روزنامه خراسان
1402/06/22
ناله سر داده جهان، ماتم خیرالبشر(ص) است - با غم هجر رضا(ع) و حسن(ع) آزرده سوگی دگر است
گروه اندیشه - خورشید روزهای پایانی ماه صفر، در حالی در افقی خون رنگ ناپدید میشود که مسلمانان، سوگوار یتیمی خویش اند؛ سوگوار عروج رسولی که پدرانه در فکر آن ها بود و با مهربانی اش، غبار غم را از صورت مؤمنان پاک میکرد. ای رحمت خداوند بر آدمیان! با کدام کلمه میتوان ماتم فقد تو را توصیف کرد؟ کدام واژه است که در برابر سنگینی غم معراج همیشگیات، زانو نزند؟ کدام دلی است که در فراقت از تپش باز نماند؟ این شبها، بر کوچههای مدینه گرد غریبی پاشیدهاند. در این لحظات غم افزا، فاطمه(س) سوگوار است و امیدوار؛ سوگوار از وداع با مهربان پدری که چتر محبتش بر سر همه ابنای بشر گسترده است و امیدوار از اینکه مدتی بعد، نخستین فرد از خاندان رسالت است که با خیرالبشر(ص) دیدار میکند. ای والا پیامدار! ای مهربان پیامبر! نمیدانیم در غم هجران تو مویه کنیم یا در داغ جگر صدپاره فرزندت، سبط اکبر، حسنالمجتبی(ع) ناله سر دهیم؟ اما این دو مصیبت عظما، پایان محنت نیست که فراقی دیگر در راه است؛ در غربت توس، در محاصرهای که فرزند هارون برای عالم آل محمد(ص) تدارک دیده، علی بن موسیالرضا(ع)، چشم انتظار آخرین دیدار با فرزند دلبند است و پس از آن، عروج و ملاقات با معبود. این غم جانفرسا، این ماتم جانکاه، این فراق جانسوز را چگونه میتوان تحمل کرد؟ آجرک ا... یا صاحبالزمان(عج) آخرین روزهای حیات آخرین پیامبر(ص) دغدغههای پیامبرخدا(ص) در واپسین ایام حیات ظاهریاش چه بود و چه سفارشهایی به اطرافیان کرد؟ در آن روزها، چه اتفاقاتی در مدینه رخ داد و چرا رسولاکرم(ص) از حرکت نکردن سپاه اسامه برای نبرد با رومیان نگران و ناراحت بود؟ اینها پرسشهایی است که در نوشتار پیش رو و با استناد به منابع تاریخی، به دنبال پاسخ آن ها هستیم جواد نوائیان – رحلت جانسوز حضرت خیرالانام، خاتمالانبیا، حضرت محمد مصطفی – که درود خداوند بر او باد – بیشک بزرگ ترین سوگ تاریخ بشر و عظیمترین مصیبت همه اعصار است و چگونه میتوان درباره آن فخر کائنات جز این گفت که حضرت خالق او را دارنده «خُلق عظیم» دانست و در حقش فرمود: «وَإِنَّکَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِیم» (قلم -4). رحلت آخرین پیامبر، آغاز یتیمی انسانیت است، هنگام عزای آدم در فقد چراغ روشنیبخشی که پروردگار او را از سر رحمت، برای راهنمایی بندگانش فرستاد. قلم، در رثای این مصیبت، قادر به مرثیه نوشتن نیست؛ به همین دلیل، باید در ذکر این واقعه دردناک، به مرور تاریخ بسنده و آن داغ بزرگ را در قالب روایتی تاریخی بازگو کنیم. آنچه در ادامه خواهید خواند، واگویهای مختصر و تاریخی است به نقل از منابع و مصادر قابل اعتماد و اعتنا. شدت گرفتن بیماری خاتمالانبیا (ص) بیماری پیامبراکرم(ص)، شدت گرفته بود. بدن رسول مهربانیها در آتش تب میسوخت. وداع با این جهان و دیدار معبود، هر لحظه نزدیکتر میشد. لحظه وصلی که او، مشتاقانه انتظارش را میکشید، اما اخباری که از گوشه و کنار به اطلاع رسولخدا(ص) میرسید، آن حضرت را نگران میکرد. هنوز مدت زیادی از بیعت مسلمانان با علی(ع) در «غدیر خم» نگذشته بود و نگرانی از نحوه تبعیت مسلمانان از امیرمؤمنان(ع)، در گفتار و رفتار پیامبر رحمت به چشم میخورد. افزون بر این، برای رسولخدا(ص) خبر آوردند که در «یمامه»، منطقهای در شرق عربستان، فردی به نام «مسیلمه» ادعای نبوت کرده است. او با نگارش نامهای به پیامبرخدا(ص)، مدعی شده بود که در امر نبوت با آن حضرت شریک است. «مسیلمه» که 10 سال پس از هجرت، به مدینه آمده و اسلام آورده بود، حالا، با سوءاستفاده از اختلافات قبیلهای باقیمانده از دوره جاهلیت، میخواست برای خود جایگاهی دست و پا کند و با استفاده از موقعیتی که به علت بیماری رسولخدا(ص) پیش آمده، نیت شوم خود را برای گمراه کردن سادهلوحان و دنیا دوستان، عملی کند. با این حال، «مسیلمه» تنها مدعی دروغینی نبود که حکومت نوپای اسلام و ایمان تازه مسلمانان را تهدید میکرد؛ در جنوب عربستان و در سرزمین یمن نیز، «اسود عَنَسی» همین ادعا را داشت. تهدیدهای رومی اما نگرانیهای پیامبرخدا(ص) به اینها خلاصه نمیشد. خطری بزرگ از جانب شمال، حکومت اسلامی را تهدید میکرد. گزارشهای رسیده حاکی از آن بود که رومیان، در مرزهای سرزمینهای اسلامی دست به تحرکاتی زدهاند. آن ها که خود را زعیم جهان مسیحیت میدانستند، از پیوستن مسیحیان نجران به حکومت اسلامی، سخت آزرده خاطر شده و به همین دلیل، در پی محدود کردن نفوذ قدرت و تفکر اسلامی بودند. پیامبراکرم(ص) از جانب رومیان احساس خطر میکرد. آن حضرت میدانست که پس از پیروزی روم بر ایران، توجه امپراتور به سوی مرزهای عربستان جلب شده است. مسلمانان یک بار در جنگ موته، با سپاهیان رومی روبهرو شده بودند؛ جنگی سخت و سنگین که با شکست و عقب نشینی مسلمانان به پایان رسید و در آن، تعدادی از اصحاب نامدار پیامبرخدا(ص)، مانند «زید بن حارثه»، پسرخوانده حضرت، «جعفر بن ابوطالب»، برادر امیرمؤمنان(ع) و نیز «عبدا... بن رواحه» به شهادت رسیده بودند. به همین دلیل، رسولخدا(ص) در ماههای رجب و شعبان سال نهم هجری، در آخرین غزوه خود، «تبوک»، در رأس یک ارتش 30 هزار نفری از مسلمانان، به طرف مرزهای روم حرکت کرد تا مانع گسترش نفوذ و حملات پراکنده رومیان به سرزمینهای اسلامی شود؛ غزوهای که جنگی در پی نداشت، اما باعث عقبنشینی موقت رومیان و کاهش دستاندازیهای آن ها به سرزمینهای اسلامی شد. تجهیز سپاه اسامه پیامبراکرم(ص)، پس از بازگشت از حجةالوداع، درصدد بود تا سپاه انبوهی، مرکب از مهاجرین، انصار و تازه مسلمانان تشکیل دهد و به سوی مرزهای روم بفرستد؛ هرچند این مهم، با آغاز بیماری آن حضرت، به تأخیر افتاد، اما پیامبر اکرم(ص)، لحظهای از اندیشه مرزهای شمالی سرزمین اسلامی، غافل نبود؛ به همین دلیل و با وجود بیماری و ضعف جسمانی، «اسامه» پسر «زید بن حارثه» را که جوانی 19 ساله بود، به نزد خود فرا خواند؛ با دست مبارکش پرچمی برای او بست و صحابه کبار را به مشارکت در سپاه اسامه دعوت فرمود. اردوی سپاه اسلام، در «جُرف»، جایی بیرون از مدینه و مسیر شام، برپا شد. پیامبرخدا(ص) به این نیز اکتفا نکرد و خطاب به اسامه، در حالی که بزرگان اصحاب، آن حضرت را احاطه کرده بودند، فرمود:«به نام خدا و در راه خدا نبرد کن، با دشمنان خدا بجنگ و صبحگاهان بر اُنبا[منطقهای در سرزمین سوریه امروزی] بتاز و این مسافت را چنان سریع طی کن که پیش از آنکه خبر حرکت تو به آن جا برسد، خود و سربازانت به آن جا رسیده باشید.» پیامبرخدا(ص) با وجود شدت گرفتن بیماریاش، بر اعزام سپاه اسامه اصرار داشت؛ برخی معتقدند که این اصرار، افزون بر تهدید رومیان، ریشه در وجود جریانهایی در مدینه داشت که رسولاکرم(ص) از حضور آن ها در شهر، در لحظات حساس و سرنوشتساز پس از رحلتش نگران بود؛ موضوعی که نیاز به کند و کاو تاریخی بیشتری دارد. ناراحتی پیامبر(ص) از تأخیر حرکت سپاه برخی از اصحاب، از انتخاب اسامه خشنود نبودند. آن ها که در مجاهدت، سوابقی داشتند و در غزوات، رسولخدا(ص) را همراهی کرده بودند، نمیتوانستند فرماندهی جوانی نوخاسته را بپذیرند. با این حال، پیامبر اکرم(ص) به طعنهها و انتقادهای آن ها، توجهی نکرد و مسلمانان را ملزم به شرکت در سپاه اسامه و نبرد با رومیان کرد. در این میان، بیماری پیامبرخدا(ص) شدت گرفت. اخباری که درباره تخلف و تردید برخی از اصحاب، برای شرکت در سپاه اسامه به آن حضرت میرسید، پیامبر(ص) را واداشت تا با وجود ضعف جسمانی و مستولی شدن بیماری بر بدن مطهرش، راه مسجد را در پیش بگیرد و با مسلمانان سخن بگوید:«هان ای مردم! من از تأخیر حرکت سپاه اسامه ناراحتم. گویا فرماندهی اسامه بر گروهی از شما گران آمده است و زبان به انتقاد گشودهاید، ولی اعتراض و سرپیچی شما تازگی ندارد. قبلاً از فرماندهی پدر او، زید، انتقاد میکردید. به خدا سوگند، هم پدر او شایسته این منصب بود و هم فرزندش برای این مقام لایق و شایسته است.» پیامبر اکرم(ص) از ناخشنودی خود سخن میگفت، اما گروهی از اصحاب خیالات دیگری در سر میپروراندند. بیماری شدید پیامبر(ص)، احتمال رحلت را هر لحظه بیشتر میکرد و این، برای برخی، زمانی مناسب و حساس برای پیگیری اهداف و نقشههایشان بود. با وجود این و در پی اصرار رسولخدا(ص) بر حرکت سپاه اسامه، جمع زیادی از اصحاب، حتی آن ها که مخالف فرماندهی اسامه بودند، مدینه را به مقصد «جُرف» ترک کردند، اما در این منطقه منتظر ماندند تا اخباری که منتظر شنیدنش بودند، برسد. تا بقیع همراهیام کن ... سه روز پس از راهی کردن سپاه اسامه به «جُرف»، حال پیامبر(ص) اندکی بهبود یافت، اما این موضوع، موقتی بود. شب هنگام، دوباره آثار تب در چهره رسولحق(ص) آشکار شد، اما انگار کاری باقی مانده بود که باید انجام میداد.نیمههای شب، علی(ع) را نزد خود طلبید. به او لبخندی زد و فرمود:«دستم را بگیر و مرا تا بقیع همراهی کن.» امیرمؤمنان(ع)، رسولخدا(ص) را تا بقیع همراهی کرد. این آخرین بار بود که بقیع صدای گامهای رسول مهربانیها را میشنید. پیامبر اکرم(ص)، با تنی تب دار و صدایی که آثار ضعف در آن نمایان بود، رو به جانب قبور بقیع کرد و فرمود:«سلام من بر شما! ای کسانی که زیر این خاکها آرمیدهاید. حالتی که در آن قرار دارید، بر شما خوش و گوارا باد. فتنهها مانند پارههای شب تاریک، روی آورده و یکی به دیگری پیوسته است.» آنگاه کلام خود را قطع کرد، به امیرالمؤمنین(ع) که با چشمانی مضطرب نظارهگر و شنونده کلام رسولخدا(ص) بود، نگاهی کرد و سپس دوباره به سوی بقیع نگریست و برای افراد مدفون در آن، طلب مغفرت کرد. نور دیدهام! قرآن بخوان در سکوت پر اندوه منزل پیامبرخدا(ص)، فاطمه(س)، دختر بزرگوارش بر بالین پدر نشسته بود، پیشانی او را نوازش میکرد و با صدایی غمگین و گرفته میخواند:«وابیض یستسقی الغمام بوجهه/ ثمال الیتامی عصمة للارامل؛ چهره روشنی که به احترام آن، باران از ابر درخواست میشود/ شخصیتی که پناهگاه یتیمان و نگهبان بیوه زنان است.» با شنیدن این شعر، پیامبر(ص) چشمان خود را گشود و به چهره دختر دلبندش نگریست، آن گاه لبخندی زد و فرمود: «این شعری است که ابوطالب درباره من سروده است؛ اما دخترم! سزاوار است به جای آن، این آیه را تلاوت کنی: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزی اللَّهُ الشَّاکِرینَ؛ و محمد، جز فرستادهای که پیش از او [هم] پیامبرانی [آمده و] گذشتند، نیست. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود برمیگردید؟ و هر کس از عقیده خود بازگردد، هرگز هیچ زیانی به خدا نمیرساند و به زودی خداوند سپاس گزاران را پاداش میدهد.»(آلعمران-144) رسول رحمت، طاقت مشاهده اندوه فاطمه(س) را نداشت. باید برای فرزند دلبندش رازی را آشکار میکرد؛ رازی که از اندوه او بکاهد و فراق پدر را برایش قابل تحملتر کند، به همین دلیل، به فاطمه(س) اشاره کرد تا نزدیکتر بیاید و در گوش دخترش چیزی گفت. حاضران دیدند که ناگاه دختر گرامی رسول خدا(ص) منقلب شد و به سختی گریست. پیامبر(ص) بلافاصله دخترش را پیش خواند و دوباره کلماتی را در گوش او نجوا کرد. این بار اما، در چهره فاطمه(س) آثار شادی و خوشحالی آشکار شد. بعد از رحلت پیامبر(ص)، وقتی از فاطمه(س) درباره گفت و گوی رسولخدا(ص) با وی، در آخرین لحظات حیات پرسیدند، فرمود که بار اول، پیامبرخدا(ص) خبر رحلت قریبالوقوع خود را به من داد، اما در بار دوم، فرمود که من، زودتر از دیگر اهلبیتش، به او ملحق خواهم شد.نیمروز دوشنبه، 28 ماه صفر، فرا رسید. آثار احتضار در چهره مبارک حضرت ختمی مرتبت(ص) آشکار شد. در این لحظات، او سر بر سینه امیرالمؤمنین(ع) نهاده بود و در همان حال، روح ملکوتیاش به سوی پروردگار عروج کرد. منابع: فروغ ابدیت، جلد دوم، آیتا... جعفر سبحانی / تاریخ یعقوبی، جلد یک، احمد بن ابی یعقوب / تاریخ طبری، محمد بن جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده / الکامل فی التاریخ، ابن اثیر / مُروجالذَهَب و معادنالجوهر، علی بن حسین مسعودی گزارش تاریخی از چگونگی شهادت ثامنالحجج(ع) سوگنامه رضوی رودسری - امام(ع) در آخرین روزهای حیات پربرکتش، بارها درباره شهادت خود با اباصلت سخن گفت. امام رضا(ع) در شبی که فردای آن، آخرین روز ماه صفر بود، اباصلت را نزد خود فرا خواند. با او کمی صحبت کرد و سپس فرمود: «ای اباصلت! من فردا از سوی این مرد فاجر و تبهکار، فرا خوانده میشوم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم را با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.» اباصلت منقلب شد، سیلاب اشک از دیدگانش فروریخت. امام(ع) او را به آرامش و صبر سفارش کرد و سپس به نماز ایستاد. اباصلت از محل عبادت امامرضا(ع) بیرون آمد، اما چنان اضطرابی بر وجودش مستولی شده بود که قادر نبود قدم از قدم بردارد؛ به ناچار، همانجا نشست و در خلوت شبانه، به آخرین عبادتهای علیبنموسیالرضا(ع) نگریست و اشک ریخت. اباصلت آرزو میکرد کاش هیچ وقت صبح فرا نرسد، اما انگار خورشید روز آخر ماه صفر، زودتر از روزهای دیگر در آسمان ظاهر شد. خروسخوان بود که درِ اتاق محل اقامت امام رضا(ع) را به شدت کوبیدند. اباصلت سراسیمه برخاست و در را گشود. یکی از غلامان مأمون بود؛ پیامی برای امام(ع) داشت: «خلیفه شما را احضار کرده است، باید همراه من بیایید.» اباصلت نگران و مضطرب، به چهره مولایش نگریست. امام(ع) لبخندی پرمهر بر لب داشت. آرام برخاست و عبایش را بر دوش افکند، کفشهایش را پوشید و در پی غلام به راه افتاد. امام(ع) عبا را بر سر کشید مأمون به ظرف انگوری که مقابلش بود، نگاه کرد؛ سپس کوشید تا صحبت با امام رضا(ع) را آغاز کند:«پسر عموی عزیز! چرا کمتر به ما سر میزنید؟» پرسش خلیفه آنقدر بیربط بود که امام(ع) دلیلی برای پاسخ دادن به آن، ندید. مأمون آشکارا مضطرب بود. او میدانست که قصد جان چه کسی را کرده است. مأمون، کرامات علیبنموسیالرضا(ع) را دیده بود. او از مقام علمی پسر رسول خدا(ص) آگاهی داشت، میدانست که دست به جنایتی غیرقابل بخشش میزند، اما قدرت و ثروت، چیزی نبود که فرزند هارون بتواند از آن بگذرد. او بنیان این حکومت را بر خون برادرش، امین، استوار کرده بود و حالا حاضر نبود حقی را که غصب کرده است، به آسانی وانهد. مأمون خوشهای انگور برداشت. دانههای درشت انگور در نور خورشیدی که از پنجره به داخل تالار میتابید، برق میزد. خلیفه عباسی، انگور را به امام رضا(ع) تعارف کرد و گفت: «ای پسر رسول خدا! تاکنون انگوری بهتر از این ندیدهام، خواهش میکنم از آن میل کنید.» امام(ع) تبسم کرد و آرام فرمود:«ای بسا که انگورهای بهشت بهتر از این انگور باشد»؛ آن گاه ادامه داد: «میلی به خوردن انگور ندارم، مرا معاف کن.» مأمون دوباره اصرار کرد،اما امام(ع) باز هم نپذیرفت. خلیفه عباسی، در حالی که صدایش میلرزید، فریاد زد:«هیچ چارهای ندارید؛ باید از این انگور میل کنید!» آن گاه با دستش اشارهای کرد و از پشت ستونها، تعدادی مأمور شمشیر به دست ظاهر شدند. امام رضا(ع) مقداری از آن انگور تناول کرد و از جای خود برخاست. مأمون فریاد زد: «قصد دارید به کجا بروید؟» امام(ع) پاسخ داد:«به همان جا که مرا فرستادی.» خلیفه عباسی به مأموران دستور داد مانع خروج حضرت نشوند. علیبن موسی الرضا(ع) از اتاق بیرون آمد و مسافت تالار تا در خروجی را از میان دالانی طولانی پیمود. در انتهای دالان و کنار در، اباصلت انتظار مولایش را میکشید، ناگاه دید که امام(ع) میآید، در حالی که عبایش را بر سر کشیده است. اباصلت همه چیز را فهمید؛ بدون آنکه کلامی بگوید، در حالی که آرام میگریست، در پی مولایش حرکت کرد. وقتی به محل اقامت رسیدند، امامرضا(ع) رو به اباصلت کرد و فرمود:«در را ببند». سپس در بستر افتاد و یار وفادارش را به نزد خود فراخواند:«اباصلت! مأمون مرا مسموم کرد. نگذار این راز در پرده بماند. شیعیان را از حقیقت شهادت من مطلع کن. امشب منتظر باش، فرزندم، محمد، به بالینم خواهد آمد.» روایت غمفزای تشییع پیکر امام مجتبی(ع) مظلومیت پس از شهادت آنچه در ادامه میخوانید، گزارشی است که رسول جعفریان در کتاب «حیات فکری و سیاسی امامان شیعه(ع)» از ماجرای تلخ تشییع پیکر مطهر امام مجتبی (ع) نقل کرده است: جنایت معاویه از جنایات غیرقابل بخشش معاویه، به شهادت رساندن امامحسن(ع) است که از نظر تاریخی، کوچک ترین تردیدی در آن وجود ندارد. معاویه با ترتیب دادن توطئهای، امام را به دست همسرش جعده دختر اشعث بن قیس، به شهادت رساند. در سال 63 ه.ق در واقعه حره، وقتی اموال مردم مدینه غارت شد، اموال این زن نیز به تاراج رفت، اما به پاس خوش خدمتی او در به شهادت رساندن همسرش، اموالش را به او بازگرداندند. منابع بیشماری خبر به شهادت رسیدن امام(ع) توسط جعده و با توطئه معاویه را گزارش کرده اند. هیثم بن عدی گفته است که مسمومیت امام حسن(ع) به تحریک معاویه صورت گرفته است. آن حضرت، 40 روز پس از مسمومیت، بیمار بود تا آن که به شهادت رسید. ام بکر، دختر مسور میگوید: بارها به امام(ع) سم خورانده شد و هر بار از آن رهایی مییافت تا آن که بار آخر، سم به قدری شدید بود که پارههای جگر امام(ع) از گلویشان خارج میشد.پس از شهادت امام(ع)، طبق وصیت آن حضرت، خواستند ایشان را در کنار مرقد رسول خدا(ص) به خاک بسپارند، اما دشمنان مانع از این کار شدند. مروان هم اعلام کرد که اجازه چنین کاری را نخواهد داد. امام حسن(ع) سفارش کرده بودند که اگر مشکلی پیش آمد، آن حضرت را در کنار مادرشان در بقیع دفن کنند. ابوسعید خدری و ابوهریره به مروان گفتند: آیا از دفن پیکر حسن(ع) در کنار جدش ممانعت میکنی، در حالیکه رسولخدا(ص) او را سید جوانان بهشت نامیده است؟ مروان به تمسخر به آن ها گفت: اگر امثال شما حدیث پیامبر(ص) را روایت نمیکردند [چنین توقعی به وجود نمیآمد!]. محمد بن حنفیه میگوید: زمانی که امام حسن(ع) به شهادت رسید، مدینه یکپارچه عزادار شد و همه گریه میکردند. مروان خبر شهادت حضرت را به معاویه داد و گفت: آن ها می خواهند پیکر حسن بن علی را در کنار پیامبر(ص) دفن کنند، اما تا من زنده هستم به این مقصود نخواهند رسید. در همین زمان، امام حسین(ع) به کنار مرقد پیامبر(ص) رفت و فرمود: این جا را حفر کنید. سعید بن عاص که حاکم مدینه بود خود را کنار کشید، اما مروان، بنی امیه را آماده کرد و مسلح شدند. مروان گفت: چنین چیزی هرگز نخواهد شد. امام حسین(ع) فرمود: به تو چه ارتباطی دارد، مگر تو والی شهر هستی؟ مروان گفت: نه، اما تا من زنده هستم اجازه این کار را نخواهم داد. شماری از مردم از امام(ع) خواستند به خاطر وصیت خود امام حسن(ع)، اگر قرار است خونی ریخته شود، پیکر حضرت در بقیع و کنار مادر بزرگوارشان دفن شود.
سایر اخبار این روزنامه
وضعیت «بسیار بحرانی»آب در سیستان و بلوچستان
تجزیه و تحلیل صورتحساب دولت دوازدهم برای سیزدهم
کمک اون به ولادیمیر
از آرمسترانگ و مارادونا تا پوگبا
دستور رئیس کل دادگستری برای پیگیری آزار و اذیت معلولان در مشهد
تکالیف دولت و ملت برای خادم الرضا شدن
تمایل به توافق خاموش
ناله سر داده جهان، ماتم خیرالبشر(ص) است - با غم هجر رضا(ع) و حسن(ع) آزرده سوگی دگر است
رسوخ نمایش «جبلی»، شاخ شکنی «جوادی» و افزایش شکاف در اردوگاه اصلاحات
7 اصل طلایی در تربیت دینی
راهبرد جنگ طولانی
کلاهبرداریهای گسترده اینترنتی با رهن و اجاره آپارتمان!
800 برابر ویرانگرتر از حشیش