يك قرن ابراهيم گلستان، يك قرن تجددمآبي سترون

ابراهيم گلستان قرن چهارده خورشيدي را تمام و كمال زيست. بيشتر سال‌هاي اين قرن خورشيدي با سده بيستم ميلادي مقارن و مشترك بود اما معمولا كسي از قرن خورشيدي گذشته نه درخصوص ابراهيم گلستان و نه در موارد ديگر نامي نمي‌برد  و سخني به ميان نمي‌آورد، زيرا زمان و تاريخ غالب زمان و تاريخ ميلادي-غربي بوده و است و تحولات و رويدادهاي تاريخ ميلادي-غربي است كه خود را بر عصر و تاريخ شمسي-قمري (ايراني-اسلامي) و، درواقع، بر تاريخ همه ملت‌ها و اقوام تحميل مي‌كرده و مي‌كند. گلستان هم گرچه فارس زبان و اهل فارس بود و از سادات به شمار مي‌آمد يك قرن تمام در عالمي زيست كه نمي‌توانست ربطي به شناسنامه و هويت ايراني-اسلامي او داشته باشد زيرا تمام زندگي او، چه نيمه نخست كه در ايران گذشت و چه نيمه دوم كه در انگلستان سپري شد و فكر و عمل او با مقولات بنيادي و اجزا و عناصر فرهنگِ فراگيرِ مدرنيته غربي شكل گرفته و سرشته شده بود. گلستان خود در «نوشتن با دوربين» گفته است: «من با مدرنيسم مخالف باشم؟ مگر احمقم.» «اسم اين خريت است، مبارزه با مدرنيسم نيست.» همواره با خود انديشيده‌ام كه اگر برخي استعدادهاي استثنايي و مشهور معاصر در حوزه ادبيات و شعر و داستان و فلسفه و سياست و اقتصاد جوانمرگ نمي‌شدند يا خود را نمي‌كشتند يا به قتل نمي‌رسيدند الان چه آثار پخته و ارزشمندي دراختيار داشتيم و چه ميراث گرانبها و ماندگاري را دارا بوديم. حالا مي‌بينم كه ابراهيم گلستان يكي از آن مستعدهاست كه نه جوانمرگ شد، نه خودش را كشت و نه كسي او را به قتل رسانيد. گلستان يك قرن تمام و كمال به تندرستي و شادكامي زيست. خدا را شكر! اما گلستان صد ساله چه فرقي با تمام آن كساني دارد كه پيش از چهل، پنجاه سالگي به گونه‌اي از اين دنياي ايران معاصر رخت بربسته‌اند و اساسا گلستان صدساله چه فرقي با گلستان چهل، پنجاه ساله دارد؟ اگر هدايت، اراني، فرخزاد، آل‌احمد، شريعتي، بهرنگي و ديگران و ديگران پيش از پنجاه سالگي تمام نبوغ‌شان را نشان داده‌اند گلستان هم هر كار و اثر مهمي داشته به پيش از پنجاه سالگي او بازمي‌گردد.  اين استعدادهاي ايراني و نحوه ظهور و بروزشان پيوند استواري دارند با تاريخ و زمانه‌شان، يعني با تجدمآبي (مدرنيزاسيون) سترون. همه اين مشاهير معاصر (نويسنده و شاعر و فيلمساز و فعال سياسي و نخبه علمي و غيره) در زمانه و زمينه تجددمآبي رشد و نمو كرده و تعليم و تربيت ديده‌اند. اگر نقطه آغاز تجددمآبي ايرانيان را آغاز قرن چهاردهم خورشيدي فرض كنيم (بي‌آنكه مشروطيت و رخدادهاي دوران‌سازش را فراموش كنيم) در آن صورت همه اين استعدادها هم‌سن و سال تجددمآبي هستند اما يكي از آنها كه تمام قرن را زيسته، گلستان است. گلستان با تجدمآبي (مدرنيزاسيون) متولد مي‌شود و دقيقا با آن خود را تنظيم مي‌كند، به اين معنا كه تا تجددمآبي رونق و نشاطي دارد او هم كار و فعاليت مي‌كند، كارهايي متجددانه مانند روزنامه‌نگاري، فعاليت حزبي، ترجمه و فيلم‌سازي و عكاسي؛ اما شايان بسي توجه است كه تقريبا همزمان با سستي و ضعف تجددمآبي او نيز سست، كم‌كار، كم‌اثر و كم‌ثمر مي‌شود. يك قرن تجددمآبي را مي‌توان با يك قرن زندگي گلستان تطبيق كرد و به عكس. تا خوني در رگ‌هاي تجددمآبي است گلستان نيز شب و روز نمي‌شناسد اما گلستان كه يواش يواش خسته مي‌شود تجددمآبي نيز آهسته‌تر گام برمي‌دارد و به عكس. گلستان و تجددمآبي رابطه دروني تنگاتنگي با يكديگر دارند تا آن هست اين هم هست و به عكس. نكته جالب توجه اين است كه هر دو ظاهرا بيش از صد سال عمر كرده‌اند اما هر دو ثمره و ميوه‌هاي‌شان را در جواني و پيش از پنجاه سالگي داده‌اند و پس از آن رو به پژمردگي و خشكيدگي نهاده‌اند. پس درواقعيت امر فرق چنداني نداشت كه گلستان هم مانند آن جوانمرگ‌ شدگان و كشته‌شدگان زود اين دنياي ما را ترك مي‌كرد يا آن زودرفتگان مي‌ماندند و عمري به بلنداي عمر گلستان مي‌كردند، زيرا اگر آنها مي‌ماندند در بهترين حالت گلستان ديگري مي‌شدند و اگر گلستان نيز مانند آنها در جواني مي‌مرد يكي از آنها مي‌شد. پس شايد بتوان گفت همان‌طور كه گلستان جوانمرگ نشد اما ميانسالي و پيري عقيم و بي‌عمقي داشت مدرنيزاسيون ايراني نيز جوانمرگ نشد ولي سخت سترون و ناتوان گشت. اگر مدرنيزاسيون در آغاز با همه تقليد و تشبه‌اش عاري از نوعي خلاقيت و درخشش و باروري نبوده است گلستان نيز در جواني با همه تقليدها و ادا و اطوارهايش عاري از نوعي فكر و ايده تازه و آفرينش نبوده است. شايد وضع بسيار مشابه اين دو با اتصال‌شان به چاه‌هاي نفت نيز بي‌ارتباط نبوده باشد. تجددمآبي بعد از مدتي به دوره سرگشتگي و خشكيدگي وارد شد. به همين سبب نبوغ‌ها نيز خاصيت‌شان را از دست دادند و عقيم گشتند و استعدادها پژمرده شدند و جوانمرگ ناشده‌ها چون جوانمرگ شده‌ها و آغازها بي‌فرجام. صد سال عمر ابراهيم گلستان با صد سال تجددمآبي سترون مقارن است و به عكس. چرا، چرا؟ تمام پرسش در همين‌جاست. در اين نقطه است كه بايد درنگي كرد و انديشيد. نيمه دوم عمر نويسنده و فيلمساز مشهور ايراني در انگلستان مي‌گذرد. در اين نيم قرن اخير كار و اثر درخوري از او ديده نمي‌شود و او ديگر نسبتي جدي و تفهمي با زندگي واقعي و بالفعل ايرانيان و تاريخ انضمامي آنان ندارد. در اين مدت پنجاه سال، او فقط بد و بيراه مي‌گويد به بيشتر هم‌نسلان و همكاران و هم‌حزبي‌هاي سابقش، كساني كه «آزمون تلخ زنده به گوري»‌شان را در ايران او مطلقا نمي‌توانست درك كند. از اين‌روست كه مي‌گويم صد سال ماندن او فرق چنداني با چهل، پنجاه سال عمر آن جوانمرگ‌شدگان نداشته است، زيرا او نيز كار اصلي و مهمش را پيش از پنجاه سالگي انجام داده بود و پنجاه سال اخير در عالم انتزاع و خيال منفصل از جامعه ايران مي‌گذرد. در برهوت تجددمآبي كه در آن مدام آتشبادهاي سوزان مي‌وزد و همه‌ چيز را زير و رو مي‌كند جز علف‌هاي هرز و خارهاي خراشنده نمي‌توانست برويد.