چطور 18سال اسارت را سپری کردی؟!

  [شهروند]  از فروردین 1358که آغاز تجاوزات مرزی عراق به ایران است تا بیست و شش شهریور 59، طبق آمار وزارت امور خارجه ایران، رژیم بعث، 148مورد تجاوز هوایی، 295مورد تجاوز زمینی و 21مورد تجاوز دریایی به مرزهای ایران داشت. پس طبیعی به‌نظر می‌رسید دستگیری شهید حسین لشگری که جزو نخستین گروه‌های پروازی به خاک عراق بود تا این حد برای رژیم بعث مهم باشد؛ این‌قدر که او را 18سال در اسارت نگه داشتند، هرچند لشگری با مقاومت خود جای جولان به باج‌خواهی و دروغ‌پردازی صدام نداد. شهید لشگری یکی از کسانی بود که بیشترین مدت اسارت را تحمل کرد و مقام معظم رهبری نیز لقب «سیدالأسرا» را به ایشان دادند. او متولد سال 1331بود؛ از خلبان‌های نیروی هوایی ارتش که چند روز پیش از آغاز رسمی جنگ ایران و عراق اسیر شد. مأموریت لشگری، سرکشی به مرزهای ایران به‌خاطر تجاوزهای هوایی و زمینی و تحرکات رژیم بعث پیش از آغاز جنگ بود. او جزو نخستین ایرانیان اسیرشده در جنگ تحمیلی و جزو آخرین آزادگان بود. سرانجام هم با تحمل 18سال اسارت و 70درصد جانبازی، به‌خاطر سال‌های فراوان شکنجه روحی و روانی و مدت‌های مدید گذراندن در سلول‌های انفرادی، در تاریخ 19مرداد 1388، بر اثر فشارهای ناشی از طول مدت اسارت، شربت شهادت نوشید.

 زیر شکنجه و شوک الکتریکی
با صدای باز شدن در از خواب پریدم. سروانی بعثی بود که با لباس نیروی هوایی وارد اتاق شد و با حالتی آمرانه گفت: «خودت رو آماده کن!» اگر درست حدس زده باشم آن روز 31شهریور بوده؛ همزمان با روزهایی که عراقی‌ها از آسمان و زمین و دریا به‌صورت گسترده‌ای به میهن اسلامی ما حمله‌ور شدند. بعد از آن مرا برای شکنجه به اتاقی بردند که یک سروان جلو آمد و با فشار دست روی سینه‌ام گذاشت و مرا روی زمین خواباند. یک نفر مچ پاهایم را به هم بست. لحظه‌ای بعد حس کردم دو وسیله شبیه به گیره به دو لاله گوشم وصل می‌کنند. از سیمی که به زخم گردنم کشیده شد احتمال دادم باید وسیله برقی باشد. بعد دو گیره هم به شست پایم وصل کردند. ناگهان بدنم بدون اختیار حدود چند سانتی از زمین بلند شد و دوباره به زمین افتادم. تنم به لرزه افتاده بود و حس کردم تمام مفاصل بدنم می‌خواهد از هم جدا شود. سروان عراقی می‌گفت بهتر است حرف بزنم ولا پشیمان می‌شوم. من نخستین خلبان ایرانی بودم که به اسارت درآمدم و آن فرد می‌خواست قدرت تحمل و شکنجه خلبانان ایرانی را هم محک بزند، اما با عنایت خداوند اراده کرده بودم به هیچ‌وجه حرف نزنم و وقتی طرف دید مقاومت می‌کنم، عصبانی شد و شروع کرد به ناسزا گفتن. نمی‌دانم چه مدت به من شلاق زدند. زمانی به هوش آمدم که دو نفر زیر بغلم را گرفته بودند و روی زمین می‌کشیدند. در سلولی را باز کردند و مرا داخل آن انداختند.

اعدام نمایشی!
یک شب مرا از سلول بیرون کشیدند، چشم‌بند زدند و بیرون از شهر بردند؛ جایی که زمین پوشیده از شن و ماسه بود و صدای خش‌خش آن را زیر پایم می‌شنیدم. حس غریبی داشتم. به‌نظرم رسید میدان تیر یا میدان اعدام است. به یاد صحبت بازجو افتادم که می‌گفت حکومت ایران گفته تو کشته شده‌ای! برای همین ما هم می‌خواهیم تو را بکشیم! چون آنها هیچ مدرکی برای زنده ماندن تو ندارند! در دلم مرتب ذکر می‌گفتم و یاد همسر، فرزند و پدر و مادرم بودم و می‌گفتم: «خدایا! حلالم کن!» در این افکار بودم که صدای رگباری آمد همراه شلیکی طولانی. من در این فکر بودم که دارند مرا اعدام می‌کنند اما بعد صدای خنده دسته‌جمعی نگهبان‌ها را شنیدم. یکی از آنها به انگلیسی شکسته‌بسته‌ای گفت: «چطوری مستر؟» نمی‌دانستم چه بگویم! بعد دست مرا گرفتند و کشیدند و وارد خودرویی کردند و بعد از 50دقیقه دوباره داخل سلول انداختند!

حتی جای نفس کشیدن نداشتیم...
سال 1359، تعدادی اسیر تازه به جایی که زندانی بودم، آوردند. آنها افسران نیروی زمینی بودند که در شرایط بدی زندانی شده بودند. با وضعیت جدید سالن واقعا زندگی برای 80نفر بسیار سخت بود. شپش در سر و لباس بچه‌ها بیداد می‌کرد. بعضی از خلبان‌ها موقع بیرون پریدن از هواپیما دچار شکستگی اعضا شده بودند و رنج بیشتری می‌کشیدند. شپش‌ها زیر گچ‌های دست‌وپای آنها لانه کرده و خارش بدن‌شان، بی‌تاب‌شان کرده بود. کثیفی هوا جسم همه را ضعیف کرده بود و باعث شیوع انواع بیماری‌ها می‌شد. هیچ‌گونه منفذی برای عبور جریان هوا وجود نداشت و هرکدام از اسرا که نفس‌تنگی می‌گرفتند، سرشان را زیر منفذِ درِ ورودی می‌گذاشتند تا شاید مقداری هوای تازه استشمام کنند. مدتی بود هیچ‌کدام از ما حمام نرفته بودیم. در این زندان حتی آب خوردن هم به اندازه نبود.

می‌خواستند از طریق من ثابت کنند ایران آغازگر جنگ بوده!



زمستان سال 1366در محوطه هواخوری نرمش می‌کردیم و هوا بی‌نهایت سرد بود. نگهبان عراقی پرسید: «حسین لشگری کیه؟» ارشد آسایشگاه مرا به نگهبان معرفی کرد. آنها مرا بردند و بعد از مدتی روبه‌روی کسی نشاندند که یک سرهنگ خلبان بود. یک ستوان‌یار بعثی هم کنارش نشسته بود. ستوان‌یار گفت: «برای پرسیدن چند سؤال اینجا آمده‌ایم و امیدواریم با ما همکاری کنی!» گفتم: «بعد از 7سال اسارت چرا هنوز دست از سرم برنمی‌دارید؟» سرهنگ بدون اعتنا به‌گفته من شروع کرد به پرسیدن: «کجا را زدی؟ چطور سقوط کردی؟ چه مقدار بمب و راکت سر نیروهای عراقی ریختی؟» من گفتم: «مأموریتی که منجر به اسارت من شد، مأموریتی ساده بود. ما اصلا خیال جنگ با شما نداشتیم. شما بودید که حمله کردید. دلیل این جمله‌ام هم این است که وقتی من اسیر شدم، حتی 20تومان پول نقد داخل جیبم بود. عکس همسر و بچه‌ام و گواهینامه رانندگی‌ام هم بود. اگر می‌دانستم وضعیت اینطور می‌شود که هیچ‌وقت این اشیاء را دنبال خودم نمی‌آوردم!» وقتی رفتند متوجه شدم آنها در پی این هستند که مدرک و دلیلی بتراشند و در جوامع بین‌المللی ثابت کنند ایران آغازکننده جنگ بوده.

به زیارت کربلا
تازه بعد از 15سال اسارت بود که من توانستم با خانواده‌ام ارتباط برقرار کنم. سلول‌های مجاور و روبه‌روی من متعلق به زنان و دختران سیاسی مخالف رژیم بعث بود. بعضی از خانم‌ها به همراه بچه شیرخوار در سلول نگهداری می‌شدند. در آن زمان فردی را به نام ابوفرح، مسئول من کرده بودند و می‌خواستند با رفتارشان کاری کنند که من کنار بیایم. ماجرا به این برمی‌گشت که می‌خواستند سندی داشته باشند و ایران را آغازگر جنگ معرفی کنند! برای همین ابوفرح به من گفت: «من دستور دارم هر طور تو بخواهی و راحت باشی، کاری را که می‌خواهی برایت انجام بدهم.» گفتم: «من می‌خواهم به زیارت کربلا بروم» ابوفرح قبول کرد اما شرط گذاشت که موقع زیارت به هیچ‌وجه نباید با هیچ عراقی وارد صحبت شوم! من هم قبول کردم. وقتی به کربلا رفتیم و نگاهم به ضریح افتاد، ناخودآگاه بغض گلویم را گرفت. حال عجیبی به من دست داده بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به پابوس آقا بیایم. نگهبان‌ها در تمام مدت زیارت دوره‌ام کرده بودند. آن روز از خدا خواستم تمام آرزومندان زیارت آقا امام حسین(ع) به آرزویشان برسند.

لحظه آزادی
ساعت 11، سرلشکر حسن، رئیس کمیته «قربانیان جنگ عراق» به دیدن من آمد و گفت: «آماده باش تا دقایقی دیگر به سمت مرز حرکت می‌کنیم.» این دقایق شاید بهترین زمان عمر من بود. خبر آوردند همه مقدمات آماده است و می‌توانیم حرکت کنیم. ابوفرح با تویوتای سفید از راه رسید. من و سرلشکر حسن در صندلی عقب نشستیم و ابوفرح جلو در کنار راننده. سرلشکر حسن گفت: «من در کنار تو هستم تا تو را به یکی از مسئولان ایرانی تحویل بدهم.» بعد پیاده به طرف مرز حرکت کردیم. سعی کردم تمام مدتی که این 20متر راه را طی می‌کنیم، آن ابّهت و شجاعتی را که یک افسر ایرانی باید داشته باشد، حفظ کنم. در 10متری مرز دو نفر از «صلیب‌سرخ» هم به ما اضافه شدند و هرکدام در یک طرف ما راه می‌رفتند. در نقطه مرزی سرلشکر حسن مرا به شخصی معرفی کرد و گفت ایشان ژنرال لشگری است و سپس گفت: «ایشان کاردار ایران در عراق هستند.» کاردار بلافاصله مرا بغل کرد و بوسید. در این لحظه مسئولان نظامی ایران و هلال‌احمر جمهوری اسلامی خودشان را به من رساندند و دیده‌بوسی کردیم. با رسیدن من به مرز ایران، فرمانده خبردار داد. وقتی از مرز عبور کردم، ایستادم و آزادباش گفتم. امیر نجفی، حلقه‌ای گل به گردنم انداخت و صورتم را چندین بار بوسید. مسئولان لشگری و کشوری که در آنجا حضور داشتند مرا بغل گرفته، دیده‌بوسی می‌کردند. اینجا بود که خبرنگار ایران خودش را به من رساند و پرسید: «چطور این مدت 18سال اسارت را سپری کردی؟»
منبع:  کتاب «جاودانه‌ها» نوشته محمدرضا ابراهیم نژاد