روزنامه خراسان
1402/02/12
ایستاده به افتخار «معلم»
ترسول – موفقی/ امروز روز معلم است. صادقانه بگویید اولین چیزی که با شنیدن این نام آسمانی به ذهنتان می آید، چیست؟ شاید همان شعر همیشگی «چوب معلم گُله، هر کی نخوره...»، شاید خاطره نمره هایی که می شد با کمی ارفاق جبران شود و شاید صدای حق خواهی هزاران معلم بازنشسته و مشغول کار، اما همه این ها تنها تصور کوچکی از جامعه ای دلسوز و فداکار است که دست کودکی ما را گرفتند و تا جوانی تکیه گاه نهال دانستن و بالیدن ما شدند. به گزارش «خراسان رضوی»، امروز به مناسبت روز معلم، زیباترین عاشقانه های 3 معلم خراسان رضوی را برایتان گلچین کرده ایم.در گردنه های صعب العبور خانه مهسا و زهرا از ابتدای سال تحصیلی پیش از حضور در مدرسه، جاده های صعب العبور دوردست شهرستان کلات را طی می کند تا به خانه یکی از دانش آموزانش در گردنه کوه ها برود و او و خواهرش را همراه خود به مدرسه بیاورد. طیبه سادات قریشی، معلم کلاس چهارم ابتدایی شهرستان کلات است. وقتی از او می خواهم جزئیات ماجرا را تعریف کند، می گوید: «پس از 11 سال به دلیل شغل همسرم به شهرستان کلات نقل مکان کردیم. اول سال متوجه شدم یکی از دانش آموزانم مدام غایب است. از مدیر مدرسه جویای احوالش شدم و گفتند مهسا همراه خواهرش زهرا که دانش آموز پایه ششم مدرسه ما بود، تصادف سختی داشته است و هر دو آسیب جدی دیده اند، به طوری که مدتی به کما رفته بودند». او ادامه می دهد:«آبان ماه بود که بچه ها به مدرسه آمدند؛ وقتی برای ملاقات به خانه آن ها رفتم، متوجه شرایط اقتصادی سخت شان شدم و در راه برگشت به خانه خیلی گریه کردم.» خانم قریشی که لحن صدایش پر از مهربانی های مادرانه است، در ادامه ماجرا می گوید: «از آن موقع مهسا را هم مثل بچه های خودم می بینم. صبح زود فرزندان خودم را به مهد کودک می بردم و بعد به خانه مهسا و زهرا که در مسیر صعب العبوری در گردنه کوه هاست، می رفتم. وضعیت مهسا آن قدر حاد بود که حتی نمی توانست کیف مدرسه اش را حمل کند. از آن موقع تا الان من هر روز این دو خواهر را به مدرسه می برم و ظهر به خانه برمی گردانم.» خانم قریشی هر چند معلم مهساست اما برای زهرا هم حق معلمی را بجا آورده است. او دراین باره می گوید: «به معلم زهرا گفتم هر چه لازم است به من بگویید تا با زهرا هم کار کنم. بعد هم فیلم های آموزشی برای زهرا تهیه کردم تا از درس عقب نماند.» خانم قریشی مادر سه قلوهای شیرینی است که به مهدکودک می روند، آن قدر دلی کار می کند که به قول خودش گاهی سختی کار و فشارهای زندگی باعث شده اشک از چشمانش جاری شود، اما نگاهش که به چشمان معصوم دانش آموزان و خانواده های آن ها می افتد، پر از شوق ادامه راه می شود. او می گوید:«در دو سال کرونا برای تولید محتوا در سامانه شاد کار می کردم و در تیم وزارت بودم. آن جا به ما می گفتند برای این تولیدها پولی به شما پرداخت نمی شود، اما محتواها به دست دانش آموزان سیستان و بلوچستان می رسد و لبخندی که روی لب آن ها می نشیند، برکت زندگی شما خواهد شد. آن موقع شرایط بسیار پیچیده ای داشتم و سه قلوهایم شیرخوار بودند، اما با وجود همه دشواری ها می گفتم من 43 بچه دارم! و در نهایت هم برکت تلاش هایم را دیدم.» برگه های استراحت مطلقی که استفاده نشد دومین معلم فداکاری که با او گفت و گو کردیم، مرضیه مغرور رباط جزی است. او از سال 82 وارد آموزش و پرورش استثنایی شده و نمک گیر فرشته هایی است که در کلاس درس پشت نیمکت ها می نشینند و تشنه عشق، دانش و مرام او هستند. از آن جایی که خانم معلم باید همان مطالب آموزشی دانش آموزان عادی را برای کودکان استعدادهای ویژه تدریس کند، ایجاد انگیزه، اراده و امید در دانش آموزان برایش حرف اول را می زند. درس هایش هر بار یک رنگ جدید دارد. یک بار به رنگ اوریگامی، یک بار نمایش، یک بار موسیقی و یک بار نقاشی. او بچه ها را مهمان دنیای رنگارنگ و شیرین سوادآموزی و محدودیت های جسمانی را برای آن ها بی اهمیت می کند. کلاس خانم رباط جزی پر از طرح و عطر است. طرح زیبای کاردستی ها و عطر خوش گل هایی که ابتدای سال به نام هر دانش آموز می کارد. هر روز که شمعدانی ها و نسترن ها قد می کشند، شعر شکوفایی بچه ها هم سروده می شود. اما خانم معلم مهربان قصه ما، زندگی پیچیده ای دارد. او به دلیل یک عارضه جسمانی، 9 عمل جراحی را پشت سر گذاشت و برای مدتی پاهایش فلج بود. او هنوز هم با عوارضی مشابه بیماری ام اس دست و پنجه نرم می کند، اما این ها را به بچه ها نگفته است، شما هم چیزی نگویید! شوق همراهی دانش آموزان تا جایی برای خانم معلم جدی است که برگه های استراحت ویژه پزشکی، در کمد خانه اش تلنبار شده و هرگز از آن ها استفاده نکرده است. او جدا از تعلیم بچه ها، مشکلات اقتصادی خانواده هایشان را با کمک خیران حل و برای بهبود مشکلات زندگی آن ها تلاش می کند. خانم رباط جزی در روزهای اوج گیری کرونا، سرمشق درس ها را آماده می کرد و به خانه دانش آموزانش می رساند تا بچه ها گوشه گیر و ناامید نشوند. او تنها دلیل بهبود حال خود و سرپا ماندنش را عشق به دانش آموزان استثنایی می داند و می گوید: خیلی از دوستان دلسوز و پزشکان توصیه می کردند که خودم را بازنشسته کنم، کارم را کنار بگذارم و بیشتر استراحت کنم، اما من فکر می کنم اگر این فرشته ها نبودند، خیلی وقت پیش بیماری بر من غلبه می کرد و توانم را از دست می دادم. یک لبخند دانش آموزانم و تماشای رشد و پیشرفت آن ها تمام خستگی ام را برطرف می کند و این فقط مختص من نیست، بلکه همه همکاران عزیزم به ویژه در آموزش استثنایی دل باخته بچه ها هستند و از صمیم قلب برای آن ها تلاش می کنند. خانم رباط جزی مادر زینب 17 ساله و امیرعلی 10 ساله است و در پایان گفت و گوی مان از همراهی و از خودگذشتگی خانواده اش در راه خدمت او به دانش آموزان استثنایی، قدردانی می کند. همپای سلامتی و شادابی بچه ها وحید باقریان، آخرین معلم فهرست تبریک نامه ما به مناسبت روز معلم است، یک معلم خیر 42 ساله مشهدی که در تبادکان مشغول فعالیت است و از مهم ترین دغدغه هایش سلامت و روحیه شاداب دانش آموزان بوده است. این معلم خوش ذوق و سخاوتمند مبلغ 500 میلیون تومان در سال 1398 برای ساخت سالن ورزشی آموزش و پرورش منطقه تبادکان و مبلغ 750 میلیون تومان در سال 1401 برای ساخت سالن ورزشی آموزش و پرورش ناحیه 7 اهدا کرده است. مادر این معلم خیّر هم دستی بر آتش فعالیت های خیرخواهانه پسرش دارد. آقای باقریان درباره انگیزه اش می گوید: برای ایجاد نشاط و شادابی در بین دانش آموزان و پیشگیری از آسیب های متعدد اجتماعی این کار را کردم. نیت قلبی من خدمت به جوانان مملکتم بود و دوست داشتم هر کاری که از دستم بر می آید برای شادابی آن ها انجام بدهم.
پرونده
تدریس عاشقانه در دل کوهها
به مناسبت روز معلم سراغ «عزیز محمدیمنش» معلم فداکاری رفتیم که طی 23 سال، کوهبهکوه دنبال دانشآموزان عشایر میرود و بهقول خودش 28 شغل دارد
مجید حسین زاده | روزنامهنگار
پیدا کردنش کار سادهای نیست، چون بیشتر روزهای هفته را در مناطق صعبالعبور و میان کوهها میگذراند و تلفنهمراهش آنتن نمیدهد، اما این گفتوگو دقایقی بعد از بازگشت او از یک سفر هیجانانگیز انجام میشود. سفری برای سر زدن به 3 خانوادهای که 23 سال پیش وقتی سرباز معلم بوده برای تدریس به دانشآموزانشان، آن جا رفته است. خودش در این باره میگوید: «رفتم تا ببینم چه میکنند و در چه حالی هستند. آن موقعی که سرباز معلم بودم، به آنجا رفته بودم. الان آن جا 5 خانواده زندگی میکنند. مهماننوازی کردند و با دوغ محلی از ما پذیرایی کردند. دانشآموزانم بعد از 20 سال، ازدواج کرده بودند، یکی از آن ها الان دو بچه دارد و دو نفرشان لیسانس گرفته بودند». اینها صحبتهای «عزیز محمدیمنش» معلم مناطق عشایری لرستان است، آموزگاری که او را با دانشآموزانش در مناطق سخت گذر میشناسند، با کوهستانهای سرسخت و صخرههای زمخت،اما همه این سرسختی، او را از رفتن و رسیدن به دانشآموزان برای خدمت در شغل شریف معلمی نترسانده است. به مناسبت روز معلم و در پرونده امروز زندگیسلام، با او گفتوگویی داشتیم که در ادامه خواهید خواند.
در دل کوهها بهدنبال گنج هستم!
از او میپرسم که این روزها چه میکند که میگوید: «الان دارم بارم را میبندم که به استانهای دیگر کشور بروم. درست است که بچه لرستان هستم و تا امروز فقط در استان خودم به دنبال دانشآموز بودم، اما میخواهم به استانهای دیگر بروم، در جاهایی که باید 2 ، 3 روز یا حتی 4 روز پیادهروی کرد تا بتوان به یک دانش آموز خدمت کرد. می خواهم به جاهایی بروم که هنوز معلم برایشان نرفته است یا نمیتواند برود، میروم آن جاها را پیدا کنم. بعضیها وقتی من را در دل کوهها میبینند، خیال میکنند که گنجیاب هستم. من هم به آنها میگویم که دنبال گنج آمدم. میگویند چه جور گنجی؟ میگویم گنجهای من راه میروند! میگویند یعنی چه؟ میگویم دانشآموز هستند، آنها اگر درس بخوانند یک روز دانشمند میشوند و یک گنج برای مملکتم به حساب میآیند».
اینطور نبود که از بچگی عاشق معلمی باشم
ماجرای ورود او به شغل شریف معلمی، برمی گردد به 23 سال پیش. «محمدیمنش» درباره اینکه آیا از بچگی دوست داشته معلم شود یا خیر، میگوید: «من کودکی سختی را گذراندم، در زمینهای کشاورزی درو میکردم، چند بز و بزغاله داشتیم، کارگری میکردم و ... ، بالاخره سختی کشیدم. اینطور هم نبود که از بچگی دوست داشته باشم معلم شوم، البته عاشق طبیعت بودم. سال 79 قرار بود سرباز شوم که یک نفر به من گفت تو عشایری، برو سرباز معلم شو. پیگیری کردم و گفتم من میخواهم جایی بروم که دورترین جا باشد و کسی نتواند برای تدریس به آن جا برود. از همان اول این را گفتم و آنها هم انگار خوششان آمد. بعد از چند وقت به من خبر دادند که با سرباز معلمیام موافقت شده و من را به جایی فرستادند که داستانش طولانی است، اما وقتی با سختی زیاد به آن جا رسیدم، دیدم 3 خانوار هستند و 11 دانشآموز دارند. دیدم تجربه خوبی بود، سال بعد، زودتر از شروع سال تحصیلی رفتم و 2 سال نزد آنها به عنوان سرباز معلم بودم. بعد از آن که سربازیام تمام شد، به عنوان معلم حقالتدریس مشغول شدم و بعد از آن سالی یکجا را پیدا میکنم و برای تدریس به دل کوهها میزنم.»
بیشتر از 300 دانشآموز بازمانده از تحصیل داشتم
از او میپرسم که آیا آماری از تعداد دانشآموزانش در این سالها دارد؟ او اینطور پاسخ میدهد: «قدیمتر این سوال را از من کرده بودند و گفته بودم تقریبا 200 دانشآموز. اما سال پیش با کمک یک معلم دیگر که بررسی کردیم، متوجه شدیم که تاکنون بیش از 300 دانشآموز داشتم که بازمانده از تحصیل بودند و حداقل در حد خواندن و نوشتن به آنها یاد دادم. من صبح به بچهها درس میدهم؛ حتی در برخی مواقع بعدازظهرها و شبها. در مناطق عشایری یک معلم کار تدریس را برای ۹ پایه تحصیلی انجام میدهد، در واقع یک معلم در کوهها و مناطق عشایری به اندازه یک دانشگاه کار تدریس را انجام میدهد، بدون این که از کسی انتظاری داشته باشد».
من 28 شغل دارم
«به جز تدریس به ۹ پایه تحصیلی، من کارها و وظایف دیگری مانند آرایشگری، هیزم شکستن، محیط بانی، محافظت از طبیعت، پزشکی و ... را در این مناطق به عهده دارم». او با این مقدمه میگوید: «یک معلم عشایر 28 شغل دارد و کارش فقط این نیست که برود سر کلاس، درس بدهد و بقیه اوقات را برای کارهای شخصی خودش برنامهریزی کند. مناطق عشایری هیچگونه امکانات رفاهی مانند برق، آب لولهکشی و ... ندارد، با هزینه شخصی خودم یک سیستم انرژی خورشیدی تامینکننده برق خریداری کردهام تا علاوه بر تدریس دانش آموزان تا غروب، بهنوبت شبها به خانههای آنها بروم و فیلم سینمایی و آموزشی و کمکدرسی در خانههای کپری آنها پخش کنم. باتری، پنل خورشیدی، ویدئو پروژکتور و ... را با هزار بدبختی میبرم برای عشایر، با پای پیاده میبرم در دل کوهها. یک بار یک نفرشان به من گفت این کارت، چندین میلیارد برای ما ارزش دارد. شنیدن همین جمله برای من هم چندین میلیارد ارزش داشت و حالم را خوب کرد.»
در کوهها، بارها مرگ را به چشم خودم دیدم
از او میپرسم که پیمودن مسیر در کوهها خطرناک نیست که میگوید: «خیلی خطرناک است و من بارها، مرگ را به چشم خودم دیدم. یاغی هست در کوه، قاتلها هم بعضی اوقات به کوهها پناه میبرند. چندین بار جلوی من را گرفتند، غارتم کردند، ولی خدا کمک کرده که کم نیاورم. جاهایی هست که در کوه گیر میکنید و مرگ را از هر لحظه و جایی به خودتان نزدیکتر میبینید. بگذارید یک خاطره از این اتفاقها برایتان بگویم. سال 83 در دل کوهها، یادم هست که حقوقم 42 هزار و 625 تومان بود. میخواستم جایی بروم که معلم نداشت. گفتم یک معلم با خودم ببرم، جای خودم بگذارم چون چند وقتی باید میرفتم آبادی و بعدش برمیگشتم. با هم راه افتادیم و در تاریکی به یک چشمه رسیدیم. گفتم آقای فلانی، اگر شب به خانه عشایر برسیم چون روزها خیلی کار میکنند و خستهاند، درست نیست. بیا امشب را در طبیعت بخوابیم. سنگ بزرگی به اندازه نصف یک ساختمان بود، رفتیم در کنار آن خوابیدیم. چراغقوه و چاقو را هم کنار دستمان گذاشتیم که اگر حیوانی آمد، آماده باشیم. نیمههای شب بود که احساس کردم یک چیزی دارد پایم را قلقک میدهد و لیس میزند. دیدم یک هیکل بزرگی، زیر پایم است، اما هیچی دیده نمی شد. یک باره دیدم که این بنده خدا پرید و فرار کرد و من پشت سرش دویدم. نزدیک 400 یا 500 متر روی سنگهای تیزی که با کفش نمی شد روی آن راه برویم، با پای برهنه دویدیم. شروع کرد به اعتراض که چرا من را این جا آوردی، به خاطر 42 هزار تومان داری من را نابود میکنی و ... . خلاصه من برگشتم جای سنگ، دیدم که آن حیوان هم از ترس ما فرار کرده. چراغقوه را انداختم آن جا، دیدم جای پاهایش به اندازه یک کف دست پهن و به گمانم خرس بوده است. دیگر آن معلم رفت که رفت و دیگر هیچوقت با من نیامد».
دانشآموزانم را با احترام به نظر جمع آشنا کردم
یکی از پستهای پربازدید او در پیج شخصیاش مربوط به برگزاری انتخابات در یک کلاس است که تحسین دنبالکنندگانش را هم در پی داشت. خودش در این باره توضیح میدهد: «میخواستم یکی از دانشآموزها را مبصر کلاس کنم. دخترها گفتند که باید مبصر کلاس یک دختر باشد و پسرها گفتند که نه، یک پسر باید مبصر کلاس باشد. تقریبا 20 نفری بودند و گفتم باید انتخابات برگزار شود. قبول کردند و در رایگیری بعضی از پسرها به دخترها رای دادند. در تصویر، همین دختری که دارد رای میدهد، بیشترین رای را آورد و مبصر کلاس شد. از 16 نفری که رای دادند، 11 رای به او اختصاص داشت. پسرها بعد از آن بیرون رفتند و حتی درگیر شدند که چرا از بین خودشان کسی رای نیاورده است. بعد از چند وقت، همه از این دختر حرف شنوی داشتند. مثلا وقتی من میخواستم یک چایی بخورم، او از آنها جدول ضرب میپرسید، املا میگرفت و ... . دختر زرنگی بود و الان به نظرم کلاس اول راهنمایی است. به این ترتیب، بچهها را با احترام به نظر جمع آشنا کردم و نتیجه خوبی هم داشت.»
دانشآموزان عشایر سرشار از هوش هستند اما حیف...
از او میپرسم که آیا دانشآموزان عشایر که تا قبل از او، معمولا معلم نداشته اند و آشنایی با درس و مدرسه ندارند، باهوش هستند و دل به درس میدهند که میگوید: «امسال رفتم جایی که عشایر در پاییز اتراق میکنند و دو ماه در آن جا میمانند. دانشآموزی داشتم که از نظر آواز در کشور نظیر نداشت؛ یعنی اگر در این برنامههای استعدادیابی شرکت میکرد، همه مردم ایران به او رای میدادند، اما متاسفانه دانش آموزهای عشایر آن قدر که به کار عادت کرده اند، به درس عادت ندارند. من الان کلاس اول، دوم تا پایه نهم را تدریس میکنم، آن هم با امکانات سنگ و چوب و بعد از چندین روز پیادهروی در دل کوهها؛ چراکه میبینم بعضی از این دانشآموزها، استعداد خیلی خوبی دارند به شرطی که خانوادههایشان بگذارند و امکانات اولیه باشد. اگر بگویم که اینها از دانشآموزهای شهری تیزهوشتر هستند، اغراق نکرده ام».
خوشحالی دخترهای عشایر وقتی برایشان چادر خریدم، یادم نمیرود
او درباره یکی از خاطرهانگیزترین کارهایی که برای عشایر کرده هم میگوید: «من برای دل خودم، خیلی کارها برای عشایر انجام دادم. یک بار چندین دختر عشایر آمدند جای من و گفتند که ما آرزو داریم با چادر خوشگل نماز بخوانیم. رفتم تهران و از خیران تعدادی چادر برای دخترهای عشایر گرفتم. از دزفول نزدیک 8 ساعت با یک خودرو در راههای پر از پیچ و گردنه، از وسط شنها و ... رفتم تا رسیدم به جایی که باید با گرگر از روی آب عبور می کردم. بعد یک قاطر گیر آوردم و 2 روز رفتم تا به دخترهایی برسم که از من تقاضای چادر کرده بودند. تقریبا 5 روز برای رسیدن به آنها در راه بودم، اما خوشحالی آن دخترها بعد از دیدن چادرها برای من از همه چیز این جهان باارزشتر بود و یادم نمیرود. بعدش هم گفتند که با ما، نماز و اذان کار کن. یکی از بچهها پیشنماز شد و نماز زیبایی در سکوت آنجا اقامه شد که توصیفش خیلی سخت است. صدای اذان در آن سکوت، بینهایت دلنواز بود و توجه همه افراد آن جا را به خودش جلب میکرد.»
در رتبهبندی معلمها برای من زدند فاقد رتبه!
او یک گلایه هم از وزیر آموزش و پرورش دارد و میگوید: «من تا حالا با کمک خیرها، 50 تا کانکس بردم در مناطق محروم. بیش از 300 دانشآموز پیدا کردم و به آنها در حد توانم چیزی یاد دادم، 20 معلم از همین طریق جذب شده اند، بیش از هزار زن باردار و عقرب گزیده و گم شده در کوه و بیمار و ... را ما نجات دادیم، بعد وزیر آموزش و پرورش آمده،20،10 ،40،30 کرده و من را زده فاقد رتبه. یکی از همکارانم که شنیده من را فاقد رتبه زدند، برای من گریه کرد!
تا حالا هدیه روز معلم نگرفتم
از او میپرسم که آیا تا حالا، هدیه روز معلم گرفته که میگوید: «در این جاهایی که من میروم، اصلا نمیدانند معلم چی هست چه برسد به روز معلم و خرید هدیه برای او! فقط تنها چیزی که از من میخواهند این است که برای بچههایشان قلم و دفتر ببرم، بخاری، وسایل خوردنی و لباس. دیگر نمیگویند با این همه سختی می آیی، جانت را به خطر میاندازی و ...، از تو تشکر کنند. تا حالا اصلا هدیه روز معلم از دانشآموزی نگرفتم و توقع هدیه روز معلم هم ندارم. اصلا برایم مهم نیست این چیزها. یادم هست که آن اوایل به من میگفتند که اگر به عنوان معلم جای عشایر بروی، بهترین عسل را به تو میدهند، برایت حیوان شکار میکنند، باکیفیتترین لبنیات را میخوری و ... . البته من به امید این چیزها نرفتم، ولی بعدها دیدم که اصلا خبری از این چیزها نیست؛ چون مردم این منطقه بسیار فقیر هستند و حتی خودشان ندارند که چنین چیزهایی بخورند».
خواهش من را به گوش نیکوکارها برسانید
«به عنوان حرف آخر، فقط یک خواهش دارم که به خیران بگویید به ما کمک کنند. بعضی از این جاهایی که میروم، ناهار و شام دانشآموزان، نان و پیاز یا نان و دوغ است». او ادامه میدهد: «خیران کمک کنند برای خرید وسایل آموزشی، مایحتاج اولیه زندگی و ... برای این افراد که هموطن ما هستند. پاهای من بهسختی این راهها عادت کرده و البته هیچ چشمداشتی از کسی ندارم، اما مسئولان و نیکوکارها حواسشان بیشتر به بچههای کوهستان باشد؛ بچههایی که حق دارند بیاموزند، حتی اگر این حق را در پسِ چهره سرخ و آفتاب سوخته عشایری و شرم کودکیشان فریاد نمیزنند.»
سایر اخبار این روزنامه
بحران آب شرب مشهد بر مدار اضطرار
موتور ایرانی هواپیما استارت خورد
وداع با شهید غیرت
صف عادی سازی با دمشق
جنگیری با تاریخچهای فراتر از سینما
شهید مطهری، «امر به معروف» و نیاز امروز ما
ایستاده به افتخار «معلم»
ماموریت ناتمام در برابر معلمان
سوداگران در تور مالیاتی
کرسی آزاداندیشی «مسئله حجاب» به میزبانی استاد «مرتضی مطهری»
رانندگی با خیال تخت درحال لود!
نیویورک تایمز: اکبری جاسوس بریتانیا بود
راز جسد دفن شده در پاتوق معتادان!
پدیده برنامههای چند شبکهای!