انتقام جوانی پسرم را از اوباش‌«رجوی» می‌گیرم


 
  «داستان چشم انتظاری‌ها، بلاتکلیفی‌ها و بدبختی‌هایی که من و خانواده‌های شبیه من از دست منافقین کشیده‌اند و ذره‌ای از آن را در فیلم «سرهنگ ثریا» می‌بینید، همچنان ادامه دارد و تمام نشده است. طبق اخباری که از آلبانی و افراد داخل این تشکل به دست ما رسیده، خیلی از افراد می‌خواهند جدا شوند اما در یک اسارت ذهنی و جسمی گیر افتاده‌اند. متاسفانه دولت آلبانی هم به منافقین کمک می‌کند و تمام راه‌های ارتباطی ما را با فرزندان‌مان بسته و نمی‌گذارد هیچ نامه‌ای از سمت ما به دست آن‌ها برسد... » .«ثریا عبداللهی» که به‌تازگی تصاویر احساسی از حال بدش بعد از دیدن فیلم «سرهنگ ثریا» در شبکه‌های اجتماعی پربازدید شد، مادری است که سرنوشتش دستمایه ساخت یکی از فیلم‌های جشنواره فیلم فجر امسال شده است. داستان این فیلم درباره مادری است که فرزندش درپادگان اشرف است؛این مادر تلاش زیادی را برای رهایی فرزندش از دست این گروه تروریستی انجام می‌دهد و در این مسیر، خباثت‌هایی از این فرقه می‌بیند که یادآوری‌اش هم برایش سخت و دردناک است. در پرونده امروز زندگی‌سلام با او درباره بخش‌هایی از زندگی و خاطراتش صحبت می‌کنیم که در فیلم به آن اشاره نشده است تا ماجراهای فیلم لو نرود.
این فیلم بخش کوچکی از مصیبت‌های من است
در ابتدا از او می‌پرسم در جشنواره فیلم‌فجر و بعد از تماشای فیلم سرهنگ ثریا چه اتفاقی افتاد که حال‌تان آن‌قدر بد شد،می‌گوید: «با دیدن این فیلم، تمام خاطرات چهار سال حضورم پشت دیوارهای اشرف، همراه بقیه خانواده‌ها برایم تداعی شد، زمانی که پسرم امیر را صدا می‌زدم و تک تک لحظاتی که خانواده‌ها و مادرها گریه می‌کردند تا این فرقه اجازه دهند برای چند ثانیه، فقط برای چند ثانیه فرزندشان را ببینند، همه برایم کامل تداعی و حالم خیلی بد شد. من تقریبا 11 سال است که از این جریان دور شده‌ام یا حداقل تلاش کردم که آن روزها را فراموش کنم. من سال 90 از جلوی پادگان اشرف به ایران برگشتم چون اتفاقات آن جاباعث شده بود خیلی اعصابم به هم بریزد. هرچند نتوانستم و همیشه با خانواده‌هایی که چنین مشکلی دارند و در انجمن نجات عضو هستند، در ارتباط بودم و برایم سوال بود چه زمانی بچه‌های ما آزاد می شوند تا به ایران برگردند و آیا ما آن موقع زنده خواهیم بود که بچه‌ هایمان را ببینیم؟ همه این‌ها به نحوی من را عذاب می‌دهد ولی آن خاطرات از جلوی اشرف و اتفاقاتی که برایم افتاد، خیلی بیشتر من را اذیت می‌کند، در کشوری غریب با مشکلاتی باورنکردنی و چهار سال زندگی جلوی ساختمان تروریست‌ها، شوخی نیست. چهار سالی که شما بخشی از بدبختی‌ها و مصیبت‌هایی را که آن جا کشیدم ،در فیلم سرهنگ ثریا می‌بینید.»


پسرم قرار بود از ترکیه به آلمان برود اما...
از او می‌پرسم که ماجرای پسرش دقیقا چیست و چطور عضو منافقین شده است؟ او با این مقدمه که این بخش از ماجرا در فیلم نیست و به آن اشاره‌ای نشده، می‌گوید: «قصه برمی‌گردد به سال 81. امیراصلان ورزشکار رشته بدن سازی بود. یک روز تصمیم گرفت از طریق ترکیه به آلمان برود و بعد از شرکت در یک دوره ورزشی و کسب تجربه به ایران برگردد. چند روز بعد از ترکیه با من تماس گرفت و گفت آن جا با فردی آشنا شده که در آلمان کارخانه تولیدی دارد و تا حالا تعدادزیادی از جوان‌های ایرانی را قاچاقی به آلمان برده و در تولیدی او مشغول به‌کار هستند. من مخالفت کردم و گفتم اجازه بدهد کارها را قانونی پیگیری کنیم اما امیراصلان گفت که آن جا تنها نیست و 200 یا 300 جوان ایرانی دیگر هستند که قرار است با هم به آلمان بروند. وقتی فهمیدم که تنها نیست، رضایت دادم. روز بعد تماس گرفت و گفت برای بردن من، 5 میلیون تومان پول می‌خواهند. من آن زمان کارمند یک شرکت داروسازی بودم و سرپرست خانوار، امیراصلان تنها پسرم بود و دو دختر هم داشتم. به او گفتم که این مبلغ را نمی‌توانم تهیه کنم و در نهایت می توانم یک میلیون تا یک میلیون و 500 جور کنم. ظاهرا پسرم به آن‌ها نشانی داده بود و روز بعد یک موتورسوار به محل کار من آمد و پول را گرفت و رفت. فردایش امیراصلان با من تماس گرفت و تشکر کرد و این آخرین تماس او با من بود.»
3 سال از پسرم هیچ خبری نشد
«بعد از این تماس، من حدود سه سال امیر را گم کردم و دیگر هیچ خبری از او نداشتم که به کجا رفت و مشغول چه کاری شد. به هر در و دیواری زدم، هیچ اطلاعاتی از او پیدا نکردم و فقط روز و شب دعا و نذر می کردم تا خبری از او بشنوم.» او ادامه می‌دهد: «بعد از سه سال و چند ماه امیراصلان با پیش شماره آلمان با من تماس گرفت و گفت که حالش خوب است، خانه و خودرو خریده و باشگاه زده است و 200 تا شاگرد دارد. گفت این شماره من است و ایمیل هم داد که بتوانیم با هم در تماس باشیم. گفت بیایید مرز عراق، از آن‌جا کسی را می‌فرستم تا شما را به آلمان بیاورد. همان‌جا قسمش دادم که امیر، بیشتر از این من را اذیت نکن و چشم به راه نگذار چون من این جا عذاب می‌کشم.»
یکی از افراد جداشده از منافقین
 این خبر تلخ را برایم آورد

«همان شب، من موضوع رفتن‌مان را به دامادم گفتم و او گفت اگر شرایط امیر خوب است، چرا دعوت‌نامه نمی‌فرستد و می‌خواهد شما را غیر قانونی از عراق به آلمان ببرد که من هم مشکوک شدم. با شماره‌ای که امیراصلان زنگ زده بود، تماس گرفتم اما در شبکه موجود نبود.» او درباره این‌که با این توضیحات از کجا متوجه شده پسرش به این فرقه تروریستی پیوسته، می‌گوید: «بعد از حمله آمریکا به عراق، در اولین اقدام کمپی در اشرف زد. در این میان، عده‌ای از اشرف فرار کردند و به ایران برگشتند. بین این فراری‌ها یک نفر بود که با امیراصلان یک‌جا بوده است. او به ما این خبر تلخ را رساند که با امیر در اشرف جزو منافقین بودند اما من اصلا باور نکردم. چند روز بعد هم از انجمن نجات با من تماس گرفتند و گفتند یک گروه از طرف جدا شده‌های فرقه تشکیل شده و در تلاش هستند که دوستان‌شان را هم نجات بدهند. به من گفتند گذرنامه بگیرم و همراه بقیه خانواده‌ها بروم عراق تا بچه‌هایمان را با خودمان به کشور برگردانیم. بعد هم ما را به پادگانی بردند که پلیس و ارتش عراق جلوی آن مستقر بودند. گفتند اسامی را بدهید و این جا بمانید تا ببینیم فرماندهان منافقین اجازه ملاقات می‌دهند یا نه؟ که من آن جا خیلی عصبی شدم و گفتم ما این همه راه نیامدیم که ببینیم آن‌ها اجازه می‌دهند یا نه، ما می‌خواهیم هرچه زودتر فرزندان‌مان را ببینیم. بعد از دو ساعت فرمانده ارتش آمد و گفت اجازه ملاقات نمی‌دهند و گفتند یک هفته دیگر باید منتظر بمانید.»
در یک چادر خیس با غذاهای سوخته
چشم‌انتظار بودیم

او درباره تصمیم‌شان بعد از این رفتار فرماندهان منافقین می‌گوید: «بیش از 15 خانواده بودیم و این همه راه آمده بودیم برای دیدن فرزندان‌مان. ارتش عراق یک چادر دادند و مقداری خورد و خوراک تا یک هفته سپری شود. آن جا مدام باران شدید می‌بارید و همیشه زمین یعنی زیر چادر خیس بود. نه طاقت ماندن دراین شرایط را داشتم و نه دل رفتن. هر روز ارتش برای ما آب می‌آورد و غذاهای سوخته. هیچ امکانات بهداشتی و گرمایشی و خوراکی نداشتیم. همه‌مان مریض شدیم و بعضی‌ها بعد از چند روز رفتند اما من و تعدادی دیگر تصمیم گرفتیم بمانیم. بعد از یک هفته، مسئول ارتش آمد و گفت: حالا می‌توانید بروید جلوی در پادگان و بچه‌های‌تان را صدا کنید و اسم‌شان را فریاد بزنید. تقریبا 10 قدمی نرفته بودیم که چند تانک آمریکایی جلوی ما را گرفتند و گفتند کجا؟ اجازه رفتن ندادند. یک هفته دیگر هم آمریکایی‌ها نگذاشتند به دیدن بچه‌ها برویم و بعد هم فقط زمان را هدر می‌دادند تا من ناامید شوم و برگردم.»
شب عید، منافقین با سنگ و تُف
 از ما پذیرایی کردند

«چند ماه گذشت و نزدیک عید نوروز 89 بود که از طرف فرقه پیام آمد فرزندان‌تان می‌خواهند شب عید امسال شما را ببینند. آن‌قدر خوشحال شدیم که نگو، در تکاپوی تدارک یک مهمانی بودیم، رفتیم شیرینی خریدیم و غذا درست کردیم، سفره هفت‌سین چیدیم و جلوی پادگان را چراغانی کردیم.» امید خانم «عبداللهی» اولین بار برای دیدن فرزندش، این جا به اوج خودش می‌رسد. او می‌گوید: «همه چیز برای وصال، خوب و آماده بود اما چند دقیقه قبل از آمدن بچه‌ها، ناگهان برق‌ قطع شد و همه‌جا در تاریکی مطلق فرو رفت. در همان ظلمات محض، صدای تعدادی از بچه‌هایمان از پشت در آمد که شروع کردند به فحاشی. هرچه ما نزدیک‌تر رفتیم، شروع کردند به پرتاب سنگ و انداختن تف روی صورت ما. گفتم خجالت نمی‌کشید؟ که رفتارهایشان زشت‌تر شد و بدترین توهین‌ها را با فحش‌های رکیک نثار ما کردند و با سنگ و چوب و آب دهان از ما پذیرایی کردند.»
تا زمان نابودی پادگان اشرف در آن جا بودم
بخش دیگری از خاطرات عبداللهی از روزهایی که به سختی و با هزار بدبختی و مصیبت جلوی این پادگان سپری کرده، در فیلم «سرهنگ ثریا» به نمایش درآمده است و او توضیحی درباره آن‌ها نمی‌دهد اما درباره آخر این ماجرا می‌گوید: «ما تا زمانی در آن جا بودیم که اشرف ویران شد و سازمان ملل، منافقین را به لیبرتی برد و در اشرف را بست. بعد هم اعضای این فرقه به آلبانی رفتند که بیشتر از طریق فضای‌مجازی فعالیت می‌کنند. پیگیری‌های من و بسیاری از خانواده‌های دیگر در همه این سال‌ها بی‌نتیجه مانده و شرایط رفتن ما به آلبانی هم فراهم نمی‌شود.»
در این سال‌ها فقط یک مصاحبه اجباری از او دیدم
او درباره فیلمی که پسرش برای او فرستاده هم می‌گوید: «همان‌طور که در فیلم هم اشاره شده، یکی از روزهایی که در حال خرید در بغداد بودم، به من زنگ زدند و گفتند که پسرت را برای مصاحبه آورده اند ، بیا تصویرش را ببین. آن جا بودم که فهمیدم او اصلا در این مدت، نه نامه‌های من به دستش رسیده و نه صدایم را شنیده. این مصاحبه هم در تلویزیون خودشان پخش شده بود که بعدها به من گفتند یک جور مصاحبه اجباری است که فرقه آن‌ها را مجبور به این کار می‌کند. در این ویدئو، پسرم به من فحش می‌دهد و می‌گوید او مادر من نیست و نامادری است و از آمریکا درخواست می‌کند که منافقین را از فهرست تروریست‌ها خارج کند تا بیاید و این مادر یعنی من را اعدام کند. من همه این فیلم‌ها و صحنه‌ها را در اختیار خانم «لیلی عاج» کارگردان فیلم سرهنگ ثریا گذاشتم و ساعت‌‌ها با خانم صامتی صحبت کردم تا محتوای این فیلم به واقعیت نزدیک‌تر شود. این فیلم کاملا واقعی است اما فشرده است و انگار هر یک ثانیه فیلم، یک سال از شرایطی است که بر من گذشته است.»
به خانم «صامتی» گفتم تو مادر اصلی «امیراصلان» هستی!
نقش‌آفرینی «ژاله صامتی» در این فیلم که زندگی ثریا عبداللهی را بازی کرده، مورد توجه بسیاری از بینندگان قرار گرفته است. عبداللهی در این باره می‌گوید: «بازی ایشان عالی بود، یعنی من وقتی بازی ایشان را در این فیلم دیدم، به او گفتم مادر اصلی امیراصلان تو هستی، چون چنان دلسوزانه نقش آفرینی و صحنه‌ها را اجرا می‌کرد که خیلی تحت‌تاثیر قرار گرفتم. بگذارید یک مثال هم بزنم. در یکی از سکانس‌ها که بر اساس اتفاقی بود که واقعا برای من هم افتاده بود، وقتی ما بلندگوها را به سمت در ورودی پادگان می‌بردیم، من روی وانت بودم و آن‌ها به سمت من سنگ می‌زدند. وقتی ما نزدیک در شدیم، من از روی نیسان پرت شدم روی سنگ‌ها که بسیار سفت بودند. وقتی خانم صامتی قرار شد این صحنه را بازی کند، گفت همان‌طور که ثریا به زمین خورده، من هم باید به زمین بخورم و اجازه نداد بدلکار این کار را انجام بدهد. تهیه کننده برنامه به او گفت که پس بگذار حداقل یک تشک بیندازیم و روی آن خاک بریزیم و خودت را روی آن پرت کن اما در همین حد هم قبول نکرد و گفت باید دقیقا روی سنگ‌ها بیفتم. اتفاقی که باعث جراحت روی بدنش هم شد. او نقش یک مادر فداکار را به نحو احسن در این فیلم اجرا کرد و همه خانواده‌های شبیه من، همه عمر مدیون او هستند.»
تا آخرین نفسم برای نابودی منافقین تلاش می‌کنم
او در پایان می‌خواهد چند جمله‌ای را هم خطاب به سران منافقین بگوید: «من تا آخرین نفسم، تلاشم را برای آزادی این بچه‌ها و ویرانی فرقه می‌کنم چون تمام جوان‌های ما را همین فرقه نابود کرد. از اوایل انقلاب و جنگ تحمیلی بگیرید، از همکاری با صدام تا بمب‌های شیمیایی و شهادت چندین هزار زن و مرد و کودک در ایران و دانشمندان هسته ای و ... . من انتقام این‌ها را باید از منافقین بگیرم، من انتقام جوانی بچه‌ام را باید بگیرم. من سال‌ها برای رهایی فرزندان‌مان از حصارهای ذهنی و فیزیکی فرقه ستیزه‌جوی رجوی مبارزه کردم. پسر من در 20 سالگی رفت و الان 41ساله است و هنوز لباس دامادی بر تنش نکرده ام. من با کارگری بچه‌ام را بزرگ کردم و این فرقه، زندگی من را نابود کرد. خدا با من است، خدا از مظلومیت و بی کسی من و امثال من خبر دارد. من انتقام جوانی بچه‌ام را از رجوی و اوباش‌ رجوی می‌گیرم.»