جایگزینی شبه‌علم به جای علم

مهدي بيك‌اوغلي | روند فزاينده و مستمر اخراج اساتيد دانشگاهي و ايجاد مانع براي دانشجويان با چه هدفي دنبال مي‌شود؟ اين خالص‌سازي‌ها در محيط‌هاي سياسي، صنفي، مدني و دانشگاهي چه آورده‌اي براي سيستم به دنبال خواهد داشت؟ در صورت حذف ميانجي‌هاي دانشگاهي، فضاي عمومي به چه سمت و سويي مي‌رود و واكنش افكار عمومي به اين نهضت خالص‌سازي چه خواهد بود؟ اين پرسش‌ها و پرسش‌هاي ديگري از اين دست اين روزها با نزديك شدن به سالگرد رخدادهاي اعتراضي تابستان و پاييز 1401، بيشتر از هر زمان ديگري در محافل عمومي و سياسي كشور مطرح مي‌شوند. تقي آزاد ارمكي جامعه‌شناس و استاد دانشگاه در گفت‌وگو با «اعتماد» ضمن رمزگشايي از چرايي اتخاذ چنين سياستگذاري‌هايي تلاش مي‌كند دورنمايي از خروجي اين تصميمات را هم ارايه كند. آزاد ارمكي معتقد است برخي افراد و جريانات نزديك به هسته سخت قدرت به دنبال جايگزيني «شبه‌علم» به جاي «علم»؛ «كارگزار» به جاي «عالم» و «مقلد» به جاي «محقق» هستند. روندي كه نهايتا توسعه پايدار را از دستور كار سيستم خارج كرده و تامين نيازهاي حداقلي معيشتي را به عنوان اولويت مطرح مي‌كند. وضعيتي كه دورنمايي خطرناك را براي جامعه ايراني تصويرسازي كرده و ايران را به دوران پيشامدرنيسم پرتاب مي‌كند.
 
موضوع برخوردهاي اخير با اساتيد، دانشجويان و در كل دانشگاهيان كشور، اين روزها انتقادات فراواني را ميان مردم و تحليلگران ايجاد كرده است. چه تفسيري از اين برخوردها مي‌توان داشت؟
ما در يك موقعيت خاص قرار گرفته‌ايم كه تلاش برخي افراد و جريانات براي مضمحل كردن حوزه اجتماعي است. توجه كنيد تلاش اين است نه اينكه واقعيت امر جامعه اين‌گونه باشد! براي شكل‌گيري اين اضمحلال حوزه اجتماعي، چند سياست نياز است. نخست، از بين بردن يا كمرنگ كردن و كم‌رونق كردن نهادهاي مدني است كه شواهد زيادي در خصوص آنها وجود دارد؛ مثلا در قالب قانون تشكل‌ها تلاش مي‌شود هر نوع فعاليت مدني محدود شود. دوم، نحيف‌سازي احزاب است. نهايتا هم بيرون انداختن، به حاشيه بردن، تحقير كردن، شائبه ايجاد كردن و مساله‌دار نشان دادن كنشگري نهادهاي ميانجيگر و طبقات مياني است. وقتي جامعه‌اي ساحت مهم مياني و طبقه متوسط خود را از دست مي‌دهد يا طبقه متوسط به حاشيه رانده مي‌شود، طبقه بورژوازي (طبقه برخوردار) هم از ميان مي‌رود، چرا كه ارتباط طبقه مياني حتي بيش از آنكه با توده مردم باشد با دهك‌هاي برخوردار جامعه است. اين به حاشيه رانده شدن طبقه متوسط را در حوزه‌هاي مختلف به عينه مي‌توان مشاهده كرد؛ در حوزه‌هاي اقتصادي و رفاهي، اين طبقه به اندازه‌اي ضعيف شده كه براي تهيه مسكن ناچار به حضور در حاشيه شهرها شده است. در حوزه‌هاي فرهنگي و آموزشي هم اين تلاش‌ها قابل رويت است. اين فشارها صورت مي‌گيرد تا اين طبقه مسخ‌ شده و از ارزش‌هايش چون دموكراسي، تنش‌زدايي با جهان، تساهل و تسامح، مدارا و... عقب‌نشيني كند.


پس از مسخ ميانجيگران شامل اقشار متوسط، دانشجويان، هنرمندان و... چه اتمسفري ايجاد مي‌شود؟
نهايتا در اين ميدان، حاكميت و توده مردم باقي مي‌مانند. مردمي كه نسبت به عملكرد سيستم خشمگين و ناراحت هستند و حاكميت را مستقيما مخاطب قرار مي‌دهند. اين رويارويي به‌طور دقيق در رخدادهاي پس از مرگ مهسا اميني هويدا شد؛ معترضان ديگر به فلان فرد سياسي و رييس‌جمهور و وزير و رييس مجلس و... كاري نداشتند، بلكه مستقيما اركان حاكميت را مخاطب قرار مي‌دادند، چرا كه هسته سخت قدرت همه كنشگران مياني و ميانجيگران را از ميان برده و فقط توده و حاكميت باقي مانده‌اند.
در نبود اين ميانجيگران چه رخدادهايي شكل مي‌گيرد؟
نخستين قرباني در اين رابطه دوگانه توده - حكومت، دموكراسي و مردم‌سالاري است؛ به‌طور طبيعي دموكراسي تعطيل شده و به حاشيه مي‌رود، چرا كه دموكراسي مساله طبقه متوسط است و در نبود طبقه متوسط مردم‌سالاري هم معناي خود را از دست مي‌دهد. مي‌ماند بازي بين حاكميت با توده؛ هر دو طرف هم به بقاي خود فكر مي‌كنند. خميرمايه اساسي توده، چيزي جز توجه به ضرورت‌هاي بقا نيست. زندگي در اين شرايط تلاش براي زنده ماندن است. حاكميت هم از يك طرف تمام تلاش خود را براي بقاي خود انجام مي‌دهد و از سوي ديگر فقط به فكر برطرف كردن نيازهاي اساسي توده است، چون طبقه مياني وجود ندارد كه فرهنگ، دموكراسي، توسعه و... را طلب كند. درچنين جامعه‌اي ديگر ارزش‌هاي متعالي اجتماعي معنايي ندارد، فرهنگ، موسيقي، دانشگاه و... معناي خود را از دست مي‌دهد. وقتي توده- حاكميت باهم ارتباط برقرار كنند، دانشگاه‌ها و نظام كارشناسي موضوعيت خود را از دست مي‌دهد، چراكه فرهنگ، توسعه، پيشرفت علمي و... به حاشيه رانده شده است.
بنابراين برخورد با دانشگاهيان به يك ضرورت بدل مي‌شود؟
دقيقا؛ در اين مدل فكري، حضور اساتيد توسعه‌طلب و دموكراسي‌خواه نه تنها ضرورتي ندارد، بلكه برخورد با آنها، به حاشيه رانده شدن دانشجو و حذف دانشگاهيان به يك ضرورت بدل مي‌شود. توده هم از اين برخوردها حمايت مي‌كند، چرا كه با حذف ميانجي‌ها ديگر دغدغه دموكراسي، توسعه، رشد فرهنگي و... معناي خود را از دست مي‌دهد. اين ميانجي‌ها هستند كه حاملان ارزش‌هاي جامعه از طبقات نخبه و اليت جامعه به دهك‌هاي محروم هستند و زماني كه اين ميانجي‌ها حذف شوند، ارزش‌هاي آنان نيز حذف مي‌شود.
بررسي تاريخ معاصر نشان مي‌دهد نخستين تلاش‌هاي ايران براي توسعه و مدرنيسم كه از زمان اميركبير آغاز شده با تاسيس دانشگاه‌ها و اعزام دانشجويان ايراني به غرب آغاز مي‌شود، آيا برخوردهاي اخير با نهاد دانش در ايران را نمي‌توان نوعي بازگشت به پيشامدرنيسم در ايران تفسير كرد؟
اساسا دانشگاه، ديگر مساله نظام جمهوري اسلامي ايران نيست. شما درست طرح پرسش كرديد، مي‌گويند از زمان اميركبير موضوع توليد علم به مساله اصلي كشور بدل و برنامه‌ريزي‌ها در راستاي تحقق آن آغاز شد. اما امروز برخي جريانات در حاكميت به اين نتيجه رسيده‌اند كه اين حوزه‌هاي علميه هستند كه بايد «معرفت» توليد كنند و ديگر نيازي به توليد «علم» در دانشگاه‌ها نيست. به همين دليل است كه طي سال‌هاي اخير از يك طرف، نهايت تلاش‌ها در راستاي زدن دانشجو، اساتيد و نهاد علم بوده و از سوي ديگر شبه‌علم‌هايي چون طب سنتي، اقتصاد اسلامي و... هم مدام ترويج مي‌شود. پس توده ديگر به دانش‌هاي به‌روز، تكنولوژي نوين و... نياز ندارد، توده به گزاره‌هايي براي بقا نياز دارد نه بيشتر از آن. نياز توده به اقتصاد به اندازه‌اي است كه بتواند سهم آنها از يارانه‌ها را مشخص كند. براي توده توسعه پايدار، رشد مستمر و توزيع ثروت از طريق نظامات اقتصادي و... بي‌معني است. در اين معادله دانشگاه گزاره به درد نخوري است؛ دانشگاه مطلوب از نظر اين نظام فكري، آن است كه يا محتواي توليد شده توسط حوزه را ترويج كند يا از حوزه تقليد محض كند. نبايد در مقابل حوزه يا نهاد مستقلي باشد و رويكردهاي خاص خود را دنبال كند. شبيه‌سازي دانشگاه‌ها به حوزه مهم‌ترين پروژه‌اي است كه جمهوري اسلامي اقدام به اجراي آن كرده است. با اين سياست ديگر دانش و دانشگاه موضوعيتي ندارد. وقتي موضوعيت نداشته باشد، ايران در آستانه هبوط به دوران پيشامدرن خود است.
وقتي قرار نيست از بطن دانشگاه‌ها، دانشمند، عالم و متخصص بيرون بيايد، محصول دانشگاه‌هاي تقليدي چه خواهد بود؟
دانشگاه تنها و تنها مي‌تواند براي حاكميت «كارگزار» تربيت كند. در واقع تربيت كارگزاراني براي تحقق بخشيدن به اهداف تعريف‌شده حاكميت هدف اصلي دانشگاه‌هاي جديد است. در اين الگو، فعاليت سياسي استاد و دانشجو تحمل نمي‌شود. به همين دليل است كه به اساتيد و دانشجويان گفته مي‌شود اگر كار سياستي كنيد احضار و اخراج و زندان در انتظار شماست. ابراهيم رييسي اخيرا رسما اعلام كرد، اساتيد و دانشجوياني كه از دانشگاه‌ها اخراج شده‌اند، افرادي هستند كه در ماجراهاي سال 1401 دخالت كرده‌اند!!! يعني كار سياسي در دانشگاه‌ها (و ساير ساحت‌هاي جامعه) تعطيل است. توليد دانش هم ديگر رسميت ندارد و شبه‌علم‌ها و شبه‌عالمان هستند كه ترويج مي‌شوند. در اين الگو دانشمندي در حوزه‌هاي فلسفه و ادبيات و تاريخ و فيزيك و شيمي و... تربيت نمي‌شود. اگر زماني هم نياز به دانشي داشتند از غرب وارد مي‌شود. كما اينكه دانش مورد نياز در صنايع نظامي و هسته‌اي را از غرب وارد مي‌كنند و نيازهاي خود را پوشش مي‌دهند. تنها زميني كه براي دانشگاه باقي مي‌ماند توليد كارگزار براي حاكميت است. اين دقيقا كاري است كه دانشگاه امام صادق و امثالهم در حال اجراي آن هستند. ساير دانشگاه‌ها اگر مقاومت كنند سركوب مي‌شوند و اگر بخواهند بمانند بايد كارگزار توليد كنند. بنابراين پروژه توسعه منتفي است.
ميانجيگران و طبقات مياني، احزاب و فعالان مدني كه به حاشيه رانده شده‌اند چه عكس‌العملي به اين استحاله خواهند داشت؟
طبقه مياني، فعالان حزبي و مدني در حال انجام رسالت خود هستند. فقط روش‌هايش تغيير كرده است. يك گام اين فعاليت‌ها در حوزه ادبيات، موسيقي و هنر است و گام ديگر در دانش و توليد علم (به‌خصوص علوم انساني) است. به اين دليل است كه ناگهان اثري هنري و موسيقايي توليد مي‌شود كه خارج از دايره ترسيم شده سيستم است، اما اثرگذاري فراگيري دارد. فيلم و كليپ و نقشي زده مي‌شود كه لرزه بر اندام تندروها مي‌افكند. مردم به جاي تقليد مي‌خواهند كنشگري كنند. دانشجو، روزنامه‌نگار، هنرمند و... نمي‌خواهد كارگزار باشد، مي‌خواهد كنشگر باشد. كنشگر يعني فرد در يك نظام تعاملي فعاليت مي‌كند نه ذيل سيستمي از بالا به پايين. جوان ايراني مي‌خواهد اثر بگذارد و هم مورد داوري و تشويق قرار بگيرد. بنابراين هرچند ميانجيگران و طبقات مياني به حاشيه رانده شده‌اند، اما در آينده نزديك نقشي عمده را در حيات اين كشور بازي مي‌كنند. اينجاست كه پروژه توسعه در افكار عمومي معنا پيدا مي‌كند.
بسياري از تئوريسين‌هاي راديكال راست، معتقدند كه الگوي حاكميت چيني در ايران بايد اجرايي شود. به گونه‌اي كه يك اقليت حاكم بر اكثريت مردم حكمراني كرده و آنان را كنترل كنند. اين الگو در ايران قابليت اجرا دارد؟
در حرف قابليت اجرايي دارد، اما در عمل نه. يك مجموعه سازمان‌يافته مي‌تواند نيروهاي خودي را به قدرت برساند و باقي كنشگران دموكراسي‌خواه، توسعه‌طلب و ... را حذف كند. باقي توده هم به كار گرفته مي‌شوند تا ثروت اقليت را افزايش دهند. چرا در عمل اجراي اين ايده ممكن نيست، نخست اينكه نمي‌توانند اقليتي مانند حزب كمونيست را تشكيل دهند، ‌چرا كه اين مدل فرمانبرداري در خميرمايه ايرانيان وجود ندارد. حتي در جمع اصولگرايان ايراني هم بسياري از افراد انتقادات جدي با ساختار سياسي دارند. مساله بعدي فقدان تربيت نيروهاي وفادار به يك حزب و جناح خاص است. دليل بعدي هم تفاوت جامعه ايراني با جامعه چيني است. در جامعه ايراني حتي در ميان جناح راست هم كنش اصلاح‌طلبانه پنهان وجود دارد. اين الگو در ايران قابليت اجرايي ندارد، مگر اينكه حاكميت همه مردم ايران را از كشور بيرون كند، بعد يكي يكي گزينش كند، بخشي را در حزب حاكم جاي دهد و باقي را در ادارات و نهادها جاي دهد و كنترل شديدي هم بر مردم داشته باشد. در غير اين صورت اجراي مدل چيني و كره شمالي و... در ايران ممكن نيست.
با اين توضيحات كنشگري مردم ايران در دورنماي آينده چگونه خواهد بود؟
شرايط فعلي هرچند دشوار است، اما ايران آينده روشني در پيش دارد. مشكلات اقتصادي، زندگي همه ايرانيان را با دشواري‌هاي بسياري مواجه ساخته است. ايده‌اي را قبلا عنوان كرده‌ام، باز هم تكرار مي‌كنم، ايرانيان زماني كه مرفه هستند انقلاب كرده، اما زماني كه فقير مي‌شوند، اصلاح مي‌كنند. با اين پيش‌فرض ايرانيان در شرايط گسترش فقر مطلق فعلي، به اصلاحات ميل پيدا كرده‌اند. اينكه در رخدادهاي اعتراضي 1401، بسياري از ايرانيان با اين خيزش همراهي نكردند ناشي از اعتقاد آنها به اصلاح‌جويي بوده است. حتي اصولگرايان ايراني هم كارهاي اصلاح‌گرايانه مي‌كنند. البته اين اصلاحات با دشواري‌هاي فراواني محقق مي‌شود. بعيد است كه جامعه ايراني به سادگي به سمت انقلاب ميل كند. بنابراين آينده هرچند با دشواري اما روشن خواهد بود، چرا كه مردم اصلاحات را مي‌جويند و راه اصلاح را مي‌پويند. به همين دليل است كه دشمن اصلي گروه‌هاي تماميت‌خواه و تندرو در ايران براندازان نيستند، بلكه اصلاح‌طلبان هستند. هم گروه‌هاي راديكال داخلي و هم طيف‌هاي برانداز خارجي، گفتمان اصلاحات را آماج حمله و تخريب قرار مي‌دهند، چرا كه مي‌دانند سرنوشت محتوم اين كشور حركت در مسير اصلاحات است و نه چيز ديگري. مردم ايران مسير انقلاب را قبلا پيموده‌اند و ديگر به راحتي تسليم دوباره آن نخواهند شد.
    برخي افراد و جريانات به دنبال جايگزيني «شبه‌علم» به جاي «علم»، «كارگزار» به جاي «عالم» و «مقلد» به جاي «محقق» هستند
   ايرانيان زماني كه مرفه هستند انقلاب كرده، اما زماني كه فقير مي‌شوند، اصلاح مي‌كنند
   در جامعه ايراني حتي در ميان جناح راست هم كنش اصلاح‌طلبانه پنهان وجود دارد
 در مدل فكري افراطي حضور اساتيد توسعه‌طلب و دموكراسي‌خواه نه تنها ضرورتي ندارد، بلكه برخورد با آنها، به حاشيه رانده شدن دانشجو و حذف دانشگاهيان به يك ضرورت بدل مي‌شود
 
 
مهدي بيك‌اوغلي | روند فزاينده و مستمر اخراج اساتيد دانشگاهي و ايجاد مانع براي دانشجويان با چه هدفي دنبال مي‌شود؟ اين خالص‌سازي‌ها در محيط‌هاي سياسي، صنفي، مدني و دانشگاهي چه آورده‌اي براي سيستم به دنبال خواهد داشت؟ در صورت حذف ميانجي‌هاي دانشگاهي، فضاي عمومي به چه سمت و سويي مي‌رود و واكنش افكار عمومي به اين نهضت خالص‌سازي چه خواهد بود؟ اين پرسش‌ها و پرسش‌هاي ديگري از اين دست اين روزها با نزديك شدن به سالگرد رخدادهاي اعتراضي تابستان و پاييز 1401، بيشتر از هر زمان ديگري در محافل عمومي و سياسي كشور مطرح مي‌شوند. تقي آزاد ارمكي جامعه‌شناس و استاد دانشگاه در گفت‌وگو با «اعتماد» ضمن رمزگشايي از چرايي اتخاذ چنين سياستگذاري‌هايي تلاش مي‌كند دورنمايي از خروجي اين تصميمات را هم ارايه كند. آزاد ارمكي معتقد است برخي افراد و جريانات نزديك به هسته سخت قدرت به دنبال جايگزيني «شبه‌علم» به جاي «علم»؛ «كارگزار» به جاي «عالم» و «مقلد» به جاي «محقق» هستند. روندي كه نهايتا توسعه پايدار را از دستور كار سيستم خارج كرده و تامين نيازهاي حداقلي معيشتي را به عنوان اولويت مطرح مي‌كند. وضعيتي كه دورنمايي خطرناك را براي جامعه ايراني تصويرسازي كرده و ايران را به دوران پيشامدرنيسم پرتاب مي‌كند.
 
موضوع برخوردهاي اخير با اساتيد، دانشجويان و در كل دانشگاهيان كشور، اين روزها انتقادات فراواني را ميان مردم و تحليلگران ايجاد كرده است. چه تفسيري از اين برخوردها مي‌توان داشت؟
ما در يك موقعيت خاص قرار گرفته‌ايم كه تلاش برخي افراد و جريانات براي مضمحل كردن حوزه اجتماعي است. توجه كنيد تلاش اين است نه اينكه واقعيت امر جامعه اين‌گونه باشد! براي شكل‌گيري اين اضمحلال حوزه اجتماعي، چند سياست نياز است. نخست، از بين بردن يا كمرنگ كردن و كم‌رونق كردن نهادهاي مدني است كه شواهد زيادي در خصوص آنها وجود دارد؛ مثلا در قالب قانون تشكل‌ها تلاش مي‌شود هر نوع فعاليت مدني محدود شود. دوم، نحيف‌سازي احزاب است. نهايتا هم بيرون انداختن، به حاشيه بردن، تحقير كردن، شائبه ايجاد كردن و مساله‌دار نشان دادن كنشگري نهادهاي ميانجيگر و طبقات مياني است. وقتي جامعه‌اي ساحت مهم مياني و طبقه متوسط خود را از دست مي‌دهد يا طبقه متوسط به حاشيه رانده مي‌شود، طبقه بورژوازي (طبقه برخوردار) هم از ميان مي‌رود، چرا كه ارتباط طبقه مياني حتي بيش از آنكه با توده مردم باشد با دهك‌هاي برخوردار جامعه است. اين به حاشيه رانده شدن طبقه متوسط را در حوزه‌هاي مختلف به عينه مي‌توان مشاهده كرد؛ در حوزه‌هاي اقتصادي و رفاهي، اين طبقه به اندازه‌اي ضعيف شده كه براي تهيه مسكن ناچار به حضور در حاشيه شهرها شده است. در حوزه‌هاي فرهنگي و آموزشي هم اين تلاش‌ها قابل رويت است. اين فشارها صورت مي‌گيرد تا اين طبقه مسخ‌ شده و از ارزش‌هايش چون دموكراسي، تنش‌زدايي با جهان، تساهل و تسامح، مدارا و... عقب‌نشيني كند.
پس از مسخ ميانجيگران شامل اقشار متوسط، دانشجويان، هنرمندان و... چه اتمسفري ايجاد مي‌شود؟
نهايتا در اين ميدان، حاكميت و توده مردم باقي مي‌مانند. مردمي كه نسبت به عملكرد سيستم خشمگين و ناراحت هستند و حاكميت را مستقيما مخاطب قرار مي‌دهند. اين رويارويي به‌طور دقيق در رخدادهاي پس از مرگ مهسا اميني هويدا شد؛ معترضان ديگر به فلان فرد سياسي و رييس‌جمهور و وزير و رييس مجلس و... كاري نداشتند، بلكه مستقيما اركان حاكميت را مخاطب قرار مي‌دادند، چرا كه هسته سخت قدرت همه كنشگران مياني و ميانجيگران را از ميان برده و فقط توده و حاكميت باقي مانده‌اند.
در نبود اين ميانجيگران چه رخدادهايي شكل مي‌گيرد؟
نخستين قرباني در اين رابطه دوگانه توده - حكومت، دموكراسي و مردم‌سالاري است؛ به‌طور طبيعي دموكراسي تعطيل شده و به حاشيه مي‌رود، چرا كه دموكراسي مساله طبقه متوسط است و در نبود طبقه متوسط مردم‌سالاري هم معناي خود را از دست مي‌دهد. مي‌ماند بازي بين حاكميت با توده؛ هر دو طرف هم به بقاي خود فكر مي‌كنند. خميرمايه اساسي توده، چيزي جز توجه به ضرورت‌هاي بقا نيست. زندگي در اين شرايط تلاش براي زنده ماندن است. حاكميت هم از يك طرف تمام تلاش خود را براي بقاي خود انجام مي‌دهد و از سوي ديگر فقط به فكر برطرف كردن نيازهاي اساسي توده است، چون طبقه مياني وجود ندارد كه فرهنگ، دموكراسي، توسعه و... را طلب كند. درچنين جامعه‌اي ديگر ارزش‌هاي متعالي اجتماعي معنايي ندارد، فرهنگ، موسيقي، دانشگاه و... معناي خود را از دست مي‌دهد. وقتي توده- حاكميت باهم ارتباط برقرار كنند، دانشگاه‌ها و نظام كارشناسي موضوعيت خود را از دست مي‌دهد، چراكه فرهنگ، توسعه، پيشرفت علمي و... به حاشيه رانده شده است.
بنابراين برخورد با دانشگاهيان به يك ضرورت بدل مي‌شود؟
دقيقا؛ در اين مدل فكري، حضور اساتيد توسعه‌طلب و دموكراسي‌خواه نه تنها ضرورتي ندارد، بلكه برخورد با آنها، به حاشيه رانده شدن دانشجو و حذف دانشگاهيان به يك ضرورت بدل مي‌شود. توده هم از اين برخوردها حمايت مي‌كند، چرا كه با حذف ميانجي‌ها ديگر دغدغه دموكراسي، توسعه، رشد فرهنگي و... معناي خود را از دست مي‌دهد. اين ميانجي‌ها هستند كه حاملان ارزش‌هاي جامعه از طبقات نخبه و اليت جامعه به دهك‌هاي محروم هستند و زماني كه اين ميانجي‌ها حذف شوند، ارزش‌هاي آنان نيز حذف مي‌شود.
بررسي تاريخ معاصر نشان مي‌دهد نخستين تلاش‌هاي ايران براي توسعه و مدرنيسم كه از زمان اميركبير آغاز شده با تاسيس دانشگاه‌ها و اعزام دانشجويان ايراني به غرب آغاز مي‌شود، آيا برخوردهاي اخير با نهاد دانش در ايران را نمي‌توان نوعي بازگشت به پيشامدرنيسم در ايران تفسير كرد؟
اساسا دانشگاه، ديگر مساله نظام جمهوري اسلامي ايران نيست. شما درست طرح پرسش كرديد، مي‌گويند از زمان اميركبير موضوع توليد علم به مساله اصلي كشور بدل و برنامه‌ريزي‌ها در راستاي تحقق آن آغاز شد. اما امروز برخي جريانات در حاكميت به اين نتيجه رسيده‌اند كه اين حوزه‌هاي علميه هستند كه بايد «معرفت» توليد كنند و ديگر نيازي به توليد «علم» در دانشگاه‌ها نيست. به همين دليل است كه طي سال‌هاي اخير از يك طرف، نهايت تلاش‌ها در راستاي زدن دانشجو، اساتيد و نهاد علم بوده و از سوي ديگر شبه‌علم‌هايي چون طب سنتي، اقتصاد اسلامي و... هم مدام ترويج مي‌شود. پس توده ديگر به دانش‌هاي به‌روز، تكنولوژي نوين و... نياز ندارد، توده به گزاره‌هايي براي بقا نياز دارد نه بيشتر از آن. نياز توده به اقتصاد به اندازه‌اي است كه بتواند سهم آنها از يارانه‌ها را مشخص كند. براي توده توسعه پايدار، رشد مستمر و توزيع ثروت از طريق نظامات اقتصادي و... بي‌معني است. در اين معادله دانشگاه گزاره به درد نخوري است؛ دانشگاه مطلوب از نظر اين نظام فكري، آن است كه يا محتواي توليد شده توسط حوزه را ترويج كند يا از حوزه تقليد محض كند. نبايد در مقابل حوزه يا نهاد مستقلي باشد و رويكردهاي خاص خود را دنبال كند. شبيه‌سازي دانشگاه‌ها به حوزه مهم‌ترين پروژه‌اي است كه جمهوري اسلامي اقدام به اجراي آن كرده است. با اين سياست ديگر دانش و دانشگاه موضوعيتي ندارد. وقتي موضوعيت نداشته باشد، ايران در آستانه هبوط به دوران پيشامدرن خود است.
وقتي قرار نيست از بطن دانشگاه‌ها، دانشمند، عالم و متخصص بيرون بيايد، محصول دانشگاه‌هاي تقليدي چه خواهد بود؟
دانشگاه تنها و تنها مي‌تواند براي حاكميت «كارگزار» تربيت كند. در واقع تربيت كارگزاراني براي تحقق بخشيدن به اهداف تعريف‌شده حاكميت هدف اصلي دانشگاه‌هاي جديد است. در اين الگو، فعاليت سياسي استاد و دانشجو تحمل نمي‌شود. به همين دليل است كه به اساتيد و دانشجويان گفته مي‌شود اگر كار سياستي كنيد احضار و اخراج و زندان در انتظار شماست. ابراهيم رييسي اخيرا رسما اعلام كرد، اساتيد و دانشجوياني كه از دانشگاه‌ها اخراج شده‌اند، افرادي هستند كه در ماجراهاي سال 1401 دخالت كرده‌اند!!! يعني كار سياسي در دانشگاه‌ها (و ساير ساحت‌هاي جامعه) تعطيل است. توليد دانش هم ديگر رسميت ندارد و شبه‌علم‌ها و شبه‌عالمان هستند كه ترويج مي‌شوند. در اين الگو دانشمندي در حوزه‌هاي فلسفه و ادبيات و تاريخ و فيزيك و شيمي و... تربيت نمي‌شود. اگر زماني هم نياز به دانشي داشتند از غرب وارد مي‌شود. كما اينكه دانش مورد نياز در صنايع نظامي و هسته‌اي را از غرب وارد مي‌كنند و نيازهاي خود را پوشش مي‌دهند. تنها زميني كه براي دانشگاه باقي مي‌ماند توليد كارگزار براي حاكميت است. اين دقيقا كاري است كه دانشگاه امام صادق و امثالهم در حال اجراي آن هستند. ساير دانشگاه‌ها اگر مقاومت كنند سركوب مي‌شوند و اگر بخواهند بمانند بايد كارگزار توليد كنند. بنابراين پروژه توسعه منتفي است.
ميانجيگران و طبقات مياني، احزاب و فعالان مدني كه به حاشيه رانده شده‌اند چه عكس‌العملي به اين استحاله خواهند داشت؟
طبقه مياني، فعالان حزبي و مدني در حال انجام رسالت خود هستند. فقط روش‌هايش تغيير كرده است. يك گام اين فعاليت‌ها در حوزه ادبيات، موسيقي و هنر است و گام ديگر در دانش و توليد علم (به‌خصوص علوم انساني) است. به اين دليل است كه ناگهان اثري هنري و موسيقايي توليد مي‌شود كه خارج از دايره ترسيم شده سيستم است، اما اثرگذاري فراگيري دارد. فيلم و كليپ و نقشي زده مي‌شود كه لرزه بر اندام تندروها مي‌افكند. مردم به جاي تقليد مي‌خواهند كنشگري كنند. دانشجو، روزنامه‌نگار، هنرمند و... نمي‌خواهد كارگزار باشد، مي‌خواهد كنشگر باشد. كنشگر يعني فرد در يك نظام تعاملي فعاليت مي‌كند نه ذيل سيستمي از بالا به پايين. جوان ايراني مي‌خواهد اثر بگذارد و هم مورد داوري و تشويق قرار بگيرد. بنابراين هرچند ميانجيگران و طبقات مياني به حاشيه رانده شده‌اند، اما در آينده نزديك نقشي عمده را در حيات اين كشور بازي مي‌كنند. اينجاست كه پروژه توسعه در افكار عمومي معنا پيدا مي‌كند.
بسياري از تئوريسين‌هاي راديكال راست، معتقدند كه الگوي حاكميت چيني در ايران بايد اجرايي شود. به گونه‌اي كه يك اقليت حاكم بر اكثريت مردم حكمراني كرده و آنان را كنترل كنند. اين الگو در ايران قابليت اجرا دارد؟
در حرف قابليت اجرايي دارد، اما در عمل نه. يك مجموعه سازمان‌يافته مي‌تواند نيروهاي خودي را به قدرت برساند و باقي كنشگران دموكراسي‌خواه، توسعه‌طلب و ... را حذف كند. باقي توده هم به كار گرفته مي‌شوند تا ثروت اقليت را افزايش دهند. چرا در عمل اجراي اين ايده ممكن نيست، نخست اينكه نمي‌توانند اقليتي مانند حزب كمونيست را تشكيل دهند، ‌چرا كه اين مدل فرمانبرداري در خميرمايه ايرانيان وجود ندارد. حتي در جمع اصولگرايان ايراني هم بسياري از افراد انتقادات جدي با ساختار سياسي دارند. مساله بعدي فقدان تربيت نيروهاي وفادار به يك حزب و جناح خاص است. دليل بعدي هم تفاوت جامعه ايراني با جامعه چيني است. در جامعه ايراني حتي در ميان جناح راست هم كنش اصلاح‌طلبانه پنهان وجود دارد. اين الگو در ايران قابليت اجرايي ندارد، مگر اينكه حاكميت همه مردم ايران را از كشور بيرون كند، بعد يكي يكي گزينش كند، بخشي را در حزب حاكم جاي دهد و باقي را در ادارات و نهادها جاي دهد و كنترل شديدي هم بر مردم داشته باشد. در غير اين صورت اجراي مدل چيني و كره شمالي و... در ايران ممكن نيست.
با اين توضيحات كنشگري مردم ايران در دورنماي آينده چگونه خواهد بود؟
شرايط فعلي هرچند دشوار است، اما ايران آينده روشني در پيش دارد. مشكلات اقتصادي، زندگي همه ايرانيان را با دشواري‌هاي بسياري مواجه ساخته است. ايده‌اي را قبلا عنوان كرده‌ام، باز هم تكرار مي‌كنم، ايرانيان زماني كه مرفه هستند انقلاب كرده، اما زماني كه فقير مي‌شوند، اصلاح مي‌كنند. با اين پيش‌فرض ايرانيان در شرايط گسترش فقر مطلق فعلي، به اصلاحات ميل پيدا كرده‌اند. اينكه در رخدادهاي اعتراضي 1401، بسياري از ايرانيان با اين خيزش همراهي نكردند ناشي از اعتقاد آنها به اصلاح‌جويي بوده است. حتي اصولگرايان ايراني هم كارهاي اصلاح‌گرايانه مي‌كنند. البته اين اصلاحات با دشواري‌هاي فراواني محقق مي‌شود. بعيد است كه جامعه ايراني به سادگي به سمت انقلاب ميل كند. بنابراين آينده هرچند با دشواري اما روشن خواهد بود، چرا كه مردم اصلاحات را مي‌جويند و راه اصلاح را مي‌پويند. به همين دليل است كه دشمن اصلي گروه‌هاي تماميت‌خواه و تندرو در ايران براندازان نيستند، بلكه اصلاح‌طلبان هستند. هم گروه‌هاي راديكال داخلي و هم طيف‌هاي برانداز خارجي، گفتمان اصلاحات را آماج حمله و تخريب قرار مي‌دهند، چرا كه مي‌دانند سرنوشت محتوم اين كشور حركت در مسير اصلاحات است و نه چيز ديگري. مردم ايران مسير انقلاب را قبلا پيموده‌اند و ديگر به راحتي تسليم دوباره آن نخواهند شد.
    برخي افراد و جريانات به دنبال جايگزيني «شبه‌علم» به جاي «علم»، «كارگزار» به جاي «عالم» و «مقلد» به جاي «محقق» هستند
   ايرانيان زماني كه مرفه هستند انقلاب كرده، اما زماني كه فقير مي‌شوند، اصلاح مي‌كنند
   در جامعه ايراني حتي در ميان جناح راست هم كنش اصلاح‌طلبانه پنهان وجود دارد
 در مدل فكري افراطي حضور اساتيد توسعه‌طلب و دموكراسي‌خواه نه تنها ضرورتي ندارد، بلكه برخورد با آنها، به حاشيه رانده شدن دانشجو و حذف دانشگاهيان به يك ضرورت بدل مي‌شود