روزنامه اعتماد
1402/10/17
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
به ياد دارم در روزگار نوجواني كه نوشتههاي «علي شريعتي» را ميخواندم و فراخور دريافتها و رهيافتها، سرشار ميشدم، آن شادروان در نگاهي موشكافانه به گنجينه ادبي ما ايران چنين نوشته بود كه؛ «... متاسفانه اساس فرهنگ ما شعر است و شعر ما يا به تصوف گرايش يافته است كه خود در عين حال كه روشنگريهاي بزرگ و آموزشهاي نفيس را به همراه دارد، از مسموميت، ضعف و زبوني خالي نيست، يا شعر غير عرفاني است كه اين دومي خود يا «مدح» است يا «غزل» و در اين دو انسان همواره «سگ» ميشود! در مدح، «سگ ممدوح» و در غزل، «سگ معشوق»!» آن «مصلح دين»، در دنباله اين واكاوي فرهنگي، نيشتري هم به دستگاه ديني و برداشتي كه آن روزگار از دين به تودههاي عرضه ميشد، ميزند و مينويسد؛ «... اما ايمان ما گرچه نامش اسلام عزتبخش است و ولايت علي و تشيع حسين شهيد، اما آنچه امروز به خورد خلق داده ميشود، ماده تخديرآميزي است كه از مردم نه يك شيعه پيرو علي و حسين ميسازد كه «كلب آستان امام» ميپرورد.» اين واكاوي موشكافانه از گنجينه ادبي و ديني را از زبان و قلم آن «لوتر بلندپرواز» -نامي كه نويسنده كتاب روشنفكران ايراني و غرب به او داده- در پيشگفتار اين نوشتار آوردم تا پافشاري كنم كه خوشمان بيايد يا نه، گوشهگيري، دوري جستن از مردم، نكوهشِ پرداختن به كار دنيا و سفارش به پرواز در آسمانها بدون پرداختن و انديشيدن به آنچه در زمين و زير پايمان ميگذرد، بخشي بزرگ و گسستناپذير از گنجينه ادبي ما ايرانيان است. اينكه آيا اين گنجينه ادبي برآيند و بروندادي از نگرشها و منشهاي ما ايرانيان است يا اينكه همان گنجينههاي ادبي با زبان و قلم سرايندگان و نويسندگان و رندان كوچههاي «عرفانِ» جازده شده با «صوفيگري» و «قلندر وُشي» چنين منشهايي را در جان و روان ما وارد و استوار ساخته، جاي گفتوگوي بسيار است. آنچه هست اينكه همان سالها و سدههايي كه غربيان همه آسايش و برخورداريهاي خود را براي شناختن و رازگشايي ناشناختههاي جهان هزينه ميكردند و با آغوشي گشاده به پيشواز دشواريهاي اين راه ميشتافتند و آجر بر آجر كاخ بلند شناخت اين جهان ميگذاشتند..اگر نگوييم همه، گروهي از بزرگان ادب ما در اين سوي جهان ما را از سويي به جستن آسايش و از ديگر سو به دوري جستن از جهان هستي و همه وابستگيها و پايهها و پارههايش فرا ميخواندند. گويي اين جهان چركابهاي بدبو بود كه هرچه به آن نزديكتر ميشدي، از جايگاه انساني خويش بيشتر دور ميشدي، راه را گم ميكردي و در درهاي ژرف و تاريك كه زادگاه و زيستگاه ماران و موران بود فرو ميافتادي! شب چلهاي كه گذشت، دوستي به بهانه اين شب و بيشتر از آن روي كه شوخياي كرده باشد، به روشي كه نميدانم چگونه و چرا در فرهنگ ما آيينمند شده، به ياد نگارنده اين يادداشت پناه بر ديوان «لسانالغيب» برد و او كه در فرهنگ ما «داننده رازهاي پوشيده» و «آگاه به نهان شدههاي درون» نامگذاري شده، چنين گفت؛ «حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو/ كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را...» «چله» اين زمستان به اندازه تاريك و سرد بود، اندوه يادآوري اين فراخوان به پرهيز از گشودن رازهاي دهر، بر سختي و دشواري آن تاريكي و سرما افزود! به فرموده مولانا جلالالدين پارسي، «از قضا سركنگبين صفرا فزود/ روغن بادام خشكي مينمود» در روزگاري كه آن «ناظِمُالاُولياء» و «ترجُمانُ الْاسرار»، ما را به «حديث مطرب و مي» و «گذشتن از رازهاي دهر» فرا ميخواند و چنين ميانديشيد كه رمزگشايي از «رازهاي دهر» كار انسان نيست، در همان روزگاري كه از آغاز تا پايان عرفانيترين كتابهاي بزرگان ما كه خود بروندادي از چلهنشينيها و گوشهگيريها بود به بازشناسي مردان خدايي كه نعره زنان بر آب درياها ميدويدند و با مدد جادوي انگشتري عقيق، ماهيان دريا را صيد ميكردند و بيان صدها «خرق عادت» باورناپذير ديگر نوشته ميشد، نونهال دانش نوين غربيان سينه خاك را ميشكافت و ريشه ميدواند، برگ و بار ميداد و ميباليد و نوزاد انديشه و خردورزي آنان هم لگد زدن به پوسته سخت ناداني پيرامونش را ميآموخت. پوستهاي كه آن سوي آن غوغا و شوري براي شكافتن و برچيدن يا دستكم به پس راندن مرزهاي ناداني و گمراهي برپا بود. پيشبيني «لِسانُالْعُرفا» اشتباه بود و او چندان هم كه گفتهاند، «داننده رازهاي نهان» نبود! صدها كشتي پژوهشي با هزاران پژوهشگر از رشتههاي گوناگون علمي و پرداخت هزينههاي گزاف، سالها دور از همه خوشيها و آسايشها، كار گروهي و همكاري و همراهي را ميآموختند و هزاران كيلومتر آن سوي زادگاه خود، ناشناختههاي طبيعي و تاريخي و فرهنگي و انساني سرزمينهاي تازه شناخته شده را همچون سيلي روانه غرب و به ويژه انگلستان ميكردند تا ناساز و ناهمگون با فراخوان بزرگان گنجينه ادب ما، هر چه بيشتر و بيشتر رازهاي دهر را بجويند و «بگشايند اين معما را...» از ميان آن لشكرهاي گسيل شده به گرداگرد زمين، صدها و صدها دانشمند و انديشمند و خردورز و فيلسوف و هنرمند و... براي غرب ساخته و پرداخته شد، دانشگاهها و كتابخانههاي بزرگ برپا شد و سرانجام بنيانهاي «تمدن» كه روزگاري در اين سوي جهان پرورش يافته بود به آن سوي جهان كوچيد و «عصر بيخبري» ما ايرانيان هماهنگ با «عصر روشنگري» غربيان آغاز شد. «عصري» كه در آن از يكسو خردورزاني همچون «روسو»، «مونتسكيو»، «كانت» و «ولتر» و كمي پيش از آنها «بيكن» هر يك فراخور توان، چراغي را در آسمان تاريك غرب برميافروختند و در اين سوي، در دربار صفوي، «سلطان حسين»، آن پادشاه «زِدانش تهي و زِ غفلت پُر» چنين فرمان ميراند كه «قدغن فرموده تا در اندرون از رجال و نساء سادات موسويه نخود را لا اله الا الله بخوانند. صباحاً و مساءً در كارند؛ انشاءاللهاش معتبري فراهم كرده به كل خلق ميخورانيم....» براي «رفع فتنه افغان»! آيا اين راستينگي كه دستكم در پانصد سالي كه گذشت، هيچ يادمان و نوشته و آفرينهاي در هيچ بخشي از دانش نداشتهايم، ريشه در آن فراخوان بزرگِ بزرگان گنجينه ادبي ما به سرگرمي با «حديث مطرب و مي» و گفتن و نوشتن از «جهيدن مردان خدا بر آب درياها» و دامن زدن بر پندارهاي بيبنيان و پرهيز از رمزگشايي رازهاي جهان و دوري از همگنان و فرو رفتن در خويشتن ندارد؟ آيا اين درجا زدن و پسرفت تاريخي ما پرچمداران تمدن و فرهنگ، پيايندي از چيرگي خوي خيالپردازمان بر منشِ خردورزي و انديشهورزي نيست؟
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
رقيب هراسي براي وحدت
خبرنگار «اعتماد» درخانه زنان بيسرپناه
يك نفره فيلمسازي ميكنم
فراموششدگان جنوب شرق پايتخت
راوي عظمتِ نااميديها
خودمان را جمع و جوركنيم شانس اول قهرماني هستيم
ماموريت دشوارآقاي «ديپلمات»
چرا بازتوزيع منابع به رفاه بيشتر منجر نشد؟
پدر، پسر معلول خود را به چاه انداخت
ردصلاحيت و مشاركت
روز زن مبارك
«عامي» يا «عامه»؛ مساله اين است
از چهارراه غزه كرمان تا تهران و لبنان...
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
2023؛ فصل تازهاي در سياست خارجي تركيه رقم خورد؟
سوزدل و نوجوان ايراني
ساعتي در مراكز طبي كودكان
نشانهشناسي خالصسازي در سينما
ردصلاحيت و مشاركت
روز زن مبارك
«عامي» يا «عامه» مساله اين است
از چهارراه غزه كرمان تا تهران و لبنان جانم فداي ايران
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو