خنجر و خاطره
به گزارش خبرنگار شهروندآنلاین؛ گفتهاند سعدی شعری سروده بود و شبی در خواب رؤیایی دید. شعر سعدی این تکبیت بود: «خدا کشتی آنجا که خواهد بَرَد / وگر ناخدا جامه بر تن دَرَد». خلاصه که گفتهاند سعدی این بیت را گفته بود و شب در خواب، حكيم ابوالقاسم فردوسي را دید. سعدي چندان با اشعار حماسي قرابتي نداشت و گهگداري سرودنشان را بيفايده ميدانست، اما خوابی دید تکاندهنده. نقل است فردوسی به خواب سعدی آمد و گفت اگر جای او بود، همان تکبیت را اینطور میسرود:
بَرَد كشتي آنجا كه خواهد خداي / وگر جامه بر تن درد ناخداي
شعر سعدی چه بود؟
خدا کشتی آنجا که خواهد برد / وگر ناخدا جامه بر تن درد
دقت کنید که در این دو بیت، هیچ کلمهای تغییر نکرده بلکه فقط جابهجایی کلمات اتفاق افتاده است. البته آنچه آوردهاند افسانهاي بيش نيست، اما بحث بر سر جابهجايي چند كلمه در واحد جمله است. مضامين و مواد دو بيت، يكي هستند اما با يك جابهجايي اندك، چيز ديگري خلق ميشود؛ چه در ضربآهنگ بيت، چه در آوا و چه در نحوه خوانش. میشود گفت رنگ و روی حماسی میگیرد و حتی بهتر در خاطر میماند. ضمن اینکه شكوه تقدير و يد قدرت خداوندي هم بيشتر به چشم ميآيد. وقتي در كوچكترين واحد كلام، با جابهجايي كلمات چنين تغييري شكل ميگيرد، ببینید اگر مواد خام یک خاطره با تغییر شیوههای روایی نوشته شود، چه اتفاقی خواهد افتاد. اين مساله درباره بسياري از كتابهاي خاطراتي كه در اين چند سال منتشر شدهاند صادق است؛ مضاميني که گاهی درخشان هستند و خوب هم روایت شدهاند، اما جابهجاییها میتواند تأثیرگذاری آنها را برجستهتر کند. با این مقدمه میتوانیم برویم سراغ بعضی کتابها و ببینیم چه اتفاقی میافتد اگر در بعضی روایتهای این آثار دست ببریم. بهعنوان مثال میشود از کتاب مهم «خاطرات عزتالله شاهي» شروع کرد. این کتاب با این جملهها آغاز میشود:
«سال 1325 در اوج فقر و تنگدستي خانواده به دنيا آمدم. شاخصترين تصويري كه از دوران نوجواني و جواني در ذهنم مانده، سايه سنگين فقر و بيچارگي مردم شهر خوانسار است. پدرم در آن موقع قاشقتراش بود و قاشقهاي چوبي درست ميكرد و ميفروخت. بعدها كه قاشقهاي نيكلي و رويي آمد، پدرم بيكار شد و بهناچار به فعلگي و بنايي رو آورد… برادر بزرگم در دكان نانوايي محل، خميرگير بود و شبها تا ديروقت كار ميكرد، اما وقتي به خانه ميآمد با خودش چند قرص نان ميآورد. برادر ديگر و پدرم سرشب شام ميخوردند و ميخوابيدند…» (ص 23)
اما فرض كنيم، قرار است این کتاب را طور ديگري شروع کنیم؛ یعنی صد و اندي صفحه جلوتر برویم و اينطور آغاز كنیم:
«{من} دو لحظه {صحنه} از عمرم را هرگز نميتوانم فراموش كنم. لحظه اول زماني بود كه گلولههاي رگبار دوم به من اصابت كرد… و {ديگري} لحظهاي كه چشم باز كردم و به هوش آمدم {و} خودم را لخت روي تخت بيمارستان ديدم. لوله اكسيژن به دماغم و كيسه خون به دستم…» (همان، ص 149)
یعنی کتاب را با چنین جملههایی شروع کنیم و بعد با یک فلاشبک ساده برگردیم به کودکی راوی. اولين و مهمترين ويژگي اين نوع روايتگري، ايجاد تعليق است. مخاطب از خود خواهد پرسيد: «چرا او را به رگبار بستهاند؟ مگر چه كسي بوده؟ چرا روي تخت بيمارستان است؟» ما هم ميتوانيم سوالات او را بيپاسخ بگذاريم و روايت كودكي شخصيت را آغاز كنيم و بعد، اندك اندك، به پاسخها برسيم. با اين ترفند، مخاطبان كمحوصله را هم گرفتار خواهيم كرد.
شروعی کمنظیربياييد يكبار ديگر در كار تدوينگر دست ببريم و آغاز كتاب را با صحنهاي ديگر عوض كنيم:
«حسيني گفت: امشب شب نوزده ماه رمضان است؛ شب ضربت خوردن حضرت علي(ع) است. پس امشب ما هم به تو ضربت وارد ميكنيم! اگر وصيتي، حرفي داري بگو!» (ص 281)
اين كتاب پر است از لحظات دلهرهآور و دراماتيك كه ميشد بسياري از آنها را پيش و پس كرد و كتابي ديگر آفريد. اگر چنين كنيم، مخاطباني را كه ممكن است به دلیل شروع غيرجذاب كتاب، از خاطرات فوقالعاده تأملبرانگيز «عزتالله شاهي» چشم بپوشند، شكار كردهايم. اين، يكي از بيشمار قابليتهاي رمان است كه ميتوان در تدوين خاطرات از آن استفاده كرد. هرچند اگر به راه افراط برويم و روايتگري را به پيچوخمهاي بسيار گرفتار كنيم، ممكن است سوي ديگر بلغزيم و باز هم همان مخاطبان كمحوصله را از خود برنجانيم. در روايت خاطرات چنانکه بينابين عمل كنيم، مخاطبان بيشتري را به دايره خوانندگان كتاب خواهيم افزود.
شیوه روایتبهعنوان مثال، از شیوههای روایی خوب در این نوع خاطرهها میشود به آثار مرحوم «داود بختيار دانشور» اشاره کرد. او کتاب «مردی که خواب نمیدید» (خاطرات اسیر آزادشده ایرانی، اسدالله خالدی) را اینطور شروع میکند:
«…هنوز سكوت آنجا در گوشهايم مانده. سكوت شبهاي منطقه. سكوت قبل از تيربارانشدنمان. سكوت لحظههاي بازجويي. سكوت سلولهاي انفرادي الرشيد و سكوتي كه تو {در} دل و جان ديوارهاي قلعه تكريت و بعقوبه بود.
– اسدالله… ا… سد… لله…
صداي خانمخانماست. مادرم را ميگويم…» (ص 7)
اين آغاز كمنظير، وامدار قابليتهاي رمان است؛ و مگر نه اين است كه بين خاطره و رمان، مهمترين وجه مشترك، قصه است؟ ميتوان اين قصه را چنان پيش برد كه در همان صفحات نخست خواننده گرفتار شود. در واقع لحظات دراماتيك ميتواند با توزيع روايي مناسب، بار لحظات ملالآور را به دوش بكشد و مخاطب را همراه كند.
بهعنوان مثال، نگاهي مياندازيم به كتاب «خاطرات احمد احمد» که درباره مبارزات پیش از انقلاب است. كتاب تا پنجاه صفحه اول چندان كُنشي ندارد و راوي سعي ميكند بستر اجتماعي و رواني رو آوردن «احمد احمد» به مبارزات و فعاليتهاي سياسي را مهيا كند. کتاب اینطور آغاز میشود:
«در يكي از روزهای فصل بهار سال 1318 در روستايي به نام ايرين نزديك اسلامشهر در حومه استان تهران و در خانوادهاي مذهبي به دنيا آمدم. من سومين فرزند خانواده بودم. در دامان مادري پرمهر و عاطفه و مومن به نام طوبي حاجي تهراني تربيت شدم. در سايه پدرم حسين احمد كه مردي زحمتكش، ساده و بيآلايش بود پرورش يافتم و بزرگ شدم.» (ص 17)
حالا فرض كنيد به جاي این شروع، کتاب از 50 صفحه جلوتر شروع میشد:
«آن شب، شب خاطرهانگيز و بسيار مهمي بود و به چشم ديدم كه چطور يك شخص در يك لحظه، همه چيز را از دست ميدهد و در لحظهاي ديگر باز به آنها دست مييابد. دريافتم كه بايد بيشتر مراقب خود باشم، چراكه هر لحظه امكان فروافتادن به پرتگاههاي هولناك هست…» (همان، ص 55)
اينجا مخاطب احتمال خواهد داد كه شاید اشتباهي از جانب راوی رخ داده است و براي كشف آن حساس ميشود. در واقع چنانکه در توزيع كنشها تأمل بيشتري كنيم، گاهي كنشهاي رواني به اندازه كنشهاي فيزيكي (و حتي بيشتر) قابليت بهرهبرداري دارند و مثال فوق از اين قبيل است.
زندان کمیته مشترکبرگردیم به کتاب «خاطرات عزتالله شاهي» که یکی از برجستهترین کتابها درباره شکنجههای ساواک است. «عزتالله شاهي» روزها و شبهاي پي در پي در زندان كميته مشترك بود و به چنان بلايايي گرفتار شد كه خواندنش هم دشوار است. ضمن اینکه اطلاعاتي باورنكردني درباره نحوه بازجويي بازجويان و شكنجهگران ارائه ميدهد. در حقيقت اين بخش کتاب از خواندنيترين فصلهای آن است، چنانکه با آغاز كتاب قابل مقايسه نيست. بخشی از آن را بخوانید:
«مرا بردند و بعد از کتکی مفصل، از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایهای بایستم. دستهایم را از طرفین به میخطویلهای بر دیوار، بستند و بعد چهارپایه را از زیر پایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل میکرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو میرفت. خون به دستم نمیرسید. پنجههایم بیحس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم…» (ص 280)
البته کتاب خاطرات عزتالله شاهی چنان جزییات دقیقی دارد که شاید پس و پیش کردن اطلاعات آن دشوار باشد، اما به نظر میرسد برای جذب مخاطب بیشتر، میتوان دقیقا از این صحنهها آغاز کرد و بعد به عقب بازگشت و دید چه بلایی سر راوی آمده است. البته شیوه روایت فقط یکی از تکنیکهایی است که میتوان از داستاننویسی گرفت و به خاطرهنویسی افزود. در واقع كتاب خاطره ميتواند وامدار شيوه روايت از رمان باشد و رمان نيز ميتواند نحوه پرداخت شخصيت و جزیينگري را از كتاب خاطرات بياموزد.