اما مي‌خواست زنده بماند...

كمال هاشمي در نمايش جديد خود به مساله «فاصله‌» مي‌پردازد. چه اين فاصله‌مندي جغرافيايي باشد و در رابطه با مهاجرت «آذر» به امريكا و چه در نسبت با زمان باشد و ناهمزماني «كيوان» با «مانيا». هر چه هست اين فاصله‌ها كه زندگي كيوان را فراگرفته، قرار است به ميانجي تكنولوژي و امكاناتي كه جهان مجازي به وجود آورده، تا حدودي از ميان برداشته شده و شكلي از نزديكي و ارتباط را ممكن سازد. بازتابي از زمانه اينجا و اكنوني ما كه بر مدار مهاجرت‌ و جابه‌جايي‌هاي مداوم بنا شده و رابطه‌ها را بيش از پيش به امر مجازي، فاصله‌مندي و بازنمايي در شبكه‌هاي اجتماعي وابسته كرده است. دوراني مبتني بر فشردگي مكان، زمان و فضا. بنابراين كليت نمايش «لحظه‌ها و هميشه» به ميانجي تلفن‌هاي هوشمند اجراپذير مي‌شود.
 قصه نمايش ساده است: كيوان گرفتار بيماري قلبي براي زنده ماندن به پيوند قلب احتياج دارد. بار اين مشكلات بيش از كيوان بر دوش همسرش «آذر» سنگيني مي‌كند كه مدتي است به امريكا مهاجرت كرده و از راه دور توانسته با پيگيري‌هاي شبانه‌روزي، براي همسرش كيوان موقعيتي استثنايي مهيا كند تا با پيوند قلب، همچنان امكان زنده ماندن داشته باشد. اجرا از جايي شروع مي‌شود كه عمل پيوند قلب با موفقيت انجام شده و كيوان در حال گذراندن دوران نقاهت است. به لحاظ استعاري از دروازه‌هاي مرگ بازگشته و اين روزها گرفتار اين پرسش هستي‌شناسانه و اخلاقي شده كه «به راستي قلب چه كسي در بدن من مي‌تپد و چه كسي جان خود را از دست داده تا زندگي من نجات يابد؟» اجرا با درك مرگ‌آگاهانه از امكان زيستن يك بيمار در شرف مرگ، به نوعي به اخلاق پزشكي مي‌پردازد و مساله بغرنجي چون اهداي عضو را زير ذره‌بين مي‌برد. في‌المثل در اين وضعيت به‌غايت دشوار از منظر انساني، پرسش مهم براي كيوان اين است كه «چرا زندگي من مشروط به پايان زندگي ديگران شده است؟» كيوان پاسخ سرراستي ندارد اما مي‌داند تا وقتي زنده است از اين پرسش‌ها رهايي نخواهد داشت و مي‌بايد در اين باب انديشه كند. اجرا نشان مي‌دهد كه چگونه وجدان معذب كيوان، يك شخصيت كمابيش خيالي به‌نام «مانيا» از او دختري مي‌سازد كه گويا اهداكننده قلب به او بوده است. مانيا از طريق تماس‌هاي تصويري با كيوان ارتباط برقرار مي‌كند و در ادامه بدل مي‌شود به شريك لحظه‌هاي تنهايي او. اگر سينما با تصوير توانسته ميل به ابديت و جاودانگي را پاسخ دهد و امور رويت‌ناپذيري چون هيولاها، شياطين و ارواح را رويت‌پذير كند، حال در نمايش «لحظه‌ها و هميشه»، تماس تصويري از طريق گوشي‌هاي هوشمند، حضور دختري چون مانيا را امكان‌پذير كرده است. كسي كه قبل از اين مرده است و اين روزها قلبش در بدن كيوان مي‌تپد. اين رويت‌پذيري مدام در يك مكان و در يك وضعيت، اتفاق مي‌افتد. مانيا در تمامي تماس‌هاي تصويري روي همان پل عابر پياده‌اي ايستاده كه از آن به پايين پريده و به زندگي‌اش در عنفوان جواني پايان داده‌ است تا در يك وضعيت استان‌هاي و «هميشه» قرار بگيرد. 
 كيوان بعد از عمل پيوند قلب، ميان دو فضا سرگردان است: يك فضا در رابطه با همسرش آذر است و كاملا مبتني بر واقعيت اجتماع و يك فضا در رابطه با مانيا است و كمابيش ذهني و ماورايي. اين دوپار‌گي مستمر، كيوان را تا مرز فروپاشي پيش برده و او را عصبي و سرگردان كرده است. مردي با هويت دوگانه و قلبي عاريه‌اي كه نمي‌تواند به لحاظ اخلاقي با موقعيت انساني كه در آن به‌سر مي‌برد به راحتي كنار بيايد. بنابراين بيش از آنكه در تمناي مهاجرت و پدر شدن و پيوستن به آذر باشد، از مانيا در باب مرگ و زندگي مي‌پرسد تا شايد پاسخ پرسش‌هاي ويرانگر وجدان خويش را بيابد. كيوان با فهم موقعيت تكرار شونده مانيا در قبال او، تلاش دارد با متقاعد كردن مانيا، او را از خودكشي منصرف كند. حتي اگر اين انصراف از خودكشي به ناممكن شدن پيوند قلب و مرگ محتوم كيوان منتهي شود. 
 به لحاظ اجرايي صحنه از سه قسمت مجزا اما مرتبط با يكديگر تشكيل شده است. سه سكو براي سه شخصيت اجرا تعبيه شده و در انتهاي صحنه، سه مانيتور، تصاوير مخصوص هر بازيگر را بنابر ضرورت به نمايش مي‌گذارد. شخصيت‌ها تحرك چنداني از خود بروز نمي‌دهند و قرار است حسي از ايستايي و درخودماندگي را بازتاب دهند. اين سياست اجرايي، تئاتريكاليته نمايش را مي‌كاهد و گاهي آن را به لايوهاي اينستاگرامي شبيه مي‌كند. اما دقايقي از اجرا آن‌گاه كه تنش‌ها بالا گرفته و تضادها در قبال موقعيت‌هاي پيش‌آمده عيان مي‌شود، بدن صحنه‌اي بازيگران و نه تصوير مجازي‌شان، بار ديگر تماشاگران را با تئاتربودگي مواجه مي‌كند. اما همچنان تفوق با تصاوير است و امور رويت‌ناپذير به ميانجي تصاوير آشكار مي‌شوند. همچنين نبايد اين نكته را فراموش كرد كه تصاوير محدوديت‌هاي صحنه‌اي يك اجرا در بازنمايي مكان‌هاي متعدد را تا حدودي برطرف كرده و بر جذابيت بصري آن مي‌افزايند. اما بايد در نظر داشت كه تصويري شدن بيش از اندازه اجرا مي‌تواند بر تخيل تماشاگران تاثير منفي گذاشته و آنها را منفعل و سترون كند. 
بازي بازيگران با توجه به شيوه اجرايي، در خدمت اجرا است. مجتبي پيرزاده نقش كيوان را با مهارت هميشگي‌اش به خوبي ايفا مي‌كند. شيوا فلاحي و نيلوفر بيرامي در نقش آذر و مانيا، به نسبت خوب ظاهر شده‌اند. از ياد نبريم كه اين دو بازيگر، تجربه صحنه‌اي چنداني نداشته و اينجا توانسته‌اند ايستايي و سكون شخصيت‌ها را با خلاقيت خويش به نمايش گذارند.
كمال هاشمي بعد از نمايش‌هاي «تو با كدام باد مي‌روي؟» كه در رابطه با پناهجويي بود و نمايش «امروز، روز خوبي است براي مردن» كه مساله بازگشت به خانه و خاطره را بيان مي‌كرد، در سومين نمايش خود به بيماري، مهاجرت و جاودانگي پرداخته است. البته نمايش «صحنه‌ها و هميشه» مي‌توانست خود را بيش از اين وسعت بخشد و اجتماع زمانه‌اش را بيش از اين بازتاب دهد. مسائل حقوقي پيوند عضو، زندگي روزمره كساني كه مهاجرت كرده‌اند. درنهايت مي‌توان محدوديت‌هاي اين فرم اجرايي را درنظر گرفت و انتظارات خويش را در چشم‌اندازي كه اثر ترسيم مي‌كند، تنظيم كرد. با آنكه اجرا چندان به دام سانتي‌مانتاليسم نمي‌افتد اما زياده از حد، مهندسي‌ شده است و نه چندان گشوده به نابهنگامي و امر نامنتظر. كمال هاشمي بهتر است به خود اجازه دهد گاهي نه در مقام يك مهندس صحنه كه همچون يك تجربه‌گرا عمل كند. با تمام خبط و خطاهاي احتمالي.