اولین ذبیح فاطمیون

هانیه غلامی - مادر، یک واژه است و هزاران معنای ارزشمند که تار و پود باورهای وجودی ما با آن‌ آمیخته است. هر بار که قرار است با مادر شهیدی همکلام شوم، نمی ‌دانم چرا   بر اساس یک قانون نانوشته گمان می‌کنم قلب مادران شهید در آغوش صبر است. همان ‌قدر آرام و گرم. همزمان با سالروز شهادت اولین ذبیح فاطمیون، شهید رضا اسماعیلی، "پلاک عزت" مهمان خانه مادر شهید شده است.   نذر امام مهربانی‌ها رضا از بچگی نذر امام مهربانی‌ها (ع) بوده و نامش را رضا گذاشته‌اند. مادر نقل می‌کند ماه‌ های اول تولدش کافی بود کمی گریه‌اش طولانی شود تا همراه پدرش راهی دوا و دکتر شویم. تا این که یک روز پزشک  می خندد و می‌گوید: بچه تا گریه نکند که بزرگ نمی‌شود. 11 ساله بود که پدرش را از دست می‌دهد و رضای نوجوان تکیه ‌گاه مادر و خواهر کوچکش می‌شود و همراه با درس خواندن، کار می‌ کند. برای مادر مهم است یگانه پسرش چطور تربیت شود. همیشه دورادور در راه مدرسه مراقب او بوده است. اگر دوچرخه می‌خواست مادر خریده است؛ حتی اگر به قیمت گرو گذاشتن گوشوارۀ خواهر بوده باشد تا رنج نداشتن پدر لحظه‌ای خاطر نوجوانِ او را آزرده نکند. 18 ساله بود که ازدواج کرد. مادر می‌خواست رضا برای خودش خانواده‌ای مستقل داشته باشد. او که حالا درسش را هم تمام کرده بود، مرد خانواده می‌شود. اما جنس دغدغه‌هایش تنها در میان روزمره‌ گی‌ها جای ندارد. جوان شیک ‌پوش و ورزشکاری که امروز مدال‌هایش را در کنار قاب عکسش آویزان کرده‌اند چند سالی است در کنار مادر نیست و عطرش را از تنها یادگار به جا ماندۀ او استشمام می‌کنند. محمدرضا، پسر خردسال شهید اسماعیلی که به گفته مادر شهید، هر روز بیشتر شبیه پدرش می‌شود و شیطنت‌هایش، کودکی‌های رضا را زنده می‌کند. فرزندی که هیچ گاه پدرش را ندیده و هیچ وقت آغوش پدر را تجربه نکرده است.   «ابو سه نقطه» جنگ 33 روزه لبنان، رضا را بی‌ قرار می‌کند، دوست دارد راهی شود که مادر رضایت نمی‌دهد. اما زمانی که اولین خبرها از حضور داعش در سوریه منتشر می‌شود، بی‌تابی‌اش دو چندان می‌شود. راه دایی شهیدش که در آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیده است را برای مادر بازگو می‌کند، از شرمساری در پیشگاه حضرت زینب (س) که عاشقان سیدالشهدا(ع) زنده باشند و به حرم او بی‌حرمتی شود. هر چند دل مادر رضایت نمی‌دهد اما وقتی اشتیاق فرزند و ایمان به راهش را می‌بیند، می‌پذیرد. شهید رضا اسماعیلی یکی از 22 نفری است که اولین گروه اعزامی فاطمیون به سوریه را تشکیل داده است. بعد از 3 بار اعزام و دو بار زخمی شدن، زمانی که برای بار چهارم به منطقه رفته است، خبر می‌دهند مهمانی در راه دارد و پدر شده است اما هنوز جنسیت بچه مشخص نیست، دوستانش از آن روز «ابو سه نقطه» صدایش می‌زنند. وصیت می‌کند اگر فرزندش دختر بود نامش را زینب و اگر پسر بود محمدرضا بگذارند.   اسارت و شهادت اسارت و شهادت اولین ذبیح فاطمیون به قدری هولناک است که واژه‌ها از بیانش می‌گریزند. مادر دستانش می‌لرزد، صدایش پایین می‌آید و زمزمه می‌کند: حضرت زینب (س) به قلب من صبر داده است وگرنه من چطور می‌توانم این اتفاق را بازگو کنم. یادم است دفعه آخر، اعزامش روز عید فطر بود، از زیر قرآن ردش کردم، سوار ماشین شد، سه بار پیاده شد من را بوسید و رفت. چند روز قبل از شهادتش خواب دیدم پیکرش را توی تابوتی که پرچم ایران رویش کشیده شده آورده‌اند و در نهایت هم همان شد. آن روز از صبح دلشوره داشتم و قلبم بی‌قراری می‌کرد، آخرین بار که تلفنی صحبت کردیم گفت ما در زمانیه دمشق عملیات داریم چند روزی نمی‌شود تماس بگیرم. نتوانستم سر کار بمانم و مرخصی گرفتم. همه می‌دانستند و ما نمی‌دانستیم چند روز گذشته بود و هنوز کسی به من اطلاع نداده بود. یکی از دوستانش آمد سقف خانه را تعمیر کرد، همه جویای حالش بودند. تا این که یک روز وقتی یکی از آشنایان آمده بوده و از زخمی شدن فرد دیگری می‌گفت من به واسطه خوابی که دیده بودم پرسیدم نکند رضا شهید شده است؟ همین جمله کافی بود تا صدای گریه بلند شود و تمام دوستانش وارد خانه ما شوند. پیکرش را آوردند، شهید تشییع شد. موقع دفن اجازه ندادند من پیکر را ببینم و تنها پاهایش را نشانم دادند. 40 روز گذشت مداحی که مرثیه می‌خواند گفت این شهید سر ندارد. من شنیدم و از حال رفتم. بعد از چند ماه یک روز تصویر سر بریده‌اش را در تلویزیون دیدم. بعد از چند ماه من احساس می‌کردم قرار است بار دیگر رضا را تشییع کنم. من سر بریده فرزندم را دیدم، اشک ریختم و گفتم شهید ما از امام حسین(ع) که عزیزتر نیست، زمان برد تا نحوه شهادت را متوجه شدیم. گاهی جوان‌ها از من می‌پرسند سر رضا را نیاوردند این چه حسی به شما می‌دهد و من هر بار می‌گویم مثل مادر وهب؛ چیزی که در راه خدا داده‌ام پس نمی‌گیرم. سخن از اسارت و نقل آن ماجرا سخت است، حتی پرسش از آن اتفاق سخت است. اما بانوان در طول تاریخ روایت‌گر حقایق بوده‌اند هر چند روح و جان‌ شان را آزرده ‌سازد. به همین رسم، مادر شهید، چند لحظه درنگ می‌کند، شاید استغاثه به حضرت زینب (س)، تا بتواند حرف بزند و ادامه می‌دهد: مسئولیت آقا رضا اطلاعات و شناسایی بوده است. پیکی که بنا بوده سمت شهید برود به اشتباه به دل دشمن می‌‌زند. شهید اسماعیلی به دنبال او می‌رود و در آن‌جا اسیر می‌شود. همرزمانش گفت‌وگوها را از بی‌سیمی که همراه شهید بوده شنیده‌اند. داعشی‌ها از او خواسته‌اند به حضرت زینب و حضرت رقیه (س) ناسزا بگوید اما او جز ذکر یا علی چیزی بر زبان نیاورده، سرش را برای جایزه گرفتن بریدند و به پیکرش هم رحم نکردند، تن بی‌جانش را به ماشین بسته و روی زمین کشیدند و در گوشه‌ای رها کردند و همرزمانش سه روز بعد پیکرش را بازآوردند.   غم این روزها اما غم دل مادر این‌ها نیست، رنج هر روز او این است که بعضی افراد می‌گویند مدافعان حرم برای پول رفته‌اند. در حالی که مادر شهید اسماعیلی همچنان در خانه‌ای اجاره ‌ای زندگی می‌کند و باز هم حاضر است تمام داشته‌هایش را به چنین افرادی بدهد و آن‌ها حاضر شوند تنها یک بند از انگشتان خود را از دست بدهند. غم من دلتنگی است خواهر شهید که همیشه از گفت و گو پرهیز دارد به اصرار جمله‌ای از او نیز می‌شنوم: «رنج من شهادت برادرم نیست، غم من نداشتن او و دلتنگی است. من بعد از او دیگر هیچ وقت پشت موتور سوار نشدم چون همیشه به من می‌گفت تو خیلی خوب سوار می‌شوی، برادرم برای راهش رفت و امیدوارم در زمان ظهور همراه امام زمان (عج) باشد.شهید رضا اسماعیلی متولد 1371 بود و سال 1392 در سوریه به شهادت رسید. او اولین شهید بی‌ سر فاطمیون است. شایان ذکر است ، کتاب "ذبیح" روایتی داستانی از زندگی شهید رضا اسماعیلی شهید مدافع حرم    نوشته بتول پادام است و در انتشارات به نشر منتشر شده است.