می‌گفت تحمل جسارت به حرم بی‌بی‌ را ندارم

شهيد محمديونس ابراهيمي از شهداي لشكر فاطميون بود كه اول فروردين سال1363 در كابل متولد شد. او بعد از اعزام به سوريه در شهريور ماه سال95، در روز شنبه 9بهمن 95 در منطقه تي‌فور به شهادت رسيد. ضياء ابراهيمي برادر شهيد محمديونس ابراهيمي وقتي گفت‌و‌گو‌هاي روزنامه جوان را با خانواده شهداي لشكر فاطميون خوانده بود، از دوستانش خواست كمك كنند بتواند با گروه ايثار و مقاومت روزنامه درباره برادر شهيدش سخن بگويد. نتيجه پيگيري او زمينه‌ساز انجام اين گفت‌وگو شد.

از خانواده خود بگوييد، در افغانستان به چه كاري مشغول بوديد؟
ما در خانواده‌اي مذهبي و ساده‌زيست متولد و بزرگ شديم. پدرم كشاورز و بسيار زحمتكش بود و تا لحظه آخر عمرش دست از كار نكشيد و مزد زحماتش را مي‌گرفت تا لقمه حلال سر سفره بياورد، حتي در زماني كه در افغانستان هم بود، طبق قانون رفتار مي‌كرد. مثلاً دوره سربازي را تا روز آخر ادامه داده بود، در صورتي كه در آن دوره، خيلي‌ها اصلاً به سربازي نمي‌رفتند. مادرم هم پابه‌پاي پدرم زحمت مي‌كشيد. آنها در تربيت فرزندان، كوچك‌ترين كوتاهي‌ای نكردند، حتي زماني كه افغانستان زندگي مي‌كرديم، براي درس خواندن ما خيلي تلاش كردند. برادر بزرگم در مغازه كار مي‌كرد. شهيد ما محمديونس و خواهرانم همان زمان درس مي‌خواندند. خانواده‌اي منسجم و مذهبي بوديم. پدرم در تقوا زبانزد همه اقوام است و تا آخر عمر، در انجام تكاليف ديني كوشا بود و ذره‌اي كوتاهي نكرد. هميشه ذكر خدا و اهل بيت(ع) بر زبانش جاري بود، مقيد به اقامه نماز اول وقت بود، هميشه ما را نصيحت مي‌كرد كه مراقب حق‌الناس باشيم تا هيچ وقت حق كسي بر گردن ما نماند. مادرم هم زني مؤمن و در خانه‌داري موفق بود. الان هم دستبوسش هستيم، پدرم هميشه از ايشان قدرداني مي‌كرد، او هميشه ما را تشويق به حضور و فعاليت در كارهاي هيئتي و مذهبي مي‌كرد.


چه سالي به ايران آمديد؟
خانواده ما سال۱۳۷۴ به صورت قانوني يعني با پاسپورت وارد كشور جمهوري اسلامي ايران شد. سه خواهر و يك برادر ديگر هم دارم كه خدا را شكر همگي ازدواج كردند، همسران دو خواهرم، طلبه هستند و ديگري هم توليدي گل‌هاي ساختماني دارد. برادرم هم در شهرستان شهريار زندگي مي‌كند كه سرپرست يك شركت توليد ظرف‌هاي يك‌بار مصرف است. شغل خودم هم آزاد است و از سال۱۳۹۵ وارد هيئت شهدا و مدافعان حرم شدم و به عنوان خادم‌الشهدا خدمتگزار هستم، يكي از رابطان هيئت بودم. به خاطر برادر شهيدم كه علاقه زيادي به هيئت‌هاي مذهبي داشت، تمام تلاشم را مي‌كنم بلكه شهدا روز قيامت ما را شفاعت كنند. بيشتر كارهايم فعاليت براي خانواده‌هاي شهدا، رزمندگان و جانبازان عزيز بود، حتي كلاس‌هاي نهضت سوادآموزي و قرآني براي اعضاي اين خانواده‌ها برگزار كرديم و توانستيم تا كلاس ششم دوره انتقال را تمام كنيم و از وزارت آموزش‌وپرورش براي همه آنها كارنامه و گواهينامه گرفتيم. هر مراسمي كه برگزار مي‌شود ما به عنوان رابط، اطلاع‌رساني مي‌كنيم. بسته‌هاي معشيتي را به خانواده‌ها مي‌رسانيم، مشكلات دوستان رزمنده و جانباز را با كمك دوستان و مسئولان حل مي‌كنيم. كارمان جهادي است و حقوقي بابت اين كارها نمي‌گيريم. مدتي هم در پايگاه بسيج خدمت كردم اما در حال حاضر كارم آزاد است.
برادر شما چگونه و چه زماني به سوريه اعزام شد؟
محمديونس در شهريور ماه۱۳۹۵از تهران اعزام شد. او متولد اول فروردين سال1363 در كابل بود، تحصيلات را تا ديپلم ادامه داد و متأهل بود، دو فرزند دختر به نام‌هاي حديث و هانيه دارد، ايشان دو بار اعزام شد، در روزهايي كه انتظار داشتيم به مرخصي بيايد، به جمع دوستان شهيدش پيوست. خانواده ما اعم از پدرومادر، خواهرانم و خودم در قم زندگي مي‌كرديم، برادر بزرگ‌ترم با خانواده خود در شهريار زندگي مي‌كرد. هر وقت پيكر شهيدي را به قم مي‌آوردند، چون خيلي از رفقايم مدافع حرم بودند، در مراسم تشييع و بزرگداشت آنان شركت مي‌كردم. در بسياري از اين مراسم‌ها، محمديونس را هم مي‌ديدم، تعجب مي‌كردم چطور ايشان براي حضور در مراسم از تهران مي‌آمدند، معمولاً هم بعد از مراسم در اكثر مواقع به منزل ما مي‌آمد. در آن اواخر خيلي از سوريه صحبت مي‌كرد، يك روز خانمش از شهريار با من تماس گرفت و پرسيد محمديونس به قم آمده؟ گفتم نه، گفت حدود ۱۵روز است كه گوشي تلفن همراهش خاموش است، گفتم چرا دير اطلاع داديد، زودتر مي‌گفتيد تا پيگيري مي‌كردم، گفت من هم خيلي جاها تماس گرفتم، چون كارش زياد بود فكر كردم درگير كار است. من معمولاً در خيلي از روزها با ايشان سر كار مي‌رفتم، براي همين شماره تلفن برخي از رفيق‌هايش را داشتم. با يكي از دوستانش تماس گرفتم و سؤال كردم داداشم كجاست، ابتدا چيزي نگفت، بعد كه من خيلي اصرار كردم گفت مطمئن نيستم اما فكر مي‌كنم سوريه رفته باشد. از شرايط اعزام به سوريه اطلاع داشتم، مي‌دانستم كه ابتدا بايد به پادگان آموزشي بروند و آموزش ببينند و مي‌دانستم كه پادگان آموزشي در يزد است. براي همين با همسر برادرم تماس گرفتم و گفتم احتمالاً بايد در پادگان آموزشي در يزد باشد، باهم به يزد رفتيم، وقتي به پادگان مراجعه كرديم، گفتند الان در حال آموزش هستند، صبر كرديم كلاس آموزشي كه تمام شد به ديدن ما آمد. همسرش گفت كه چرا اطلاع ندادي و ما را نگران كردي و اصرار كرد كه برگردد اما قبول نكرد، حتي گفتيم پدرومادر نگران مي‌شوند، گفت آنها در جريان هستند و همان جا تماس گرفتم، معلوم شد كه آنها مي‌دانند. خلاصه هر كاري كرديم كه با ما برگردد، قبول نكرد و گفت من تصميم خودم را گرفته‌ام.
در ايران به چه كاري مشغول بودند؟
شغل اول ايشان به عنوان يك استاد ماهر سنگ‌كاري بود كه چندين سال با بهترين مهندسان ساختماني تهران كار مي‌كرد، بعد با يك مهندس ديگر ايراني مقيم كشور فرانسه كار كرد كه كل کار سنگ، كاشي و سراميك ساختمان را به صورت پيمانكاري مي‌گرفت. در كارش چنان ماهر و تميزكار بود كه همان مهندس براي برخي پروژه‌ها، پول پيش مي‌داد كه ايشان را از دست ندهد.
اعضاي خانواده چطور با اعزام ايشان موافقت كردند؟
خانواده ابتدا چندان موافق نبودند، ولي صحبت‌هاي زيادي در خصوص واجب بودن دفاع از حرم حضرت زينب كبري(س) كرد. همان زمان كه ما براي ديدنش به پادگان آموزشي در يزد رفته بوديم، به مادرم مي‌گفت من در خانه بنشينم و بشنوم كه به حرم بي‌بي جسارت كردند، فرداي قيامت چه جوابي بايد بدهم و بعد گفت مادر، من مواظب خودم هستم، شما و بابا نگران من نباشيد، برايم دعا كنيد به خانم و بچه‌هايش هم از همين حرف‌ها زد تا توانست رضايت بگيرد.
گويا يك بار بازگشتند و دوباره رفتند؟
بله، اعزام اول حدود سه ماه طول كشيد و به مناسبت اربعين بازگشتند. هنگامي كه از سوريه بازگشت، خانواده‌هاي ما خيلي خوشحال شدند. قرار گذاشتيم همگي به خانه‌اش برويم كه گفت وظيفه من است به ديدن شما بيايم، بعد پيشنهاد داد ابتدا همه ما در خانه پدرومادرمان جمع بشويم كه چنين هم شد و همه ما دور هم جمع شديم، بعد هم قرار گذاشتيم روز بعد مراسم قرائت قرآن را در خانه خودش داشته باشيم. در خانه ايشان دو گوسفند قرباني كرديم و مراسم ختم قرآن گرفتيم. ميهمانان كه رفتند، باز هم سؤال‌ها شروع شد، جواب همه را مي‌داد و خاطرات حضور در سوريه و جنايت‌هاي داعش را تعريف كرد. از جمله گفت كه اهالي يك روستا به اسارت داعش درآمده بودند، با اينكه همه اهالي تسليم شده بودند اما داعشي‌هاي حرامي به زن‌وبچه‌ها هم رحم نكردند و همه را به شهادت رساندند. هنگام تعريف اين جنايت‌ها چشم‌هايش پر اشك مي‌شد. از مجاهدت نيروهاي لشكر فاطميون مي‌گفت. خيلي از نيروهاي غيور اين لشكر توانستند از عروس چندروزه خود يا كودك شيرخواره خود بگذرند و پاي اعتقاد و باورشان بايستند. مي‌گفت خيلي‌ها در سوريه هستند كه آرزوي شهادت دارند.
نحوه شهادت ايشان چگونه بود؟
ايشان به علت مسئوليت مهمي كه داشت، اصلاً اجازه حضور در ميدان نبرد را نداشت، اما وقتي عمليات لشكر در روز شنبه 9بهمن سال95 در منطقه تي‌فور آغاز شد، بدون توجه به منع حضور در ميدان، غسل شهادت مي‌كند و به خط مقدم مي‌رود. در آن روز داعشي‌ها مجبور به عقب‌نشيني مي‌شوند، آقا محمديونس به همراه چند تن از نيروها قرار مي‌گذارند كه از پشت به آنها حمله كنند، او چون قبلاً براي شناسايي منطقه عملياتي رفته بود، آنجا را خوب مي‌شناخت اما متأسفانه يكي از نيروها روي تله انفجاري مي‌رود و انفجاري صورت مي‌گيرد و محمديونس بر اثر اصابت چندين تركش به رفيق‌هاي شهيدش مي‌پيوندد.
شما چگونه از شهادتش آگاه شديد؟
وقتي پيكرش را مي‌آورند ما نزد پدرومادرمان در قم بوديم. خبر شهادتش را به برادر ديگرم مي‌دهند اما به من چيزي نمي‌گويند. شب كه از سركار به خانه برگشتم، ديدم خانمم خيلي ناراحت است، هر چه سؤال و اصرار كردم چيزي نگفت، نصف شب از خواب بلند شدم تا آب بخورم، ديدم خانمم داخل آشپزخانه نشسته و گريه مي‌كند. خيلي اصرار كردم كه بگو چه شده است كه ابتدا بهانه آورد و گفت صبح برو خانه خواهرت كه برادر بزرگت با شما كار دارد، اما وقتي با اصرار من مواجه شد، گفت محمديونس مجروح شده است. صبح اول وقت به خانه خواهرم رفتم كه ديدم خانه شلوغ است، خواهرانم و برادرم گريه مي‌كردند و می‌گفتند بي‌برادر شديم. من به حرم حضرت معصومه(ص) رفتم تا آرام بگيرم و تعدادي از اقوام هم خبر را به پدرومادرم دادند. مادرم مي‌گفت يونس هر وقت تلفن مي‌كرد از ما مي‌خواست براي من به جاي گريه، دعا كنيد. قبل شهادتش يك خواب عجيب از ايشان ديدم. من و محمديونس در خواب در يك منطقه بياباني بوديم. ايشان لباس رزم بر تن داشت كه چند قسمت از آن گويي با اصابت تير سوراخ شده بود. لباس من سالم بود. محمديونس با دست منطقه‌اي را به من نشان داد و گفت آنجا نرو، آنجا دشمن زياد است. بعد به يك باره به من گفت فرار كن، دست‌دردست هم داده بوديم، نزديك يك جوب رسيديم، دست هم را رها كرديم، محمديونس بلند گفت بپر! من هم با تمام وجود پريدم، همين كه خودش خواست بپرد پايش ليز خورد و افتاد داخل جوي آب. با صداي بلند داد مي‌زدم يونس، بلند شو! فرياد مي‌زدم و خانمم كه متوجه داد و سروصداي من شده بود، مرا بلند كرد و گفت خواب محمديونس را ديدي؟! گفتم بله نگرانش هستم. چند روزي مي‌شد كه تماسي با ما نداشت. چهار روز بعد خبر شهادت را به ما گفتند. هر مرتبه كه بسته‌هاي معيشتي را به در خانه نيازمندان مي‌رسانم، به خوابم مي‌آيد و مي‌گويد مراقب مال مردم باش، مديون نشوي. هر مرتبه كه براي رفع امور و مشكل خانواده شهدا مي‌روم، شب خواب برادرم را مي‌بينم كه بسيار مسرور و خوشحال است. هر مرتبه كه گرفتاري و مشكلي برايم پيش مي‌آيد، او به كمك من مي‌آيد. من حضور او را در كنار خودم و خانواده‌ام حس مي‌كنم... شهدايي كه عن ربهم يرزقونند...
سفارش ايشان معمولاً به اعضاي خانواده چه بود و به چه اموري حساسيت بيشتري داشتند؟
محل كارش تهران بود، اما براي تشيیع شهدا خودش را به قم مي‌رساند، حتي از سوريه كه زنگ مي‌زد، به مادرم مي‌گفت به رضا و ظاهر و خواهرانم بگو هر وقت شهيد آوردند، حتماً در مراسم تشيیع شهدا شركت كنند، مثل خودم كه روز تشیيع شهيد از تهران به قم مي‌آمدم، چون شهدا خيلي مظلومانه در سوريه شهيد مي‌شوند. همچنين خيلي روی حجاب تأكيد مي‌كرد و مي‌گفت خيلي مواظب حجاب حديث و هانيه باشيد، الگوي زندگي‌شان بايد حضرت زهرا(س) باشد، خواهرانم و بقيه خانم‌هاي فاميل بدانند كه ما براي چه اهداف و آرمان‌هايي جهاد مي‌كنيم.
افراد ديگري هم از خانواده شما در جبهه مقاومت حضور داشتند؟
از خانواده ما كسي نبود ولي پسرعمويم قبل از برادرم شهيد شده بود كه در استان اصفهان تشيیع شد، يكي از پسرهاي عمه خانم من هم كرج تشيیع شد، از اقوام مادرم هفت نفر در جبهه مقاومت حضور پيدا كردند كه سه نفرشان جانباز شدند.
اگر بخواهيد از خصوصيات اخلاقي ايشان بگوييد، چه مواردي در ايشان برجسته بود؟
فردي مسئوليت‌پذير، وقت‌شناس، ساعي و موقعيت‌شناس بود. بسيار مقيد به انجام واجبات به ويژه نماز بود، مقيد بود تا اول وقت نماز، كار را تعطيل كند. در سال‌هاي اول كه به تهران رفته بود، با اينكه اوايل كارگري‌اش بود اما به ورزش‌هاي رزمي هم مي‌رفت. در ماه محرم حتي وقتي كه در افغانستان بود با همان سن كمي كه داشت، نوحه‌خواني مي‌كرد و در ايران نيز در ماه محرم، به هيئت‌هاي مختلف مي‌رفت و نوحه مي‌خواند. جوانی خوشرو و خوش‌اخلاق بود، خيلي مراقب حق‌الناس بود، مطمئن هستم ذره‌اي حق‌الناس بر گردنش نبود. هيچ وقت غيبت نمي‌كرد، اگر كسي هم غيبت مي‌كرد، از اتاق بيرون مي‌رفت، همه كارگران و دوستانش از او راضي بودند، بسيار به پدرو مادر خود و همسرش احترام مي‌گذاشت.