روزنامه جوان
1402/06/08
دو پیکر سوخته را در پتو پیچیدند و با طناب پایین دادند!
دست که به سرم بردم، متوجه شدم آتش از روى موهایم بالا مىرود!زندهیاد سرهنگ محمدمهدی کتیبه، در زمره آنان بود که در جلسه هشتم شهریورماه دفتر نخستوزیری که به انفجاری مهیب ختم شد، حضور داشت. بمب هنگام سخن گفتن او با شهید محمدعلی رجایی منفجر شد. وی روایت آن لحظات را اینگونه به تاریخ سپرده است: «من تقریباً قبل از ساعت سه بعدازظهر، وارد سالن شدم. در این زمان [مسعود]کشمیرى هم آمد و هر دو با هم وارد جلسه شدیم. کشمیرى معمولاً ضبطصوت بزرگى براى ضبط مذاکرات همراهش بود. من فکر مىکنم آن بمبى که منفجر شد، در همین ضبط صوت جاسازى شده بود. آن روز هم آن ضبط دستش بود و روى میز جلوى آقاى رجایى و باهنر گذاشت. زمانى که من وارد شدم، هنوز خیلى از آقایان نیامده بودند. من قصد داشتم در محلى که تیمسار وحید دستجردى در کنار آقاى باهنر نشست، بنشینم، ولى بعد منصرف شدم و سه، چهار صندلى پایینتر نشستم. آقایان نیز به این ترتیب نشستند: آقاى رجایى بالاى میز و آقاى باهنر در کنار ایشان سمت چپ و آقاى کشمیرى مقابل آقاى باهنر سمت راست نشست. سرهنگ وحید دستجردى در کنار آقاى باهنر و بعد از ایشان، آقاى اخیانى به جاى فرماندهى ژاندارمرى کل کشور نشسته بود و بعد از ایشان من بودم و در کنار من آقاى سرورالدینى، معاون وزیر کشور و بعد از ایشان آقاى خسروتهرانى از اطلاعات نخستوزیرى و آقاى کلاهدوز که قائممقام سپاه بودند، در سمت چپ میز بودند. آن طرف تیمسار شرفخواه، معاون نیروى زمینى؛ سرهنگ وحیدى، معاون هماهنگکننده ستاد مشترک؛ سرهنگ وصالى، فرمانده عملیات نیروى زمینى و سرهنگ صفاپور، فرمانده عملیات ستاد مشترک نشسته بودند. رأس ساعت ۳ بعدازظهر، جلسه شروع شد. برطبق روال معمول در اول هر جلسه، رئیس شهربانى کل کشور وقایعى را که در طول هفته اتفاق افتاده بود، بیان مىکرد که در فلان شهرستان و فلان قسمت این اتفاقات افتاده است. در این جلسه آقاى وحید دستجردى، شروع به گزارش کارش کرد. بند آخرى که ایشان گزارش کرد، راجع به شهادت سرگرد همتى بود. آقاى رجایى از فرمانده سپاه سؤال کردند: مرگ این سرگرد اتفاقى یا عمدى بوده؟ و آقاى کلاهدوز شرح داد که این جریان اتفاقى بوده. پس از آن من گفتم که آقاى همتى در دانشکده افسرى با من بود و داراى سوابق خوبى است. همانطور که قضیه را شرح مىدادم، یک مرتبه احساسى در من بهوجود آمد که ناخودآگاه ایستادم! سرم مىسوخت و چشمم نیز بسته بود. دست که به سرم بردم، متوجه شدم آتش از روى موهایم بالا مىرود! بعد که چشمم را کمى باز کردم، دیدم که سالن پر از دود غلیظ قهوهاى رنگ است! چون سابقه بمبگذارى در حزب جمهورى وجود داشت، احساس کردم که اینجا نیز بمبگذارى شده و دیگر لحظات آخر زندگى ماست. میزى که دور آن نشسته بودیم که شاید ۱۰ متر طول داشت، اصلاً سرجایش نبود! بعد که حواسم کمى متمرکز شد، متوجه شدم که دست و پاى من سالم است و حرکت مىکند. از در سالن که خُرد شده بود، بیرون آمدم. آنجا همه متوحش و نگران بودند. من به رانندهام که هراسان شده بود، گفتم: زود ماشین را بیاور. ایشان ماشین بنزى را که سوار مىشدم، آورد. من سریع به طرف ماشین رفتم و آقاى سرهنگ وحیدى هم به دنبال من سوار ماشین شد. ما سوار ماشین شدیم و به بیمارستان روبهروى دفتر نخستوزیرى، براى پانسمان رفتیم. در بیمارستان گفتند وسایل و امکانات نداریم! من به راننده ماشین گفتم: هرچه لازم است تهیه کن. بعد از تهیه وسایل پانسمان، مرا بسترى کردند و تحت مداوا قرار دادند...». میز و صندلیها سوخته و آتش به راهرو و یکی دو اتاق دیگر کشیده شده بود
زندهیاد احمد قدیریان در عداد چهرههایی بود که به فاصله اندکی پس از انفجار، خود را به محل آن رساند. او توانست با حضور در طبقه مربوطه، شرایط آن را از نزدیک ببیند و برای آیندگان توصیف کند. روایت او از نخستین لحظات این فاجعه، تکاندهنده مینماید: «در جلسه، کیف بزرگی را بهعنوان ضبط صوت یا هر چیز دیگری، درست زیرپای شهیدرجایی یا شهیدباهنر قرار داده بودند. انفجار بهحدی شدید بود که میز، صندلی و این عزیزان سوخته و افراد حاضر در جلسه، مجروح و به این طرف و آن طرف پرت شده بودند! تقریباً ۵ الی ۱۰ دقیقه بعد از انفجار، به ما اطلاع دادند. شورای فرماندهی سپاه، بعضی از افراد و شهیدکلاهدوز و آقای رفیقدوست و یکی دو تا از آقایان، در اوین در دفتر بنده بودند که خبر این ماجرا رسید و ما آژیرکشان آمدیم. تقریباً یک ربع طول کشید تا رسیدیم. آتش زبانه میکشید و چرخبال بالا آمده بود تا کسانی را که در ساختمان بودند، از روی بام ببرد. چرخبال نتوانسته بود بنشیند و آتش به داخل سالن سرایت و به تعدادی از اتاقها رخنه کرده و آنجا را هم سوزانده بود. مأموران آتشنشانی نردبانی گذاشتند و بنده و آقای رفیقدوست، از دیواری که خراب شده بود، بالا رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، دیدیم دو جنازه سوخته را در پتوی سربازی بستهاند و با طناب پایین میدهند. وقتی جنازهها را پایین بردند، بالا رفتیم و دیدیم میز و صندلیها سوخته و آتش به راهرو و یکی، دو تا از اتاقها کشیده شده است. افرادی هم فرار کرده و به پشتبام رفته بودند. آتشنشانی شلنگش را بالا آورد و شروع به خاموشکردن آتش کرد. فقط بنده و آقای رفیقدوست و افراد نیروی آتشنشانی بالا بودیم و کس دیگری بالا نبود. پایین آمدیم و آن دو جنازه سوخته را در آمبولانس گذاشتند و به سردخانه بردند. بنده و آقای رفیقدوست به ساختمان اصلی ریاستجمهوری رفتیم و دیدیم مسئول دفترشان آقای محمدیدوست، در راهپله ایستاده است. پرسیدیم: آقای محمدیدوست! آقای رجایی و باهنر کجا رفتند؟ جواب داد: رفتند به ساختمان. پرسیدیم: به همین ساختمان رفتند؟ گفت: بله، همین جا رفتند. عدهای را به بیمارستان برده بودند. آن دو جنازه سوختهای که در پتو پیچیده و پایین برده بودند، آقایان رجایی و باهنر بودند. آقای رفیقدوست رفت و من به سردخانه رفتم. قرار بود دو جنازه شناسایی شوند. خانم باهنر آمدند. کشوی سردخانه را کشیدند. صورت و پیکر سوخته بود. خانم باهنر نگاه کردند و گفتند: نه، این آقای باهنر نیست، این سوختهها را کنار بزنید. وقتی سوختهها را از پیشانی ایشان کنار زدند، ایشان گفتند: بله، این آقای باهنر است. خانمشان از پیشانی بلند شهید باهنر، ایشان را شناختند و کنار آن کشو نشستند و گریه کردند. بعد تقاضاهایی کردند و مطالبی گفتند که بسیار سنگین بود. پس از اینکه خانم باهنر را بردند، خانم رجایی آمدند. وقتی کشوی دوم را کشیدند، ایشان گفتند: نه، این آقای رجایی نیست. بعد گفتند: سوختههای صورت ایشان را پاک کنید، شاید از دندانهایش متوجه شوم. وقتی صورت سوخته ایشان را پاک کردند، از یک دندان طلا شناختند که ایشان آقای رجایی هستند...». لب و دهان سوخته بود، از دندان طلا شناسایی کردیم!
زندهیاد محمدرضا اعتمادیان نیز از آنان بود که پس از شنیدن صدای انفجار، خود را به دفتر نخستوزیری رساند. او همچنین پس از سامان یافتن نسبی محل انفجار، به شناسایی پیکر شهیدان رجایی و باهنر مبادرت نمود. اگرچه روایت وی دراینباره با دیگر روایات کاملاً همپوشان نیست، اما تجمیع آنها میتواند ما را به یک جمعبندی دراینباره برساند:
«حدود ساعت ۳ بعدازظهر یکشنبه بود که در سازمان اوقاف نشسته و مشغول کار بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی را شنیدم! به یکی، دو جا تلفن زدم و معلوم شد که انفجار در ساختمان دفتر نخستوزیری رخ داده است. سریع خود را به آنجا رساندم و دیدم که در اتاق جلسه شهیدرجایی و شهیدباهنر و عدهای دیگر، انفجار وحشتناکی رخ داده است! کسی خبر درستی نمیداد! یک عده میگفتند مجروح شدهاند، یک عده میگفتند سالم از معرکه بیرون رفتهاند! من میدانستم که از آن انفجار مهیب، کسی نمیتواند جان سالم به در ببرد! همهجا پر از دود بود و ماشینهای آتشنشانی تلاش میکردند تا آتش را خاموش کنند. با دلهره و یأس، به سازمان اوقاف برگشتم و به یکی دو نفر از دوستان تلفن زدم. آنها هم خبر درستی نداشتند! طاقت نیاوردم و دوباره به نخستوزیری برگشتم و شنیدم که جنازهها را به پزشکی قانونی بردهاند! سریع خود را به آنجا رساندم و به هر زحمتی که بود و با رفع موانع زیاد، خود را به سردخانه رساندم و دیدم جنازهای را که مثل ذغال سیاه شده و ابداً قابل شناسایی نیست، در سردخانه گذاشتهاند! بدن کاملاً سوخته بود و در آن، هیچ نشانه مشخصی وجود نداشت! فقط تکهای پارچه سیاه - که معلوم بود بخشی از عباست - به جنازه چسبیده بود! حدس زدم که باید پیکر شهیدباهنر باشد! چند دندان جلویی جنازه هم، مصنوعی بود! فوراً به یکی از برادران روحانی که مدتها با شهیدباهنر رفیق بود، زنگ زدم و پرسیدم: آیا دندانهای جلوی آقای باهنر، مصنوعی بود؟ ایشان پاسخ مثبت داد و مطمئن شدم که جنازه متعلق به شهیدباهنر است! از آنجا بیرون آمدم و دنبال جنازه شهیدرجایی گشتم. به من گفتند یکی، دو جنازه را به بیمارستان انقلاب بردهاند. بعد به من گفتند یک جنازه دیگر هم در سردخانه است. این جنازه از قبلی هم، بیشتر سوخته بود! حتی دهان و لب هم سوخته بود و امکان اینکه دهان را باز و جسد را از روی دندانها شناسایی کنیم، وجود نداشت! بالاخره دکترهادی منافی و آقای هادی غفاری آمدند. دکترمنافی دستور داد: مقداری آباکسیژنه آوردند و به هر زحمتی که بود، دهان را باز کردیم! من طرز قرار گرفتن دندانها را یادداشت کردم و به خانه برگشتم و با برادری که با خانواده شهیدرجایی آشنایی داشت، تماس گرفتم و گفتم از خانم ایشان بپرسد که آیا در میان دندانهای آقای رجایی، نشانه خاصی یادش است یا خیر؟ ایشان هم تلفنی، دو نشانهای را به من گفت و یادداشت کردم. نهایتاً معلوم شد که جنازه متعلق به شهیدرجایی است!...» معمای کشمیری همچنان باقی است...
مرتضی محمودی در مجلس شورای اسلامی بود که صدای انفجار دفتر نخستوزیری منطقه را لرزاند. او نیز با وجود جملگی دشواریها، خود را به محل شهادت رئیسجمهور و نخستوزیر رساند و شرایط اسفناک آن را مشاهده کرد:
«روز هشتم شهریورماه ۱۳۶۰ حدود ظهر بود، روی فرش داخل لابی مجلس -که در گوشهای جلوی پنجره پهن بود- بعضی موقعها نمایندههایی که به نماز جماعت نمیرفتند، در آنجا نماز میخواندند، استراحت میکردند و یا جلسه میگرفتند. من در آنجا دراز کشیده بودم و ناگهان صدای مهیب انفجاری را شنیدم که خیلی برای من وحشتناک بود. وقتی شنیدم در نخستوزیری این اتفاق رخ داده است، به شدت ناراحت شدم. با وجود اینکه راه رفتن برایم سخت بود، همراه بسیاری از آقایان از کوچهای که وصل به مجلس و روبهروی نخستوزیری بود، به طرف نخستوزیری رفتیم. شعلههای آتش از آنجا زبانه میکشید و دود غلیظ از در و پنجرهها بیرون میآمد. در یکی از طبقات از قسمت جنوبی، نردبان گذاشتند. آقای بهزاد نبوی را دیدم که از پنجره پایین آمد. جوانی که محافظ من بود، رانندگی هم میکرد. ایشان بیشتر ناراحت شده بود، با هیجان برای کمک به نخستوزیری وارد شد، از در نخستوزیری و از میان دودها به داخل ساختمان رفت، ولی چند لحظه بعد در اثر دود غلیظ و شعله آتش بیهوش شد! از پلهها به پایین افتاد و به حالت مرده، بدن او را بیرون آوردند و با دادن تنفس مصنوعی حال خفگی برطرف و زنده شد! این وضعیت در آن روز، واقعاً برای همه نگرانی شدیدی ایجاد کرده بود و مردم تلاش میکردند تا آتش را خاموش کنند. بمب مثل اینکه آتشزا بود. هلیکوپتر از بالای ساختمان، موادی را که آتش خاموش میکند، روی ساختمان نخستوزیری میریختند و کار فراوانی صورت گرفت، اما رئیسجمهور و نخستوزیر هر دو در آتش سوختند و پیکرهای آنها را که بیرون آوردند، کاملاً سوخته بودند. آنها را به داخل مجلس آوردند. مشکوک بودند که آیا ایشان آقای رجایی است، یا خیر؟ از خانم رجایی دعوت کردند که جسد همسرش را شناسایی کند. آن موقع ایشان، هنوز بهعنوان نماینده مطرح نبود. جنازه را از روی دندان هایشان شناسایی کردند، ولی آقای باهنر، چون عمامه او سوخته و به سرش چسبیده بود، مشخص بود که شهیدباهنر است. در فاصله دو ماه از انفجار هفتم تیر، این جنایت را هم صورت دادند. در این حادثه سه، چهار نفر بیشتر به شهادت نرسیدند، سرهنگی به نام آقای وحیددستجردی، رئیس شهربانی بود. بههرحال عامل جنایت، فردی نفوذی به نام کشمیری و بسیار مورد اعتماد شهیدرجایی بود. گفته میشد وی به وسیله آقای بهزاد نبوی و فردی که در آن زمان مسئول امنیت ملی بود، به نخستوزیری دعوت شده بود. اما این مسئله چقدر حقیقت دارد، العهده علی الراوی!...» تصورات بلوک غرب از یک انفجار که نقش بر آب شد!
واقعیت این است که فاجعهای با اوصاف فوق آمده، در هر کشوری که روی میداد، آن را دچار خلأ قدرت و هرج و مرج میساخت. تحلیلهای رسانههای خارجی در آن روزها نیز نشان میداد که آنان در پی چنین رخدادی بودند. با این همه حضور پرصلابت امامخمینی و مردم در صحنه، مانع از آن گشت که تصورات دشمنان نظام، عینیت یابد. آنچه در پی میآید، شمهای از اوهام آنان است که در اخبار و تحلیلهایشان بازتاب یافت:
«در روز ۹ شهریور ۱۳۶۰ یعنی روز بعد از انفجار دفترنخستوزیری، رادیو صدای آلمان (کلن)، انفجار دفتر نخستوزیری را در راستای براندازی کامل نظام جمهوری اسلامی تحلیل و اعلام کرد: هدف اصلی عاملین انفجار مرکز حزب جمهوری اسلامی، یعنی به هلاکت رساندن یکباره تمامی رهبران این حزب تحقق نیافته بود و از این جهت میشد حساب نمود که عاملان سوءقصد گذشته، کوشش خواهند کرد به هدف خود دست یابند. در همین روز رادیو اسرائیل نیز اعلام کرد: خانم آزاده شفیق، دختر اشرف پهلوی در پاریس گفته است: رژیم کنونی ایران در حال احتضار قرار دارد! رسانههای فرانسه نیز با پوشش خبری اظهارات آزاده شفیق، خواهرزاده محمدرضا پهلوی اعلام کردند: در محافل سلطنتطلب درباره بمبگذاری دیروز تهران گفته شد: ساعت آزادی ایران نزدیک است! این خبرگزاری ادامه داد: آزاده شفیق، خواهرزاده محمدرضا پهلوی اعلام کرد، رژیم [امام]خمینی در حال سقوط است و عملیات ارتش شاهنشاهی در خارج از ایران، اثر قاطعی در داخل ایران برجای میگذارد. همچنین رسانههای فرانسوی به نقل از شاپور بختیار اعلام کردند: رژیم تهران در حال سقوط است. رسانههای امریکایی نیز بعد از این فاجعه، مصاحبههایی با شخصیتهای برجسته مخالف نظام جمهوری اسلامی در خارج از کشور از جمله خاورشناسان، ایرانشناسان، استادان دانشگاههای معروف و رؤسای بخشهای مطالعات خاورمیانه دانشگاهها پخش و با شانتاژهای خبری، این انفجار را نشاندهنده پایان عمر نظام تلقی میکردند. از طرف مصاحبهگران دائم این سؤال مطرح میشد که اکنون دو شخصیت برجسته از صحنه خارج شدهاند، حال امور نظامی جمهوری اسلامی و نظام جمهوری اسلامی تا چند ماه دیگر دوام میآورد؟ اکثریت قریب به اتفاق این تحلیلگران ادعا میکردند که نظام در شرف انقراض و نابودی است و آینده ایران پر از هرج و مرج خواهد بود! علاوه بر این سایر رسانههای جهانی نیز این انفجار را به مثابه پایان عمر نظام اسلامی میدانستند. الاهرام در تفسیری نوشت: کشته شدن رئیسجمهور و نخستوزیر ایران در جریان انفجار بمب روز یکشنبه، نشان داد که دولت پلیسی جدید شکست خورده است. روزنامه الاخبار قاهره نیز نوشت: بمبگذاری ثابت میکند که مردم ایران از مبارزه علیه قدرت آیتالله خمینی پشتیبانی میکنند. خبرگزاری فرانسه نیز به نقل از اطرافیان بنیصدر در پاریس اعلام کرد: بمبگذاری اخیر تهران، رژیم آیتالله خمینی را یک قدم دیگر به عقب راند. این منابع خبری افزودند زمانی که دیگر کسی اطراف آیتالله خمینی نباشد، وی ناگزیر از تسلیم است. نیویورک تایمز نیز در سرمقاله خود با عنوان «ایران، ایران را منفجر میکند»، نوشت: با مرگ آخرین رئیسجمهور و نخستوزیر ایران در اثر بمبگذاری، نام دو نفر از پنج نفری که اسمشان در لیست مرگ بنیصدر جای داشت، حذف میشود. خبرگزاری فرانسه در خبری دیگر با اشاره به شهادت شهیدرجایی و شهیدباهنر نوشت: در رأس هرم قدرت اسلامی خلأ خاصی به وجود آمده است...».