مرثيه‌گوي وطن مرده خويش

شاعران در زمانه عسرت گوش‌ها و چشم‌هاي قوي و شامه‌هاي تيزي دارند و پيش از ديگران مي‌شنوند و مي‌بينند. شاعر توسعه‌نيافتگي اخوان است. اخوان زمانه ما را «كج آيين قرن ديوانه»، «دژ آيين قرن پر آشوب»، «بي‌آزرم و بي‌آيين قرن» مي‌خواند و از پايتخت اين قرن مي‌پرسد.او در ادامه وضع ما را به درستي وصف مي‌كند: «آه، ديگر ما/ فاتحان گوژپشت و پير را مانيم/ بر به كشتي‌هاي موج بادبان از كف / تيغهامان زنگ خورده و كهنه و خسته/ كوسهامان جاودان خاموش/ تيرهامان بال بشكسته /ما /فاتحان شهرهاي رفته بر باديم/ راويان قصه‌هاي رفته از ياديم/ كس به چيزي يا پشيزي برنگيرد سكه‌هامان را». در چنين فضايي است كه شاعر ديگر، حسين منزوي، از بي‌اثر و بي‌خاصيت و منفعل شدن «ما» و تاريخ و هويت ما مي‌گويد: «دردا كه هدر داديم آن ذات گرامي را / تيغيم و نمي‌بريم ابريم و نمي‌باريم/ ما خويش ندانستيم بيداري‌مان از خواب/ گفتند كه بيداريد گفتيم كه بيداريم!» نيز به گفته شفيعي‌كدكني، «به پايان رسيديم اما/ نكرديم آغاز / فروريخت پرها/ نكرديم پرواز». جامعه توسعه نيافته جامعه نوميدي است كه در آن تفاوت نمي‌كند گل برويد يا خار؛ اصلا فرق نمي‌كند چيزي برويد يا نرويد. اخوان مي‌گويد كه «باغ نوميدان چشم در راه بهاري نيست». در چنين وضعي، كسي در انتظار خبر تازه‌اي نيست، زيرا «قاصد تجربه‌هاي همه تلخ «با دل‌ها مي‌گويد كه هر خبري مي‌رسد دروغ است و فريب.» قاصدك! در دل من همه كورند و كرند». مي‌توان گفت كه در چنين اوضاع و احو‌الي نوعي پوچي خفي و نيست‌انگاري پنهان (نيهيليسم نقابدار) غالب است، زيرا نه اميد و ايمان و اخلاقي هست، نه دوستي و محبت و شفقتي و نه انسانيت و شرافتي. هر گونه پيوند و عهد و پيمان و هر نوع لبخند و سوگند دروغين است. «بده ..‌.بدبد... چه اميدي؟ چه ايماني؟»؛ «دروغين است هر سوگند و هر لبخند». شاعر خود را در قفس تنگي احساس مي‌كند كه «ره هر پيك و پيغام و خبر بسته است/ نه تنها بال و پر، بال نظر بسته است/ قفس تنگ است و در بسته است». اوج افول معنا و سقوط حقيقت و سيطره نيست‌انگاري در يك جامعه توسعه‌نيافته در پايان «زمستان» توصيف شده است: «هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان/ نفسها ابر، دل‌ها خسته و غمگين/ درختان اسكلت‌هاي بلورآجين/ زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه/ غبارآلوده مهر و ماه/ زمستان است». شاعر جامعه توسعه نيافته در چنين جوي چگونه مي‌تواند زندگي كند؟ او دلش تنگ است. «و هر سازي كه مي‌بيند بدآهنگ است». او در جامعه‌اي زندگي مي‌كند كه نامتوازن و نامتعادل است و هيچ چيز در جاي خودش نيست. او از ناسازگاري‌ها مي‌نالد. كلام شاعر متوجه تعارضات و بحران‌هاست. اخوان مي‌گويد: «گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت / من نوحه‌سراي گل پژمرده خويشم / گويند كه اميد و چه نوميد، ندانند/ من مرثيه‌گوي وطن مرده خويشم». او مي‌خواهد توشه بردارد و قدم در راه بي‌برگشت بگذارد.