عکس گرفتن با صدام از اسارت سختتر بود
[ شهروند] «بیستوسه نفر» به گروهی از رزمندگان نوجوان ایرانی اطلاق شد که در جریان جنگ تحمیلی، در سال 1361، در جریان مرحله مقدماتی عملیات بیتالمقدس به اسارت رژیم بعث درآمدند. این گروه حدود سیزده تا هفده ساله بودند و آزار و اذیتهای فراوانی از سوی مزدوران صدام متحمل شدند. صدام همچنین تلاش کرد با جمعکردن این گروه در کاخ خود و عکاسی از آنها، تبلیغاتی علیه جمهوری اسلامی راه بیندازد. هرچند در این تبلیغات موفق نبود، بهویژه که یکی از این بیستوسه نفر، احمد یوسفزاده، بعدها خاطرات خود را در کتاب «آن بیستوسه نفر» منتشر کرد و واقعیت ماجرا را توضیح داد. همچنین فیلم سینمایی «23 نفر» به کارگردانی مهدی جعفری در سال 1397 ساخته شد. آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی از خاطرات احمد یوسفزاده در کتاب «آن بیستوسه نفر» است.
فرار از فرمان حاج قاسم
روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند... دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرومیافتادند. نیروهایی را که سنوسالی نداشتند، از صف بیرون میکشید و میگفت: «شما تشریف ببرید پادگان. انشاءالله اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه!» او نزدیک و نزدیکتر میشد و اضطراب در من بالا و بالاتر میرفت... به کنار دستیام که هم ریش داشت و هم سبیل، غبطه میخوردم. لعنت بر نوجوانی!... روی زانوهایم کمی بلند شدم، حالتی میان نشسته و نیمخیز. از کولهپشتیام هم برای رسیدن به مطلوب، که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. کلاه آهنی هم بیتاثیر نبود. با اجرای این نقشه، هم مشکل قدم و هم مشکل بیریشیام حل شد. حاج قاسم هم رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند؛ لیستی که به افراد اجازه میداد در ایستگاه راهآهن پا روی پلههای قطار بگذارند و با افتخار سوار شوند.
کابلهای اسارت
از حیاط کوچک زندان، صدای فریاد و ناله میآمد و صدای برخورد کابل با بدن آدمها. از پنجره کوچک روی در سرک کشیدم. گروهی که لباس نظامی ارتش عراق به تن داشتند، زیر ضربات کابل، از کوچه به محوطه زندان وارد میشدند. آنجا به دستور، کمربندهایشان را باز میکردند و میانداختند گوشهای. بعد سیگار، عطر، دستمال و هر چیز دیگری را که در جیبهایشان بود درمیآوردند و میانداختند روی انبوه فانسقهها و زیر ضربات کابل، به سمت زندان کناری هدایت میشدند. در آن دو روز چقدر کابل خورده بودم و کابل خوردن دیگران را دیده یا شنیده بودم! صدایی رعبانگیز دارد که از سه قسمت تشکیل میشود؛ اول صدای کشش کابل در هوا، دوم صدای برخورد آن با بدن، و سوم فریاد ناخودآگاه... بعد از صدای کلیک بستهشدن قفل در، این دومین صدایی است که باید در زندان بود تا شنید و تجربه کرد.
مثل زندانهای ساواک
میخواستم برگردم سر جایم که یکدفعه توی محوطه زندان غوغا شد انگار. زندانبانها جوانی (مخالف رژیم صدام) را دوره کرده بودند و تا میتوانستند او را با کابل میزدند. جوان زندانی سراسیمه از حلقه محاصره آنها به سمت دیگر محوطه میگریخت اما گیر میافتاد و دوباره بارانی از کابل بر بدنش میبارید. وقتی راه فراری برایش نمیماند، تهمانده رمقش را جمع میکرد و از ژرفای وجود فریاد میزد: «یا محمد... یا رسولالله...» در این لحظه زندانبانها هار میشدند. با قدرت بیشتری ضربات کشنده کابل را به سر و صورت جوان فرود میآوردند و او دوباره نعره میزد: «اللهاکبر... لا اله الا الله... محمد رسولالله...» هیبت صدایش مو بر تن آدم سیخ میکرد. حرفهای برادرم، موسی، را به یاد آوردم؛ وقتی از شهر میآمد و قصه شکنجهشدن یاران امام خمینی را در زندانهای ساواک تعریف میکرد.
نمیخواستم در عکس دیده شوم
عکس گرفتن با صدام حسین بیش از حد برایمان سخت و نفرتآور بود. اما ما اسیر بودیم و چارهای جز انجام دادن فرمان نداشتیم. با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام. به دستور، منصور و جواد و حمید، در صف اول، درست پشتسر صدام، قرار گرفتند. حال بدی داشتم. ثانیهها به تلخی میگذشت. نمیخواستم در عکس دیده شوم. پشت سر آخرین نفر قرار گرفتم. سرم را پایین گرفتم. زانوهایم را خم کردم و تقریبا از دید عکاسها پنهان ماندم. پیش از این با همین ترفند خودم را از دید قاسم سلیمانی، فرمانده تیپ ثارالله، پنهان کرده بودم که از صف اعزام بیرونم نکشد.
لبخندی برای استفاده تبلیغاتی
همه چیز برای گرفتن یک عکس یادگاری مهیا بود. اما این عکس چیزی کم داشت؛ لبخندی که روی لبهای ما باشد تا با لبخندهای مداوم صدام در هم بیامیزد و فضای عکس را کاملا عاطفی کند. صدام، زیرکانه، برای عوض کردن چهره درهمرفته ما دست به کار شد. از ما پرسید: «کدام یک از شما میتواند یک جوک تعریف کند؟» هیچکس پاسخی نداد. صدام کوتاه نیامد. گفت: «پس هلا برای شما یک جوک میگوید.» صدام دستی روی سر دختر شش سالهاش هلا، کشید و گفت: «هلا، تو بلدی برای این بچهها جوک تعریف کنی؟» هلا لحظهای کوتاه سرش را از روی کاغذ نقاشیاش برداشت و کودکانه گفت: «نُچ!» نقشه صدام برای خنداندن ما نگرفت. اما لحن کودکانه هلا جوری بود که ما خندهمان گرفت و عکاسها از لبخند ناخواسته دو سه نفر از بچههای ما بهموقع استفاده کردند. جلسه تمام شد. صدام رفت و ما به زندان بغداد برگشتیم.