این‌ها را مسلح می‌کردند و می‌فرستادند برای ما؛ ما هم نیروهای تازه نفس را تقسیم می‌کردیم در سنگرها. با کمک چند نفر از بچه‌های نیروی هوایی، ستادی راه انداخته بودیم برای مدیریت اوضاع. یک نیروی پوششی هم درست کرده‌بودیم متشکل از نیروهای شهربانی و تعدادی از نیروهای مردمی که فرستاده بودیم دهلاویه. این نیروی پوششی وظیفه داشت هنگام نزدیک شدن دشمن به ما خبر بدهد. دشمن دو بار سعی کرد از این محور خودش را به سوسنگرد برساند که همین نیروهای پوششی با تعدادی از بچه‌های سپاه که در جنوب شرقی سوسنگرد مستقر بودند، جلوی آن ها را گرفتند. حتی یک سلاح «گنجشک‌پران» هم نداریم! با این حال، کمبود تجهیزات داشتیم و هر روز هم بیشتر به چشم می‌آمد. خبر آمد که دشمن دارد در هویزه نیرو جمع می‌کند و این  به معنای آمادگی برای یک حمله دیگر به سوسنگرد بود. به ستاد اهواز خبر دادم و گفتم که کمک لازم دارم. گفتند: بیا این‌جا ببینیم چه می‌گویی؟ با هر سختی بود، خودم را رساندم اهواز و رفتم جلسه ستاد؛ وضعیت را شرح دادم و گفتم: دشمن می‌آید با هواپیما از بالای سر ما و با ارتفاع کم پرواز می‌کند، ما حتی یک سلاح «گنجشک‌پران» هم نداریم! حرفم که تمام شد، گفتند: فردا برایتان نیرو و سلاح و ضدهوایی می‌فرستیم. کمی خیالم راحت شد. ساعت 6 صبح، با 200 نفر از بچه‌های داوطلب تهران، راه افتادیم به سمت سوسنگرد . بعثی‌ها در «ابوحُمَیظه» رسیدیم به دشت ابوحُمَیظه (در نزدیکی سوسنگرد) که دیدیم ای دل غافل! عراقی‌ها آمده‌اند بالای مسیر و راه را بسته‌اند؛ آمدیم درگیر شویم، اما امکان نداشت. آن ها تا بن دندان مسلح بودند و بچه‌های ما فقط کلاشینکف دستشان بود. این‌طور نمی‌شد جنگید. مجبور شدم نیروها را ببرم عقب و از سمت چپ، برویم به سوی حاشیه رود کرخه. آن‌جا خاکریزی زدیم و باز درگیری‌هایی اتفاق افتاد. در این وضعیت، شهر کاملاً محاصره شده‌بود و عراقی‌ها بین ما و بچه‌های مدافع سوسنگرد قرار گرفته بودند. نبرد حالت تن به تن داشت؛ ما به سوی خاکریز آن ها نارنجک می‌انداختیم و آن ها به سوی خاکریز ما. خطوط ما و عراقی‌ها خیلی نزدیک هم بود. عصر که شد، دیدم پشت سر ما خبرهایی است؛ انگار دارند نیرو جابه‌جا می‌کنند. ترسیدم محاصره شویم. نیروها را آوردم عقب و رفتیم وسط بیابان‌های ابوحمیظه و شب را، به هر شکلی بود، آن‌جا سر کردیم. کلاس درس «دراگون»‌ پرانی! صبح شد؛ دیدم بالگرد از راه رسید. خدا رحمت کند، شهید چمران بود. از بالگرد پیاده شد و از من پرسید: وضعیت چطور است؟ برایش توضیح دادم. گفت بلند شو برویم سوسنگرد. دو نفری سوار بالگرد شدیم که برویم داخل شهر، اما امکان نداشت. هر جا می‌خواستیم فرود بیاییم، رگبار گلوله بود که به سمت ما می‌آمد. ناچار برگشتیم و نشد برویم داخل شهر. رسیدیم پشت خطوط خودمان که سرهنگ شهبازی فرمانده تیپ 2 زرهی سررسید. به شهید چمران گفت: من توجیه نیستم برای منطقه و عملیات. باید چه کار کنم؟ همان‌جا خاک‌های نرم روی زمین را صاف کردم و روی آن برای سرهنگ شهبازی نقشه وضعیت منطقه را کشیدم. بعد به شهبازی گفتم: تو از جناح کنار حرکت کن و برو جلو، من از پشت سرت می‌آیم. قبول نکرد و البته دلیل منطقی داشت، گفت: من اگر بروم، سمت چپ من باز می‌شود و نیرویی نیست که آن را پُر کند و پوشش بدهد. به شهید چمران گفتم: نیرو لازم داریم، گفت: شما این‌جا بمان و نیروها را جمع و جور کن، من می‌روم نیرو بیاورم. تعدادی موشک «دراگون» از طریق لجستیک نیروی زمینی در اختیار ما قرار داده‌بودند، اما خب، غیر از من کسی آن‌جا بلد نبود موشک شلیک کند. وسط آن معرکه کلاس آموزش شلیک دراگون گذاشتیم؛ سه چهار جلسه‌ای برگزار شد و چند موشک هم شلیک کردیم و با همین موشک‌ها، جناح چپ تیپ زرهی را تأمین دادیم. وقتی شهید چمران عصبانی شد من برگشتم اهواز. باید هماهنگی‌های لازم را برای اجرای عملیات، با کمک دکتر چمران انجام می‌دادم. ساعت 11 رسیدم به ستاد و یک راست رفتم به اتاق او. دیدم خیلی عصبانی است. بنی‌صدر دستور داده بود لشکر 92 زرهی حق ندارد در عملیات آزادسازی سوسنگرد شرکت کند. خب این‌طوری اصلاً انجام عملیات ممکن نبود. دیدم دکتر چمران گوشی تلفن را برداشت و زنگ زد تهران و گفت وصل کنند به رئیس‌جمهور. بنی‌صدر که گوشی را گرفت، شهید چمران بعد از یک مقدمه کوتاه به او گفت: من فردا صبح با همین نیروهای موجود وارد عمل می‌شوم؛ اگر شهید شدم که به نفع شماست، اما اگر شهید نشدم، می‌دانم با شما چه‌کار کنم. من خیلی ناراحت شدم. نشستم و با دکتر کمی صحبت کردم. بلند شد و رفت موضوع را به آیت‌ا... خامنه‌ای گفت. ایشان هم تماس گرفتند با امام(ره) و آن فرمان تاریخی صادر شد که فردا باید سوسنگرد آزاد شود. نمی‌دانید چقدر خوشحال شدیم. بلافاصله به سرهنگ شهبازی دستور دادند که آماده حمله شود. به سوی سوسنگرد ساعت شش و نیم صبح، نیروها به سمت سوسنگرد حرکت کردند؛ در گروه‌های هفت، هشت نفری. چمران با 12 نفر راه افتاد یکی از آن ها آقای چهرقانی بود که در همین عملیات آزادسازی شهید شد. سرتیپ فلاحی هم با یک گروه 9 نفره آمد. بگذارید این‌طوری بگویم که هر کس اگر حتی یک تفنگ برنو هم داشت، راه افتاد که بیاید سوسنگرد را آزاد کند. وضع عجیبی بود. فریاد ا...اکبر نیروها در دشت سوسنگرد می‌پیچید. تانک‌های تیپ 2 لشکر 92 زرهی هم راه افتادند به سوی دشمن. این‌ها تانک چیفتن بودند و می‌توانستند در حال حرکت شلیک کنند؛ همین‌طور شلیک‌کنان پیش می‌آمدند و ما هم بین این تانک‌ها به طرف دشمن می‌دویدیم. با همین شیوه، رسیدیم به دروازه‌های سوسنگرد. عراقی‌ها عقب نشستند و کلی تلفات و اسیر دادند. تثبیت پیروزی وارد شهر که شدیم، حال عجیبی داشتیم. آمدم بروم به فرمانداری، دیدم ساختمان هدف اصابت خمپاره قرار گرفته و ویران شده است. سرهنگ اخوان، معاون من، وسایل را جمع و جور کرده و برده بود داخل مسجد جامع. رفتیم آن‌جا، دیدم بچه‌ها 200- 300 قبضه سلاح پیدا کرده، آورده‌ و ریخته‌اند داخل حوض خالی مسجد. آن ها را مرتب کردیم و فرستادیم برای ستاد. هنوز دشمن اطراف شهر بود و باید خیالمان را از بابت حمله دوباره آن ها راحت می‌کردیم. سرهنگ شهبازی آمد پیش من و گفت: اگر دشمن به خطوط شما رخنه کند، دقیقاً پشت سر ما قرار می‌گیرد؛ نقشه‌ات چیست؟ گفتم: قبل از این‌که آن‌ها حمله کنند، ما حمله می‌کنیم. رفتیم سراغ پُلی که در غرب جاده بستان قرار داشت. عراقی‌ها یک جیپ را زده‌ و داخلش دو نفر از بچه‌ها شهید شده بودند. باید آن‌جا را امن می‌کردم. به تعدادی از بچه‌ها، به فرماندهی آقای نخستین، گفتم که بروند و دو هزار کیسه شن را آماده‌کنند برای بستن مسیر. همزمان به سرهنگ شهبازی گفتم عراقی‌ها را زیر آتش سنگین بگیرد. او هم 20 دقیقه آن ها را می‌کوبید و در همین مدت، یک دیوار با گونی‌های شن درست کردیم. یک تفنگ 106 را هم که روی جیپ بود، گذاشتیم که پُل و اطراف آن را پوشش بدهد. به همین ترتیب، تا کنار رودخانه، نیرو مستقر کردیم. بعد از چند روز، شهر را به سپاه تحویل دادیم و آمدیم به اهواز.          همه از دست تصمیمات بنی‌صدر عاصی شده بودند   ابوالفضل حسن‌بیگی عضو تیم جهاد سازندگی در جبهه سوسنگرد پنجم مهر سال 59، از جهاد سازندگی دامغان، آمدیم به اهواز. ما را مأمور کردند به پادگان حمیدیه. از آن جا رفتیم جبهه سوسنگرد و تپه‌های ا... اکبر برای کارهای مهندسی و پشتیبانی. یک تیم هم تشکیل دادیم برای کمک‌رسانی به روستاهایی که در معرض هجوم دشمن بودند و باید تخلیه می‌شدند. یک تیم هم مسئول رسیدگی به روستاییان جنگ‌زده بود؛ کمک‌های غذایی و پزشکی را به دستشان می‌رساند. وضعیت سوسنگرد، هنگام محاصره بحرانی بود. واقعاً شرایط بدی داشتیم اما پیام امام(ره)، همه چیز را تغییر داد؛ رزمنده‌ها خیلی امیدوار شدند. آن موقع شهر کاملاً محاصره بود و مدافعان در تنگنای عجیبی قرار داشتند. اکثر این بچه‌ها مجروح شده‌بودند، تعداد زیادی هم شهید. منظورم این است که مدافعان شهر هم تعدادشان خیلی کم شده‌بود. اگر سوسنگرد سقوط می‌کرد، دیگر نمی‌شد حرکت دشمن به سوی اهواز را متوقف کرد؛ کار خیلی سخت می‌شد. بعثی‌ها با توجه به وضعیت مدافعان شهر، اطمینان داشتند که تا ساعاتی دیگر سوسنگرد را اشغال می‌کنند و ماشین جنگی‌شان را راه می‌اندازند به سمت اهواز؛ اما پیام امام خمینی(ره)، هم باعث حرکت نیروهای کمکی به سمت سوسنگرد شد و هم قوت قلبی برای مدافعان شهر بود که مقاومت کنند. اصلاً کار به جایی رسید که مدافعان، به جای دفاع، حالت هجومی به خودشان گرفتند. من معتقدم که پیام امام(ره) و البته حضور آیت‌ا... خامنه‌ای چنین تأثیری روی بچه‌ها گذاشت. ما به آیت‌ا... خامنه‌ای به چشم یک پشتیبان نگاه می‌کردیم. بنی‌صدر خیلی برای ما و حتی بچه‌های ارتش محدودیت ایجاد کرده بود؛ آن‌قدر که قادر به انجام عملیات در آن روزها نبودند. وقتی آیت‌ا... خامنه‌ای می‌آمد، احساس می‌کردیم که جان دوباره‌ای گرفته‌ایم و هنگامی که ایشان، به هر دلیلی، مثل اقامه خطبه‌های نمازجمعه، منطقه را ترک می‌کرد، هر لحظه نگران بودیم که مبادا اتفاقی بیفتد. نه فقط بچه‌های جهاد بلکه نیروهای مردمی و ارتش هم همین‌ احساس را داشتند. واقعاً محدودیت‌هایی که بنی‌صدر درست کرده‌بود، جای کار کردن باقی نمی‌گذاشت. ارتشی‌ها به شدت از اقدامات او ناراضی بودند. ما می‌دیدیم که چگونه تیمسار ظهیرنژاد یا سرتیپ فلاحی و بسیاری از فرماندهان ارتشی، از تصمیمات غلط بنی‌صدر عاصی شده‌اند. ارتباط آیت‌ا... خامنه‌ای با حضرت امام(ره) باعث می‌شد که حضور ایشان، در حکم حضور امام(ره) در خطوط مقدم باشد و این یک فرصت مغتنم برای بچه‌ها محسوب می‌شد.    
 
نوجوانانی که مردانه جنگیدند   محمد نخستین همرزم شهید چمران و از نیروهای ستاد جنگ‌های نامنظم در سوسنگرد من یک ماه اول شروع جنگ را در ایلام بودم. خبرهای خوبی از خرمشهر نمی‌رسید. تصمیم گرفتم بروم به خرمشهر. با دوستان، خودمان را رساندیم اهواز، اما وسیله‌ای نبود که ما را به خرمشهر منتقل کند. حسابی شاکی شده‌بودیم. آمدم پیش دکتر چمران و گفتم: ما قرار بوده   برویم خرمشهر، حالا این‌جا مانده‌ایم؛ فکری به حال ما بکنید. گفت: صبر کنید فرصت پیش بیاید یا مجروحان را بیاورند تا شما را بفرستم جلو، اما متأسفانه تا بخواهد این اتفاق بیفتد، خرمشهر سقوط کرد. این بود که آمدم به ستاد جنگ‌های نامنظم که برویم به جبهه سوسنگرد. چون از قبل تجارب نظامی داشتم، دکتر چمران مرا در اختیار یک گروه از نیروهای تیپ «نوهد» قرار داد؛ نیروهای مخصوص ارتش با فرماندهی سروان معصومی که قبلاً هم با دکتر در کردستان کار کرده بودند و آشنایی داشتند. خلاصه، من به این گروه پیوستم و تنها آدم غیرارتشی عضو گروه بودم. خودمان را رساندیم نزدیک سوسنگرد. درگیری خیلی سنگین بود. عراقی‌ها مجهز بودند و بچه‌های مدافع شهر با چنگ و دندان سوسنگرد را نگه داشته‌بودند. شاید بهترین خاطره‌ام مربوط به زمانی باشد که بالاخره حلقه محاصره را شکستیم و رفتیم داخل شهر. محشر کبرایی بود؛ کلی شهید و زخمی داشتیم. نیروهای مردمی و داوطلبان، بخش مهمی از بچه‌های مدافع سوسنگرد را تشکیل می‌دادند، من حتی بین این‌ها بچه‌های کم سن و سال و نوجوانی را دیدم که مثل مرد مقابل دشمن ایستادند. محل نگهداری پیکر شهدا و رسیدگی به مجروحان، مسجد جامع شهر بود. وقتی رسیدیم، این‌ بچه‌ها هنوز امکانات درمانی درست و حسابی نداشتند؛ برای جلوگیری از خون‌ریزی، ناچار بودند از پنبه سوخته استفاده کنند. آمدیم و شروع کردیم به پاک‌سازی برخی مناطق که دست عراقی‌ها بود؛ تعدادی مقاومت کردند و کشته شدند و بقیه هم اسیر. اگر بخواهم درباره چرایی این پیروزی حرف بزنم، باید بگویم که پیروزی در عملیات شکست محاصره سوسنگرد، ناشی از وحدت بود؛ وحدت نیروهای مردمی و ارتش. این اولین بار در تاریخ دفاع مقدس بود که چنین اتفاقی می‌افتاد. دکتر چمران و نیروهایش در خط مقدم می‌جنگیدند و تانک‌ها و توپخانه ارتش هم حامی آن ها بود. واقعاً این همراهی و اتحاد، باعث پیروزی بزرگی شد.