هات‌چاكلت

چند روز پيش يكي از دوستانم كه مدتي است به دليل اختلاف‌ نظر و تفاوت سليقه، از هم دور شده‌ايم و فقط در فضاي مجازي گاهي ري‌اكشني به هم نشان مي‌دهيم، يك‌بند به من زنگ مي‌زد. اشتباهي دستش مي‌خورد به شماره من. چند بار اول اسمش كه افتاد، دكمه سبز را زدم و گفتم: «سلام». با اشتياق و با حرارت حرف مي‌زد ولي با من‌ نبود. اول از همان اشتياق و حرارت حدس زدم كه با من نيست و بعد از كلامش مشخص شد كه هر بار دارد با يكي ديگر حرف مي‌زند. صدايش را در موقعيت‌هاي مختلف مي‌شنيدم: در محل كارش، سر ميز ناهار، توي خيابان، توي مترو، وقت بگو و بخند با دوستانش، وقتي كه عصباني بود و داشت بد و بيراه مي‌گفت به يكي ديگر، وقتي كه داشت قربان صدقه مي‌رفت و معلوم بود با بيان خوش مي‌خواهد قلاب بيندازد و مشتري صيد كند. ياد خاطرات اول جواني افتادم، توي دانشگاه، پر شر و شور بوديم. دلم براي آن روزها تنگ شده بود. با خودم گفتم كاش مي‌شد با چند تا از رفقاي قديم، بنشينيم و خاطرات را يك دور كامل دوره كنيم. با اينكه مي‌دانستم اشتباهي دستش مي‌خورد و من را مي‌گيرد، اما باز هر بار كه زنگ‌ مي‌زد گوشي را بر مي‌داشتم به اين هوا كه شايد اين‌بار واقعا با من كار داشته باشد. تا اينكه دم‌دماي غروب زنگ زد، اين‌بار واقعا با خود خودم كار داشت. جواب دادم: 
- پسر كجايي؟ يه خبري از ما نمي‌گيري.
- هستيم، زير سايه‌ت... تو خوبي؟
- آقا امروز خيلي يادت كردم.


- ياد خوب يا ياد بد؟
- مگه از تو ميشه بدم ياد كرد؟
- تو لطف داري.
- داداش قبل اينكه بري خونه يه هات‌چاكلت گرم پايه هستي؟
- كي؟
- همين الان.
- الان؟ مگه تو كجايي؟
- نزديكتم ... يه ربع ديگه ميرسم.
- راستش ... من خيلي الان كار ريخته سرم... اتفاقا بايد يه كم بيشتر بمونم كارا رو جمع كنم ... بذاريم يه روز ديگه؟
- اوكي... پس بهت زنگ‌ مي‌زنم يا بهم زنگ بزن همديگه رو ببينيم.
- حتما حتما.
- فعلا.
- خداحافظ. گوشي را قطع كردم. به صفحه كامپيوتر خيره شدم. تصاويري مبهم از گذشته در ذهنم مي‌آمد و مي‌رفت. وسايلم را جمع كردم و از شركت زدم بيرون. هوا سوز داشت. واقعا يك هات‌چاكلت مي‌طلبيد. چشم چرخاندم و اولين كافه‌اي كه ديدم، رفتم تو و يك هات چاكلت داغ سفارش دادم.