شهادت در طريق سليماني

چه نيك فرمودند كه شهيد سليماني براي دشمنانش خطرناك‌تر از سردار سليماني است، حادثه تروريستي ۱۳‌دي ماه خود گواه روشن اين ادعاست. ۱۳‌دي1402؛ روزي كه همه چيز خوب بود؛ حال زائران مزار حاج‌قاسم، حال موكب‌داران خادم، حال همه آنهايي كه در آن روز خودشان را به ميعادگاه دلدادگي رسانده بودند. آن روز بوي اسپند، چاي بابونه و هلابيكم خادمان عراقي موكب شهيد ابومهدي المهندس، با صداي دلنشين پسر نوجواني كه برگ‌برگ كتاب «از چيزي نمي‌ترسيدم» حاج‌قاسم را براي زائران بازخواني مي‌كرد، درآميخته بود، اما دشمن اين حال خوش معنوي و شهدايي ملت را هم تاب نياورد و يك باره همه چيز به هم ريخت؛ داعش‌صفتان بار ديگر دست به ترور زدند و داغدارمان كردند؛ داغدار شهيداني چون محمدامين صفرزاده، محمدعلي عابديني و شهيد عابد منصوري‌نژاد. فرصتي شد و من به رسم همان زنده نگه‌داشتن ياد شهداي مكتب حاج‌قاسم پاي حرف‌هاي خانواده‌شان نشستم؛ پاي حرف‌هاي پدر شهيد محمدامين صفرزاده و او برايم از ديدار محمدامين با حاج‌قاسم گفت، از كتاب شهداي مدافع حرمي كه حاج‌قاسم به محمد‌امين هديه كرد و از آن پس شهادت شد يكي از آرزوهاي اين نوجوان ۱۵ساله. پاي حرف‌هاي برادرانه شهيد محمدعلي عابديني هم نشستم كه مي‌گفت، شهيد محمدعلي عابديني در دوران جنگ سرباز حاج‌قاسم بود، بعد از جنگ در مسير حاج‌قاسم ماند و ۱۳‌دي ماه میهمان حاج‌قاسم شد و نهايتاً در جوار فرمانده شهادتش را به آغوش كشيد. او از همجواري برادرش با شهيد گمنام و میهمان تازه‌وارد روستا هم برايم روايت كرد. سخت و تلخ بود كه پاي حرف‌هاي برادر شهيد عابد منصوري‌نژاد بنشينم. وی از برادرش گفت كه تزريق اشتباه يك آمپول در دوران كودكي قدرت تكلم و راه رفتن را از او گرفته بود و از شفاي برادر شهيدش برايم روايت كرد كه از دستان مبارك امام رضا(ع) در هفت سالگي گرفت و ۱۳‌دي ماه1402 ميان همه دلواپسي خانواده عاقبتش با شهادت گره خورد. متن پيش رو حاصل اين همكلامي است.
بعد از آن دیدار حاج‌قاسم الگوی پسرم شد
شهيد محمد‌امين صفرزاده مهدي صفرزاده پدر شهيد محمد‌امين صفرزاده و اهل كرمان است. او از روز حادثه و شهادت فرزندش اينگونه روايت مي‌كند: من دو پسر دارم، محمد‌امين و ابوالفضل. محمد‌امين 15سال داشت كه در حادثه تروريستي گلزار شهداي كرمان به شهادت رسيد. روز 13دي ماه محمد‌امين به همراه مادر و برادرش به گلزار رفته بودند و قرار بود من هم بعد از اتمام كار به گلزار بروم و همديگر را آنجا ببينيم. قبل از حادثه تروريستي با بچه‌هايم تماس گرفتم و آنها گفتند كه ازدحام زيادي در گلزار و مسير است، براي همين من گفتم من ديگر نمي‌رسم به گلزار بيايم و براي تبريك روز مادر به خانه مادربزرگ مي‌روم. قرار ما اين بود كه بعد از اتمام زيارت‌شان آنها هم به منزل مادربزرگ بيايند و همديگر را آنجا زيارت كنيم. حدود ساعت14:30 بود كه با مادرمحمد تماس گرفتم كه او پاسخ نداد. با خودم گفتم به خاطر شلوغي متوجه تماسم نشده است. بعد با محمد‌امين تماس گرفتم. گفتم: كجايي بابا؟ گفت: من پيش مادر نيستم. آنها جايي ديگر هستند و من آمده‌ام پايين، سمت ماشين مادر و منتظرم او بيايد و بعد به خانه مادربزرگ بياييم! محمد‌امين مادربزرگش را خيلي دوست داشت. بعد از تماس من، ديگر محمد‌امين منتظر آمدن مادرش نشده و خودش مسير گلزار را پياده به سمت خانه مادربزرگ مي‌آيد. كمي بعد هم خبر انفجارهاي تروريستي را شنيدم. به محض اينكه اين خبر‌ها را شنيدم، به محمد‌امين زنگ زدم كه جواب نداد. تا غروب دائم شماره محمد‌امين را مي‌گرفتم، اما خبري از او نبود. با خودم مي‌گفتم محمدامين كسي نبود كه پاسخ تماس ندهد! به دلم گواه شد كه اتفاقي براي او افتاده است! ديگر نتوانستم تحمل كنم و به سمت محل حادثه راه افتادم، اما اجازه ورود به گلزار را ندادند، براي همين راه افتادم سمت بيمارستان‌ها و دنبال محمد‌امين مي‌گشتم. بيمارستان به بيمارستان دنبال پسرم بودم كه شايد او را در ميان مجروحان پيدا كنم، وقتي او را ميان‌شان نيافتم، به قطعيت رسيدم كه او به شهادت رسيده است. تا ساعت 12:30شب همين طور سرگردان بودم. خانواده هم زنگ مي‌زدند كه بيا خانه تا خبري شود، اما من نمي‌توانستم بدون محمد‌امين به خانه برگردم. كمي بعد خواهرم با من تماس گرفت و گفت: برادرجان مي‌گويند، چند بچه را كه از حادثه تروريستي ترسيده‌اند، در گلزار شهدا كنار مزار حاج‌قاسم نگه داشته‌اند. خيلي زود خودت را برسان گلزار شهدا. من رفتم سمت گلزار شهدا. همسرم هم براي پيدا كردن نشاني از محمد‌امين به سمت پزشكي قانوني رفته بود. در مسير بودم كه با من تماس گرفت و گفت اينجا مي‌گويند كه از جيب يك شهيد يك عابر بانك به نام «شما» پيدا كرده‌اند، وقتي اين جمله را شنيدم، مطمئن شدم پسرم شهيد شده است. گويا محمد‌امين در همان لحظه اول شهيد شده و براي همين پيكرش را مستقيم به پزشكي قانوني منتقل كرده بودند و ما نتوانسته بوديم او را در بيمارستان پيدا كنيم.
روايتي از يك ديدار خودماني


پدر شهيد از ديدار محمد‌امين با حاج‌قاسم روايت مي‌كند؛ ديداري كه همه زندگي او را تحت‌الشعاع خود قرار داد. او مي‌گويد: من به شكل پيمانكاري با مخابرات كار مي‌كنم. سال1396 از شركت به من زنگ زدند كه به بيت‌الزهراي حاج‌قاسم بروم. بايد داخل حسينيه يك كار فني انجام مي‌دادم. وقتي از شركت با من تماس گرفتند، محمد‌امين هم در خانه بود. از من پرسيد بابا كجا مي‌روي؟ گفتم: مي‌خواهم بروم بيت الزهراي حاج‌قاسم، كاري دارم بايد انجام دهم. محمد‌امين گفت: من هم مي‌خواهم بيايم. گفتم: من براي كار مي‌روم، گفت: نه من مي‌خواهم بيايم و آنجا را ببينم. محمد‌امين هيچ وقت با من به محل كار نمي‌آمد، اما آن روز اصرار كرد و گفت: مي‌خواهم با شما بيايم. باهم رفتيم بيت‌الزهرا(س). من بالاي نردبان بودم و محمد‌امين از پايين مراقب بود. نيم ساعتي از حضور ما در بيت‌الزهرا نگذشته بود كه حاج‌قاسم وارد شد. آنجا حاج‌قاسم پسرم را ديد و دستي سر محمد‌امين كشيد و خوش‌و‌بشي با او كرد. حاج‌قاسم از محمد‌امين پرسيد كلاس چندمي؟ مدرسه مي‌روي؟ ايشان فكر مي‌كرد كه محمد‌امين ترك تحصيل كرده و كار مي‌كند. كمي باهم صحبت كردند، محمد‌امين به حاج‌قاسم گفت: محصل هستم و امروز آمده‌ام كمك بابا. بعد حاج‌قاسم كتابچه‌اي در مورد شهداي مدافع حرم آورد و به محمد‌امين داد.
هديه حاج‌قاسم
بعد از آن حاج‌قاسم شد الگوي محمد. علاقه و دلبستگي محمد‌امين به حاج‌قاسم هميشگي بود. هر مرتبه محمد‌امين تصاوير و فيلم حاج‌قاسم را در تلويزيون مشاهده مي‌كرد، با توجه خاصي محو ايشان مي‌شد. نمي‌دانم مهرباني و مردمداري حاج‌قاسم بود يا شجاعت ايشان كه اينچنين پسرم را شيفته خود كرده بود، محمدامین ارادت زيادي به حاج‌قاسم پيدا كرد. پسرم براي هميشه آن كتابي كه حاج‌قاسم به او داده بود را به يادگار با خودش داشت. محتواي اين كتاب در مورد شهداي مدافع حرم بود و تا همان لحظه شهادت هم آن كتاب را داشت و مي‌خواند. برادرش ابوالفضل مي‌گفت: وقتي محمد‌امين آن كتاب را خواند، بار‌ها به من گفت: من هم مي‌خواهم شهيد شوم!
او در ادامه مي‌گويد: سال گذشته در سومين سالگرد حاج‌قاسم محمد‌امين مي‌خواست در آن هواي سرد دي‌ماه در گلزار شهدا كنار مزار شهدا بخوابد. من به او اجازه ندادم و گفتم: هوا سرد است، من خودم فردا مي‌آيم و همراه با دوستانت شما را براي زيارت مي‌برم و مي‌آورم. امسال هم براي شركت در مراسم چهارمين سالگرد شهادت حاج‌قاسم سر از پا نمي‌شناخت و مي‌گفت: من بايد براي مراسم حاج‌قاسم بروم. همان صبح روز 13دی هم كه همراه مادر و برادرش راهي شد و نهايتاً به شهادت رسيد.
رعنا بود و خوش ‌قد و قامت
پدر شهيد از نحوه شناسايي پيكر فرزند شهيدش مي‌گويد: روز 13دي ماه وقتي به گلزار شهدا رسيدند، محمد‌امين با دوستانش همراه و از مادرش جدا شده بود. زماني كه تماس گرفتم و گفتم: من خانه مادربزرگ هستم، از دوستانش هم جدا شده بود كه زودتر به خانه مادر بزرگ برسد. آنطور كه ما متوجه شديم محمد‌امين همين كه از عامل انتحاري مي‌گذرد، عامل انتحاري خودش را منفجر و تركش‌ها به پشت محمد‌امين اصابت مي‌كند. من براي شناسايي پيكرش رفتم و محمد‌امين را شناسايي كردم. همان كارت عابر هم به ما كمك كرد. راستش را بخواهيد تا چند روز خيلي از دست خودم دلخور بودم، به خودم مي‌گفتم: چرا من زنگ زدم و گفتم زود بيا خانه عزيز، اما باز خودم را دلداري مي‌دهم و مي‌گويم تقدير اين بود كه در آن لحظه آنجا باشد. فيلمي هم در فضاي مجازي پخش شده كه من محمد‌امين را در آن فيلم ديدم. پارچه‌اي روي او انداخته بودند و امدادگران و مردم در حال كمك‌رساني به مجروحان بودند. از همان فيلم هم متوجه شدم كه او در لحظه اول به شهادت رسيده است. ما از روي لباس‌ها و قد و قامتش او را تأييد كرديم. پسرم قد و قامت بلندي داشت.
و آن دست نوازشگر حاج‌قاسم
پدر شهيد مي‌گويد: نهايتاً بعد از برگزاري مراسم باشكوه تشييع شهداي حادثه تروريستي او را در كنار شهيد سليماني به خاك سپرديم. نمي‌دانم از همان روزي كه محمد‌امين حاج‌قاسم را در بيت‌الزهرا ملاقات كرد، چه بر او گذشت و آن دست نوازش حاج‌قاسم با او چه كرد كه از آن به بعد ارادت زيادي به حاج‌قاسم و يارانش پيدا كرد. او بعد از خواندن آن كتاب آرزوي شهادت داشت؛ آرزوي شهادتي كه شايد در لفظ مي‌آمد و براي او در آن شرايط و سن و سال عجيب به نظر مي‌رسيد. محمد‌امين پسر خوب و سر به راهي بود. حالا برادرش ابوالفضل كه 5/3سال از محمد‌امين كوچك‌تر است، شرايط سختي دارد. فعلاً دور و اطراف ما شلوغ است، شايد اين تنهايي را حس نكند، اما بعد از آن قطعاً براي ابوالفضل كه همچون دوست و رفيق صميمي همديگر بودند، فقدان محمد‌امين و نبودنش تلخ خواهد بود. بسياري از تصاوير محمد‌امين در گوشي خودش است كه تا يك روز بعد از شهادتش زنگ مي‌خورد، اما ما هنوز نتوانسته‌ايم گوشي او را پيدا كنيم. مي‌دانم كه خواست خدا بود كه قسمتش اين شد. مي‌دانم كه او به بهترين عاقبت‌بخيري رسيد. مي‌دانم كه او خودش شهادت را دوست داشت، اما من پدرم و دلتنگي‌هاي خودم را دارم. خانواده بي‌تابي‌هاي خودش را دارد. او براي ما عزيز بود، براي مادرش و براي ابوالفضل. همه اين شهدا براي خانواده‌هاي‌شان عزيز بودند. اميدوارم همانطور كه من با اين نبودن محمد‌امين كنار آمدم، خانواده‌ام هم بتواند. از خدا براي خانواده‌ام صبر مي‌خواهم. تا امروز خدا صبرش را داده و اميدوارم بتوانم باز هم تحمل كنم و تاب بياورم.
به كدامين گناه
او در پايان مي‌گويد: من بر اين عقيده هستم كه حاج‌قاسم از بسياري از منيت‌ها گذشت، از بسياري از تعلقات خاطر، از تعلقات مادي و دنيايي گذشت. به قول كرماني‌ها حاج‌قاسم تافته جدابافته‌ بود. درست است كه ما مي‌گوييم ما سرباز حاج‌قاسم هستيم! اما بايد بحق جاي او باشيم. آنها هم كه اين حوادث را رقم زدند، بدانند كه با اين اقدامات نمي‌توانند مانع حضور ما شوند. محمد‌امين چه گناهي داشت؟ محمد‌امين نيروي نظامي بود؟ او در ميدان نبرد بود؟ اسلحه به دست گرفته بود؟ نه، هيچ كدام نبود، آنها از حضور امثال محمد‌امين‌ها مي‌ترسند. همه آنها كه آنجا حضور داشتند، گناهي نداشتند، آنها آمده بودند براي پاسداشت مقام يك فرمانده و شهدايش. آنها از اين هم مي‌ترسند، آنها از زائران حاج‌قاسم هم هراس دارند. فقط اين را بگويم، به كدامين گناه فرزندان ما را اينگونه به شهادت رساندند؟!
شهادت در سالروز شهادت فرمانده‌ شهيد محمدعلي عابديني حسين عابديني برادر شهيد محمدعلي عابديني از شهداي حادثه تروريستي کرمان است. او از سرباز روزهاي جنگ تحميلي اينچنين مي‌گويد: محمد متولد سال۱۳۴۷ و برادر بزرگ‌تر ما بود كه بعد از سال‌ها حضور در جنگ تحميلي در چهارمين سالگرد شهادت حاج‌قاسم به آرزويش رسيد و شهيد شد. شهادتش را در طريق حاج‌قاسم گرفت. برادرم آرزوي شهادت داشت. او تصوير پسردايي‌مان شهيد حاج‌محمد حسيني را در صفحه گوشي‌اش داشت و همه‌اش با عكس پسردايي‌مان صحبت مي‌كرد و مي‌گفت، پسردايي تو لياقت شهادت داشتي و من نداشتم. هميشه حسرت شهدا را مي‌خورد. او در دوران جنگ سرباز حاج‌قاسم بود، بعد از جنگ در مسير حاج‌قاسم ماند و میهمان حاج‌قاسم بود كه در جوار ايشان به شهادت نائل شد.
رزمنده ۱۴ساله
برادر شهيد از چگونگي حضور رزمنده خانه‌شان در جنگ تحميلي روايت مي‌كند: پدر و مادرم از آن روزها و از حضور محمد در جبهه‌هاي جنگ تحميلي بار‌ها براي ما صحبت كرده‌اند. آنها مي‌گفتند محمد 14سال داشت كه پيگير اعزام بود، اما با اعزامش موافقت نمي‌شد. او را از پاي اعزام برمي‌گرداندند و او هم به ما مي‌گفت: شما دعا مي‌كنيد و قرآن مي‌خوانيد كه من را به جبهه اعزام نكنند. بعد هم از ما مي‌خواست براي رفتنش دعا كنيم تا مسير حضورش هم فراهم شود. نهايتاً با لشكر 41ثارالله راهي جبهه شد.
حواله بنزين حاج‌قاسم!
حسين عابديني از خاطرات ميدان نبرد برادر و اولين ملاقات او با حاج‌قاسم و حواله بنزين اینگونه روايت مي‌كند: روايت شهيد از اولين ملاقات و برخوردش با حاج‌قاسم هم شنيدني است. او مي‌گفت: در جبهه من پمپ‌چي بودم و بنزين خودرو‌ها دست من بود. نيرو‌ها حواله‌هايي را مي‌گرفتند و مي‌آوردند و بعد از اينكه حواله‌ها را از آنها مي‌گرفتم، به آنها بنزين مي‌دادم. يك مرتبه حاج‌قاسم با ماشين فرماندهي آمد تا بنزين بزند. من به ايشان بنزين ندادم و گفتم: بايد حواله داشته باشيد. من نمي‌دانستم او حاج‌قاسم است، او به من گفت: من فرمانده هستم. من هم گفتم: فرمانده هم باشيد، بايد حواله بنزين داشته باشيد تا من بتوانم به شما بنزين بدهم. بعد حاج‌قاسم رفت و با حواله بنزين برگشت و بعد بنزين گرفت و بعد از تشكر به من گفت: شما كار درستي انجام داديد. كمي بعد مرخصي 15روزه برايم نوشتند و گفتند فرمانده لشكر۴۱ ثارالله اين مرخصي تشويقي را به شما داده است. آنجا بود كه متوجه شدم آن فرمانده حاج‌قاسم بوده است.
خبر شهادتش از منطقه آمد
برادر شهيد در ادامه مي‌گويد: در خلال جنگ برادرم محمدعلي قايقران بود؛ از يك طرف رزمنده‌ها را مي‌برد و از آن طرف هم شهدا را با قايق برمي‌گرداند. با خيلي از شهدا همراه بود. وقتي سردار شهيد حاج‌علي عابديني به شهادت رسيد، به ما گفتند محمدعلي به شهادت رسيده است، اما خيلي زود خبر شهادتش تكذيب شد و گفتند سردار حاج‌علي عابديني در قايق بوده كه يك خمپاره به قايق‌شان اصابت مي‌كند و وی به شهادت مي‌رسد. او بيش از سه سال در جبهه بود‌.
كار در زمين كشاورزي
روايت روزهاي زندگي محمدعلي عابديني بعد از جنگ هم شنيدني است. محمدعلي بعد از جنگ در كار كشاورزي كمك پدر شد. خيلي به رزق حلال اهميت مي‌داد. بعد هم كه ازدواج كرد، خدا به او چهار فرزند هديه كرد؛ سه دختر و يك پسر. گاهي جمعه‌ها محل كار بود و وقتي مي‌گفتيم كمتر كاركن و استراحت كن! مي‌گفت: نه، بايد كار كنيم و رزق حلال به خانه بياوريم. زندگي خرج دارد.
همجوار با شهيد گمنام روستا
برادر شهيد از شهيد گمنامي كه میهمان روستا شد مي‌گويد: دو هفته قبل از شهادت برادرم، شهيد گمنامي را به روستاي ما آوردند و جايگاهي براي شهيد گمنام مهيا و او را در آنجا دفن كردند.
زماني كه شورا و دهياري براي شهيد گمنام جايگاه درست مي‌كردند، برادرم به آنها مي‌گويد: شما كه زحمت مي‌كشيد و براي شهيد گمنام جايگاه درست مي‌كنيد، حداقل طوري درست کنید كه اگر شهيد ديگري را آوردند، بشود كنار ايشان دفن شود. همان جا هم گفته بود كاش ما هم لياقت شهادت را پيدا كنيم و بيایيم همين جا.
چه كسي مي‌دانست كه بعد از دو هفته خودش كنار شهيد گمنام روستا آرام خواهد گرفت. ما 15سال پيگير آمدن شهيد به روستاي‌مان ركن‌آباد‌نوقه بوديم. دوست داشتيم كه يك شهيد گمنام داشته باشيم. تنها شهيد‌مان شهید حسین شمس الدین هم در شهر صفائیه تدفين شده است. شهيد محمدعلي عابديني ارادت ويژه‌اي به ولايت فقيه و حضرت آقا داشت. عاشق اهل بيت(ع) و شهدا بود. او پيرو مردي بود كه سفارش زيادي به ولايت فقيه و حفظ اركان جمهوري اسلامي داشت. برادرم مسجدي بود. خانه‌اش در همسايگي مسجد قرار داشت. او قبل از اذان به مسجد مي‌آمد و بسياری اوقات خودش اذان مي‌گفت. در مسجد دعاي كميل، توسل و زيارت عاشورا برپا مي‌كرد. ماه مبارك هر شب در جلسات قرآني حضور داشت. نسبت به خانواده احترام زيادي قائل بود. من 10سالي از ايشان كوچك‌تر بودم اما آنقدر به من احترام مي‌گذاشت كه نمي‌دانستم چه كار بايد كنم تا محبت‌هايش جبران شود. خوشرو و مهربان بود. هرگز نديديم كه با ما به تندي صحبت كند. احترام زيادي براي والدين‌مان قائل و دستبوس‌شان بود. مهرش كوچك و بزرگ نمي‌شناخت. او در مسير معنويت و شهدا بود.
وداع با شهيد گمنام
فيلم‌ها و تصاوير وداع برادرم با شهيد گمنام موجود است. او تابوت را مي‌بوسيد و سر بر تابوت مي‌گذاشت. نمي‌دانيم كه ايشان در آن ديدار به آن شهيد چه گفت و چه زمزمه‌اي با او داشت كه شهيد آمين‌گوي دعايش شد و نهايتاً بعد از شهادت در جوار همان شهيد گمنام تدفين شد. شهيد گمنام در مسير خانه تا زمين كشاورزي برادرم بود. هر زماني كه مي‌خواست سر زمين برود، ابتدا به زيارت شهيد گمنام مي‌رفت. اطراف مزار آن شهيد را آب و جارو مي‌كرد و بعد به محل كارش مي‌رفت. در همين دو هفته وابستگي خاصي به شهيد پيدا كرده بود. بعد از شهادت حاج‌قاسم هم به گلزار شهداي كرمان مي‌رفت و در مزار شهدا همه دلتنگي‌اش را تسلي مي‌داد. ارادت ايشان به حاج‌قاسم زياد بود، هر جا تمثال زيباي حاج‌قاسم را مي‌ديد، مي‌بوسيد و دست روي تصوير مي‌كشيد. در مراسم تشييع شهيد هم شركت كرد و نسبت به همه شهدا ارادت داشت، اما ارادت خاصي به فرمانده شهيدش داشت. هر زمان صحبت از حاج‌قاسم مي‌شد از شخصيت حاج‌قاسم، از مروت، شجاعت و از بي‌نظير بودنش و فرماندهي مقتدرانه‌اش در زمان دفاع مقدس خاطراتی روايت مي‌كرد. به نظرم عشق به حاج‌قاسم او را در مسير سردار سليماني به آرزويش رساند.
تركش‌هاي سرگردان
به لحظه شهادت مي‌رسيم؛ به لحظاتي كه مرورش براي برادر شهيد هم سخت به نظر مي‌رسد. او مي‌گويد: روز ۱۳‌دي‌ماه، برادرم ابتداي صبح كار كشاورزي‌‌اش را انجام مي‌دهد و همراه خانواده و دختر و نوه‌اش به گلزار شهداي كرمان مي‌روند. آنها ماشين را در پاركينگ پارك و با اتوبوس‌هايي كه از پاركينگ تا گلزار تدارك ديده شده بود تا مردم را منتقل كنند، خودشان را به گلزار مي‌رسانند. همگي زيارت مي‌كنند و بعد به اتفاق برمي‌گردند سمت پاركينگ‌، همين كه پياده مي‌شوند تا به سمت خودروی شخصي‌شان بروند، انفجار اتفاق مي‌افتد. همسر، دختر و دامادش جلو‌تر بودند و خودش با نوه‌اش عقب‌تر. برادرم به شهادت مي‌رسد و نوه‌اش مجروح مي‌شود. تركش زير زانوي پاي چپ نوه‌اش اصابت مي‌كند. چند روز پيش در بيمارستان پيامبر‌اعظم كرمان جراحي شد و الحمدلله حالش خوب است، اما مشكل راه رفتن دارد و نمي‌تواند پايش را زمين بگذارد. وضعيت برادرم وخيم‌تر بود، تركش از پشت به زانو، پهلو و كمر برادرم اصابت مي‌كند و بر اثر خونريزي زياد در بيمارستان به شهادت مي‌رسد.
جانباز شهيد
برادر شهيد در ادامه مي‌گويد: عصر روز شهادت بود و من در محل كارم مشغول انجام مراسمي بودم. خبر بمبگذاري را هم از طريق خواهرم متوجه شدم كه گفت كرمان بمبگذاري شده است! بعد از آن با برادرم حسن تماس گرفتم و او گفت: ما در گلزار بوديم اما فاصله داشتيم كه انفجار اتفاق افتاد. بعد به خواهر ديگرم زنگ زدم، او هم گفت: ما هم در گلزار بوديم اما فاصله داشتيم‌. بعد يكي از بستگان با من تماس گرفت و گفت: در بيمارستان باهنر آشنا داريد يا خير؟ سؤال كردم چه شده؟ گفت: گفته‌اند برادرت زخمي شده، ما مي‌خواهيم حالش را جويا شويم؟ من نمي‌دانستم كه محمدعلي و خانواده‌اش در گلزار حضور داشتند!
بعد با دامادمان تماس گرفتم و او گفت: ما نمي‌توانيم وارد بيمارستان شويم و از شرايط او بي‌خبريم، به ما اجازه ورود به بيمارستان را نمي‌دهند. كمي بعد با من تماس گرفت. گويا بعد از آن هر طور بود وارد بيمارستان مي‌شود. او گفت: حسين اگر مي‌خواهي بيايي بيا، محمد حالش خوب نيست! ما از شهادتش بي‌خبر بوديم. من با خودم گفتم، قطعاً خبري شده است. گفتم: حقيقت را بگوييد حالش چطور است؟ دامادمان گفت: خون زيادي از او رفته، كار از كار گذشته، محمد شهيد شده است. خودم را به بيمارستان رساندم و در سردخانه بيمارستان پيكرش را ملاقات كردم. چهره نوراني‌اش را ديدم كه گويي به خواب رفته بود. خانواده‌اش از شهادت برادرم بي‌خبر بودند تا اينكه خبرها رسانه‌اي شد و گفتند يكي از جانبازان دوران دفاع مقدس در حادثه تروريستي كرمان به شهادت رسيده است. كم‌كم همه متوجه شدند و من خبر شهادت را به خانواده‌ دادم.
دشمن هراس دارد!
او مي‌گويد: دشمنان از سيل جمعيتي كه مشتاقانه رهرو مسير حاج‌قاسم هستند و به سمت او مي‌روند، مي‌ترسند و مي‌دانند كه اينها سربازان حاج‌قاسم هستند كه راه و هدف و آرمان ایشان را ادامه خواهند داد. دشمنان مي‌دانند اين نوجوانان و جوانان خودشان در آينده حاج‌قاسمی ديگرند، براي همين نمي‌خواهند اين شكوه، عظمت و اقتدار را ببينند و همه تلاش‌‌شان را مي‌كنند كه اين شكوه را كمرنگ جلوه دهند، اما نمي‌دانند با به شهادت رساندن اين عزيزان، چه كوچك و چه بزرگ، درخت انقلاب اسلامي تنومند‌تر و پرثمر‌تر و به عظمت اسلام افزوده خواهد شد. از طريق رسانه شما به عوامل تروريستي صهيونيستي- امريكايي مي‌گويم اين اقدامات كوركورانه و بزدلانه شما هيچ‌گاه نمي‌تواند اين مسير و راه را، اين هدف را كمرنگ كند و از اين شكوه و عظمت بكاهد و به فرموده امام هيچ غلطي نمي‌توانید بكنید. اينها هر چه دست و پا مي‌زنند، نمي‌توانند از اين هلاكت و نابودي نجات پيدا كنند.
اشداء علي الكفار و رحماء بينهم
برادر شهيد در پايان به عزت و جايگاه حاج‌قاسم در ميان مردم اشاره مي‌كند و مي‌گويد: آن‌ چيزي كه به حاج‌قاسم عزت و شكوه داد، احترام او به مادر و پدرش و حرمتي بود كه براي خانواده شهدا قائل بود. او هميشه از احوالات خانواده شهدا و فرزندان شهيد جويا مي‌شد، حتي زماني كه در ميدان نبرد بود، از حال آنها غافل نبود. حاج‌قاسم نسبت به دوستان مهربان و با دشمنان غضب داشت، او به معناي واقعي اشداء علي‌الكفار و رحماء بينهم بود. اينگونه بود كه مهر حاج‌قاسم در دل همه قرار داشت. او مرد ميدان بود. ارادت خاص ايشان به حضرت آقا بسيار دلنشين بود. ايشان در محضر رهبري دست به سينه و سر به زير بود. همه اينها براي ما درس است.
تو زيادي شبيه حاج‌قاسم بودي
دستنوشته دختر شهيد محمدعلي عابديني
سلام صدايت را نمي‌شنوم كه مثل هميشه با لبي خندان جواب سلامم را بدهي، آري من مي‌دانم تو مهربان‌تر از آني كه سلامي را بي‌جواب بگذاري، جواب من را مي‌دهي، اما من دگر لايق شنيدن صدايت نيستم و چقدر صدايت قشنگ بود. نمي‌دانم الان بايد خوشحال‌ترين باشم كه به آرزويت رسيدي يا ناراحت از نبودنت، نديدنت، نداشتنت. چه سعادتي داشتي خدا تو را خريد و چه سعادتي من داشتم كه دست‌پرورده چنين پدري بودم. پدرم نعمت اصالت، شجاعت، مردانگي و ايمان را در خون من تزريق نمودي، اينها نعمت‌هايی است كه هرگز فروشي نيست كه حتي پدران به ظاهر ثروتمند هم نمي‌توانند در هيچ معامله‌اي آن را خريد و فروش كنند. حالا كه فكر مي‌كنم تو زيادي شبيه حاج‌قاسم بودي؛ مهرباني‌ات، دلسوزي‌ات، صبوري‌ات، ايمانت، خوشرو و خوش‌برخورد بودنت و احترام گذاشتنت به همه و آخر هم در راه حاج‌قاسم شهادت نصيبت شد، چقدر آرزوي شهادت داشتي و چقدر با حسرت فراوان به عكس‌هاي شهيدان نگاه مي‌كردي و در چشمانت چيزي جز ‌اي‌كاش منم شهيد شده بودم، نمي‌شد خواند. باباي شهيدم تنها فرق من با فرزندان شهيدان اين است كه آنها لحظه شهادت پدرشان را نديده‌اند اما من ديدم كه مانند مادرت حضرت زهرا(س) تركش به پهلويت برخورد كرد و خدا تو را به آرزويت رساند، حرف‌هاي زيادي در دل دارم كه نمي‌دانم چطور آنها را بگويم، اما يك چيز بابا جانم، خيالت راحت باشد همه هوايم را دارند اما چه كنم دلم فقط هواي تو را دارد.  
عاشق آرامش گلزار شهدا بود و برای همیشه آرام گرفت
شهيد عابد منصوري‌نژاد
حامد منصوري‌نژاد برادر شهيد عابد است؛ برادري كه به ‌گفته خودش به خاطر شرايط جسمي‌اش خانواده هميشه نگران آخر و عاقبتش بودند؛ عابدي كه همين چند روز پيش خدا برايش بهترين عاقبت را رقم مي‌زند و شهيد طريق‌الشهدا مي‌شود، می‌گوید: پدرم نظامي و اصالتاً اهل بافت كرمان بود. من برادر بزرگ‌تر شهيد عابد منصوري‌نژاد هستم. برادرم متولد سال1359 بود. در دوران كودكي به خاطر تزريق آمپول اشتباه، پايش فلج شد و قدرت تكلمش را از دست داد. هفت سال داشت كه خانواده براي زيارت او را به مشهد بردند. همان جا دخيل امام رضا(ع) شديم و بحمدالله پاهايش به حركت درآمد و قدرت تكلمش را هم به دست آورد. بعد از آن هم وقتي بزرگ‌تر شد، به خاطر شرايطي كه داشت، نتوانست ازدواج كند، اما اهل خانه ماندن و بيكاري هم نبود. برايش ترازويي تهيه كردیم و او در پارك مي‌نشست و مردم را با آن ترازو وزن مي‌كرد و آن تنها راه امرار معاشش بود. پدرم 10سال پيش و مادرم چهار سال پيش فوت كردند. يك خواهر دارم كه او هم كم‌شنواست، خواهر و برادرم با هم زندگي مي‌كردند. تشنه رفت و شهید شد
حامد منصوري‌نژاد از چرايي حضور برادرش در گلزار شهداي كرمان مي‌گويد: در روز سالگرد حاج‌قاسم خواهرم كه مربي سرود ناشنوايان است، براي اجراي سرود ناشنوايان در گلزار شهداي كرمان برنامه داشت كه عابد هم اصرار كرد همراهي‌اش كند. او فضاي گلزار شهدا را خيلي دوست داشت. وقتي دلش مي‌گرفت از ما مي‌خواست او را براي گردش به بيرون ببريم و بيشترين جايي كه به گفته خودش آرام مي‌گرفت، كنار مزار شهدا بود. الفتي خاص با شهدا داشت. خواهرم پذيرفت و به عابد گفت: من شما را با خودم مي‌برم، شما حواست به وسايل بچه‌ها باشد تا ما كارمان را اجرا كنيم و بعد باهم به خانه برگرديم. او هم پذيرفت و با خواهرم راهي شد. در گلزار شهدا قبل از انفجار اول، عابد تشنه مي‌شود و به خواهرم مي‌گويد: من مي‌روم يك بطري از موكب كناري بگيرم و بيايم. خواهرم به او مي‌گويد: ما 20دقيقه ديگر بايد برگرديم خانه، كار ما تمام مي‌شود. صبر كن بعد از اجراي سرود، اما عابد مي‌گويد: من زود برمي‌گردم. عابد از خواهرم جدا مي‌شود و بعد هم كه حادثه انفجار رخ مي‌دهد، خواهرم در آن شلوغي هر چه به دنبال برادرم مي‌چرخد، او را پيدا نمي‌كند، در همين حين يكي از كساني كه برادرم را مي‌شناخت به خواهرم مي‌گويد، نگرد! من ديدم كه برادرت شهيد شده و افتاده روي زمين، حتي فيلمبرداري هم كرده بود. در آن فيلمي كه به عنوان اولين فيلم از حادثه منتشر شد، برادرم با صورت بر زمين افتاده و پاي سمت چپش شكسته و به سمت جلو برگشته بود و صحنه‌هاي تلخي را در آن حادثه تروريستي شاهد بوديم. تسلي خاطر كنار شهدا
او در ادامه مي‌گويد: فرداي آن روز ما پيكر برادرم را در بيمارستان باهنر كرمان پيدا كرديم. برادرم از ناحيه شكم و سينه مجروح شده بود. بعد از آن هم همراه با ديگر شهداي حادثه در گلزار شهداي كرمان تشييع و تدفين شد.
من و خواهرم خيلي نگران آينده او بوديم، اما خدا بهترين عاقبت را براي او رقم زد. شب قبل هم خود عابد خواب ديده بود، او براي ما خوابش را تعريف كرد اما ما نمي‌دانستيم خوابش با شهادت تعبير مي‌شود. او در خواب مادرم را ديده بود. عابد گفت: در بيمارستان بودم كه مادر آمد و روي من يك پتو كشيد. برادرم كه اين خواب عابد را شنيد نگران شد، بعد از عابد خواست كه فردا به گلزار نرود و در خانه بماند، اما عابد اصرار داشت، سالروز شهادت سردار سليماني همراه خواهرم به گلزار شهدا برود. او رفت كنار شهدا و براي هميشه تسلي پيدا كرد. برادرم قلب مهرباني داشت. همان طور كه به شما گفتم وقتی كنار مزار شهدا مي‌رفت، آرام مي‌شد و به ما مي‌گفت: جايي مثل اينجا نيست كه من را تسلي دهد. حضور عاشقانه مردم در گلزار
برادر شهيد در پايان به شكست نقشه‌هاي دشمن در چنين حوادثي اشاره مي‌كند و مي‌گويد: اين انفجارها و حوادث تروريستي اگر براي نيامدن و حضور مردم در كنار شهدا طراحي شده، قطعاً شكست خورده است. اگر اين حادثه در جاي ديگري رقم خورده بود، مردم مي‌ترسيدند، اما بعد از حادثه مردم همچنان در مسير گلزار بودند. مردم صحنه را خالي نگذاشتند. هر كسي مي‌ديد، مي‌گفت: زائران چه شجاعتي دارند؟! بسياري مي‌خواهند روحيه مردم را تضعيف كنند و از راه دور نشسته‌اند و براي مردم ما تعيين‌تكليف مي‌كنند. همان آقاي‌ مثلاً ورزشكار كه بيرون گود نشسته و حضور مردم را در همايش سالروز شهادت حاج‌قاسم به خاطر خوردن نذري و نوشيدن يك ليوان شربت مي‌داند، نمي‌دانم اصلاً قبل از صحبت كردن، فكر مي‌كند؟! من از برادر خودم براي‌تان مي‌گويم كه اصرار داشت برود. مي‌گفت: روح من در ميان شهدا آرام مي‌گيرد. من خودم اين را از زبان او شنيدم. نه كسي مجبورش كرده بود، نه سود مادي برايش داشت. هر چه بود عشق بود و علاقه...
چطور مي‌خواهند اين عشق و شور را از ما بگيرند، اينها با جان و دل ما درآميخته است. حاج‌قاسم عزيز دل ماست. اكثر مردم بر اين باور هستند كه اگر حاج‌قاسم نبود، ما به جاي يمن و سوريه زير آماج حملات دشمنان و داعشي‌ها بوديم. او و مردان مدافع حرم براي امنيت ايران تلاش كردند و زحمات زيادي كشيدند. ایشان اجازه نداد به خاك و ناموس ما تجاوز شود. او براي همه ما يك اسطوره است.