فقط بنویسید امدادگر؛ بیژن دفتری
فاطمه عسگرینیا- شهروند آنلاین؛ برادرش را با این ابیات معرفی میکند:«نام بیژن ثبت امداد و نجات میهن است/ مثل خورشید درخشید از کران تا بیکران/اشک چشمان حوادث بود نام دفتری/ از طبس منجیل و بم تا مرز آذربایجان».
《هرمز دفتری》 چهارسالی از برادرش بیژن کوچکتراست، اما همیشه همراه و کنارش بوده، حتی در جمعیت هلالاحمر. اوبرای اینکه کنار برادرش باشد حتی بهعنوان داوطلب وارد جمعیت هلالاحمرمیشود:«بیژن چنان با عشق و علاقه در جمعیت هلالاحمرکار و فعالیت میکردکه هر کس او رامیدید اول عاشق خودش بعد هم عاشق کارش میشد.»
از کودکیهایشان برایمان میگوید، از روزگاری که بیژن در شالیزارهای روستای بشل همراه پدر کارمیکرد، اما حواسش به همه کارگران بود:«روحیه داوطلبی از همان کودکی در وجود بیژن بود و سعی میکرد با کمک به کشاورزان ناتوان و نیازمند باری از دوش آنها بردارد.»
مرد خدمات بشردوستانه بود
از بیژن بهعنوان مرد خدمات بشردوستانه یادمیکند ومیگوید موفقیت بزرگ او فعالیتهایبشردوستانهای بود که با عشق به خلق خدا انجام میداد:«امروز تمام موفقیتهای هلالاحمرمرهون تلاشهای بیوقفه اوست.کسی که نخستین مدرس امدادونجات کشور بود وجزوههای امدادونجات رامینوشت و آموزش میداد. شاید سالهای سال طول بکشد تا جمعیت هلالاحمردوباره فردی مانند بیژن دفتری را بهخود ببیند،کسی که شرف، صداقت و نیکوکاریاش زبانزد عامل و خاص است.»
از آمادگی همیشگی بیژن برای حضور در صحنه حوادث و کمک به مردم میگوید:«در تمام طول خدمتش در جمعیت هلالاحمر اگر در خانه بود، حتما کنار گوشی تلفن میخوابید و به محض اطلاع از حادثهای بلافاصله خود را به محل حادثه میرساند، قبل از اینکه حتی نیروهای اورژانس در صحنه حاضر شوند.آنهامیگفتند ما با هر سرعت و وسیلهای عازم شویم تا قبل از آقای دفتری در صحنه حاضر باشیم، محال است زودتر برسیم. او همیشه همراه با امدادگرانش نفر اول هستند.»
به حضور او در جبهههای جنگ و کمکرسانی به رزمندهها اشاره میکند:«بیژن سالهای سال در جبهه بود.یک روز به ما خبر رسید برادرزادهام شهید شده است. با ناراحتی با بیژن تماس گرفتم و گفتم خبر رسیده که رامین شهید شده است. او در پاسخ خیلی راحت گفت خوب باشه هر وقت بنیاد شهید تحویلش داد،دفنش میکنیم. من خیلی از این برخورد و آسودگی خیالش ناراحت شدم، حتی گلایه هم کردم و گفتم چرا اینقدر راحت با شهادت رامین برخورد کردی. در پاسخ گفت شما ندیدهاید من هزاران شهید را در جبهه جابهجاکردم که همه برادر و برادرزادههایم بودند.»
با مردم بلادیده مهربان بود
هرمز دفتری از مهربانی برادرش با مردم رنجکشیده و بلادیده میگوید:«در زلزله بم که اتفاقا بیماری بیژن از همان زمان آغاز شده بود، او دائم در کنار مردم بود.انقدر این حضور گرم و صمیمی بود که مردم منطقه از او با همان نام کوچکش یادمیکردند. دکتر عمادی از پزشکان بدون مرز ایران روایت میکند روزی در بم پذیرای مادری پیر بودم که برای معاینه نوهاش نزد من آمده بود. وقتی از او درباره زلزله پرسیدم، گفت من 6پسر، سه دختر، دو عروس و همسرم را خودم دفن کردم. بعد هم از من پرسید آقای دکتر شما از کجا آمدهاید.وقتی گفتم قائمشهرپیرزن با شوق خاصی که در چشمانش بود،گفت قائمشهر همان مازندرانه؟یعنی همان سوادکوه شهر بیژن؟ دکتر عمادی نام بیژن برایش غریب بوده ومیپرسد بیژن کیست؟ پیرزن میگوید بیژن همان کسی است که برای شما غریب است با «غ» برای ما قریب است با «ق». دکتر عمادی با شنیدن این حرفها بسیار ناراحت میشود ومیگوید این بیژن کیست که همشهری ما هست، ولی او رانمیشناسم. به قائمشهرکه برمیگردد وقت ملاقاتی از برادرم میگیرد، به سازمان امدادونجات میرود و قصه پیرزن را هم برایش روایت میکند.درحالیکه منتظر سخنرانی یکساعته بیژن بوده، او خیلی ساده وبیریا میگوید اگر کاری با امدادگران شده است، خدا قبول کند. اما خطاب به دکتر عمادی میگوید شما که پزشک بدون مرز هستید و به آفریقا میروید برای خدمت، ما در همین کشور خودمان و در مناطق دورافتاده روستاهایی داریم که مردمش از آفریقاییهابیشترنیازمند کمک شما هستند. به این مردم خدمت کنید.»
میگوید خدمت به مردم نیازمند از اولویتهای زندگی بیژن بود:«روزی که بیژن فوت کرد، در مجلس ختمش که جمعی از مسئولان کشوری و لشکری هم حاضر بودند، جوانی آمد و خواست لحظهای صحبت کند.هر چه ممانعت کردم از صحبت کردنش موفق نشدم، چون میدانستم چه میخواهد بگوید و دلم نمیخواست با صحبتهای او روح برادرم ناراحت شود، بیژن هیچوقت نمیخواست مردم از کارهایی که برای دیگران میکند، خبر داشته باشد.جوانک اما خودش را مدیون او می دانست. حرفهایش را با خاطرات دوره نوجوانیاش آغاز کرد،آنوقت که هر دوپایش برخلاف انسانهای عادی رو به عقب بود و از فرط خجالت نمیتوانست ادامه تحصیل دهد.یک روز نزد برادر من آمد و درخواست کمک میکند.بیژن تا قصه رامیفهمد و از وضعیت اقتصادی خانوادهاش خبردارمیشود، دستور میدهداو را به مجموعه توانبخشی هلال معرفی و با هزینه خودش او را درمان کنند.پسر جوان درحالیکه با هر دو پای سالم در برابر همه ایستاده بودو صحبت میکرد،گفت:« من نمونه عینی نیازمندی بودم که با کمک آقای دفتری سرنوشتم تغییر کرد و حالا که در مقابل شما ایستادهام استاد دانشگاه هستم.»
مرد میدان
هرمز از برادرش بهعنوان مرد میدانهای بحران و اسطوره امدادونجات یادمیکند و میگوید او همیشه خودش را امدادگرمیدانست.دوسال آخر زندگیاش به خاطر شرایط بیماری بیشتر کنارش بودم.یک روز گفت اگر بمیرم روی سنگقبرم چه مینویسید؟ گفتم مینویسیم پدر امدادونجات ایران یا عضو صلیب سرخ یا حتی نخستین مدرس مدیریت بحران کشور. اخمهایش درهمرفت و گفت نه لازم نیست، فقط بنویس امدادگر بیژن دفتری.من یک امدادگر بودم،یک امدادگر هم میمانم. وقتی پرسیدم چطور یک امدادگر میمانی اشاره به بیت آخر شاهنامه فردوسی کردو گفت «نمیرم ازین پس که من زندهام/ که تخم سخن را پراکندهام».
قصه آشنایی دفتری با هلال احمر
در روز اول فروردین سال 1327در روستای بشل از توابع سوادکوه مازندران در خانوادهای ساده و کشاورز متولد شد. درست است خانوادهای کشاورز و ساده داشت، اما کسب تحصیل شعار اول و آخرشان بود.
بیژن هم بعد از گذراندن تحصیلات متوسطه وارد کادر نظامی شد، اما ابتلایش به بیماری سخت اجازه ادامه فعالیت در این بخش را به او نداد. فصل تازهای در زندگی او باز شد و دفتری تصمیم گرفت باقی فصلهای کتاب زندگیاش را در تهران بنویسد.
وقتی به تهران آمد تصمیم گرفت در دانشگاه تهران رشته علوم اجتماعی و تعاون را بخواند. اما به درس خواندن تنها اکتفا نکرد، در کنارش دوره مدیریت بیمارستانی را گذراند و مقدمهای شد برای راهیابی و استخدام بیژن دفتری در جمعیت شیر و خورشید سرخ.
انقلاب که به پیروزی رسید، حضور دفتری در حوزه امدادونجات آغاز شد. ابتدا معاون امدادونجات جمعیت هلالاحمرمازندران شد، بعد از آن هم به تهران آمد و قائممقامامدادونجات شد. تسلط او بر امور امدادونجات و جدیتش در کار باعث شد خیلی زود بر کرسی ریاست جمعیت هلالاحمراستان تهران تکیه بزند، بعد از آن هم 16سالی رئیس سازمان امدادونجات جمعیت هلالاحمرشود.
حضور دفتری در سازمان امدادونجات باعث شد تحولات زیادی در این بخش صورت بگیرد، البته یکی از دلایل مهم این اتفاقات هم در صحنهبودن خود این مدیر بود.
// انتهای پیام
همه چیز از مغازه علیرضا شروع شد