دريا نيز مي‌ميرد

واقعه آن‌قدر هشداردهنده است كه طول مي‌كشد آدم به خودش بيايد و ببيند چه كسي را از دست داده. «كشته شدن داريوش مهرجويي و همسرش» دست‌كم در اين لحظه كه اين سطرها نوشته مي‌شود، در اين بعدازظهر پاييزي تهران، هنوز متاثر از ابعاد جنايي است؛ بعد از اين، طبعا نوبت متن‌ها و يادداشت‌ها و سوگنامه‌هايي خواهد رسيد با نوشته‌هايي در بازشناسي اين فيلمساز- مولف مهم سينماي ايران. براي من اما در اين ساعت‌ها بُعد ديگري از اين قتل‌ها موضوعيت دارد و آن «كشتارِ نويسنده و هنرمند» است. دلايل قتل هرچه باشد، امر واقع‌ - به معناي آنچه در مصادره «بيان» و استدلال ما درنيامده- چنان خود را به رخ مي‌كشد كه چندان توان فكر كردن به پايانِ جان هوشمند اين نام بلند هنر ايران را ندارم؛ هم‌او كه بي‌راه نيست اگر به بيان حميد نعمت‌الله «معلم سينماي ايران» بخوانيمش.
اصل ماجرا همين است. گمانه‌زني در مورد ماهيت اين كشتار تقريبا امري است ناممكن؛ «قولي است خلاف دل در آن نتوان بست»؛ ناشناخته است و اتفاقا همين ناشناختگي است كه نزد افكار عمومي خوف‌‌انگيزترش مي‌كند و دامنه تاويل‌ها و تفسيرها را گسترش مي‌دهد. «كشتار فجيع مهرجويي و همسرش در پاييز 1402» گزاره‌اي است كه بعدها -شايد دهه‌ها- موضوع مهمي نزد تاريخ‌نويسان معاصر ايران باشد.
17 ساعت مي‌گذرد از لحظه‌اي كه خبر را ديدم. اگر فاجعه‌اي در كار نبود و تنها سوگي بود كه ما را ياد خاطرات‌مان از فيلم‌هاي او مي‌انداخت، بي‌شك توش‌وتوان بيشتري داشتم براي نوشتن از مقام هنري او. آن‌وقت حتما بايد مبسوط مي‌نوشتم از اينكه چرا او به نظرم نزديك‌ترين فيلمساز مولف تاريخ سينماي ايران به ادبيات بود. كمتر كسي مي‌تواند ترديد كند ‌كه ارزشمندترين اقتباس‌هاي سينماي ايران از آن اوست. از به تصوير كشيدن جهان غلامحسين ساعدي در «گاو» و «دايره مينا» تا ساختن «سارا» براساس نمايشنامه‌اي از ايبسن، ساختن «پري» از روي «فرني و زويي» سلينجر، كارگرداني «درخت گلابي» با اقتباس از داستان كوتاهِ گلي ترقي و افزودن «مهمان مامان» به سينماي ايران براساس داستان هوشنگ مرادي كرماني و... با اين حال، همواره بر اصالت متنِ رمان و داستان تاكيد داشت و بر اين باور بود كه نتيجه اقتباس فراتر از متن زمينه نخواهد بود چون «رمان در ذات خود كامل است.» 
براي نسل ما كه نوجواني و جواني‌مان مصادف بود با ورود انديشه‌ها و نظريه‌هاي هنري جديد و تا كمي بعد از آن نيز كمتر چيزي جز ترجمه‌هاي اغلب ابتر را براي فرونشاندن عطشِ بيشتر دانستن خود مي‌يافتيم، داريوش مهرجويي در مقام فيلمساز انديشمند، كسي بود كه به ميانجي آثارش ما را به صف‌‌آرايي جهان‌هاي قديم و جديد در برابر هم مي‌بُرد؛ همان كه به بيانِ رايج آن و اين سال‌ها بهش مي‌گويند «تقابل سنت و مدرنيته». آثار مهرجويي با آزاد كردن صداهاي برآمده از جهان سنت و جهان جديد، بيش از هر چيز ما را به پذيرش وضعيت محتوم و تغييرناپذير اين دو در كنار هم دعوت مي‌كرد. او در عين حال به ما مي‌گفت انسان در برابر ناخودآگاهش، در برابر امر واقع، در برابر آنچه نمي‌داند، عاجز است. او شايد اولين فيلمساز مولف ما بود كه به‌رغم تعلقش به جريان «روشنفكري» هيچ‌گاه از به تصويركشيدن علايق سنتي و حتي گاه مذهبي‌ خود در كنار ايده‌هاي مدرنش ابايي نداشت؛ كاري كه شايد بعدها ديگر آن قبح اوليه را نداشت و اتفاقا خود به فيگوري روشنفكرانه هم بدل شد اما زماني كه مهرجويي سراغ به تصوير كشيدنش رفت، انصافا شهامت مي‌خواست. به ياد آوريم تاكيدش بر «عدم قطعيت» در فيلم هامون را و معجزه‌طلبي و استمدادش از «ابراهيم» و «محمد» در لحظات استيصال. به ياد آوريم فضاها و عناصر ذهني و عيني از معماري‌‌هاي سنتي در «پري» تا صداي ادعيه مذهبي در زمينه نيايش «ليلا» را و ببينيم مهم‌ترين دستاورد اين همنشيني ميان سنت و مدرنيته يعني پذيرش ناشناخته‌ها و نادانسته‌ها و عدم قطعيت را كه درنهايت به «پرسش‌گري از هستي» مي‌انجاميد. در عين حال آموزگار بلندپايه همه ما دلدادگان جوانِ هنر در آن روزگار و نوآمدگانِ بعد از ما بوده و هست. به اعتبار چند دهه فيلمسازي؛ گيرم كارهاي آخرش از اين بيرون باشد. اقرار به آموختن از مهرجويي چيزي به او نمي‌‌افزايد اما شايد نشان از انصاف ما داشته باشد.


براهني زماني گفته بود «مرگ هوشنگ گلشيري، مرگ هر كسي نيست». حالا پرسش اين است: كشتن كسي چون مهرجويي چطور؟ كار هر كسي است؟
 *سطري از لوركا/ شاملو