روزنامه جوان
1402/04/06
خونِ خورشید بر محراب آگاهی و روشنگری
در ششمین روز از تیرماه ۱۳۶۰، نماز جماعت ظهر در مسجد ابوذر (واقع در یکی از مناطق جنوبی تهران)، اقامه میشود و سپس آیتالله سیدعلی خامنهای امام جمعه محبوب شهر، به ایراد سخنرانی و پاسخگویی به سؤالات میپردازد. در این میان ضبط صوتی استوانهای شکل، روی تریبون قرار میگیرد و پس از انفجار، تنها خطیب مجلس را مورد هدف قرار میدهد! اینک ۴۲ سال از آن «ظهر خونین» میگذرد و جهانی معطوف به کردار و گفتار «خورشیدِ مجروح آن روز» است. مقال ذیل در بازخوانی رویداها و تحلیلهای مرتبط با آن رویداد، به شما تقدیم میشود.ترور در مسجد ابوذر، روایتی از یک رویداد
ترور ظهرگاه خونین مسجد ابوذر، آغازی بود بر انتقام جویی گروههای معاند از شخصیتهای مؤثر در انقلاب اسلامی. این فرآیند نخست از ترور آیتالله سیدعلی خامنهای کلید خورد و سپس با ترور آیتالله سیدمحمد بهشتی و یارانش در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی و نیز ترور شهیدان محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر رئیسجمهور و نخست وزیر وقت، تداوم یافت. نویسنده اثر «تاریخ ایران پس از انقلاب اسلامی، جلد چهارم»، از انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، در روایت ماوقع مینویسد:
«ساعت یک بعد از ظهر روز ۶ تیرماه ۱۳۶۰، ما بین نماز ظهر و عصر، آیتالله سیدعلی خامنهای امام جمعه تهران، نماینده امام در شورای عالی دفاع و نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی، در پشت تریبونی در مسجد ابوذر، برای انبوهی از جمعیت، درباره شایعه و نقش تخریبی آن به صورت ایستاده، مشغول سخنرانی و روشنگری بودند و مردم را به هوشیاری در برابر ترفندهای دشمنان انقلاب فرا میخواندند. در چنین جلساتی، پاسخگویی به سؤالات، بیشتر وقت را به خود اختصاص میدهد و این رویهای است که از هنگام حضور مستمر ایشان در اجتماعات دانشجویی، شکل گرفته بود. آیتالله خامنهای در حال پاسخگویی به سؤالات و ضبط صوتها جز یکی، در حال ثبت و ضبط کردن سخنان ایشان بود. ناگهان صدای انفجاری مهیب، خبر از عملی شدن توطئهای شوم میداد. نماینده امام، جراحتی عمیق برمیدارد و محراب به خونش رنگین میگردد. مردم هراسان و نگران، در پی نجات جان امام جمعه خویش بر میآیند. اشکها بر گونهها جاری و دستها به دعا بلند میگردد. پس از انفجار، محافظ بیسیم را برداشت. کدشان حافظِ هفت بود. مرکز ۵۰- ۵۰، این رمزِ آماده باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده است. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه! محافظ یک دفعه توی بیسیم گفت: با مجلس تماس بگیر. اسم دکتر فیاضبخش و چند نفر دیگر از پزشکهای مجلس را هم گفت منافی، زرگر... بگو بیایند بیمارستان بهارلو. بیرون از مسجد، آیتالله خامنهای لحظاتی به هوش آمدند، اما بلافاصله از هوش رفتند. در بین راه بیمارستان هم، چند باری به هوش آمدند و دوباره از هوش رفتند. ایشان هر وقت به هوش میآمدند، شهادتین میگفتند. لبها و چشمها تکان میخوردند، البته خیلی کم. ابتدا ایشان را به درمانگاهی در همان نزدیکیها، در خیابان قزوین بردند. اما کاری از دست کسی بر نمیآمد و باید ایشان را به جای دیگر میبردند. شهید آیتالله بهشتی از نخستین افرادی بود که برای بررسی اوضاع و خبرگیری از احوال آیتالله خامنهای از اعضای مؤسس حزب جمهوری اسلامی، به بیمارستان بهارلو رفت....» دست راست ایشان با قطع عصب از کار افتاده است، بعداً باید پیوند شود
آیتالله اکبر هاشمی رفسنجانی دوست دیرین آیتالله سیدعلی خامنهای، در عداد نخستین چهرههایی است که از ماجرای ترور اطلاع مییابد. وی لحظه دریافت خبر و پی جویی آن را بعدها چنین به تاریخ سپرد:
«برای دیدن معادن ذغال سنگ، عازم زرند شدیم... سروان سجادی فرمانده ژاندارمری، خبر سوءقصد به جان آقای خامنهای را همراه با بشارت نجات ایشان داد. گفت: بمبی در ضبط صوت کار گذاشته و در مسجد ابوذر روی میز خطابۀ ایشان گذاشتهاند. یک لحظه دنیا در نظرم تاریک شد. همراهان متوجه از دست رفتن تعادل من شدند و شاید به همین جهت، سروان سجادی توضیحات امیدوار کنندهای داد. به خود آمدم که پس از عزل بنیصدر، ما بایستی ضوابط امنیتی را بهتر مراعات کنیم. همین نحوۀ سفر من و حضور غیر محتاطانه آقای خامنهای در مسجد ابوذر، از این بیاحتیاطیهاست... ساعت هشت شب به تهران رسیدیم. مستقیماً به بیمارستان قلب رفتم و از آقای خامنهای عیادت کردم... دکترها گفتند ۷۰ درصد خطر رفع شده، خونریزی زیاد شده، دست راست ایشان با قطع عصب از کار افتاده است، بعداً باید پیوند شود. عروق و اعصاب ناحیۀ راست سینه قطع شده، برای قطع خونریزی، ایشان را به اتاق عمل بردند....» نمیدانم خدا با من چه کار دارد که مرا نگه داشت!
حجتالاسلام والمسلمین علی اکبر ناطق نوری نیز، در زمره آنان است که پس از دریافت خبر ترور آیتالله خامنهای، خود را به بیمارستان بهارلوی تهران رسانده است. وی بعدها و در جریان نقاهت و مداوای امام جمعه تهران، از ایشان نکتهای شنید که پس از سالها به معنای صحیح آن پیبرد
«آقا که در مسجد ابوذر ترور شد، در مجلس بودم. وقتی که خبردار شدم، بلافاصله خودم را به بیمارستان بهارلو در میدان راهآهن رساندم. وقتی به بیمارستان رفتم، آقا را برده بودند اتاق عمل. خانمشان هم تشریف آورده بودند. محافظین هم حضور داشتند. آقای جباری راننده آقا بود. او در سرعت عمل و رساندن آقا به بیمارستان، خیلی نقش اساسی داشت. ایشان نقل میکرد که اول آقا را آوردم درمانگاه عباسی، آنجا امکانات نداشتند و نپذیرفتند! سریع به بیمارستان بهارلو آمدیم. پزشکان معتقد بودند اگر آقا پنج دقیقه دیرتر به بیمارستان میرسید، کار تمام بود و همچنین انفجار اگر سمت چپ ایشان را گرفته بود، قطعاً به قلب ایشان آسیب جدی میرسید، اما خداوند خواست این قلب تپنده نظام از کار نیفتد و خداوند ایشان را به عنوان ذخیره انقلاب نگهداشت و حضرت امام هم پیامی درباره ترور آقا دادند که بسیار از ایشان تجلیل کردند. روزی برای عیادت خدمتشان [آیتالله خامنهای]شرفیاب شدم. ایشان فرمودند: این حادثه علیالقاعده باید مرا میبرد، اما نمیدانم خدا با من چه کار دارد که مرا نگهداشت... چهار سال پیش که خدمتشان رسیدم، به یک مناسبتی بحثی پیش آمد. به آقا عرض کردم: آن روز یادتان است که فرمودید نمیدانم خدا چه کارم دارد؟ این کار را داشت که شما را برای انقلاب نگه داشت... والاّ در اثر قطع شدن رگها و خونریزی در فاصله مسجد ابوذر تا بیمارستان بهارلو، قطعاً ایشان به شهادت میرسید. خداوند برای اسلام و انقلاب ایشان را حفظ کرد....» چالشهای جابهجایی از بیمارستان بهارلو تا بیمارستان قلب
ترور آیتالله سیدعلی خامنهای در ظهرگاه ششم تیرماه ۱۳۶۰، در مقطعی بس خطیر و حساس روی داد. ابوالحسن بنیصدر رئیسجمهور وقت معزول گشته بود و منافقین به نظام اسلامی، اعلام جنگ مسلحانه داده بودند. در چنین شرایطی عملیات انتقال مجروحین ترور به بیمارستان و مداوای آنان، بس دشوار مینمود. چه اینکه گروهکهای تروریست در این مراکز نیز، عوامل و نفوذیهای خویش را داشتند و سعی میکردند تا با اقدامات ایذایی، عملیات معالجه را مختل سازند. روایت محسن رفیقدوست در باب چالشهای جابهجایی آیتالله، از بیمارستان بهارلو تا بیمارستان قلب، به این قرار است:
«با توجه به اینکه به امور حفاظت و به تبع آن ترورها رسیدگی میکردم، یکی از خاطرات جالبی که دارم، مربوط به ترور مقام معظم رهبری است. من در پادگان خلیج بودم که باخبر شدم مقام معظم رهبری ترور شدهاند. ترور ایشان به وسیله ضبط صوت بود، یعنی مواد منفجره را در ضبط صوت جاسازی کرده بودند. ایشان را به بیمارستان راهآهن برده بودند. من خودم را به بیمارستان راهآهن رسانیدم و دیدم که محوطه و نیز اطراف بیمارستان، پر از جمعیت است. با هزار زحمت، جمعیت را از محوطه بیرون کردیم و به داخل بیمارستان رفتیم. دکتر معیری که فردای آن روز شهید شدند، مشغول مداوای آقا بودند. ایشان گفتند که ما در این بیمارستان امکانات نداریم و باید ایشان به بیمارستان قلب منتقل شود. برای انتقال مقام معظم رهبری، ما هلیکوپتر خواستیم و هلیکوپتر آمد، ولی هر بار خواستیم که ایشان را به داخل هلیکوپتر منتقل کنیم، جمعیت هجوم آوردند. به هیچ صورت انتقال ممکن نبود، مگر با یک راه و آن اینکه فرد دیگری را روی برانکارد بخوابانیم و ملحفه سفید رویش بکشیم. این کار را کردیم و یکی از برادران را روی برانکارد خواباندیم و به سر و صورت زنان، آن را به آمبولانس منتقل کردیم، تا اینکه مردم به گمان اینکه ایشان را بردیم، محیط را خلوت کردند و ما هم بعد، ایشان را به بیمارستان قلب منتقل کردیم....» عملیات ترور توسط فرقانیان، چگونه ساخته و پرداخته شد؟
گروه فرقان پس از ترور چهرههای شاخص نظام اسلامی، در اواخر سال ۱۳۵۸ متلاشی شد و رهبران آن نیز در اوایل سال ۱۳۵۹، اعدام یا مجازات شدند. بقایای این گروه، چندان امکان ادامه ترورها را نداشتند و هم از این روی باید برای فرقان در ترور آیتالله سیدعلی خامنهای، به دنبال شریکی پرانگیزه گشت! این شریک، جز سازمان موسوم به مجاهدین خلق نبود. مسعود تقیزاده عامل ترور آیتالله در مسجد ابوذر، در باب چند و، چون عملیاتی ساختن این سوءقصد، در بازجوییهای خویش آورده است:
«طرح استفاده از ضبط صوت برای عملیات، از قبل توسط مهدی [محمد متحدی]مطرح شده بود. چون من برای یک خبرنگار ژاپنی کار میکردم، از طریق کارت خبرنگاری او و چند بار، برای مصاحبه مطبوعاتی پیش بهشتی میرفتیم و معمولاً خبرنگارها، ضبط صوت را روی میز میگذاردند. این فکر به نظر مهدی [محمد متحدی]رسیده بود. البته حسن به دلیل از یاد بردن هدف اصلی و حل شدن در کار خبرنگاری، با نظر مهدی از آنجا دست کشید، ولی این طرح مخصوصاً بعد از عدم موفقیت در کارهای معادیخواه یا موسوی اردبیلی، خیلی فکر مهدی را مشغول کرده بود... این ضبط در مرحله اول، برای موسوی اردبیلی در نظر گرفته شده بود که هر شب جمعه در مسجد کنار خانهاش سخنرانی و تفسیر داشت و [..]مهدی به حسن گفته بود که، چون او تفسیر قرآن میکند، کار در آن زمان از نظر بیرونی خیلی تبلیغ بدی میشود. به همین دلیل، دفعه بعد من رفتم و دیدم که امکان دارد که کار با ضبط انجام دهیم. بنابراین برای هفته بعد، مهدی ضبط را تهیه کرده بود، ولی درست همان هفته وی بنا بر یک عزا یا عیدی، به مشهد رفته بود و نشد. تا اینکه مطلع شدیم، [آیتالله]خامنهای در محل یک برنامه پرسش و پاسخ دارد. من روز قبل، برای شناسایی مسجد رفته و فردایش با ضبط به محل رفتم. قبلاً مهدی آن را با چراغ امتحان میکرد و خوب عمل میکرد، ولی روز عمل صبحش که من چند دفعه آزمایش کردم، متوجه شدم که زیاد هم قابل اعتماد نیست و با کمی تکان، از حالت معمولش بیرون میآید. به هر حال من ظهر به مسجد رفتم و دیدم که یک نماز به امامت خود [آیتالله]خامنهای خواندهاند و نماز بعدی را هم، من شرکت کردم و سپس وقتی وی برای سخنرانی به پشت میز بزرگی که قرار داشت، رفت، من بعد از یکی دو دقیقه ضبط را به کار انداخته و جلوی وی گذاشتم. البته، چون میز بزرگ بود، او برای برداشتن کاغذ سؤالها به آن طرف و این طرف خم میشد، من امکان اینکه به هدف بخورد را زیاد نداشتم و دیگر اینکه، چون ترس داشتم، قبل از رسیدن نوار به آخر بمب عمل کند، هر چه سریعتر به کناری رفته و جورابهایم را پوشیدم و سپس به توالت رفته و از آنجا خارج شدم و از کوچه پشتی به میدان ابوذر - که فولکس را آنجا گذاشته بودم- رفتم و از محل دور شدم..» ردپای عاملان ترور در مشهد!
تنی چند از بقایای گروه فرقان که ترور آیتالله خامنهای را عملیاتی ساختند، نهایتاً در شهر مشهد ردیای و دستگیر شدند. این دستگیری و پیجوییهای بعدی اطلاعاتی و قضایی نشان داد که آنان در تماس با سازمان موسوم به مجاهدین به چنین تصمیمی رسیده و آن را عملی ساختهاند. چنانکه تارنمای مرکز اسناد انقلاب اسلامی، طی مقالی این موضوع را مورد تأیید قرار میدهد:
«پس از عملیات ششم تیر که موجب زخمی شدن آیتالله خامنهای شد، نیروهای دادستانی انقلاب توانستند ردهایی از گروه رهروان فرقان را در مشهد بیابند و در شهریور ۱۳۶۰، محمد متحدی و مسعود تقیزاده دستگیر شدند. مسعود تقیزاده در بازجوییها به تفصیل سخن گفت، اما محمد متحدی به جز چند خط سخنی نگفت و در دادگاه نیز، حاضر به دفاع از خود نشد. دادگاه انقلاب تهران به ریاست آیتالله محمدی گیلانی، این دو را پس از محاکمه به اعدام محکوم کرد و حکم اعدام در تاریخ ۸/۱۱/۱۳۶۰، در محل برگزاری نماز جمعه تبریز به اجرا درآمد. البته پس از ریشهکنی رهبری و شاخه نظامی گروه فرقان، با تصمیم دادگاه انقلاب صِرف عضویت در گروه فرقان، برای افراد غیر زندانی در حکم محاربه به حساب آمد و دادگاههای انقلاب در سال ۱۳۶۰، برخورد سختی با اعضای گروه رهروان فرقان داشتند. البته بعدها اسنادی به دست آمد که نشان میداد، محمد متحدی پس از اعدام اکبر گودرزی با اعضای سازمان مجاهدین خلق در تماس بوده و به سفارش آنها، دست به ترور میزده است. همچنین آیتالله حاج شیخ قاسم اسلامی از منتقدان اصلی دکتر شریعتی، تاریخ ۵ مرداد ۱۳۵۹ در منزلش ترور شد. بعدها مشخص شد دو نفر با خواندن کتابهای دکتر شریعتی و تحریک برخی عوامل، دست به قتل شهید شیخ قاسم اسلامی زدهاند. گرچه ضارب دستگیر و اعدام شد، اما آنان هیچگاه ارتباطشان با گروه فرقان را رد یا تأیید نکردند....» کسی که مأمور ترور آیتالله خامنهای شده بود
روایتی که مسعود خدابنده محافظ سابق مسعود رجوی و از اعضای قدیمی سازمان موسوم به مجاهدین خلق، از اراده سازمان متبوع خویش در ترور آیتالله خامنهای ارائه داده است، نشان میدهد که تصمیم به ترور ایشان، از دیرباز در میان ردههای بالای منافقین وجود داشته است. در این میان، اما به دلیل اِعراض عامل اصلی و وابسته به سازمان، این ترور به فرقان برون سپاری شده است:
«یکی از کسانی که الان هم در انگلستان است، مسئول آموزش و انتقال تیمهای ترور از مرز پاکستان بود. او میگفت: روزی به من اطلاع دادند که این بار خودت باید بروی! میگفت: من هم تا حدودی خوشحال شدم، چون خیلیها به خاطر من و با آموزش من کشته شده بودند و خوب بود که نوبت خودم باشد! لذا نفر همراهم را انتخاب کردم، از مرز عبور کردیم و در مسافرخانهای خوابیدیم. صبح که بیدار شدم، دیدم نفر همراه من ۲۰ هزار دلار را برداشته و فرار کرده! من ۲۰ هزار دلار داشتم و قرار بود روز بعد به زاهدان برویم، تا سرقرار سلاح و موتور تحویل بگیریم. زنگ زدم به سرپل که قضیه این است. جواب دادند که خودت تنهایی برو و کار را انجام بده. او میگفت من یک روزِ تمام نقشه و برنامه را بالا و پایین کردم که چطور یک نفره کار را انجام بدهم؟! شروع میکردم از بالا و وقتی به آخر نقشه میرسیدم میدیدم من کشته خواهم شد و سوژه زنده میماند! سوژه آیتالله خامنهای بود. این موضوع مربوط میشود به سالهای ۱۹۸۹ یا ۱۹۹۰. میگفت در نهایت رفتم سر قرار. قاچاقچی را دیدم، آشنا درآمد. ۲۰ هزار دلار را دادم به او که من را به طریقی خارج کند و این قاچاقچی توانست من را برساند به انگلستان. این شخص الان سالهاست به عنوان یک فرد پاکستانی، با نام مستعار کار و زندگی میکند. من با او، در حدود سال ۱۹۹۵ آشنا شدم. البته پنج، شش سال قبل از آن دنبال این کار بوده و بعد از فرار مدتی، به صورت مخفی در بین جامعه پاکستانی کار میکرد، تا که قانع شد خودش را معرفی کند و البته از گذشته هم صحبتی نمیکند. او در سازمان در ردههای بالاتر، به اسم رئوف پاکستان شناخته میشد و سرپل اعزام و رابط، رابطی در پاکستان بود. یعنی مسئولیت آخرین آموزشها و توجیه و اعزام تیمهای ترور از مرز پاکستان را داشت....»
سایر اخبار این روزنامه
حقوق بشر در چنگال گرگهای درنده
اعتراف روزنامه اصلاحطلب به ترافیک دیپلماسی در تهران
مگر اینستکس همان نفت در برابر غذا نبود؟!
فرمانده کل سپاه: تجزیهطلبان حاشیه امنیت ندارند
سودجویان غرق در شیرابه زباله!
به نام عروسوداماد به کام فعالان بازار لوازم خانگی
سهامداری در پالایشگاههای فراسرزمینی فروش نفت را تضمین میکند
تسلسل باطل مربیان شکستخورده فوتبال
اروپا در روند باطل تحریمها دنبال امریکا نرود
جنگطلبی «پریگوژین» به در پولادی کرملین خورد
«شهرهرت» عقب ماندهتر از فیلمفارسی
یکراهشدن قوا
تکذیب استفتا با موضوع حرام و خلاف شرع بودن طرح یکپارچه فروش خودرو
خونِ خورشید بر محراب آگاهی و روشنگری