سووشون شاپور جوركش

مثل رقص نور
بر صفحه زلال آب
شاپور جوركش، شاعر، مترجم، نظريه‌پرداز و منتقد ادبي به جاودانگي پيوست. شاعري كه هوش را در هر دو معناي «خردمندي» و «مرگ» به كار گرفت و اينك از هوش سبزش به هوش سبز رسيد...
اينك مي‌نويسم به تسلاي ادبيات نوين ايران، به تسلاي شيراز، به تسلاي خانواده، به مسعود توفان، آموزگار شريف و بي‌بديلم، به فخرالدين و فريدون و تمام آنان كه در كشاكش روزهاي رفته، نگران سلامتي شاپور بودند. به شاعران، داستان‌نويسان و اديبان بزرگ و گرانقدري كه اندوه كوچ شاپور، سياه‌پوش‌شان ساخت. به علي جوركش عريز، حميد رضا لطف‌اللهي، ابوتراب، اكبرپور، طيبي و تمام كساني كه هوش سبز شاپور بر جان شريف‌شان تابيده است.
دريغا زندگي!
دريغا شادي
دريغا بوي خوش هستي
دريغا دريغ: بي‌صد هزار مردم تنهايي، با صد هزار مردم تنهاتر.
شاپور از خيل تنهاترينان بود.
افسوسا كه عمر‌هاي ما پا به پاي تقويم‌ها رفت و امروز، روز عاشورا، سووشون ادبيات معاصر ايران هم هست. سووشون شاپور عزيز كه سپيده دمان تيرك خيمه‌اش را، به آفتاب سپرد و تابيد، بر شيراز جان، بر اندوه، بر ما و بر يادها.
سحرگاه، شيراز باشد
تو باشي وُ مسعود و پروانه‌هاي بهاري
كمانِ خمان
پيچ در پيچ سرماي بهمن
همين ماه سرما
و ويراني استخوانسوز
سحرگاه، شيراز
و اين چشم-چشم انتظاري 
كجا مي‌برد
مي‌كشاند كجا
هوشِ سبزت خموشانِ ما را
كجا مي‌رساند 
شب تندر آلود، پيچانده ماه و كتان را
زمين و زمان را
جهان را
سحرگاه، شيراز! شاپور! پاشو!
كمي هوش سبز و بهار و ترنج و تماشا بياور
كمي خنده مهربان
ريفي از ماه افتاده در آب حوض خزان را
بيا و بياور
حروف الفباي خاموش در گنجه‌ها وُ نهان را
و از هوش سبزت
بر اين ريشه منتشر در رگ برگ‌هاي خزاني
بنوشان از آن نوش نوشاي سرشارِ شيراز جان را


از زندگي زير سقف اين آسمان، هيچ جز رنج و تلف نديديم. تلف شديم. مفت مفت. در نفرت و بدگماني. در غيظ و غضب و نوكيسه‌گي. در وراجي. حرف بردن حرف آوردن. تلف شديم، اما نه در تلفات، در هجوم تاريكي‌ها. در مفت مرگي تحميلي، در فقر تحميلي در هر آنچه كه بويي از انسانيت نداشت.
و حالا، او كه مي‌خواهد شاعر بماند، چگونه تاب مي‌آورد رعشه‌ها و سكرات تاب آوردن رنگ‌ها و نيرنگ‌ها را؟
من به سهم خود از او بسيار درس آدم بودن آموختم. البته كه شاپور نياز به اين حرف‌ها ندارد. او راحت شد. منهم دارم به مرگ فكر مي‌كنم. به آمدن و رفتنش نمي‌ارزيد. اين‌همه رنج؟! اين ‌همه هيولاي قسي‌القلب؟! اين ‌همه بي‌خودي و بيهودگي؟!
ما شاعران عصر دقمرگي بوديم. الفباي شعرمان، به جاي كشف و شهودهاي زلال عاشقانه و رفتن تا جوهره هستي، وقف ترس و وحشت و لرزيدن در كنج‌هاي تاريك بدگماني، بدطينتي، شهرت‌طلبي و... گرديد. ما شاعران عصر ترس و تاريكي بوديم. الفباي‌مان، گرم جدال با وحشت و تاریكي است. شاپور هيمنه ترس و تاريكي را شكست و راه در جهان يكي است و آن، راه راستي است. همين؛ همين راه كه شاپور در آن ستوه آزمايي كرد‌.
و همه آنان كه گذشته‌هاي زننده و ابليسي ساليان رفته را تاب آورده‌اند، نوشته‌اند و نوشته‌ايم. شياطين آن ايام را، معركه‌گردانان و مهلكه رانان را. همه را نوشته‌اند و نوشته‌ايم. براي تاريخ رنج ايراني. نوشته‌اند و نوشته‌ايم. يادگار ما رنج‌هايي است كه الفباي جان و زبان مادري‌مان و شاعران، از كوردلان و بساط‌آوران ترس و تاريكي، بر دوش جان كشيدند. از رودكي و فردوسي تا نيما و شاپور جوركش عزيز.
شاپور جوركش رفيقي بود كه با معصوميت ناب يك عاشق، خلوت جانش را تقسيم مي‌كرد. من از جمله جان‌آموختگان آن درياي بيكرانه‌ام و سپيده‌دمان، امروز، گوهر شب‌چراغ شيراز، جان و جهان مينوي‌اش را آغاز كرد.