ترس و ايمان!

عظيم محمودآبادي
دنياي ما دنيايي مشحون از ترس است؛ ترس از همه‌ چيز. شايد هم تا بوده چنين بوده باشد، اما گمانِ من اين است كه هيچگاه اينگونه نبوده است! ما آدميانِ اين عصرِ كره خاكي در شرايطي زندگي مي‌كنيم كه از هر سو «ترس» به ما هجوم مي‌آورد و روي نامبارك خويش را به رخ‌مان مي‌كشد. ترس‌هايي از قبيل ترسِ از درد و بيماري‌هايي كه از قضا در چند سال اخير بر شمارشان افزوده شده است. ترس از ناامني، جنگ، ويراني و ... ترس از مصائب زيست محيطي، هواي ناپاك، رانش زمين و ... ترس از رو به زوال بودن برخي از اساسي‌ترين اركان حيات به ويژه در منطقه جغرافيايي‌اي كه كشورهايي چون ما در آن قرار دارند؛ مانند ترس از كم‌آبي و بي‌آبي كه اكنون چند سالي هست حتي در برخي مناطق كشورمان هم به نگراني‌هايي نسبتا جدي تبديل شده است. ترس از آشوب‌هاي بين‌المللي و جنگ‌طلبي‌هاي جنگ‌طلبان، ترس از جنگ‌هاي داخلي و ترس از بسياري چيزهاي ديگر كه فهرست بلند بالاي آن، سياهه‌اي ديگر مي‌طلبد. اما شايد يكي از اساسي‌ترين ترس‌هاي همه ما زمينيان - علي قدر مراتبهم - ترس از فقر و ناداري باشد. ترس از تورم‌هاي چند ده درصدي و درآمدي كه از سويي روز به روز از ارزشش كاسته مي‌شود و از سوي ديگر همان را هم مي‌دانيم كه ثبات چنداني برايش وجود ندارد و همه آن به آني بسته و ممكن است همان نيز از كف برود و معلوم نيست در اين صورت باقي عمر را چگونه بايد سر كرد؟
 
ترسِ فراگير در همه جاي جهان


راستش را بخواهيد چندان هم معتقد نيستم اين مسائل و مصائب تنها در كشوري چون ما - يا در جايي كه «خاورميانه»، «جهان سوم» و ... مي‌نامندش - وجود دارد. حتي معتقدم اين مسائل تنها منحصر به عصر و زمانه ما نيز نبوده است. نگاهي به ميراث ادبي خودمان و توصيه‌هايي كه بزرگاني چون حافظ، سعدي، مولانا، فردوسي و ... براي دوران عسرت كرده‌اند و حجم بالايي كه گاه از آثار ايشان به اين مهم اختصاص يافته به نيكي نشان مي‌دهد كه ظاهرا تا بوده همين بوده و اساسا «لقدْ خلقْنا الْإِنْسان فِي كبدٍ؛ براستی كه انسان را در رنج آفريده‌ايم.»(1) و خلاصه به قول حافظ كسي نيست كه زير اين گنبد فيروزه خوش نشسته باشد. نگارنده اين سطور البته تجربه سفري خارج از ايران (جز عراق) را نداشته است، اما آنچه از مطالعه نظرات برخي روشنفكران و جامعه‌شناسان ملل به اصطلاح پيشرفته و شهروندان ذيل حاكميت دُولِ غربي يا مصاحبت با برخي دوستان و اساتيدي كه سال‌ها در آن جوامع زندگي كرده‌اند و همچنين ديدن فيلم‌ها و سريال‌هاي ساخته اين كشورها - و بعضا پيشرفته‌ترين‌هاي‌شان - قابل استنباط است اينكه آسمان اين جهان كم‌وبيش يك‌رنگ است و آسايش اين گيتي تضميني نيست و رنج و ناخوشي‌هاي آن امري ثابت و پايدار و خوشي‌ها و رفاهش - مثل لطف شيخ و زاهد - گاه هست و گاه نيست!
 
رنجِ مضاعفِ ما در دهكده جهاني!
اما از يك جهت مي‌توان مسلّم دانست كه ما ساكنان اين دوره كره زمين، نسبت به پيشينيان خود به مراتب در رنج مضاعفي زندگي مي‌كنيم و اين رنج، همان ترسي است كه بر تمام شؤون زندگي و ساحاتِ حيات‌مان سايه گسترده است. اين رنج بيش از هر چيز ديگر اما محصول عصر ارتباطات است و تحفه دهكده جهاني! عصري كه رسانه‌هاي كوچك و بزرگ، معتبر و نامعتبر، مجازي و غيرمجازي، مكتوب و تصويري و ... از هر سو به ما حمله مي‌كنند و انگار هدفي جز نابود كردن همان اندك لحظه‌هاي خوش در خلوتِ خويشِ ما را نيز ندارند. ما نيز گويي براي غلبه بر ترس‌مان گريزي نداريم و باز به دامانِ همين اژدهاي هفت سر و بلكه هفت‌هزار سرِ فرصت‌خوار پناه مي‌بريم و چاره خويش را در همين باعث و باني بي‌چارگي‌هاي‌مان مي‌جوييم!
 
مساله رسانه و آسيب‌هاي رواني آن
گمان نكنيد كه اين وضعيت رسانه‌اي در جهان نيز، تنها براي ما ايراني‌ها، جهان سومي‌ها، شرقي‌ها يا ... به امري نكبت‌بار تبديل شده است. مطلقا اينطور نيست؛ همين چند سال پيش بود كه از نويسنده‌اي پرآوازه و روان‌شناس سرشناسِ آلماني رولف دوبلي كتابي منتشر شد به نام «اخبار را دنبال نكنيد»! اين كتاب كه به فارسي هم ترجمه و توسط دو انتشارات مجزا هم منتشر شده بود تمام حرفش اين بود كه ما آدميان سلامت‌مان و به ويژه سلامت مغز و سيستم عصبي‌مان در برابر رسانه‌ها و اخباري كه منتشر مي‌كنند به‌ شدت در حال تهديد است. نويسنده اين كتاب ادعا كرده بود كه پس از بررسي‌هاي مفصل علمي روشن شده كه رسانه و خبر با مغز آدمي همان كاري را مي‌كند كه شِكر با بدن انسان انجام مي‌دهد. ما مي‌دانيم كه شكر سيستم ايمني بدن‌مان را تضعيف مي‌كند و رولف دوبلي معتقد است دقيقا همين اتفاق براي مغز ما مي‌افتد آن توسط رسانه‌ها و آنچه با هزاران فوت و فن مخابره مي‌كنند! ما با انبوه اطلاعاتي كه روزانه به سمت ما پمپاژ مي‌شود، قدرت تحليل و تشخيص‌مان را نيز از دست مي‌دهيم و ديگر ياراي تمييز سره از ناسره را نداريم. اما اين تنها يكي از تبعات زيستن در دهكده جهاني است. تاثير ديگر آن همانا بلايي است كه اين وضعيت بر سر آرامش و سلامت روان ما مي‌آورد! به راستي براي كساني كه كم‌وبيش در سن‌وسالِ نگارنده هستند و دنياي ماقبل اينترنت و بعد از آن را تجربه كرده‌اند احتمالا بديهي است كه ما در روزگار ماقبل سيطره اينچنيني اينترنت به نسبت، روزگارِ خوش‌تر و حالِ بهتري داشتيم. اما اخبار راست و دروغي كه در هر ساعت خود را به ما تحميل مي‌كنند انگار ديگر رواني براي‌مان باقي نگذاشته است. لذا شايد معناي آن آيه سوره واقعه در توصيف بهشت اكنون براي ما ساكنان دهكده جهاني بهتر از كساني قابل درك باشد كه بدون تجربه زيستن در اين دوره جهان، عمرشان سر رسيد. آيه‌اي كه از جمله مزيت‌هاي بهشت را اين مي‌داند كه در آن سخنان لغو و بيهوده وجود ندارد: «لا يسْمعُون فِيها لغْوًا ولا تأْثِيمًا؛ در آنجا نه بيهوده‌ای می‌شنوند و نه [سخنی‌] گناه‌آلود».(2) آري ما قرن بيست‌ويكمي‌ها بهتر از همه ادوار گذشته معناي اين سخن را درمي‌يابيم و احتمالا نسل‌هاي بعد از ما نيز بهتر از ما آن را دريابند اگر اساسا امكان اينكه وجود چنين جايي براي‌شان متصور باشد. شايد بتوان گفت اگر بهشت تنها جايي باشد كه در آن سخنان لغو و بيهوده وجود نداشته باشد، براي «بهشت» بودنش كافي است!
همانطور كه اشاره شد اين مساله اما تنها معضل ما نيست و در ديگر نقاط جهان كه به نظر مي‌رسد مردم در وضعيت بهتري به سر مي‌برند، با قوت وجود دارد چنانكه رولف دوبلي معتقد است بايد هر كدام از ما يك بار براي هميشه دندان آن را بكشيم و به هرآنچه رسانه و خبر است، پشت كنيم و انگار نه انگار كه چنين پديده‌اي وجود دارد و خلاصه «لمْ يكُنْ شيْئًا مذْكُورًا».
اما به نظر مي‌رسد براي افرادي به سن‌وسال نگارنده كه در جامعه‌اي شهري زندگي‌ مي‌كند، نسخه جناب دوبلي تقريبا محال و غيرقابل اجرا است! اما كتاب دوبلي به آدمي مي‌تواند نشان دهد كه دست‌كم بداند بخشي از ناخوشي احوالش ناشي از كجاست؟
 
چاهِ ويلِ مصرف‌گرايي
با اين همه اما گريزي نداريم از اينكه اخبار را دنبال كنيم و از جمله پيامدهاي منفي آن گسترش همان ترسي است كه در اوان اين نوشته به آن اشاره شد. ترس از همه‌ چيز - و شايد از مهم‌ترين مصاديق آن - ترسِ از فقر باشد كه از ميان همه ترس‌ها، عموميت بسيار گسترده‌تري دارد. آري براي ما آدمياني كه به قول دكتر حسين بشيريه «امروزه مردم بيش از هر چيزِ ديگري، درآمدشان را جدي مي‌گيرند»، به خطر افتادن اين تنها مقوله جدي زندگي‌مان، سيستم ايمني و عصبي كه جاي خود دارد، بلكه حتي مي‌تواند نفس‌مان را هم بگيرد!
اين وضعيت ديري است كه گريبان ما و جهاني كه در آن زندگي مي‌كنيم را گرفته است و از در و ديوار آن ترغيب و تحريك به هر چه بيشتر پس‌انداز كردن و مصرف كردن مي‌بارد و گويي وجود ما را به چاه ويلي بدل كرده كه هر چه بيشتر مصرف مي‌كنيم بيشتر از اعماق آن شيونِ «هلْ مِنْ مزِيدٍ» بلند مي‌شود. اين وضعيت البته در دوران رونق اقتصادي تشديد و در دوره ركود تا حدي مهار مي‌شود، اما اين مهار ناخواسته خود به رنج مضاعفي در وجود ما تبديل مي‌شود كه از قضا آثار مخرب‌تري نيز خواهد داشت.
اين عارضه در درجه اول به ذاتِ زياده‌طلب ما آدميان بازمي‌گردد و در درجه دوم البته به عصري كه ما در آن زندگي مي‌كنيم كه اين ويژگي ذاتي‌مان را گويي به امري مقدس تبديل كرده و به آن اعتباري مضاعف بخشيده است به‌طوري كه انگار هر چه دارايي بيشتري داشته باشيم و بيشتر مصرف كنيم، انسان‌تريم! و از آنجايي كه اين راه را پاياني نيست و هر قدر هم مصرف كنيم باز براي مصرف بيشتر اشتهاي بالاتري داريم، لذا هيچ زماني اين عطش برطرف نخواهد شد، بلكه مدام در حال افزايش است. اين همان مساله‌اي است كه قرآن نيز به آن توجه و بلكه تنبه داده است: «ألْهاكُمُ التكاثُرُ حتّی زُرْتُمُ الْمقابِر؛ تفاخر به بيشتر داشتن، شما را غافل داشت تا كارتان [و پاي‌تان] به گورستان رسيد».(3)
آيه‌اي كه گاه توانسته در ميان مستشرقانِ غربي نيز دل‌هايي را بلرزاند و اراده‌هايي را بجنباند و آنها را به سوي ايمانِ قرآني بلغزاند.
چنانكه لئوپولد وايس - روزنامه‌نگار، جهانگرد، نويسنده، اسلام‌شناس، زبان‌شناس، نظريه‌پرداز سياسي يهودي اتريشي- كه در بزنگاهي ناب و مواجهه‌اي با آيه‌ فوق خود و همسرش به اسلام پيوستند و شهادتين گفتند!
لئوپولد وايس ــ كه درست در آغاز قرن بيستم (۱۹۰۰ ميلادي) چشم به اين جهان گشود و تقريبا تا پايان آن زندگي كرد (۱۹۹۲) و يكي از تأثيرگذارترين افراد اين قرن قلمداد شده است.
او در يك خانواده مشهور يهودي در اتريش متولد شد تا به سنين نوجواني رسيد، در كنار زبان مادري آلماني‌اش، لهستاني هم آموخت و با زبان آرامي و زبان عبري (كه فارغ از مليت و موطِن جغرافيايي، زبان اصلي هر خانواده يهودي است) نيز آشنايي يافت. بعدها انگليسي و فرانسه و عربي و فارسي و زبان‌هايي ديگر را نيز به خوبي فراگرفت. در اوان جواني وارد دانشگاه وين (Universität Wien) شد و فلسفه و تاريخ و تاريخ هنر خواند. در آن سال‌ها دانشگاه وين و محافل مرتبط با آن، بزرگ‌ترين مركز علمي و روشنفكري اروپا بود. از زيگموند فرويد گرفته تا نابغه مسلّم منطق و رياضيات، كورت گودل، فهرست اسامي بزرگان رياضيات، فيزيك و فلسفه كه در اين دانشگاه و در «حلقه وين» ظهور كرده و شكوفا شدند طولاني است؛ هانس هاهن رياضيدان، لودويگ ويتگنشتاين فيلسوف، فريدريش وايسمن فيزيكدان و رياضيدان (و «عموزاده يهودي» خود آقاي وايس) و بسياري دانشمندان و شخصيت‌هاي برجسته ديگر (مانند آرتر كستلر كه او نيز از «عموزادگان يهودي» وايس بود و از لحاظ وجوه ظاهري زندگاني‌اش به آقاي وايس شباهت داشت) . اكثر قريب به اتفاق اين نخبگان با قدرت گرفتن جنبش نازي و الحاق اتريش به آلمان در اسفند ۱۳۱۶، به انگلستان و امريكا مهاجرت كردند و بخش عظيمي از دستاوردهاي علمي و تكنولوژيكي اين دو قدرت جهاني تا به امروز مرهون آن مهاجرت‌ها و فرزندان و نوادگان آن مهاجران نخبه بوده است.
مواجهه لئوپولد وايس با قرآن
لئوپولد وايس در سال ۱۹۲۶ براي مدت كوتاهي با همسرش آلسا به آلمان بازگشته بود. سفرهاي اخيرش و گفت‌وگوهايي كه در ايران و مخصوصا در افغانستانِ آن زمان (حوالي ۱۹۲۵ ميلادي) با يكي از فرمانداران محلي داشته بود علاقه او را به قرآن بيش از پيش برانگيخت. زبان فارسي را تكلم مي‌كرد اما هنوز آنقدر عربي نمي‌دانست كه بتواند قرآن را بدون ترجمه بخواند و از ترجمه‌هاي آلماني استفاده مي‌كرد. وقتي در جريان يك مباحثه طولاني با آن فرماندار، وايس او را مواخذه كرده بود كه «چرا باوجود چنين كتاب مقدس استثنايي (قرآن) و چنين پيامبر عظيم‌الشأن عظيم‌الشرف، وضع كشورهاي‌تان اينقدر عقب‌مانده و نابسامان است؟»، فرماندار محلي باتعجب پرسيده بود: «تو مسلماني؟» و وقتي وايس گفته بود كه هيچ ديني ندارد و نمي‌خواهد داشته باشد، او گفته بود: «چرا! تو مسلماني، اما خودت نمي‌داني.»... مدتي بعد، پس از آنكه براي تعطيلات به اروپا بازگشته بود، به روايت خودش چنين سرنوشتي براي او رقم مي‌خورد: «يك روز كه با همسرم ترجمه قرآن را مي‌خوانديم، كاري پيش آمد و بايد بيرون مي‌رفتيم. در قطار كه نشستيم (چون آلمان و كشورهاي همسايه تازه از شرايط سخت پس از جنگ جهاني اول بيرون آمده بودند و ما تازه از خارج بازآمده بوديم و به همه‌ چيز توجه مي‌كرديم و همسرم نقاش چهره بود…) خوب در چهره و در اوضاع و احوال مردم نظر كرديم كه ظاهرا پس از آن سال‌هاي جنگ و خرابي و محروميت دوباره بسيار مرفه و آراسته شده بودند. وليكن گويي روح و جان و شادي نداشتند. حالِ بسيار غريب و تأمل‌برانگيزي بود ... وقتي به خانه برگشتيم، هنوز كتاب (ترجمه آلماني قرآن) باز بود. ترجمه سوره تكاثر بود. نوشته بود: «حرص كثرت و مسابقه براي بيشتر و بيشتر داشتن حواس‌تان را پرت كرده است تا زماني كه به قبر برويد؛ آن ‌وقت خواهيد دانست...». هر دوي ما به ‌شدت تكان خورديم. اين كتاب سخن مي‌گفت و حقيقت حال بشر زمان ما را (كه به سبب تكاثرها) از دركش عاجز بوديم، بيان مي‌كرد. امكان نداشت در گذشته كسي ــ هر كس كه باشد، حتي افلاطون يا هر نابغه ديگر ــ بتواند حال ما را در سال ۱۹۲۶ ميلادي اينچنين پيشگويي كند. يقين كرديم كه اين كتاب از يك عرب متعلق به قرن هفتم ميلادي نيست، بلكه كلام خدا است (چون تكاثر توصيف دقيق حال دوران خاص ماست) . اندكي بعد نزد رييس جامعه مسلمانان رفتيم و شهادتين را گفتيم و مسلمان شديم و هم او پيشنهاد كرد كه (چون نام من ليو (شير) بود، اسم محمد اسد (شير) را برگزينم و من چنين كردم و از آن پس به «محمد اسد» شهرت يافتم).» بدين سان گويي مصداقي از قول خداي متعال كه مي‌فرمايد: «هذا كتابُنا ينطِقُ عليكم بالحق» (اين كتاب ماست كه به راستي درباره شما سخن مي‌گويد) درباره وايس و همسرش محقق شد. آن دو نهايتا به خاورميانه بازگشتند، اما در جريان سفر حج، همسرش بيمار شد و درگذشت.(4) اين تازه تجربه فردي است كه در قرن بيستم زيسته و وضعيت امروز ما اهالي قرن بيست‌ويكم درباره تكاثر به مراتب از وي بغرنج‌تر است و جهان‌مان از آن روزگار بسيار در اين پديده شوم بيشتر فرو رفته.
از سوي ديگر چنانكه اشاره شد به نظر نمي‌رسد در اين وانفساي دهكده جهاني بتوان دمي - آري حتي دمي - از اخبار تلخ و دلهره‌آوري كه در هر دقيقه و بلكه در هر ثانيه انبوهي از آن به ما هجوم مي‌آورد در امان ماند.
 
راه‌حل چيست؟
از اينها گذشته توجه به نكته ديگري نيز مهم است و آن اينكه در اين وضعيت گاه بسياري از ما را خطر مستقيمي تهديد نمي‌كند و در اين لحظات فعلي زندگي‌مان دچار فقر نيستيم، اما آن را در حد اعلايي در وجودمان احساس مي‌كنيم. چنانكه مي‌گويند احساس فقر از خودِ فقر ويران‌گرتر و مخرب‌تر است و به راستي زير اين گنبد فيروزه كيست كه امروز از چنان احساسي مبرا و مصون باشد؟ با اين همه اما بايد پرسيد چاره كار چيست؟
اين سوالي است كه هر كس از ظن خود به آن پرداخته و پاسخي را پيشنهاد داده. يكي از آنها همان پاسخ رولف دوبلي بود كه شايد به نظر برسد به نوعي پاك كردن صورت مساله باشد تا راه‌حلي واقع‌بينانه! ديگران هم از زاويه نگاه‌شان و مبتني بر تخصص خود راه‌كارهايي را ارايه داده‌اند. اما نگارنده بر اين باور است كه اين درد را شايد تنها به مدد ايمان بتوان درمان كرد.
نگاه مومنانه به هستي و خويشتن شايد تنها محملي باشد كه در اين وانفسا مي‌توان بر ثبات و استحكام آن اعتماد كرد. آري امروز شايد بيش از هر زمان ديگري مي‌توان انسانِ محروم از ايمان را همان كشتي بدون لنگري تصور كرد كه به تعبير مولانا «كژ مي‌شد و مژ مي‌شد» !
آري ايمان، شايد همان متاعِ گمشده‌اي باشد كه بتوان با آن از اين درياي توفان‌زده و متلاطمي گذشت كه از هر طرف جز وحشت نمي‌افزايد. اين راه را رسيدني در كار نيست و آرامشي مانا در اين دنياي فاني شايد همان «آني» باشد كه مولانا در ديوان شمس خبر از يافت مي‌نشدنش داده است: «گفتند يافت مي‌نشود جسته‌ايم ما / گفت آنكه يافت مي‌نشود آنم آرزوست». اين متاع نادر را بايد در همان لحظات نابي جست كه بنده‌اي ناچيز دل به قدرتي ابدي و نامتناهي مي‌سپارد و او را و فقط او را شاهد احوال خويش مي‌داند و همين برايش كفايت مي‌كند: «أليْس‌الله بِكافٍ عبْدهُ؛ آيا خدا كفايت‌كننده بنده‌اش نيست؟» (5) اين از آن اميدبخش‌ترين آيات الهي است و به راستي همين‌ها «آيتِ» خدا و معجزه آخرين پيامبرش هستند و كدام نشانه براي باور به وجود باري بالاتر از اين كه با ديدن يا شنيدن چهار كلمه فوق در اوج بلا و ابتلا هم كه باشي نسيمي از سكينه و آرامش، روح آدمي را مي‌نوازد و تمام خستگي‌ها و جان‌فرسودگي‌هاي ناشي از يأس و نااميدي را از دل مي‌زدايد.
 
اميد از ايمان خيزد و يأس از كفر!
آري اميد گويي هم‌پايه و بلكه همزادِ ايمان و از قضا اين كفر است كه وحشت‌آفرين‌است و دلهره‌آور. عجبا كه خداوند بعد از آنكه پيامبرش را دلداري مي‌دهد و كفايت خويش را بر وي متذكر مي‌شود: «أليْس‌الله بِكافٍ عبْدهُ»، بلافاصله مي‌افزايد: «ويُخوِّفُونك بِالذِين مِنْ دُونِهِ؛ و [كافران‌] تو را از آنها كه غير اويند می‌ترسانند». (6)
پس اميد از ايمان خيزد و يأس از كفر! و چه جالب كه «كفر» را «ناسپاسي» معني كرده‌اند و كافر كسي است كه كفران نعمت و ناسپاسي رحمت خداوند را مي‌كند. حال اگر ايمان و اميد همزاد همند، كفر و يأس نيز همزاد هم، اما هر كدام از اين زوج‌ها، مولودي نيز دارند. مولود ايمان و اميد همانا رحمت خداوند و مولود كفر و يأس نيز همان ترسي است كه موضوع اصلي اين يادداشت بود. البته «ترس» اشكال مثبتي هم دارد و از جمله ظرفيت‌هاي غريزي ما و بلكه هر موجود زنده‌اي محسوب مي‌شود، اما ناگفته پيدا است كه مقصود ما اينجا از آن، ترسي نيست كه لازمه حيات و تضمين‌‌كننده ايمني انسان باشد، بلكه ترسي است كه فلج‌كننده آدمي و ويران‌گر روح و روانِ او است. ترسي مذموم كه جز از كفري ابليس‌وار برنخيزد.
 
ترسِ ويران‌گر، امري شيطياني است
راستي خداوند خود به بندگانش خبر داده كه آن ترسي كه از فقر داريد، ريشه‌اي شيطاني دارد كه اهل ايمان را به آن نسِزد، چراكه وعده خداوند چيز ديگري است: «الشيْطانُ يعِدُكُمُ الْفقْر ويأْمُرُكُمْ بِالْفحْشاءِ؛ شيطان شما را از تهيدستی بيم می‌دهد و شما را به زشتی وامی‌دارد» (7) . آري فراز و فرودهاي معيشتي در ذات زندگي آدمي است، اما ترسي كه ما از فقير شدن داريم، مي‌تواند بسيار گران‌تر از آن چيزي تمام شود كه در واقعيت به آن مبتلاييم. اين ترس و بلكه احساس فقر همان چيزي است كه طبق فرموده خدا، ريشه شيطاني دارد حال آنكه خداوند ما را به فضل و مغفرت واسع خويش وعده داده است و در همان آيه فوق بلافاصله مي‌افزايد: «واللهُ يعِدُكُمْ مغْفِرهً مِنْهُ وفضْلًا واللهُ واسِعٌ علِيمٌ؛ [ولی‌] خداوند از جانب خود به شما وعده آمرزش و بخشش می‌دهد و خداوند گشايشگر داناست.» (8) چنانكه مولانا نيز با التفات به همين آيه است كه مي‌گويد: «از نُبي بشنو كه شيطان در وعيد / مي‌كند تهديدت از فقر شديد» (9).
 
فهرست ارجاعات:
1- قرآن كريم، ترجمه محمدمهدي فولادوند، بلد، 4.
2- همان، واقعه، 25.
3- همان، تكاثر، 1و2.
4- مقاله سعيد تهراني‌نسب با عنوان «از بيت‌المقدس تا مسجدالحرام»، روزنامه اعتماد؛ شماره 4380 (11خرداد98) صفحه پانزده.
5- قرآن كريم، ترجمه محمدمهدي فولادوند، زمر، 39.
6- همان.
7- همان، بقره، 268.
8- همان.
9- مثنوي، دفتر پنجم، بيت61. 
     لئوپولد وايس در سال ۱۹۲۶ براي مدت كوتاهي با همسرش آلسا به آلمان بازگشته بود. سفرهاي اخيرش و گفت‌وگوهايي كه در ايران و مخصوصا در افغانستانِ آن زمان (حوالي ۱۹۲۵ ميلادي) با يكي از فرمانداران محلي داشته بود علاقه او را به قرآن بيش از پيش برانگيخت. زبان فارسي را تكلم مي‌كرد، اما هنوز آنقدر عربي نمي‌دانست كه بتواند قرآن را بدون ترجمه بخواند و از ترجمه‌هاي آلماني استفاده مي‌كرد. وقتي در جريان يك مباحثه طولاني با آن فرماندار، وايس او را مواخذه كرده بود كه «چرا باوجود چنين كتاب مقدس استثنايي (قرآن) و چنين پيامبر عظيم‌الشأن عظيم‌الشرف، وضع كشورهاي‌تان اينقدر عقب‌مانده و نابسامان است؟»، فرماندار محلي باتعجب پرسيده بود: «تو مسلماني؟» و وقتي وايس گفته بود كه هيچ ديني ندارد و نمي‌خواهد داشته باشد، او گفته بود: «چرا! تو مسلماني، اما خودت نمي‌داني.»... مدتي بعد، پس از آنكه براي تعطيلات به اروپا بازگشته بود، به روايت خودش چنين سرنوشتي براي او رقم مي‌خورد: «يك روز كه با همسرم ترجمه قرآن را مي‌خوانديم، كاري پيش آمد و بايد بيرون مي‌رفتيم. در قطار كه نشستيم (چون آلمان و كشورهاي همسايه تازه از شرايط سخت پس از جنگ جهاني اول بيرون آمده بودند و ما تازه از خارج بازآمده بوديم و به همه‌ چيز توجه مي‌كرديم و همسرم نقاش چهره بود…) خوب در چهره و در اوضاع و احوال مردم نظر كرديم كه ظاهرا پس از آن سال‌هاي جنگ و خرابي و محروميت دوباره بسيار مرفه و آراسته شده بودند. وليكن گويي روح و جان و شادي نداشتند. حالِ بسيار غريب و تأمل‌برانگيزي بود ... وقتي به خانه برگشتيم، هنوز كتاب (ترجمه آلماني قرآن) باز بود. ترجمه سوره تكاثر بود. نوشته بود: «حرص كثرت و مسابقه براي بيشتر و بيشتر داشتن حواس‌تان را پرت كرده است تا زماني كه به قبر برويد؛ آن‌ وقت خواهيد دانست...». هر دوي ما به ‌شدت تكان خورديم. اين كتاب سخن مي‌گفت و حقيقت حال بشر زمان ما را (كه به سبب تكاثرها) از دركش عاجز بوديم، بيان مي‌كرد. امكان نداشت در گذشته كسي -  هر كس كه باشد، حتي افلاطون يا هر نابغه ديگر-  بتواند حال ما را در سال ۱۹۲۶ ميلادي اينچنين پيشگويي كند. يقين كرديم كه اين كتاب از يك عرب متعلق به قرن هفتم ميلادي نيست، بلكه كلام خدا است (چون تكاثر توصيف دقيق حال دوران خاص ماست) . اندكي بعد نزد رييس جامعه مسلمانان رفتيم و شهادتين را گفتيم و مسلمان شديم و هم او پيشنهاد كرد كه (چون نام من ليو (شير) بود، اسم محمد اسد (شير) را برگزينم و من چنين كردم و از آن پس به «محمد اسد» شهرت يافتم).» بدين سان گويي مصداقي از قول خداي متعال كه مي‌فرمايد: «هذا كتابُنا ينطِقُ عليكم بالحق» (اين كتاب ماست كه به راستي درباره شما سخن مي‌گويد) درباره وايس و همسرش محقق شد. آن دو نهايتا به خاورميانه بازگشتند، اما در جريان سفر حج، همسرش بيمار شد و درگذشت.