انسان در برابر طبيعت

زهره  حسين‌زادگان | ما انسان‌هاي جديد، تحت‌تاثير عوامل گوناگون، تصوري خام و ساده‌انگارانه از طبيعت داريم، آن را به عنوان امري زيبا يا چيزي دلپذير يا موجودي آماده و پيش رو براي هر گونه دست‌اندازي در نظر مي‌گيريم. فراگيري كرونا در سال‌هاي اخير اما نشان داد كه اين تصور چندان هم درست نيست و طبيعت چيزي نيست كه آنجا افتاده باشد و انسان به عنوان ارباب و مالك‌الرقاب بتواند هرگونه كه خواست آن را دستكاري كند. اين دريافت تازه و جديد از طبيعت اما چندان هم جديد نيست و رمانتيك‌ها در قرن نوزدهم بسيار به آن انديشيده‌اند و راجع به آن نوشته‌اند. كتاب اتوپيا در رمانتيسم سياه نوشته ميلاد روشني پايان بحث جامع و موشكافانه درباره اين رهيافت اساسي به طبيعت است كه به تازگي به همت نشر ققنوس منتشر شده است. در باب اين كتاب با نويسنده آن گفت‌وگويي صورت داديم كه از نظر مي‌گذرد.
به نظر مي‌رسد شما برداشت متفاوتي از مفهوم متداول اتوپيا داريد، اين مفهوم در كتاب اتوپيا در رمانتيسم سياه به چه معناست؟
به نظرم بهتر است از خود كلمه اتوپيا شروع كنيم كه كلمه‌اي است كه تامس مور آن را جعل كرده و به نام آن سكه زده است. اتوپيا در ترجمه تحت‌اللفظي به معناي «نامكان» است. واژه قديمي‌تر «نوسكوآما»ست كه تامس‌ مور از آن استفاده نمي‌كند و سعي مي‌كند با واژه جديدي سكه بزند و شايد يكي از دلايلي كه در آن دوره به اين نتيجه مي‌رسد اين باشد كه مختصات جهان در حال تغيير است و امريكا پيدا شده است. شايد بهتر است از واژه كشف استفاده نكنيم، چرا كه كشف به نوعي معناي استعماري هم دارد يعني جايي را كه قبلا آدم‌ها در آنجا زندگي مي‌كرده‌اند كشف نمي‌كنند. ولي به هر حال اروپايي‌هاي سرخوش دوره تامس‌ مور از اينكه يك قاره جديد را مي‌توانند پيدا كنند با كلمه‌اي كمتر از كشف بيانش نمي‌كنند. شايد تامس مور نياز دارد به واژه‌اي جديد كه «توپوس» جديدي را تعريف كند و در واژه «يوتوپيا» يا همين نامكان نوعي تنش مفهومي وجود دارد. آن‌چيزي كه امروز از اتوپيا مدنظرمان است يك جاي سعادتمند و كامل است و در معناي تحت‌اللفظي هم كه به معناي نامكان است هر دو معنا در واژه اتوپيا وجود دارد. در خود كتاب اتوپياي تامس مور هم اشاراتي به اين موضوع هست. بنابراين يك تنش مفهومي هست بين «نامكان بودن» و «مكان سعادتمند». اين مي‌تواند پارادوكس معنايي ايجاد كند كه قرار نيست جايي وجود داشته باشد كه سراسر فضيلت باشد. يك‌وقت‌هايي كه ما مي‌خواهيم يوتوپيا را ترجمه كنيم، اصطلاح «ناكجاآباد» حتي ترجمه دقيق‌تري است. من حتي در تاليف اين كتاب از واژه «آرمان‌شهري»، معادل درخشان آقاي آشوري، استفاده نكردم كه اين تنش معنايي حفظ شود و نفي كردن مكان همچنان باقي بماند. اتوپيا، در معنايي كه تامس مور پيشنهاد مي‌كند، ايده‌اي است از مكاني محصور و منفك از فضاي آلوده بيروني كه پايه‌هاي حكمراني و اخلاقي خود را بر اصولي طراحي مي‌كند كه به‌دقت برنامه‌ريزي شده است و همين دقت است كه اهميت دارد. همين بسياري از منتقدان اتوپيا را به اين ايده سوق مي‌دهد كه اساسا همين نظم مكانيكي در اتوپيا وجود دارد و هرقدر هم نظم مهندسي‌شده بر درخشان‌ترين ايده‌هاي اخلاقي مبتني باشد به دليل همين نظم مكانيكي‌اي كه دارد سركوبگرانه خواهد بود و قطعا بحران‌هايي را پديد مي‌آورد. بنابراين منتقدان خود مفهوم اتوپيا، به مثابه جايي كه قرار است بهترين باشد، از اين جهت منتقد اين نظم هستند كه اين فضا كنترل مي‌شود.
اگر اين فضا بخواهد كنترل شود بايد چه ويژگي‌هايي داشته باشد؟


اين فضا بايد فضايي محصور باشد و مرزهاي مشخصي داشته باشد و عجيب نيست كه اولين ايده اتوپيا در يونان اتفاق مي‌افتد كه ارسطو را به آن‌جا مي‌رساند كه براي تعريف انسان به اين نتيجه مي‌رسد كه انسان موجودي پوليتيكوس است. پوليتيكوس را ترجمه مي‌كنند «سياسي» كه در جاي خودش ترجمه درستي است، اما منظور ارسطو كسي است كه در «پليس» به معناي شهر زندگي مي‌كند و منظور ارسطو حيواني است در مرزهاي «پليس»، اين شهر بايد مختصات و قوانيني داشته باشد تا بتوان اين شهر را مديريت كرد و همان ايده مديريت است كه به نظر بعضي منتقدان كار را خراب مي‌كند. حالا اين ايده در مورد ادبيات امريكا ايده جالب‌تري مي‌شود.
به چه معنا؟
زماني كه ما فكر كنيم اروپايي‌ها به امريكا مي‌رسند به يك «ناكجاآباد» يا نامكان رسيده‌اند. در معناي اول يوتوپيا امريكا يك نامكان است، جايي كه قرار نبوده باشد اما هست. در دفترچه يادداشت‌هاي كريستف‌كلمب هم مشهود است كه زماني كه با كشتي سانتاماريا به دهانه رود اورينوكو مي‌رسند به وجد مي‌آيند و احساس مي‌كنند كه در مقابل موعودي قرار گرفته‌اند كه كتاب مقدس به عنوان اورشليم جديد نويد داده است و ديگر هيچ‌چيز نمي‌تواند اينها را متقاعد كند كه اين تقدير الهي براي رسيدن به اين كنعان جديد نيست و در اين معنا يوتوپيا مفهوم پيدا مي‌كند. در معناي دومش اروپايي‌هاي مطرود، درواقع به معناي رسمي آن‌زمان، قانون‌شكن كه اغلب هم آن‌زمان اقليت‌هاي عقيدتي بودند وقتي در قاره قديمي و تنگ اروپا نمي‌توانستند فعاليت كنند به امريكا تبعيد مي‌شدند. در حقيقت از شهر دور مي‌شوند، چراكه شهر را بحران‌زا مي‌كنند. پس بايد بروند «ناكجاآباد» و اينها وقتي به «ناكجاآباد» مي‌روند قرار است كه «اتوپيا» يا مكان فضيلت و سعادت را بسازند. قطعه درخشاني كه جان وينتروپ وقتي كه با كشتي مي‌فلاور پيوريتن‌ها را از انگلستان به امريكا مي‌برد و مي‌رسند به شهري كه مي‌گويد ما بر فراز اين تپه شهري بنا خواهيم كرد همان ايده‌اي است كه مسيح در انجيل خطاب به مسيحيان مي‌گويد كه شما بايد شهري بر فراز تپه درست كنيد كه نور عالم شود. به شكل عجيبي امريكا اين اتفاق برايش افتاد و آنها قصد داشتند شهري بنا كنند در بالاي تپه‌هاي سعادت كه همه دنيا بتوانند آنها را ببينند. جالب اينكه بين كساني كه به امريكا رفته‌اند هم اين اختلاف‌ها شكل مي‌گيرد، مثلا در بين خود پيوريتن‌ها، كوئيكرها شكل مي‌گيرند كه آنها هم مشكلات عقيدتي دارند. در ميان اين اختلاف‌ها فردي به نام ويليام پن رهبري اين گروه را برعهده مي‌گيرد و اينها را باز دور مي‌كند و مي‌روند به نقطه ديگري، چون زمين نامنتها و بكر در امريكا در اختيار دارند كه مي‌توانند هر زمان كه خواستند به جاي ديگري بروند و يك اتوپياي ديگري بسازند. مثلا ويليام پن اين گروه را مي‌برد به پنسيلوانيا و آنجا كلوني‌هاي خودشان را مي‌سازند. كاتوليك‌ها عمدتا در ايالت مريلند امروز ساكن مي‌شوند. تا اينجا «اتوپيا» با معناي سنتي و كلاسيك خودش از اروپا به امريكا منتقل شده است.
به نظر مي‌رسد كه هنوز هم امريكا براي خيلي‌ها همان اتوپياست.
بله. جالب است كه اصطلاح «شهري بر فراز تپه» را ريگان به كار مي‌برد و همچنين كندي و حتي اين اواخر اوباما هم به كارمي‌برد. امريكا شهري بر فراز تپه است كه از همان اصطلاح استفاده مي‌كند. اين اتفاقي است كه در امريكا مي‌افتد و جالب‌تر از اروپاست. در اروپا يك مساله ژئوپليتيكي محدودكنند‌ه‌اي وجود دارد. اساسا ديگر زميني وجود ندارد و تخيل شما را محدوديت زمين محدود مي‌كند. خود كلمه «حد» خيلي جالب است كه به معناي انتهاي چيزي است. حد در واقع مرزها را مشخص مي‌كند. در اروپا اين بحران به وجود مي‌آيد كه وقتي زميني وجود ندارد، آيا تخيل كردن درباره يك زمين جديد مي‌تواند منطقي باشد و با پيدا شدن امريكا ما با يك زمين جديد روبه‌رو هستيم. اما مشكل اينجاست كه اروپايي‌هايي كه وارد كرانه شرقي امريكا مي‌شوند باز يك فضاي محصوري دارند كه از شرق با اقيانوس اطلس حدگذاري شده و از غرب با كوه‌هاي آپاليشين، رشته‌كوه‌هايي كه عبور كردن از آنها ناممكن است. پس هنوز منطقه محدود وجود دارد و در نتيجه هنوز دارند در سنت اروپايي فكر مي‌كنند. هنوز ايده امريكايي شكل نگرفته است.
ايده امريكايي چه زماني شكل مي‌گيرد؟
وقتي امريكايي‌ها احساس مي‌كنند كه در يك قفس تنگ اروپايي قرار گرفته‌اند و بايد به جايي ديگر بروند.
و آن كجاست؟
غرب. ايده«Go West» حتي قبل از استقلال امريكا به يك اسم رمز تبديل مي‌شود و مانيفست جديد امريكايي مي‌شود. يعني اگر قرار است شما انسان امريكايي و انسان جديد باشيد انساني هستيد كه قرار است به غرب برويد. اما غرب جايي است كه ما نمي‌دانيم كجاست. در واقعيت يك مطلق تعريف‌نشده است و يك نامتعين است. هيچ تعين مفهومي ندارد و شناسايي نشده و ما نمي‌دانيم آنجا چه خبر است و همين پيش‌رفتن به جايي كه هيچ اطلاعاتي درباره آن نداريد ايده اوليه ماجراجويي امريكايي است. حالا غرب آنجايي است كه هويت امريكايي را در واقع شكل مي‌دهد. ما با دروازه‌اي مواجه هستيم كه قرار است اتوپيا در غرب باشد. غرب يك معناي استعاري دارد. مثلا وقتي امرسون، به‌خصوص امرسون متقدم، در ابتداي كار خودش از غرب حرف مي‌زند مثل تمام فرهيختگان نيوانگلندي از غرب به عنوان يك استعاره صحبت مي‌كند، يعني جايي كه مثل يك خلأ مكنده است كه شما را مي‌كشد و هر چقدر هم به سمتش مي‌رويد باز ادامه دارد. نكته جالب‌تر براي امروز اين است كه حتي وقتي مرزهاي امريكا بسته مي‌شود، امريكا باز هم نياز به يك غرب دارد. آن غرب كجاست؟ فضاست، بروم فضا، كهكشان، اخيرا هم تلسكوپ فضايي جيمز وب همواره در حال رفتن است. شما همواره بايد برويد و همواره به سمت غرب حركت كنيد. اين ايده استعاري غرب واقعا به شكل ممتازي در آثار تمام نويسندگان امريكايي، به‌ويژه نويسندگان قرن نوزدهم، حاضر است.
دو تا نكته در بحث شما پررنگ بود. يكي تاثير الاهيات و آموزه‌هاي ديني در شكل‌گيري اتوپياي امريكايي و ديگري ويژگي خاص اين اتوپيا كه گشودگي است كه به نظر مي‌رسد همين خصوصيات امريكاي امروز هم هست.
اساسا تعريف امريكا مي‌تواند منتقداني داشته باشد. مهم اين ايده است كه شما همواره براي پيش رفتن بايد يك انگيزه داشته باشيد. اين انگيزه ممكن است چيزي باشد كه شما با رسيدن به آن انگيزه خود را از دست بدهيد. در مورد امريكا، غرب يك چيز عيني نيست بلكه بيشتر يك حفره است كه حفره ميل هم گفته مي‌شود كه شما را مثل يك خلأ مكنده مدام به سمت خود مي‌كشد. ولي آنجا هيچ جايي نيست. اتوپيا كجاست؟ همان‌جا؛ همان‌جا كه قرار است شما به آنجا برسيد اما نمي‌رسيد ولي نرسيدن شما انگيزه‌اي است براي پيش رفتن شما و Go West اينجا تعريف مي‌شود و طبيعتا ايده‌اي رمانتيك است و ايده رمانتيسم اروپايي همواره به دنبال سرزمين‌هاي دور و ناشناخته است كه حتي عقل نمي‌تواند آن را تصور كند؛ يعني بهترين بستر براي تغذيه اين تفكر اروپايي در تقدير تاريخي اروپايي به ثمر نرسيد بلكه پاندول رمانتيسم از اروپا مي‌آيد و در امريكا به ثمر مي‌رسد. ادبيات رمانتيك به اين معنا بلافاصله بعد از ادبيات عصر روشنگري مي‌آيد كه ادبيات بنيانگذاران امريكاست كه اينها بنا داشتند براساس عقل و خرد و تجربه عمل كنند. مثال واضحش رساله تامس پين است كه اساسا انقلاب را جرقه مي‌زند. حالا قرار است جنبش رمانتيسمي بيايد كه ترديد كند در اين مفاهيم. تقدير هم اين است كه در قرن نوزدهم پيروزي مثل تمام جاهاي ديگر در غرب با رمانتيسم است و چنان جاذبه‌هايي دارد كه توان مقاومت در برابر آن وجود ندارد. حالا مي‌توانيم درباره اينكه چطور رمانتيسم به امريكا مي‌آيد هم صحبت كنيم.
دقيقا چطور رمانتيسم وارد امريكا مي‌شود و شكل اگزوتوپيايي به خود مي‌گيرد؟
رمانتيسم مكتبي است كه ما هر تعريفي از آن بدهيم تعريف ناكاملي خواهد بود. مكتبي است با تعريف‌ها و شكل‌هاي متفاوت و با راهبري‌هاي مفهومي متفاوت كه سخت مي‌توان آنها را باهم جمع كرد. اما مجموعه‌اي از خصايص مشترك را مي‌توان در آن يافت كه اين خصايص مشترك خيلي زمان‌ها دچار سوءتفاهم شده است. مثلا يكي از سوءتفاهم‌ها از نظر فردريك بيزر كه شما هم كتاب او را با عنوان رمانتيسم آلمانيو ترجمه سيد مسعود آذرفام منتشر كرده‌ايد، اين است كه برخلاف چيزي كه همه فكر مي‌كنند رمانتيك‌ها مطلقا در پي آن نبودند كه مخالف عقل باشند يا ضد عقل باشند و به بنيان‌هاي روشنگري شك كنند، بلكه برعكس رمانتيست‌هاي آلماني كساني بودند كه احساس مي‌كردند پروژه روشنگري به حد نهايي خود نرسيده و روشنفكران و فيلسوفان روشنگري به روشنگري خيانت مي‌كنند و لحظه‌اي كه قرار است عقل بيايد و تمام امور را در دست بگيرد «خودانتقادي» ازبين مي‌رود و عقل نمي‌تواند فرآيند نقد كردن خود عقل را پيش ببرد. نظر نهايي رمانتيست‌ها اين است كه اگر قرار است پروژه روشنگري به سرحد خود برسد بايد بعضي مفاهيم مركزي مثل خودآييني، حق تعيين سرنوشت، پرورش فكر و... به سرحد خودش برسد. اين سرحد در مورد نبوغ انساني مرز نمي‌شناسد. پس رمانتيك‌‌ها اين ايده روشنگري را اتفاقا درست از همان‌جايي كه به ناگاه متوقف شده بود پيش مي‌برند. از اين نظر نبايد رمانتيك‌ها را فروكاست به افرادي هپروتي كه ضدعقل هستند، هرچند در كنار هر جنبش اصيل مازادهايي وجود دارد كه جزو آن هستند. اين رمانتيسم اروپايي كه وارد فرهنگ عامه مي‌شود تركش‌هايي از آن سو مي‌خورد و مردم عام را جذب مي‌كند. نتيجه ايجاد ژانرها و زير‌ژانرهايي است كه بسيار محبوب مي‌شود، به خصوص در قرن نوزدهم، مثل داستان‌هاي ارواح و اشباح و آن معناي امروزي كه ما از داستان‌هاي عاشقانه داريم كه مطلقا در مبناي اين جنبش مدنظر نبوده، به‌ويژه نوشته رمان‌نويس‌هاي زن كه آن زمان ديد تحقيرآميزي به آنها وجود داشته و به آنها داستان‌هاي «زنانه» و «آبكي» مي‌گفتند. اتفاقا در بحث‌هاي فمينيستي هم اين بحث مهمي است كه رمانتيسم بوده كه زنان را وارد فرهنگ و اجتماع كرد. ما در آن زمان مري شرلي را داريم كه نويسنده فرانكنشتاين است كه امروزه هنوز هم منبع الهام است. به هر حال اين داستان‌هاي عامه‌پسند بسيار محبوب مي‌شود و ورود رمانتيسم به امريكا با همين داستان‌هاي عامه‌پسند شروع مي‌شود. آشنايي امريكايي‌ها با آن فرهنگ سطح بالاي رمانتيسم بي‌شك تحت‌تاثير يكي از بزرگ‌ترين شخصيت‌هاي تاريخ انديشه امريكا به نام امرسون است كه هنوز هم رساله طبيعت او جزو متون درخشان فرهنگ انگليسي‌ زبان است. امرسون كسي است كه اين رمانتيسم سطح بالا را به ‌ويژه توسط ترجمه‌هايي كه انجام مي‌دهد وارد امريكا مي‌كند و يك مفهوم‌پردازي از رمانتيسم به منزله يك جنبش فلسفي و فرهنگي عليه ماده‌باوري مكانيكي و فيزيكي عصر روشنگري در نظر مي‌گيرد. اين همان ابتداي جست‌وجوي امريكايي براي معنويت است. يعني كسي كه نه مي‌خواهد به دامن كليسا برگردد و نه مي‌خواهد به ماده باوري مكانيكي جبرگرايي كه جاي هرگونه اراده آزاد را مي‌گيرد، برگردد و بنابراين رمانتيسم ناجي‌اي است كه از هردوي اينها رها مي‌شود. بنابراين ايده نوعي عرفان غربي كه مي‌خواهد جايي براي روح درنظر بگيرد اما تعريف جديدي از روح بدهد از امرسون شروع مي‌شود و به‌شدت مورد استقبال قرار مي‌گيرد.
ايده امرسون حالا چيست؟
امرسون مطلقا خوانش دقيقي از متون اروپايي نداشت، خيلي سرسري كتاب مي‌خوانده و بيشتر به دنبال صورت‌بندي شخصي خود است و معتقد است اساسا بايد همين‌طور باشد و مقاله‌اي دارد كه توضيح مي‌دهد اتفاقا پيگير كتاب بودن هيچ ارتباطي به آزادبودن ندارد و آزاد كسي است كه خودش مي‌انديشد. اين موجب نوعي كژفهمي رمانتيسم مي‌شود كه در معناي منفي به كار نمي‌بريم، نوعي كژفهمي از رمانتيسم و ايدئاليسم آلماني يعني از پروژه‌اي كه از كانت شروع مي‌شود. امرسون بنابر روحيات مذهبي كه دارد (مذهب او در واقع شاخه‌اي از پروتستانتيسم است كه به تثليث اعتقاد ندارد) به ديني معتقد است كه فارغ از هرگونه شريعت است. اما به يك فرانفسي اعتقاد دارد، به يك چيزي فراتر از من اعتقاد دارد. اساسا انسان بودن، انسان رمانتيك كسي است كه در آن دايره جبرباوري مكانيكي پست روشنگري نمي‌تواند بايستد و بايد از آن خارج شود و به يك جاي آن‌سوتري برود. همواره به يك آن‌سويي نظر داشته باشد. من به خاطر ايده امرسون اگزوتوپيا را مطرح كردم كه اينجا پيشوند «اگزو» به معناي خروج است و درواقع جايي است كه شما بنابر خروج خودتان از يك مكان مي‌خواهيد به آنجا برسيد. دقيقا زمين امريكا مطابق اين ايده امرسون است. زمين امريكا به شما اين امكان را مي‌دهد كه به آن‌سوتر برويد و آن آن‌سوتر غرب است و حالا اتوپياي شما مي‌تواند باز شود و گسترش پيدا كند در يك فرم نامتناهي و اين اتوپيا كاملا ايده مقابل اتوپيا در مفهوم يوناني است. در منطق امريكايي شما يك زمين گشوده داريد كه مي‌توانيد مدام خروج كنيد از مكان اوليه خودتان و به سمت غرب رفتن. اين ايده متناظر مي‌شود با ايده رمانتيكي كه امرسون به ويژه از شلينگ مي‌گيرد. اما به هرحال ايده اين است كه ما بايد به وحدت برسيم بين خود (به معناي نفس)، طبيعت و ديگري. درواقع من، جهان و جامعه. احياي اسپينوزاگرايي يك بحران پديد مي‌آورد. بحران چيست؟ تا پيش از آن همه‌چيز خوب بود، براي اينكه خدايي وجود دارد كه خارج از دستگاه هست و شما اين نظام عقلاني را مي‌توانيد همراهي كنيد تا به خدا برسيد. اين ايده با احياي اسپينوزاگرايي در قرن 18 بحراني مي‌شود براي اينكه اسپينوزاگرايي يك فلسفه طبيعت‌گرايانه را در ذهن‌هاي آلماني‌ها شكل مي‌دهد كه شما به ‌راحتي نمي‌توانيد از آن جبر فيزيكي كه در جهان وجود دارد فرار كنيد. آيا من اختيار و اراده آزاد دارم؟ و تمام اين پرسش‌ها پاسخ‌هاي منفي دارد و اين يك منازعه بزرگ شكل مي‌دهد در ذهن آلماني. اين احياي اسپينوزاگرايي در آلمان دوگانه‌اي ايجاد مي‌كند كه اگر شما فيلسوف هستيد يا بايد پاسخ‌هاي قانع‌كننده‌اي به اين اسپينوزاگرايي بدهيد (كه باتوجه به پيشرفت‌هاي علمي كه در اين حوزه به‌ويژه در دو حوزه فيزيك و فيزيولوژي اتفاق مي‌افتد كم‌كم ناممكن مي‌شود) يا بايد راه‌حل ديگري پيدا كنيد. همه عصر روشنگري اميدشان به كانت بود براي اينكه كانت بيانيه صورت‌بندي خود را ارايه دهد. اما بين سوژه و جهان شكافي وجود دارد كه اين شكاف در معناي كانتي ناشناخته است و اين دوگانگي ايجاد مي‌كند. بنابراين رمانتيك‌ها اساسا سرخورده مي‌شوند و احساس مي‌كنند كانت جواب‌هاي لازم به شكاكيت‌هاي هيومي را نمي‌دهد و از طرف ديگر هم كانت شخصيتي نيست كه بتواند ما را به واسطه اراده آزادي به آنجايي كه مي‌خواهد برساند.
اراده آزادي كه كانت مطرح مي‌كند برساخته ذهن انسان است، اما براي ما رسيدن به يك غايت ارزشمند اهميت دارد. بنابراين مكتب رمانتيسم شروع مي‌كند كه اين دوگانه‌ها را حل كند؛ يعني سعي مي‌كند اين شكاف بين من و جهان را پر كند و اين به‌خصوص در ايدئاليسم عيني آلماني و به‌خصوص شخصيت تعيين‌كننده‌اش اتفاق مي‌افتد و در آنجا شلينگ سعي مي‌كند اين را حل كند و سازوكار پيچيده‌اي براي اين طراحي مي‌كند كه عمارتي كه مي‌سازد عجيب مي‌شود، اما چيزي كه عموم روشنفكران از اين مي‌فهمند اين بود كه ايده شلينگ اين است كه من خودش را در طبيعت بازتاب مي‌دهد و طبيعت هم بخشي از من مي‌شود. يعني به زبان ساده‌تر همان جمله معروف شلينگ كه طبيعت چيزي جز يك من ناخودآگاه نيست و من هم يك طبيعت خودآگاه هستم. درواقع بين من و طبيعت هيچ فرقي ندارد. من خود آن طبيعتي هستم كه خودآگاه شده‌ام. ايده رمانتيك امرسون اين است كه ما يك سه‌گانه داريم: خود، جامعه و طبيعت. زماني ما مي‌توانيم به تعالي برسيم كه وحدتي ارگانيك بين اينها شكل بگيرد. بنابراين من به عنوان يك واسطه مستحيل مي‌شوم در جامعه و طبيعت و يك وحدت ايجاد مي‌شود. حال نوبت اين است كه اين وحدت بين من، طبيعت و جامعه پيش به سوي اتوپيا برود و اتوپيا را بالنده‌تركند. پس پيش به سوي غرب برود. اما رمانتيسم سياه در همين نقطه فرا مي‌رسد و سه نويسنده به عنوان يك مثلث درخشان در ادبيات امريكا در مقابل اين ايده وحدت امرسوني مي‌ايستند. زماني‌كه گويا همه‌چيز آماده است براي اينكه وحدت معصومانه من، جامعه و طبيعت شكل بگيرد و اين پيش به سوي نوعي تعالي برود، يك دفعه ادگار آلن‌پو مي‌آيد.
اهميت آلن پو در چيست؟
او كسي است كه انگار شيئي غريبه است كه پرتاب شده وسط ادبيات امريكا. يك شخصيت ماليخوليايي است كه مدام در پي اين است كه داستان‌هاي قهرمانان روان‌نژند را ستايش بكند و طبيعتا در فضايي كه آلن‌پو چه در جانب اخلاقيات عمومي و چه در جانب بحث‌هاي فرم‌هاي نوشتاري مطلقا غريبه بود، او مي‌آيد و چيزي كه درمورد او همواره كار شده و مشهور شده اين است كه آلن‌پو نويسنده‌اي مجنون است كه اين جنون خود را در داستان‌هايش مي‌آورد. او لقمه چرب و نرم روان‌كاوي فرويدي است. اما من در اين فصل تلاش كرده‌ام كه ايده را ببرم به جايي كه بنابر مكتوبات خود آلن‌پو هم او از همان‌جا شروع مي‌كند و آن‌هم ايده ناخودآگاه است. كلا ما دو خط فكري درمورد ناخودآگاه داريم. يكي خط مشهوري است كه با شوپنهاور شروع مي‌شود و به فرويد مي‌رسد. درواقع اين خط به‌طور خلاصه اين است ‌كه اساسا ناخودآگاه بخشي از سوژه انساني است كه خيال‌هاي سركوب‌شده خودآگاه در آنجا انباشت مي‌شود و تحت موقعيت‌هاي خاصي بروز مي‌كند. اين تعبير روان‌شناختي از آگاهي است. يك آگاهي واكنشي است در تعبير فني خود. اما خط ديگري هم وجود دارد در مورد ناخودآگاه كه به خاطر قدرت و نفوذ ادبيات فرويدي زيرسايه مي‌رود و در حاشيه مي‌رود و امروزه فراموش شده است.
اين خط چيست؟
اين خط سير خطي است كه از شلينگ آغاز مي‌شود كه به يونگ و دلوز مي‌رسد. بنابراين از حوزه معرفت‌شناسي ناخودآگاه وارد هستي‌شناسي مي‌شود. صورت‌بندي نيمه‌اسطوره‌اي و نيمه‌فلسفي شلينگ در اين باب اين است‌كه جهان در ابتدا كه هيچ چيزي وجود ندارد چيزي است‌ كه نسبت به شر و خير بي‌اعتناست و حالا در ايده اساطيري شلينگ نوري آنجا شكل مي‌گيرد كه خير است و شروع‌ مي‌كند اين فضا را تفكيك كردن كه بخشي از اين فضا نظم پيدا مي‌كند و كم‌كم اين نظم به شكل غيرطبيعي خودش جلو مي‌آيد و طبيعي مي‌شود و درنهايت به ذهن انساني مي‌رسد كه صورت والاي همين تكامل‌يافتگي است كه تبديل به خودآگاهي ذهني مي‌شود. خودآگاهي ذهني همان طبيعتي است كه به مرور زمان به جايي مي‌رسد كه مي‌تواند به طبيعي بودن خودش فكر كند. نكته مهم درمورد ايده شلينگ اين است كه روند تشكيل خودآگاهي از آن ناخودآگاه اوليه هيچ‌گاه كامل اتفاق نمي‌افتد و همواره در ذهن خودآگاه يك قسمتي از آن ناخودآگاه و ماده بي‌شكل اوليه كه مي‌تواند منبعث از شر باشد وجود دارد. روح انساني در معناي شلينگي يا سكولار امروزي مدام دارد تلاش مي‌كند تا بر آن قسمت باقيمانده ناخودآگاه كيهان غلبه كند و مدام تلاش مي‌كند. در روايت خوشبينانه شلينگي اين روايت محقق خواهد شد. اين پيروزي محقق است كه خودآگاه انساني كه نماينده خير است بر آن مغاك شر پيروز مي‌شود. اما تلاش كردم كه با خواندن داستان‌هاي آلن‌پو نشان دهم كه اين روايت را دارد واژگون مي‌كند يعني آلن‌پو ناخودآگاه به مثابه آن نقطه شري كه در ذهن خودآگاه وجود دارد به مرور زمان بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شود تا در نهايت تمام خودآگاهي را مي‌بلعد و سايكوز يعني جنون، روان نژندي و يعني چيزي كه دست شخص نيست. تلاش كرده‌ام در آن فصل رابطه بين مكان، شخص و ذهن شخص را در آلن‌پو بررسي كنم و نشان دهم كه چرا هماهنگي و وحدت يافتن ذهن ناممكن است. شما هيچ‌وقت نمي‌توانيد ذهن يكدستي داشته باشيد بلكه همواره سوراخ‌هايي وجود دارد كه مي‌توانند گسترش يابند تا درنهايت ببلعند و اينجا كلمه‌اي هم كه برايش استفاده كردم ديسنتوپيا است كه ديسنت را از داستان آلن‌پو گرفته‌ام و توپوس هم يعني توپوسي كه سوژه انساني در آن مي‌افتد و ايده رمانتيسم سياه يعني همچنان ايده رمانتيك است، اما رمانتيك به‌شدت بدبينانه و ناخوشايند از نظر آن عصر كه درنهايت ذهن را در خود مي‌بلعد و اين تقريبا ايده فصل دوم است.
در فصل ملويل ايده اصلي چيست؟
اين است اگر آلن‌پو دارد در آن مثلث خود، جامعه و طبيعت به خود حمله مي‌كند و نشان مي‌دهد اين خود نه مي‌تواند وحدت‌بخش باشد و نه خود وحدت دارد‌، كار ملويل حمله به ضلع طبيعت است و ملويل براي اين كار بايد در مقابل مفهوم‌پردازي كلاسيك از طبيعت بايستد.
اما آن مفهوم‌پردازي چيست؟
طبيعت چند معنا در ادبيات داشت. يك معنايش همان معناي رايجي است كه طبيعت دارد. طبيعت به ما غذا مي‌دهد و كمك به پيشرفت ما مي‌كند و در مقابل ما هم به طبيعت كمك مي‌كنيم. اما اگر طبيعت لحظاتي طغيان كند اين طغيان آزموني است براي انسان. طبيعت آزمون‌هايي مي‌گذارد تا انسان‌ها را قوي‌تر كند تا درنهايت به آنها پاداشي بدهد. كلا اين ايده كه طبيعت در نهايت حتي اگر سختي هم جلويت بگذارد به تو پاداش خواهد داد ايده رايجي است. اما به نظر من در مجموع آثار ملويل و در موبي ديك مثلث امرسوني مي‌تواند اين‌طور توسط ملويل تخريب شود كه طبيعت نه تنها آن كمك‌كننده در خدمت انسان نيست، بلكه در مقابل انسان است و در مقابل انسان بودن هم به اين معنا نيست كه يك تعداد آزمون براي انسان گذاشته تا آنها را سپري كند، بلكه مي‌خواهد انسان را نابود كند. اين ايده مرتبط است با آن بحث وحدتي كه امرسون درباره آن حرف مي‌زند كه انسان با طبيعت وحدت پيدا مي‌كند و باهم يك هارموني شكل مي‌دهند و باهم جهان را مي‌سازند. بحث بر سر تاييد يا تكذيب نيست، بحث بر سر اين است كه چه امكانات ادبي وجود دارد براي اينكه عليه اين شورش ايجاد شود و اين شورش با ملويل است. ايده هاوثورن درباره اين است كه وحدت با جامعه به مثابه يكي شدن و يك كل ارگانيك ساختن ناممكن است. شكلي از تعالي امرسوني دنبال اين است كه خارج شود. روبه جلو رفتن و فراتر رفتن مستلزم اين است كه گذشته صرفا تبديل به خاطره‌اي شود يا در معناي خيلي فايده‌باورانه‌اش يعني عبرتي باشد براي تو تا بتواني بر موانع پيش رو غلبه كني. همواره چيزي در گذشته وجود دارد كه نه تنها جلوي پيشروي شما را مي‌گيرد، بلكه پيشروي شما را تبديل به پسروي مي‌كند. همواره نقطه‌اي درگذشته وجود دارد كه مي‌تواند تاريخي، فرهنگي يا شخصي باشد كه پيشروي شما را تبديل به پسروي مي‌كند. من تمام تلاشم را كردم كه نگاه توصيفي داشته باشم. اما مساله اين است ‌كه شايد بايد ما بازگرديم به آن تنش مفهومي در خود آن كلمه اتوپيا و آن ايده پارادوكسي‌اش را دوباره بررسي كنيم؛ اين ايده ‌كه اتوپيا به معناي مكان سعادت، مكان سعادت نخواهد بود، چون يوتوپيا است، چون ناكجاست و براي اينكه مكاني براي كمال باشد بايد لامكان باشد و شايد اين زنجيره‌اي است كه بايد بيشتر به آن فكر كرد.
آشنايي امريكايي‌ها با آن فرهنگ سطح بالاي رمانتيسم بي‌شك تحت‌تاثير يكي از بزرگ‌ترين شخصيت‌هاي تاريخ انديشه امريكا به نام امرسون است كه هنوز هم رساله طبيعت او جزو متون درخشان فرهنگ انگليسي‌ زبان است. امرسون كسي است كه اين رمانتيسم سطح بالا را به ‌ويژه توسط ترجمه‌هايي كه انجام مي‌دهد وارد امريكا مي‌كند
نكته مهم درمورد ايده شلينگ اين است كه روند تشكيل خودآگاهي از آن ناخودآگاه اوليه هيچ‌گاه كامل اتفاق نمي‌افتد و همواره در ذهن خودآگاه يك قسمتي از آن ناخودآگاه و ماده بي‌شكل اوليه كه مي‌تواند منبعث از شر باشد وجود دارد. روح انساني در معناي شلينگي يا سكولار امروزي مدام دارد تلاش مي‌كند
شايد بايد ما بازگرديم به آن تنش مفهومي در خود آن كلمه اتوپيا و آن ايده پارادوكسي‌اش را دوباره بررسي كنيم؛ اين ايده ‌كه اتوپيا به معناي مكان سعادت، مكان سعادت نخواهد بود، چون يوتوپيا است، چون ناكجاست و براي اينكه مكاني براي كمال باشد بايد لامكان باشد و شايد اين زنجيره‌اي است كه بايد بيشتر به آن فكر كرد.
سایر اخبار این روزنامه
ردصلاحيت چهره‌هاي‌اصلاح‌طلب و ميانه‌رو تاكيد اعضاي اكو بر نقش ايران در كريدور شرق به غرب احمدي‌نژاد از كجا به كجا؟ بحران به « خانه» رسيد مشق داوطلبانه در نقطه صفر مرزي واقعيت ميداني جنگ در غزه من، آرمين سارق اصلي بانك ملي هستم چرا سفره ‌گراني‌ها با افت‌تورم هم جمع‌نشد؟ دادرسي علني نياز جامعه ما حال اين روزهاي جهان و دو درس براي ما توفان اقصي: (۵) صهيو نيسم مسيحي درباره تحقق عدالت آموزشي دانش‌آموزان استثنايي سيستان ‌و‌بلوچستان از درون پير و از برون جوان! رفع اتهام از شريك جرم! وقتي مرز مالك و امانتدار اطلاعات جابه‌جا مي‌شود فلسطين و جاي خالي ياسر عرفات تونل وحشت كباب غاز در خانه سالمندان! فاتحه‌اي براي صلح، پايان جنگ اول جهاني انسان در برابر طبيعت دادرسي علني نياز جامعه ما توفان اقصي: (۵) صهيونيسم مسيحي حال اين روزهاي جهان و دو درس براي ما درباره تحقق عدالت آموزشي دانش‌آموزان استثنايي سيستان‌و‌بلوچستان از درون پير و از برون جوان!