چقدر از امام حسین (ع) می‌دانیم؟

این پرسش مقدر در قضیه عاشورا و شناخت از امام حسین (ع) مطرح است که ما حقیقتاً چقدر درباره این موضوعات آگاهی و شناخت داریم؟ متأسفانه در این سال‌ها فضای معرفتی و شناختی نسبت به حضرت سیدالشهدا (ع) آلوده به داستان‌های مداحی و بعضی از اشعار دم‌دستی و کار‌هایی شده است که زمینه فکری عمیقی ندارند. من به شعر، مخصوصاً اگر غنا و دانش کافی داشته باشد، علاقه‌مند هستم، اما واقعیت این است که ما به عنوان شیعه و کسانی که خط ممیزه‌مان از دیگران، کربلاست و راه شیعه از کربلا از دیگران به طور کامل جدا و مشخص شد، از این حماسه عظیم چیز زیادی نمی‌دانیم. اینجاست که ما حاضریم همه چیزمان را فدا کنیم و حتی مادران، طفلان شیرخوار خود را نیز می‌آورند و سر دست می‌گیرند، اما حقیقتاً از این موضوعی که حاضریم فرزندمان را در راهش بدهیم و خیلی‌های‌مان جان‌مان را داده‌ایم و می‌دهیم، چقدر می‌دانیم و در طول زندگی چقدر درباره امام حسین (ع) کتاب خوانده‌ایم؟
متأسفانه منابر و سخنرانی‌های امثال بنده هم که وظیفه‌مان معرفت‌افزایی در این زمینه است، گرفتار جریان کشکولی شده‌اند و عوام‌الناس به شدت فشار می‌آورند که داستانی یا چیزی بگو که ما پای منبر یا میز خطابه‌ات چرت نزنیم. خود من سال‌ها تحت فشار بوده‌ام که در صحبت‌هایت چه ضرورت دارد که یک مطلب تاریخی را مطرح و تحلیل کنی؟ چیزی بگو که ما برای فهم آن به زحمت نیفتیم. بدتر از آن صدا‌وسیمای ماست. این دستگاه حقیقتاً چقدر دانش عاشورایی و معرفت به معنی واقعی کلمه را عرضه کرده است؟ ما آن قدری که درباره نهضت نفت و رهبران آن خرج کرده و مستند ساخته و آدم‌های حسابی را آورده‌ایم که درباره این موضوع حرف جدی بزنند، آیا در مورد عاشورا کسانی را آورده‌ایم که حرف جدی بزنند؟
کتاب آقای رسول محلاتی انصافاً غنی و خواندنی است. آیا کسی آمد و در دهه محرم به استناد این کتاب گفت که در کربلا چه گذشت؟ این طور نشود که پورپیرار در کتابش بگوید آنچه ما درباره عاشورا می‌دانیم، به طور کلی این است که رهبر مذهبی و رهبر سیاسی دچار اختلاف شدند و رهبر سیاسی غلبه پیدا کرد و رهبر مذهبی را کشت. بقیه حرف‌هایی هم که می‌زنند، مبنا و مأخذشان معلوم نیست. کتاب‌های «پلی برای گذشته» را که در اینجا چاپ نشد و در مالزی چاپ شد، ببینید.
وهابیت حجم عظیمی از شبهات را درباره عاشورا ساخته و پرداخته کرده است. چرا راه دور برویم؟ نوشته‌های کسروی، علی‌اکبر حکمی‌زاده و دیگران را ببینید. به دانشگاه‌های ما بروید و گروه‌های تاریخ را ببینید. آیا به من و شما نمی‌گویند دعوا بین دو قبیله عرب بود؟ خودشان قضیه را رها کرده‌اند، شما چرا رها نمی‌کنید؟ ما در برابر این سیلی که به راه افتاده و به طور جدی آستانه معرفتی ما را هدف قرار داده است، چه سدی ساخته‌ایم؟ چقدر کتاب نوشته و چند کتاب خوانده‌ایم؟ معلم‌های تاریخ ما در آموزش و پرورش چقدر درباره سیدالشهدا (ع) می‌دانند؟ خدا را شاهد می‌گیرم، زمانی که کتاب راهنمای معلم نوشته شد و دو نفر از بزرگ‌ترین شخصیت‌های تاریخ اسلام را جناب عمر بن عبدالعزیز و عبدالله بن زبیر نوشتند! ما شدیم راست افراطی و هزار تا فحش هم خوردیم. چرا؟ چون گفتیم لطفاً دست‌کم در کشور شیعه این کار را نکنید.


ما در برابر این شبهات گسترده و مستمر چه پاسخی داریم؟ چرا این کوتاهی‌ها اتفاق افتاده‌اند؟ چرا یک شیعه حاضر است بالای دار برود و در آنجا مدح و منقبت علی‌بن‌ابیطالب (ع) را بگوید و زبانش را از حلقومش بیرون بکشند، اما شیعه دیگری در کنار او از حسین‌بن‌علی (ع) دعوت کند و وقتی امام عزم کرد بیاید، سرش را مثل کبک در برف فرو ببرد و چشم و گوشش را ببندد و بعد که امام حسین (ع) به شهادت رسید، توی سر خودش بزند و بگوید یالثارات الحسین؟ در این بین چه اتفاقی رخ داد؟
متأسفانه ما به عنوان یک شیعه آن قدری که باید از سیدالشهدا (ع) بدانیم، نمی‌دانیم. از امیرالمؤمنین (ع) هم نمی‌دانیم. از پیامبر (ص) هم نمی‌دانیم. سهم عاشورا در میان مقالات علمی‌ای که در کشور ما نوشته می‌شوند، تقریباً صفر است. من در مطبوعات و رسانه‌ها کمتر به مطالب جدی در این زمینه برخورد کرده‌ام. هر چه هم که می‌بینم رونویسی از روی دست همدیگر است. این نشان می‌دهد کسانی که باید در این زمینه مطالعه و فکر کنند، این کار را نمی‌کنند.
بر سر اینکه چرا عاشورا اتفاق افتاد، اختلاف‌نظر‌های بسیاری وجود دارد. عده‌ای گفته‌اند به خاطر اصرار یزید بر بیعت امام حسین (ع) با ایشان بود. برخی بر دعوت کوفیان تأکید می‌کنند. بعضی‌ها هم امر‌به‌معروف و نهی‌از‌منکر را مطرح می‌سازند. جالب است که در داستان‌پردازی‌های اموی‌ها که ردپای مسیحی‌ها هم در آن‌ها دیده می‌شود، ماجرای عشق سه‌ضلعی یزید و ارینب و امام حسین (ع) را هم می‌بینیم. خیلی‌ها می‌گویند حالا یزید می‌خواست با جور و ستم هم که شده با زنی ازدواج کند، شما چرا وارد این ماجرا شدی؟ یا در کتاب «شهید جاوید» صالحی‌نجف‌آبادی که بعد‌ها سر از قصه مهدی هاشمی درآورد، این موضوع مطرح شده بود که آیا امام حسین (ع) می‌دانست چه پیش خواهد آمد یا نه؟ در این طرف صالحی‌نجف‌آبادی «شهید جاوید» را مبتنی بر عدم‌آگاهی امام حسین (ع) از فرجام کار نوشت و در آن سو آیت‌الله صافی‌گلپایگانی کتاب «شهید آگاه» را نوشتند.
در ادبیات تسنن هم این بحث را داریم. نوشته‌های غزالی و ابوبکر علائلی همگی در نقد امام حسین (ع) نوشته شده‌اند که شما چرا وارد جنگی شدی که جز ایجاد یک دمل چرکین در جامعه اسلامی ثمری نداشته است؟ یک نقار ابدی را ایجاد کردی و هیچ مشکلی را هم حل نکردی. دامنه این سؤالات و چرا‌ها بسیار گسترده است. کتاب‌های فراوانی هم در این حوزه‌ها نوشته و سؤالات بی‌شماری هم همواره مطرح شده‌اند. واقعیت این است که حضرت سیدالشهدا (ع) در معرض یک انتخاب قرار گرفتند. ایشان یا باید جانشینی یزید بن معاویه را به عنوان خلیفه مسلمانان می‌پذیرفتند یا علیه این جانشینی به هر نحو ممکن دست به قیام می‌زدند. پس از شهادت امام، خلافت ادامه پیدا کرد و کسانی هم که پس از یزید روی کار آمدند، خوشنام‌تر از او نبودند، بنابراین امام روند خلافت را منقطع نکردند. پس مقوله بیعت در اینجا چیست؟
مسئله این است که اباعبدالله (ع) باید می‌پذیرفتند که فردی، چون یزید، جانشین سیاسی و حکومتی پیامبر (ص) است و جریان عثمانی، یزید را جانشین معنوی پیامبر (ص) هم می‌دانست، اما علوی‌ها معترض بودند. در کتاب بسیار باارزش «تشیع در جریان تاریخ» آقای حسین جعفری این بحث بسیار خوب تنقیح شده است. عثمانی‌ها ابوبکر، عمر، عثمان، علی، امام حسن، معاویه و یزید را جانشینان پیامبر (ص) و واجب‌الاتباع می‌دانستند.
شریح قاضی بر همین اساس فتوا داد که امام حسین (ع) علیه خلیفه وقت قیام کرده، لذا از دین خارج شده است. جریان عثمانی که در جهان اسلام یک جریان مسلط بود، معتقد بود خلیفه، جانشین پیامبر (ص) است. فرض کنید پس از فوت حضرت امام، سلمان رشدی را می‌آوردیم که مرجع تقلید و رهبر شیعیان جهان شود و بقیه علما را هم به زور مجبور می‌کردیم با سلمان رشدی به عنوان جانشین امام بیعت کنند. چرا سلمان رشدی را مثال زدم؟ چون او و یزید به لحاظ فضای فکری و ادبی کاملاً به هم شبیه هستند.
جان دمشقی و بقیه نویسندگان مسیحی مدعی شدند پیامبر (ص) توسط راهبی یهودی به نام بحیرا اغوا شد و یک جوان گرفتار بیماری صرع بود و بحیرا توانست بر او تأثیر بگذارد و در دین انحراف ایجاد کند. این حرفی است که بعد‌ها ولتر و مارتین لوتر هم زدند و دانته در کمدی الهی یا کریستوفر مارلو در نمایشنامه تیمور فاتح نوشته‌اند. نوشته سلمان رشدی بازتاب همه این افسانه‌هاست که مدعی است وحی نازل نشده است. پیامبر (ص) افسانه‌هایی را از طریق یکی از دوستانش به نام جبرئیل که متعلق به یک جامعه متمدن بود و آگاهی بیشتری داشت، دریافت کرد و به مردم و قومش گفت و آن‌ها هم پذیرفتند و او هم از آن‌ها سوءاستفاده کرد.
در ماجرای کربلا، سر امام حسین (ع) را که پیش یزید می‌آورند، یزید می‌گوید: «ای کاش پدرانم در جنگ بدر کشته نمی‌شدند تا امروز شاهد بودند که ما آن شیر شرزه سیطره‌ناپذیر را گیر آوردیم و سرش را بریدیم. بنی‌هاشم هم با حکومت بازی کردند- نمی‌گوید با دیانت- والا نه وحی‌ای نازل شد، نه خبری آمد.»
مضمون کل «آیات شیطانی» همین است. فرض را بر این بگیرید که امروز سلمان رشدی را آوردید و کردید مرجع همه شیعیان و تمام مراجع را هم مجبور کردید با او بیعت کنند. در چنین وضعیتی چه باید کرد؟ بیعت را بشکنیم؟ شورش کنیم؟ به دعوت دیگران جواب بدهیم؟ جنگ به راه بیندازیم؟ چه راهی را باید در پیش بگیریم؟
مروان و ولید بن عتبه در مدینه نزد امام حسین (ع) می‌روند و ظاهراً از سر دلسوزی می‌گویند که با امویان درگیر نشوید، این‌ها آدم‌های سفاکی هستند. امام می‌فرماید: این لعن شده (منظورشان مروان است که پیامبر (ص) خود و پدرش را لعن کردند)، می‌خواهد مرا در ذلت قرار بدهد. در مکه همین طور. امام می‌دانند که به شهادت خواهند رسید. می‌بینند که اگر در مکه بمانند، صدای اعتراضی بلند نخواهد شد. وقتی مکاتبات و گفتگو‌ها و دلسوزی محمد حنفیه، ابن عباس، عبدالله بن جعفر و دوستان دیگر امام را می‌خوانیم، متوجه شرایط دشوار امام می‌شویم، حتی امام از شاعر معروف عرب، فرزدق می‌پرسند: «کوفه را چگونه دیدی؟» او می‌گوید: «قلب‌های‌شان با شما، ولی شمشیرهای‌شان علیه شماست.» عبدالله بن جعفر می‌گوید: «مردم کوفه در گذشته با شما رفتار درستی نداشته‌اند. جامعه کوفه جامعه نامناسبی است. به سمت یمن بروید و در کوه‌های یمن مخفی شوید.» امام می‌فرمایند: «این‌ها در هر صورت قلب مرا از سینه‌ام بیرون خواهند کشید.» امام حسین (ع) هر راهی را که انتخاب می‌کردند، مسیر امامت از مسیر حکومت امثال یزید و سلمان رشدی، به این آشکاری متمایز نمی‌شد، لذا امام با ۷۲ تن یا به قول علامه سیدمحمدحسن آملی در کتاب «اعیان الشیعه» و کتابی که درباره زندگی امام حسن (ع) و امام حسین (ع) منتشر کرد، از ۱۲۳ نفر نام می‌برد، البته در برابر ۱۷ هزار یا ۳۰ هزار تن لشکر یزید، فرقی نمی‌کند. چنین جنگی طی ۱۰ دقیقه خاتمه پیدا می‌کند، لکن در عاشورا امام جنگ تن‌به‌تن را انتخاب کردند و لشکریان ایشان تک‌تک آمدند و رجز خواندند و خودشان را معرفی و بر مقوله امامت و جدایی راه امام از حکومت اموی تأکید کردند؟
عظمت حضرت عباس (ع) در این نیست که از ایشان رمبو درست کنیم، بلکه عظمت ایشان در این است که سه برادر را نزد امام فرستاد و پسران ام‌البنین را به پای امام قربانی کرد. اما ما از اباالفضل (ع) چه درست کرده‌ایم؟ یک سقّای شرمنده که نتوانست آب بیاورد! صحنه را تصور کنید. جلوی چشم زن و بچه‌ها همه مردان تک‌تک می‌روند و به شهادت می‌رسند. برادران زینب (س) رفتند. پنج برادر از مسلم بن عقیل در کربلا به شهادت رسیدند. امام می‌دانستند قرار است چه اتفاقی بیفتد، بازی، بازی پنهانی نبود. وقتی امام پرسیدند: «چرا همگی علیه من متحد شده‌اید؟» گفتند: «از بغض پدرت علی. به خاطر بدر و احد با پدرت دشمنی داریم.»
جریان عثمانی آمد و علیه جریان علوی و تشیع و پیامبر (ص) متحد شد و در رأس حکومت کسی قرار گرفت که اصلاً اعتقادی به نبوت پیامبر (ص) نداشت، اما بعداً می‌بینیم که همان عثمانی‌ها هم علیه یزید قیام کردند و جریان تاریخ کلاً تغییر کرد. آن قدری که تسنن به سیدالشهدا (ع) مدیون است، هیچ کسی نیست. امام حسین (ع) جریان عثمانی را از رفتن به راه یزید و معاویه جدا کردند. چرا ما میراث خودمان را نمی‌شناسیم؟ اما برای اینکه این میراث اتفاق بیفتد، طرف مقابل در کربلا دنائت را به اوج خود رساند. خدا رحمت کند استاد آیتی را، کتابی دارد به نام «بررسی تاریخ عاشورا». محصول ۱۵-۱۰ جلسه سخنرانی ایشان است. ایشان می‌فرماید: یکی از دلایل ماندگاری کربلا، سطح بسیار گسترده دنائتی است که در کربلا اتفاق افتاده است. من پیش از این در مقالاتی گفته‌ام که چگونه امویان در جنگ‌ها برای شکستن روحیه دشمن به خانواده آنان هجوم می‌بردند، لذا امام حسین (ع) خانواده‌اش را هر جا، جا می‌گذاشت، این‌ها امام را رها می‌کردند و سراغ خانواده‌اش می‌رفتند. کتاب الغارارت، حمله به یمن، حمله سپاه ابوسفیان به زینب، دختر پیامبر، وعده امویان برای حمله به مدینه به سپاهیان‌شان را در جنگ‌های بدر، احد و خندق ببینید که چگونه شهوت اراذل و اوباش لشکریان خود را تحریک کردند. وقتی که حجر بن عدی و عده‌ای دیگر فرار کردند، زن و بچه‌های آن‌ها را دستگیر و زندانی کردند تا حجر برگردد و خود را تسلیم کند، لذا اگر چنین اتفاقی برای امام حسین (ع) می‌افتاد، یعنی زن و بچه امام دستگیر می‌شدند، امویان هیچ چیزی از حیثیت امام در طول تاریخ باقی نمی‌گذاشتند که مردی که می‌خواهد شورش کند، چرا به فکر حفظ زن و فرزندش نیست؟
و لذا امام تصمیم می‌گیرند زن و فرزند را همراه خود ببرند تا از آن‌ها حمایت کنند. تا وقتی هم که زنده هستند، کسی جرئت حمله به خیام را ندارد و خطاب به لشکریان شمر می‌گویند: «ای شیعه آل ابی‌سفیان! شما با من در جنگ هستید. تا زنده‌ام به سمت خیام من نروید. اگر به خدا و قیامت اعتقاد ندارید، لااقل در دنیا آزاده باشید.»
۶۲ نفر زن و کودک باقی ماندند؛ زن و کودکی که پدر و عمو و دایی و تمام مردان خاندان‌شان را تک‌تک پیش چشمان‌شان کشتند. آن زمان رسم بود که سر مغلوبان را می‌بریدند و در خورجین می‌گذاشتند و به نشانه پیروزی برای حاکم فاتح می‌فرستادند. اوج دنائی این‌ها جایی بود که سر‌ها را بر سر نیزه‌ها کردند و در تمام طول راه هزار‌واندی کیلومتری کربلا تا شام این سر‌ها را جلوی چشم زن‌ها و بچه‌ها قرار دادند تا اراده آن‌ها را بشکنند که نتوانستند و مقاومت اسرا با هدایت زینب کبری (س) فصل درخشانی در تاریخ اسلام و دنیا شد.