سندروم استكهلم يا بازي مركب؟

سحر ناسوتي
نمايش «سندروم استكهلم» نوشته سعيد خاكپور كه به كارگرداني ايمان سليماني در تماشاخانه اهورا به روي صحنه رفته است، يك كار آماتوري است كه توسط يك گروه هنرجو ساخته و اجرا شده است. اين نمايش داستاني مفهومي داشته و قصد رساندن پيام گروه اجرايي به مخاطبان را دارد: پيامي كه كارگردان در پايان اجرا آرزوي دريافت آن را از جانب مخاطبان مي‌كند و بدين وسيله بر دغدغه‌مند بودن گروه اجرا و نمايش آنها تاكيد مي‌ورزد.
صحنه يك جعبه سياه است، يك اتاق سياه با شش طناب آويزان، چندتايي بافته به شكل طناب‌ دار و يكي، دو تا هم آويزان و رها در دو گوشه صحنه. شش نفر روي زمين با پاهاي بسته خوابيده‌اند كه بعدتر مي‌فهميم زنداني شده‌ يا گروگان گرفته شده‌اند. آنها يكي يكي بيدار شده، سعي مي‌كنند راه فراري پيدا كرده و بعد به تدريج با هم وارد گفت‌وگو مي‌شوند. سپس صدايي در خارج از صحنه با آنها گفت‌وگو كرده و در حالي كه خود را قاچاقچي اعضاي بدن معرفي مي‌كند، آنها را به‌شدت مي‌ترساند. 
صدا پس از چند روز غيبت، دوباره بازمي‌گردد و از آنها مي‌خواهد وارد يك بازي شوند. در اين بازي دو نفر كشته خواهند شد. پس از مرگ ظاهري دو نفر از اين شش نفر، معلوم مي‌شود كه كل ماجرا ترفند و بازي طراحي شده از جانب همين دو دختر، به منظور سورپرايز كردن و بازي دادن دوستان‌شان بوده است. داستان سندروم استكهلم كه قصد دارد فضايي جنايي معمايي را به تصوير بكشد، محيطي آشنا شبيه به فيلم سينمايي همانند الدبوي و سريال بازي مركب را به ذهن تداعي مي‌كند. در اين دو اثر نيز، فرد يا افرادي خواسته يا ناخواسته توسط ديگراني اسير مي‌شوند و روح و جسم آنها به بازي گرفته مي‌شود.
سندروم استكهلم نيز كه به نظر مي‌رسد برداشتي آزاد از فضاي اين دو اثر و فيلم‌هايي نظير مكعب را دارد، قصد دارد با تقسيم كردن انسان‌ها به دو دسته فقير و غني و همچنين بازي‌دهنده و بازي‌خورده، فضايي را طراحي كند كه در آنها دستان قدرت، با محوريت اقتصادي‌اش، به مثابه نخ‌هاي خيمه شب بازي افراد را به حركت در مي‌آورد. در اين ميان دو دختر همزاد، دوقلوي پولدار كه سفارش اين بازي را داده‌اند، به دليل تعريفي كه صدا از آنها مي‌كند، به گونه‌اي شيفته او شده و بدين‌ترتيب سندروم استكهلم براي آنها شكل گرفته و اين سندروم براي مخاطب نيز تعريف مي‌شود. هر چند كه اين موضوع كمترين اهميت را در نمايش دارد و تنها باعث بروز كشمكش‌هاي كلامي ميان اين دو دختر و ساير شخصيت‌ها مي‌شود: چيزي كه در پايان متوجه مي‌شويم آبستن بازي ديگري بوده است. 


بايد در نظر داشت كه هر چند نام نمايشنامه سندروم استكهلم است، اما اين نام ارتباطي با خود نمايش ندارد. همان‌طور كه اشاره شد، يك شيفتگي دروغين و بازي‌گونه ميان شخصيت‌هاي سفارش‌دهنده بازي و گروگانگير شكل مي‌گيرد. اما سندروم استكهلم يك پديده روانشناسانه جامعه‌شناسانه بسيار معروف است و آثار زيادي بر پايه آن ساخته شده است و اين نام براي نمايشنامه‌اي كه بيشتر در كار فريفتن شخصيت‌ها و بازي دادن آنها بود، مناسب نيست. 
داستان نمايشنامه سندروم استكهلم به صورت بالقوه داراي جذابيت‌هايي است كه مي‌توانست به يك اثر ارزشمند و به يادماندني تبديل شود. اما از ايده و داستان كه بگذريم، متن نمايشنامه فاقد گيرايي لازم براي يك اجراي عمومي است. بدون ترديد اين متن براي اجرايي شدن نياز به چكش‌كاري و بازنويسي دارد تا علاوه بر اينكه از پلات قوي‌تري برخوردار بوده و كشش بيشتري در روايت را ايجاد كند، از ديالوگ‌هاي محكم‌تر و كوبنده‌تري نيز برخوردار باشد. 
با اين همه نقطه قوت نمايش ايده و متن آن است و اجراي نه چندان قوي بازيگران به همراه شيوه كارگرداني آماتوري آن، مانع از برجسته كردن نقاط قوت متن شده است. بازي‌هاي عمدتا ضعيف و حركات درهم و برهم بازيگران روي صحنه و ميزانسن‌هايي فاقد زيبايي‌شناسي، كه بيشتر به ورجه وورجه بازيگران روي صحنه شباهت دارد، پتانسيل نمايشنامه را از آن گرفته است. به اين نقاط ضعف بايد صداي بازيگر نقش گروگانگير، با لحن كليشه‌اي و حضور بي‌موردش روي صحنه با ماسك و صحبت كردن چشم در چشم با تماشاگران را افزود. 
هر چند كه اين اجراي ضعيف را مي‌توان به دليل نداشتن يك مشاور يا استاد راهنمايي در ياري رساندن به اين گروه جوان و مستعد توجيه كرد. گروهي خردمند كه انديشه و دغدغه به صحنه بردن چنين داستاني را دارد، اگر از راهنمايي‌هاي فردي خبره و كاركشته بهره مي‌گرفت، مي‎توانست اجرايي در خور را به روي صحنه ببرد. براي اين منظور كافي بود كه از حركات اضافي كاسته شود، تمرين بيشتري روي حس و بيان بازيگران صورت بگيرد و عناصر دروني متن، تصويري‌تر، معماگونه‌تر و در عين حال خلاقانه‌تر باشد. 
در واقع اگر اين گروه جوان مي‌توانست صحنه را به خوبي بشناسد و قابليت‌هاي اجرايي ايده‌اي استعاري با لايه‌هاي پنهان را كشف كند و در عين حال تمپو و ريتم نمايش را درست به تصوير بكشد، از سكوت كردن نترسد و گمان نكند كه حركات فراوان و تكراري، بلند شدن‌ها و نشستن‌ها، درگيري‌هاي بي‌دليل بازيگران و... موجب دنبال كردن كنش‌هاي نمايش از جانب تماشاگر خواهد شد، يك نمايش شسته رفته، استيليزه و قابل قبول را به روي صحنه مي‌برد و می توانست ايده دغدغه‌مندش را به شكل بهتري به روي صحنه بياورد. 
در پايان و در رورانس نمايش، گروه اجرايي با خواندن ترانه‌اي به ياد استادشان اشكان خطيبي، سعي داشتند بار ديگر توجه مخاطب را جلب كنند. اين تلاش بي‌دغدغه آنها براي ارايه و اجرا ستودني است و از همين روست كه به نظر مي‌رسد حضور راهنما و مشاور براي چنين اجراهايي و گروه‌هاي پرانرژي ولي كم‌تجربه ضروري است.