تواضع سياسي

يك
در اين شبگير
كدامين جام و پيغام صبوحي مست‌تان كرده ا‌ست
شاد چنين مي‌شنگيد، مي‌خوانيد


... خوشا، ديگر خوشا حال شما، اما
سپهر پير بدعهدست و بي‌مهرست، مي‌دانيد؟ (اخوان‌ثالث) 
هابرماس مي‌گويد: هويت زماني كه در بحران است مساله مي‌شود. به تاثير از اين گفته هابرماس، مي‌خواهم بگويم «راه برون‌رفت» از بحران نيز، زماني كه در بحران است به مساله و دلمشغولي تبديل مي‌شود. در جامعه امروز ما، بسياري از آن تدبيرگران منزلي كه همواره بر آن بوده‌اند كه آفاق تدبير را گرديده‌اند بسيار، خود را ناتوان و عاجز از آن مي‌بينند كه اصحاب تصميم و تدبير براي برون‌رفت از شرايط بحراني كنوني، كدامين راه بايد گيرند پيش. به بيان ديگر، شرايط كنوني شرايط فقدان تصميم و تدبير است. در اين شرايط، مي‌خواهم به طرح اين پرسش خطر كنم كه «آيا رام و متواضع‌ كردن روح سركش و وحشي سياست و قدرت در ايران امروز، همان راه برون‌رفت از بحران تدبير نيست؟ اكو، از ما مي‌خواهد، بيش و پيش از هر چيز، متواضع باشيم، چون وقتي همه گفتني‌ها گفته و شدني‌ها شده باشند، سرجمع چيز خاصي نمي‌شويم. اگر به نظرمان بيش از پيشينيان‌مان مي‌دانيم، دچار خطاي ديد شده‌ايم. اگر بحث كميت باشد كه لابد كمتر مي‌دانيم و مي‌ارزيم. با تمام كوچكي‌مان، از قضا روي شانه‌هاي آنها نشسته‌ايم كه موجب مي‌شود گاهي بهتر از آنها ببينيم. ولي به‌ خاطر جايي كه نشسته‌ايم سزاوار تقدير نيستيم، چون در ابعاد تاريخي شانس آورده‌ايم. او از جان اهلِ‌ سالزبري نقلي مي‌آورد كه ريشه احتمالي آن استعاره را مي‌گويد: «برنارد اهلِ‌ شارتر مي‌گفت ما مثل كوتوله‌هايي هستيم كه بر شانه‌هاي غول‌ها ايستاده‌ايم و لذا دوردست‌تر از آنها را مي‌بينيم، نه چون چشم تيزبين‌تر يا قامت بلندتري داريم، بلكه چون پيكر عظيم آنها ما را بالاتر برده است.» تواضع را غالبا يك فضيلت رفتاري مي‌شمارند، از جنس رابطه‌مان با خدا يا همسايگان‌مان.
اما بايد يك فضيلت معرفتي هم باشد، از جنس رابطه‌مان با آنچه مي‌توانيم (و نمي‌توانيم) درباره دنيا، خودمان و ديگران بدانيم. هر عالِم اهلِ‌ مراقبه‌اي دير يا زود به نقطه‌اي مي‌رسد كه مي‌فهمد، به‌رغم تمام دانش و دركش، آن چيزهايي كه نه مي‌تواند بداند و نه مي‌تواند بفهمد چقدر مهيب و عظيمند. به ‌واقع آن عالِم هر چه بصيرتش بيشتر باشد، ابعاد آن ‌همه جهل و فهم‌ناپذيري برايش هولناك‌تر مي‌گردد. كوتوله‌پنداري حالت طبيعي آن عالِمي است كه با خودش صادق باشد.
دو-  اما آيا سياست (=قدرت) در ايران امروز مي‌تواند از چنين تواضع اكويي برخوردار باشد؟ به ‌لحاظ نظري شايد پاسخ اين است كه رابطه ميان سياست و تواضع، رابطه ممكن است نه ممتنع. اما بي‌ترديد، رابطه ميان سياست و تواضع در ايران امروز، گواه و مويد اين حكم نظري نيست. آنچه به نام سياست اين‌ روزها تجربه مي‌كنيم، نوعي سياست فالوسي است. فالوس، در يك معناي موسع، فراتر از «قضيب» phallus  است، اما قضيب نيز در اينجا، فراتر از قضيب است و به هر نوع سياست برهنه، خشن، فيزيكي، بداخلاق، هرز و هرزه، زورمدار، مظهر بيروني آلت و نمادي از قدرت و اقتدار مردسالارانه و در يك كلام، «گنده‌لاتي» دلالت مي‌دهد. در ساحت اين سياستِ قدرت-بنياد، هر كس قضيبش بزرگ‌تر، قدرتش بيشتر. در فرهنگ و ادبيات اين نوع سياست، فالوس همان «ابرمولفه»اي است كه ساير مولفه‌هاي نظري و عملي بدان راجع هستند، همان نقطه آجيدن و نخ كوك است كه تمام اجزاي نامتجانس اين‌ نوع سياست را به ‌هم بخيه مي‌زند، همان دال اعظمي است كه به ساير دال‌ها معنا مي‌بخشد. پس، از اين منظر، سياست، يعني چگونه و چطور مي‌توان مردمان را ابژه‌طلب و ميلِ فالوسي يك ديگري بزرگ كرد. زبان و فرهنگ چنين سياستي، همواره با نوعي ناسزاگويي، گنده‌گويي، دشنام‌گويي، ارعاب، تهديد، زور و خشونت و تاريخ آن، با انبوهي از دگرسازي و حذف و طرد عجين بوده است. بي‌ترديد، حيات و بقاي سياستي چنين، در حفظ و تقويت فالوس آن است و تواضع همان تيغ تيز است كه كز بريدن آن را نبود حيا. لذا، در شرايط كنوني، تواضع در صورت و سيرت فارماكون افلاطوني (زهر و پادزهر و درد و درمانِ توامان) يا از جنس مفاهيم تصميم‌ناپذير دريدايي ظاهر شده است كه موضوع ميل و اراده قدرت حاكم نيست، اما قدرت براي بقا و تداوم خويش، ناگزير و ناگريز از تن‌ دادن بدان است. اكنون، با اين پرسش تاريخ‌ساز مواجهيم كه آيا قدرت عزم آن دارد تا براي نجات پوست خويش پوست بيندازد و خود را از خويش برهاند و با توسل به نوعي «ويرتو» (در بيان ماكياولي يعني دليري و خردمندي و انعطاف‌پذيري اخلاقي قدرت كه قدرت را قادر به اتحاد بـا بخـت و كسـب شـرف و افتخـار و نـام بلنـد مي‌كند) خويش را از زوال و انحطاط رهايي دهد يا كماكان با اتكا و اتكال و اتصال به شمشير چوبين و شكسته فالوسي خويش و مست و شاد و بي‌عنايت به بدعهدي و بي‌مهري سپهر پير (يا به تعبير ماكياولي «بخت») آن ره مي‌روند كه مي‌روند و آن‌گونه مي‌روند كه مي‌روند. من نمي‌دانم اما شما رهروان اين راه مي‌دانيد آيا، در اين راه كه مي‌رويد يكي درياي هول هايل و خشم توفان‌ها و تفته‌دوزخي ديگر نخواهد بود؟ مي‌دانيد آيا اين راه را سوي رستنگاه مهر و ماه راهي هست؟ اگر مي‌دانيد راهي هست، خوشا ديگر حال شما، اگر ترديد داريد، اندكي متواضع شويد و خويش را از خويش برهانيد.