قرار چلچله‌ها

بهاره بهنام‌نیا: جمعه‌ای که گذشت تهران میزبان بادها بود؛ بادهای شدیدی که ابرهای سپید را از این سر آسمان تمیز تهران به سمت دیگرش می‏بردند. روزهایی که باد می‌وزد انگار آرزوها زودتر به دست مرغ آمین می‎رسد. باد، آسمان را جارو کرده بود و از کف خیابان‎های تهران قله دماوند پیدا بود! توی دلم از دماوند پرسیدم: می‌دانی کجا می‏روم؟   - کجا می‏روی؟  - امروز جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1401 موعد دیدار رهبر انقلاب با بیش از هزار دانش‏آموز دخترِ مکلف‌شده است. دخترانی که می‏آیند تا نمازشان را به امامت رهبر انقلاب اقامه کنند و طعم ولایت را بچشند، ما هم دعوتیم برای روایتگری این دیدار شیرین...! * ورود به حسینیه ملاقات‌های رهبری با عموم مردم در حسینیه امام خمینی(ره) برگزار می‏شود. ورودیه‌ها یکی پس از دیگری اسامی‎مان را تایید می‌کردند و عبور می‎کردیم. در ورودیه اصلی تراکم منتظران بیشتر شده بود. تعدادی دانش‎آموز هم با خانواده‌های‌شان بودند. حضور بچه‎ها حال و هوای انتظار را عوض کرده بود. می‎گفتند، می‎خندیدند، روی پا بند نبودند. چشم‌های‌شان پر از شور بود. پیش خودم گفتم این 5-4 نفر اینقدر اینجا را تحت تاثیر قرار داده‌اند، هزار تا دختربچه چه خواهند کرد!... از یکی پرسیدم بقیه دانش‌آموزان از کجا می‎آیند، به سمت دیگری اشاره کرد و گفت از درهای دیگر وارد می‌شوند... بعد از بازرسی‌‎های معمول از اتاق انتظار خارج شدیم و وارد محوطه فضای سبز شدیم. از خیابان اصلی که پیچیدم همهمه عجیبی شنیده می‌‎شد. سر گرداندم و چشمم به دیدن صدها چلچله روشن شد. دانش‎آموز بودند. با چادرهای گلدار و چشم‌‎های روشن و خنده‌‎های زنده‌‎شان! * محوطه بیرونی حسینیه برای ورود باید کفش‎های‌مان را تحویل می‎دادیم. حیاط داشت مملو از بچه‏ها می‎شد. صف‏ها ته نداشتند. صف بزرگ‌ترها جدا بود، کفش‌‎‌ها را به کفش‎دارها سپردم و از چادرهای رنگی و حلقه‎های دست‌های‌شان که در هم زنجیر شده بود گذشتم و وارد ورودی حسینیه شدم. جمعیت بچه‏های چادر گلدار به سر، آنجا را هم گرفته بود. همه جا پر از گل‌های ریز رنگ به رنگ بود. چادر به سرها همه جا گل می‌پراکندند. بچه‌ها با کیک و شیرکاکائو و شکلات پذیرایی شدند. همان ورودی، به نوعی خودشان سفره پهن کرده بودند و دور هم نشسته بودند و خوراکی می‎خوردند و حرف می‎زدند. مربی‎ها مدام در رفت و آمد بودند و تعداد بچه‎ها را چک می‌کردند اما بچه‎ها بی‌خیال همه چیز مشغول خوراکی‎های‌شان بودند. خستگی‎شان که سر فرصت دررفت، هدیه‌های‌شان رسید. چشم‌های‌شان برق می‏زد. یک ساک سپید با نوار گل‎های صورتی گلدوزی‌شده، بچه‌ها ساک‎ها را گرفتند و با وجود تذکر مدام مربی‎ها که اینجا ساک را باز نکنید! اما آنها را گشودند و هدیه‏ها هویدا شد! جانمازهای ظریف و گلدوزی شده با گل‎های ریز صورتی و قرمز ظریف حسابی دلبری کرد. دخترها حالا با دبدبه و کبکبه خاصی ساک و وسایل به دست، دسته دسته وارد حسینیه می‌شدند. من هم میان چلچله‌ها راهی شدم.... * حسینیه، پر از آواز چلچله‌ها وارد حسینیه شدیم. قبلا هم اینجا آمده‌ام اما امروز واقعا حال و هوایش فرق دارد. دسته دسته چلچله می‎آید و در جاهای مشخص شده با نوارهای سبزی که برای نماز انداخته‌اند فرود می‎آیند. هیاهوی چلچله‎ها سالن را برداشته. ساک‎های هدیه‎شان را باز می‎کنند. جانماز‌های نوی‌شان را با ذوق و شوق پهن می‎کنند. هر کس می‎خواهد مقابل دوربین‎ها بنشیند و دنبال جای بهتر می‎گردد! جانمازها صف به صف پهن شد اما چلچله‎ها هنوز ننشسته یادشان افتاد باید وضو بگیرند! محل وضو دور نبود، بچه‌ها دسته دسته می‎رفتند و می‌آمدند. مربی‌ها، کوه متحرک کاپشن و وسایل شده بودند! تا بچه‌ها در جای‌شان قرار بگیرند باید از وسایل آنها مراقبت می‎کردند. کسی بلندگو را به دست گرفت. خانم فیض‌آبادی بود. صدایش توجه بچه‌ها را به خود جلب کرد. از بچه‌ها خواست همه با هم دعای فرج را بخوانند. همخوانی دعا، بچه‎ها را آرام کرد. فضا قدری کنترل می‎شود. هنوز صف‌ها تکمیل نشده و چلچله‌ها در راهند.... * آغاز رسمی برنامه فضه‌سادات حسینی به عنوان مجری برنامه پشت بلندگو قرار می‎گیرد. تذکرات مهم را به دخترها می‎دهد و آنها را دعوت به سکوت می‏کند. چلچله‏ها به کار خودشان مشغولند. مدام در رفت و آمدند. برای دوستان‌شان جا می‎گیرند. مدام یادشان می‎افتد باید به مربی‎شان چیزی بگویند و از جا می‎پرند. جانمازهای‌شان قاطی می‎شود و سر اینکه کدام مال کی بوده ولوله به پا می‎کنند. مجری یادشان می‎اندازد باید سرود «جشن فرشته‎ها» را تمرین کنند.  سرود پخش و حواس‎ها به سمت صدا جلب می‎شود. صدای چلچله‏ها حسینیه را پر می‎کند:  اینجا ایرانه اینجا مردمش نمی‌بازن  اینجا ایرانه دخترا ستاره می‌سازن * عموهای روحانی بچه‌ها یکی دو باری سرود را همخوانی می‎کنند. خانم حسینی اعلام می‎کند عموهای روحانی برای اجرای برنامه آمده‌اند. برادران دوقلوی حقانی از راه می‌رسند. بلندگو را به دست می‎گیرند و الحق و الانصاف که خوب به کارشان واردند. جو سالن را حسابی شاد می‌کنند: نون و پنیر و پونه/ دختر خوب می‌دونه/ وقتی که 9‌ساله شد/ باید نماز بخونه نون و پنیر و گردو/ باید بگیره وضو/ هر کی بخواد با خدا/ خوب بکنه گفت‌وگو عموها شوخی و بازی را بخوبی با هم آمیخته‏اند. بچه‌ها حسابی دل به دل‌شان می‎دهند. حمد و سوره را قرائت می‎کنند، با شعرها دست می‎زنند و می‎خوانند و از شوخی‎های‌شان از خنده ریسه می‎روند... خستگی چلچله‌ها در می‏رود... هنوز صف‏ها تکمیل نشده و حسینیه کامل پر نشده. دسته‌دسته دخترها وارد می‏شوند و صف ‌به‌ صف جا می‎گیرند. صحنه ورودشان از قشنگ‏ترین تابلوهای دنیاست، انگار از قبل می‎دانند اینجا به افتخار آنها مهیا شده، برای مقام مکلف شدن‌شان! عجیب از این مقام درک دارند، بزرگ شده‎اند! قدم‎های‌شان استوار و محکم است... با صلابت خاصی پای سجاده‏ها می‏نشینند... از نگاه کردن به آنها سیر نمی‏شوم. نگاهم به حدیثی می‏افتد که بالای حسینیه نوشته‏اند:  إنّ الوَلدَ الصّالِحَ رَیحانَهُ مِن رَیاحِینِ الجَنّهِ؛ فرزند صالح، گلی خوشبو از گل‏های‏خوشبوی بهشت است. فکر کردم خب برای همین است از نگاه کردن به اینها، آدم خسته نمی‏شود. مگر کسی از بهشت سیر می‎شود؟ عموهای روحانی می‎روند و خانم حسینی دوباره بلندگو را به دست می‎گیرد. تمرین سرود از سر گرفته می‎شود:  اینجا ایرانه تو سپاه حضرت مهدی(عج) مادرا دخترا هم همه سربازن * گفت‌وگوی از نزدیک با بعضی بچه‌ها برنامه ادامه دارد و بچه‌ها سخت مشغول تمرین سرودشان هستند. فرصت مغتنمی است تا با بعضی بچه‌های خاص‏تر گپی بزنم. اول سراغ چند دختربچه ویلچری می‏روم. صورت‏های ماه‌شان با خنده شکفته می‎شود. خیلی خوشحالند که آمده‌اند. اسم‌های‌شان را می‏پرسم، نیلوفر، زهرا و مریم. کلاس سومند، معدل‌شان 20 شده. دلخورند که ردیف جلو نیستند. می‏گویند می‏خواهند با آقا از نزدیک نزدیک نزدیک حرف بزنند. می‏پرسم: «چه‌کارشان دارید؟» زهرا در گوشم می‌گوید: «می‏خواهم بگویم بیشتر به بچه‎هایی که مثل ما هستند کمک کنند». به سمت نیلوفر می‎چرخم تا او هم جواب بدهد؛ شمرده و آرام حرف می‎زند، می‏گوید: «می‎خواهم بگویم برای ما دعا کنند و انگشتر بگیرم»... مربی‌شان ادامه می‏دهد: بهشان گفتم جلو نمی‎شود ببریم‌شان. همین‏جا باشند بهتر است. دلداری‌شان می‌دهم و حرف مربی را تایید می‏کنم. با بچه‌ها دست می‎دهم و خداحافظی می‏کنم. سرود دوباره از سر خوانده می‎شود: مادرم زهرا تپش قلب منی هر دم  مادرم زهرا یادگاری‌تو سرم کردم * باقی برنامه‌‎ها خانم حسینی اعلام می‏کند عموهای روحانی دوباره بازمی‎گردند، جیغ و هورای بچه‌ها به آسمان می‎رود، حسابی توی همین چند دقیقه خودشان را در دل بچه‌ها جا کرده‌اند. پرانرژی وارد می‎شوند. شعرهای‌شان را از سر می‏گیرند:  نون و پنیر و سبزی/ چادرنماز آبی/ وقت نماز صبحه/ دختر خوب نخوابی!  نون و پنیر و همدم/ دختر خوب، محترم/ باید حواست باشه/ موتو نبینه نامحرم با این شعر بازی نامحرم و محرم شروع می‏شود و بچه‌ها حسابی مشارکت می‏کنند. چشمم به چند کودک می‏افتد که قاب عکس‏هایی در دست دارند و آرام از در جلویی حسینیه وارد می‏شوند. می‏فهمم فرزندان شهدای مدافع حرم هستند. می‏خواهم سراغ‌شان بروم. جلوتر نمی‏گذارند بروم. تا چانه بزنم و راه بگیرم بچه‌ها را از سالن می‏برند. گویا قرار است ملاقات خصوصی با آقا داشته باشند. عموهای روحانی خداحافظی می‏کنند و وزیر آموزش‌و‌پرورش پشت میکروفن قرار می‏گیرد. سعی می‏کند اطلاعات غیرجذابی را با لحن کودکانه‏ای برای جلب توجه بچه‌ها ارائه کند: «ما سال گذشته 20 مدال طلای المپیاد جهانی کسب کرده‌ایم... رتبه جهانی ما در المپیادهای علمی چهارم است...» صحبت‌هایش برای بچه‌ها جذابیتی ندارد و هیاهوی چلچله‌ها دوباره بالا می‏گیرد، دختری از صف جدا می‏شود و به من که از همه به او نزدیک‏ترم می‏گوید: «خانم من خسته شدم... آقا کی میان؟» از اصطلاحی که به کار می‎برد خنده‏ام می‏گیرد، دست به سرش می‏کشم و می‏گویم: «چیزی به آمدن‌شان نمانده. برو بیرون یه آب بخور دوباره بیا...» راهی در ورودی می‌شود. مجری دوباره پشت بلندگو می‏آید. اعلام می‏کند نماز نزدیک است... گروه تواشیح مدرسه دخترانه البرز پشت بلندگو می‌آیند تا قرائت قرآن پیش از اذان را انجام دهند... به زیبایی تمام اجرا می‏کنند و چلچله‌ها بعد از قرآن برای‌شان کف می‏زنند! پچ‌پچی در حسینیه بالا می‏گیرد که آقا دارند می‌آیند... هر قدر خانم حسینی می‏خواهد بچه‌ها را دعوت به آرامش و زدن ماسک‏های‌شان کند، موفق نمی‏شود... در میان هیاهوی چلچله‏ها رهبر آرام و با طمانینه وارد می‏شوند... * رهبر آمد! حسینیه یکپارچه شور شده، چلچله‌ها که تا ثانیه‌هایی پیش خستگی را می‌شد از چهره‌های‌شان دید، پر باز کرده‌اند و نشاط عجیبی به همه بازگشته، بچه‌ها از جا می‎پرند و برای آقا دست تکان می‏دهند؛ ذوق و شوق‌شان دیدنی است. آنهایی که دورترند دوستان‌شان را بغل کرده‏اند و پایکوبی می‏کنند، همه گردن می‏کشند تا آقا را ببینند. رهبر، بدون ماسک و آرام، سمت بچه‏ها می‏آیند. با نگاه‌شان دور و نزدیک، مهربان و دقیق، بچه‌ها را زیر نظر می‏گیرند... به دنبال‌شان دختران شهدای مدافع حرم وارد می‏شوند و در جای‌شان قرار می‏گیرند. چهره‎های‌شان پر از لبخند رضایت است، سیراب شده‏اند. آقا بر سر سجاده قرار می‏گیرند و خانم حسینی سلام می‏دهد. میلاد امیرالمومنین(ع) و روز پدر را تبریک می‏گوید و اجازه می‏گیرد سرودی که بچه‌ها آماده کرده‌اند را الان بخوانند یا بعد از نماز و آقا به نشانه تایید سر تکان می‏دهند و بچه‌ها سرود را شروع می‏کنند. به‌رغم تذکرهای قبلی خانم حسینی که از جا بلند نشوند و با ماسک بخوانند، نه ماسک می‏زنند و نه می‏نشینند! اما پر‎انرژی و یکپارچه می‎خوانند. انگار نه انگار چند لحظه پیش آنقدر بی‏انرژی نشان داده می‌شدند! بهترین اجرای امروزشان را انجام می‏دهند و بعد هم برای خودشان کف می‏زنند!... آقا لبخند بر لب دارند... صدای اذان حسینیه را پر می‎کند... من که عقب‌تر ایستاده‎ام می‎بینم بچه‌ها جان دوباره‏ای گرفته‏اند، دست در گردن دوستان‌شان انداخته‎اند و با اذان همراهی می‎کنند.... * چند پشت صحنه از ردیف‎های عقب چند چلچله با چشم‎های گریان جدا می‎شوند و جلو می‎آیند. مسؤولان مانع راه‌شان می‏شوند. یکی‎شان را با چشم‌های گریان به سمت خودم می‎کشم: «چی می‎خوای؟» با هق‌هق می‏گوید: «می‌خوام آقا رو ببینم». به سمت جایگاه رهبری می‎چرخانمش و با دست جایی را که آقا نشسته‏اند، نشانش می‌دهم... روی نوک پا می‏ایستد تا ببیند... گریه‏اش شدیدتر می‎شود... بغلش می‏کنم و در گوشش نجوا می‏کنم: آرام باش. چه خوبه که اینجایی. مگه نه؟ سر تکان می‎دهد. می‏پرسم: «جایت کجاست؟» نقطه‌ای را نشان می‏دهد... می‌فرستمش سرجایش، نماز دارد شروع می‏شود. یکی دیگر می‏آید و با التماس می‏گوید: «باید آقا را از نزدیک ببینم». جمعیت را نشانش می‎دهم و می‏گویم: «الان که نمی‏گذارند. صبر کن بعد از نماز شاید بشود». راضی می‏شود... برمی‏گردد سرجایش. چند چلچله بی‌قرار دیگر هم آمده‏اند... صدای اقامه آقا همه را ناچار به سکوت می‏کند. جایی کنار دخترها پیدا می‏کنم و می‏ایستم... ته حسینیه‏ام. صف آخر نماز... صدمتری با جایی که رهبر ایستاده‏اند فاصله دارم. کل سالن به نماز ایستاده‌اند. قشنگ‏ترین صف‏های نمازی است که تا به حال دیده‏ام. کاش دوربین‏ها را این آخر می‏کاشتند... دشت پر گلی پیش رویم است. پر از گل‏های رنگ به رنگ، صف به صف و یک‌دست... عطر گل، حسینیه را برداشته... قامت می‏بندیم و گل‏ها می‏شکفند! * سخنرانی رهبر نماز اول که تمام می‏شود بچه‎ها با جیغ و هورا کف می‎زنند! برخی مربی‎ها لب می‏گزند. حدس می‏زنم آقا، لبخند‌ زده‌اند چون همه می‏خندند و خوشحالند، از ته دل! دعای ماه رجب قرائت می‏شود. چند لحظه بعد رهبری از جا بلند می‏شوند و بر سکو می‎نشینند. ولوله چلچه‌ها دوباره بالا می‏گیرد تا دخترکی به نام یسنا با چند جمله کوتاه، به آقا خوشامد می‏گوید، بعدش دخترها ناخودآگاه و بدون هماهنگی دوباره شروع کردند به خواندن سرودشان! ایستاده. بدون ماسک و پرشور و حرارت. انگار هر کدام جداگانه برای خود خود آقا می‎خوانند با تمام وجود! آخرش هم دوباره برای خودشان دست می‎زنند! و جیغ می‌کشند. شور و شوق‌شان به همه سرایت کرده.... آقا از شعرشان تعریف می‌کنند. از موسیقی‎اش و اجرای بچه‏ها! کوتاه و موجز سخن می‎گویند، دخترها را با همین حرف زدن با خدا در نمازهای‌شان، دعوت به دوستی با خدا می‎کنند. به بچه‏ها مسؤولیت می‏دهند و می‏گویند: «حالا دیگر شما می‏توانید بقیه را هم راهنمایی کنید...» حسابی باب میل‌شان حرف می‏زنند. حوصله بچه‌ها را در نظر می‏گیرند.. گفتند: «کوتاه صحبت می‏کنم که نماز عشا را هم با شما بخوانم!» همه ذوق می‏کنند.... از جا برمی‏خیزند و دوباره در محراب قرار می‏گیرند. دوباره لب دشت گل جا می‏گیرم و همراه چلچله‏ها قامت می‏بندم.... * پایان دیدار سلامِ نماز عشا را که دادیم می‏دانستم بچه‏ها را دیگر نمی‏شود نگه داشت. حلقه زیبایی، گرد رهبری را می‏گیرد. بچه‏های نزدیک‏تر، خودشان را جلوتر می‏کشانند و در گوش‌شان پچ‌پچ می‏کنند. ایشان هم گوش می‎دهند. نمی‏شنوم چه می‏گویند. نگاه‏ها، مهر رد و بدل می‏کنند و لب‏ها به خنده باز است. رهبر، گاهی سر به راست می‏چرخانند و گاهی به چپ. چشم به چشم‌شان می‏دوزند و با توجه و لبخند و حوصله پاسخ می‏دهند. بچه‎ها هم قشنگ، خودشان را مدیریت می‎کردند... یکی یکی، نشسته و آرام جلو می‎آمدند، حرف‌شان را می‌زدند بعد بقیه برایش همان‎طور نشسته، راه باز می‏کردند عقب برود و نفر بعد به آرامی خودش را جلو می‎کشید... بچه‌هایی که پشت سر نشسته بودند به شیطنت و کنجکاوی عبا و عمامه‏ آقا را نوازش می‎کردند. حلقه هم لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شد! خیلی‏ها نیم‏خیز بودند که از جا در بروند به سمت آقا! همین ‏طور هم شد. کل حسینیه به حرکت درآمد و چادرهای گلدار به سمت جلو جاری شدند... مربی‏ها سعی می‏کردند مانع حرکت بچه‏ها شوند. تا جایی که می‏توانستم جلو رفتم. آقا دیده نمی‏شدند. فقط انبوه چادر گلدار نمایان بود و کله دوربین‏هایی که به حلقه‏شان سرک کشیده بود... یکی از خبرنگاران دست دخترک روشندل گریانی را گرفته بود و می‏خواست دخترک را به آقا برساند... راهنمایی‌اش کردند به راهروی خروجی. چند لحظه بعد بالاخره رهبر از حلقه متراکم چلچله‏ها بیرون آمدند و با محافظان از در خارج شدند. از دور نگاه‌شان می‏کردم. به در خروجی که رسیدند متوجه دختر روشندل شدند، دست به سرش کشیدند و نامش را پرسیدند. ستاره بود! آقا انگشتر بچگانه‌ای را در دستش گذاشتند. ستاره لبخند به لب، بازگشت. می‏درخشید! حسینیه داشت خالی می‏شد... چلچله‏ها متفرق شده بودند. بچه‏های حافظ قرآن و مدافعان حرم، انگشتر، هدیه گرفته بودند... یک نفر برای بچه‏های معلول هم انگشتر آورده بود و داشت بین‏شان تقسیم می‏کرد. دخترها به سرعت و با رضایت ساک‏های‌شان را می‏بستند و خارج می‏شدند. آخرین گزارش‏ها توسط گروه‏های خبری از باقیمانده‏ بچه‌ها گرفته می‏شد. چلچله‏ها دسته دسته بیرون می‏رفتند و حسینیه از هیاهوی آنها خالی می‏شد. من هم به دنبال‌شان روانه شدم. زیر لب زمزمه می‏کردم: مادرم زهرا! واسه من چی بهتر از اینکه ببینم روزی که دور مهدی(عج) می‌گردم...