تقدیم به کسی که شکنجهام کرد!
[شهروند] «تقدیم به گروهبان عراقي، وليد فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تكريت. نميدانم، شاید در جنگ اول خلیجفارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیجفارس توسط بوش پسر کشته شده باشد. شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم میکرد، نگهبان شیعه عراقی، علی جارالله، در گوشهای مینگریست و میگریست. شاید اکنون شرمنده باشد؛ با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم میکنم. به خاطر آن همه زیباییهایی که با اعمالش آفرید. و آنچه بر من گذشت، جز زیبایی نبود... و ما رأيت الا جمیلا» بخشی که خوانديد تقديمنامه کتاب «پایی که جا ماند» (خاطرات سیدناصر حسینیپور) از روزهای اسارت است. روزهایی که با اسارت او در جزیره مجنون در حالی که پای راستش تیر خورده، آغاز میشود و در ادامه به عراق میرسد. بیست روز بعد است که به دلیل وضعیت دردناک پایش، پزشکان دستور به قطع پا میدهند. حسینیپور در 800 روز اسارت، شدیدترین و وحشیانهترین شکنجهها را از بعثیها میبیند، اما شقاوت و بیرحمی گروهبان عراقی، ولید فرحان، باعث میشود تصمیم بگیرد کتابش را به او که بدترین شکنجهها را در حقش روا داشته، تقدیم کند. او اهل روستاي دهبزرگ از توابع شهرستان باشت استان كهگيلويهوبويراحمد است كه در شهريورماه 1365 در چهاردهسالگي به جبهه رفت. برادرش، سيدهدايتالله حسيني كه جانشين واحد اطلاعات و عمليات تيپ 48 فتح بود نیز در كردستان به شهادت رسید. کتاب خاطرات حسینیپور چنانچه رهبری در تقریظ خود نوشتهاند، استثنایی و تکاندهنده است. بخشهایی از این کتاب را انتخاب کردهایم که در ادامه میخوانید.
با چه دلی برمیگشتیم؟
احساس كردم قسمت جلوي ران پاي چپم داغ و خيس شده. تركش خورده بودم. تركش قسمتي از گوشت رانم را برده بود. خونريزيام شديد بود. صفرعلي كردلو با چفيهاش پايم را بست. با وجود درد و جراحت شديد براي راهرفتن مشكلي نداشتم. تركش، گودياي به اندازه كف دستم ايجاد كرده بود. به خاطر قطعشدن رگها و مويرگهايم، پايم حس نداشت. آن روز در جاده بچهها ترجيح دادند مردانه بمانند و بجنگند اما شاهدِ از دست دادن جزيره نباشند.
جزيره مجنون با تجسم شهدا و رشادتهاي بچهها در عمليات خيبر و بدر، انسان را به ماندن وا ميداشت. اگر برميگشتيم، نميدانم با عذاب وجدان چه ميكردم. براي آوردن مهمات به سنگري كه صد متري پشتسرم بود برگشتم. كنار صفرعلي كه نشستم شهيد شده بود. چقدر سبكبال و با آرامش توي كانال دراز كشيده بود. انگار به خواب عميقي فرو رفته بود و قرار بود ساعاتي بعد بيدار شود... صداي هلهله و شادي عراقيها به گوش ميرسيد. آفتاب سوزان تيرماه بر جنازه شهدا ميتابيد. چند راه بيشتر پيشرويمان نبود. يا بايد دست روي دست ميگذاشتيم تا عراقيها جلو بيايند و اسيرمان كنند يا در دو طرف جاده با همان مقدار گلولهاي كه داشتيم ميجنگيديم و يا خودمان را درون آبهاي كنار جاده انداخته و شانسمان را براي زندهماندن امتحان ميكرديم. بعد از تصرف جزيره مجنون ديگر زنده ماندن چه ارزشي داشت؟ با چه دلي ميتوانستيم برگرديم؟
بدون آمپول بیحسی رانم را بُرید!
پاي راستم قابل پانسمان نبود و بايد قطع ميشد. ران پاي چپم كه تركِش خورده بود، تا عمق چند سانت عفونت كرده بود. گوشتهاي مُرده و عفونياش بايد تراشيده ميشد.
زخمهايم بو گرفته بود. پرستار بدون اينكه آمپول بيحِسي به رانم بزند، با تيغ جراحي، قسمت جلوي رانم را بُريد!... آن روزها كارم به جايي رسيده بود كه براي قطعشدن پايم لحظهشماري ميكردم. از بس زجر كشيده بودم هيچ چيز بهاندازه قطع پا، خوشحالم نميكرد؛ پايي كه در عملياتهاي مختلف، از آبها، آبراهها، چولانها و نيزارهاي اروند و جزاير مجنون تا ميدانهاي مين و باتلاقهاي شلمچه، از جاده خندق گرفته تا كوههاي پر از برف كردستان، در عملياتهاي مختلف روزهاي خوب و سختي را با او گذرانده بودم... پايي كه سرما و گرماي فراواني به خود ديده بود و خاموش و استوار تاب آورده بود... هميشه گوش به فرمانم بود. اقرار ميكنم رفيقِ نيمهراه بودم. نتوانستم تحملش كنم. بيست روز بود كه از دستش كلافه بودم. دلم ميخواست هر چه زودتر از بدنم جدا شود و راه خودش را برود. حكايت من و او، حكايت پُردرديست. پايم امروز در زبالههاي بيمارستاني بغداد دفن ميشد. هميشه در خلوتم ياد ميكنم از آن «پايي كه جا ماند»...
به شما ایرانیها فقط باید گلوله زد!
قبل از ظهر بود كه با ارشد پرستارها حرفم شد. عراقيها فقط دو سه روزِ اول را به ما كپسول آنتيبيوتيك دادند. عفونت پايم شديد بود. از پرستار خواستم طبق معمول مقداري آنتيبيوتيك به ما بدهد. پرستار گفت: «به بدن شما ايرانيها، جاي آنتيبيوتيك، بايد گوله زد.» گفتم: «خيالت تخت! جايِ گولههاتون هم تو بدنمون يادگاري مونده!»
دكتر هر سه روز يك بار براي معاينه به بخش اسراي مجروح ميآمد، وارد آسايشگاه شد و به نصرالله گفت: «دست شما بايد قطع بشه!» نصرالله باورش شده بود. عراقيها ميخواستند دست چپ نصرالله را قطع كنند. دكترهاي جوان عراقي براي قطعكردن دست و پاي مجروحان ايراني آماده بودند. چند گلوله به دست نصرالله خورده بود و استخوان دستش از پايين آرنج، شكسته بود. كافي بود دستش را پلاتين بگيرند. دلم نميخواست نصرالله قطع عضو شود. به همين خاطر به او گفتم: «اينها دانشجو هستن. توفيق احمد ميگفت كارِ اينها اينه كه تجربه درسيشون رو با قطعكردن دست و پاي ما بالا ببرن!» در عين حال پرستارها هم بهشكل جدي، مُصر بودند او را به اتاق عمل ببرند و دستش را قطع كنند. قبول نكرد.
چند روز قبل هم ميخواستند پاي قاسم فقيه را از زانو قطع كنند كه قاسم هم زير بار نرفته بود. نصرالله به عراقي گفت: «من اتاق عمل نميرم!» گفته بودند: «دستت سياه ميشهها!» - «عيب نداره. اگه سياه شد، قطعش كنيد.» اما دستِ او يك ماه بعد خوب شد. هر چند استخوانهايش بد جوش خورده بود. روزهاي بعد نصرالله بهمان گفت: «اگه مشورتِ شما نبود، من حالا يه دست داشتم»
اسرا را از هلیکوپتر به پایین انداختند...
بهترين خاطرهاي كه از توفيق احمد در ذهنم مانده به يكي از شبهاي محرم برميگشت. (توفیق احمد، با اینکه در سپاه عراقیها بود، رژیم بعث را قبول نداشت)... شبهاي آخر محرم پشت پنجره آمد و گفت: «طوري سينه بزنيد كه صداتون رو نشنون!» وقتي صدايمان بيشتر از حد معمول بلند ميشد، دوباره ميآمد و با اشاره دستش ميگفت: «آرومتر! منو از اينجا تبعيد كنن، خودتون ضرر ميكنيد!»
روزهاي آخر تنها خواستهاش از مجروحانِ ايراني را اينطور بيان ميكرد: «آزاد كه شديد و رفتيد مشهد سلام منو به امام رضا برسونيد و بگيد با اسراي ايراني نامهربوني نكردم.» وقتي او را با سَعدون فياض، افسر استخباراتي بخش مجروحان مقايسه ميكردم، بيشتر قدرش را ميدانستم. وقتي با دستها و چشمهاي بسته از بيمارستان الرشيد بيرونم ميبردند، به صحبتهاي چند روز قبلِ توفيق احمد فكر ميكردم: «سيد! من روزي فهميدم خدا با ما نيست كه هِشام صَباح تو مَقَرِ تيپ 413، تو قلعه ديزه، سه تا ايراني رو سوار هليكوپتر كرد و برد آسمان و از اونجا پرت كرد پايين! اين قصاوت قلبِ هِشام رو همه نظاميِ عراقي ديدن!»