شهیدِ عیدِ قربان
[ یاسر نوروزی] قریب به چهار دهه از شهادت خلبان عباس بابایی میگذرد. برگردیم عقبتر برسیم به چند هفته قبلتر، زمانی که قرار بود همراه همسرش به سفر حج برود. همهچیز هم فراهم شده بود و همسرش منتظر بود. منتها چند روز قبل از سفر، عباس بابایی به همسرش اطلاع میدهد که نمیتواند همراهش باشد. ماجرا به مقطعی زمانی برمیگردد که عراق شروع کرده به هدف قرار دادن تانکرهای نفتِ ایرانی. عباس بابایی هم ترجیح داده میدان را حتی برای سفر حج رها نکند و دوباره به مأموریت برگردد. بهخاطر همین است که صبح روز عید قربان سال 1366، از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درمیآید و وارد آسمان عراق میشود. پس از انجام مأموریت اما در زمان بازگشت، در مرز ایران، هدف گلولههای تیربار ضدهوایی قرار میگیرد و به شهادت میرسد؛ شهادتی که خودش آن را پیشگویی کرده بود. هم حسن دوشن از همراهان و دوستان قدیمی عباس بابایی در خاطراتش آورده است، هم عظیم دربندسری (از دوستان عباس بابایی) از شهید بابایی شنیده است و هم همسرش، زندهیاد ملیحه حکمت، آن را در کتاب «لبیک در آسمان» روایت کرده است: «سه روز قبل از شهادت... تازه لباس اِحرام تن کرده بودم… دیدم یک نفر با عجله آمد و به من گفت: «خانم بابایی! عباس پشت خطه»… صدای عباس را که شنیدم... گفت: «ملیحه! اونجا از خدا طلب صبر کن!» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «میخوام بگم برگشتی، دیگه من رو نمیبینی»... و به این ترتیب سه روز بعد، روز عید قربان، عباس بابایی شهید میشود. حالا نزدیک به چهار دهه است که ز این واقعه گذشته اما خاطراتی که از او روایت میکنند، همچنان تأثیرگذار است و از انسانی ویژه با سلوکی ناب حکایت دارد. آنچه در ادامه میخوانید لحظاتی است از رفتار این شهیدِ عزیز از کتاب «من و عباس بابایی» به روایت حسن دوشن نوشته علی اکبری مزدآبادی که توسط نشر «یا زهرا»(س) چاپ شده است.
وقتی سرتیپ، عباس را با لگد بیرون کرد!
بعد از اینکه عباس سرتیپی گرفت، یک عده ناراحت شدند. بعضیها از عباس قدیمیتر بودند. بعضی هم فکر میکردند عباس خودشیرینی کرده که به او درجه دادند. جناب [...] (داخل کتاب بهخاطر آبروی افراد، بعضی اسامی آنها به شکل سه نقطه آمده است)، معاون نیروی هوایی ناراحت شده و بگویینگویی قهر کرده بود. عباس میخواست از او عذرخواهی کند و بخواهد که بهخاطر خدا برگردد، پرواز کند و بجنگد. شبی با پاترول رفتیم دمِ منزل همین آقا، جناب [...]. من داخل ماشین توی تاریکی نشستم. عباس رفت در زد. جناب [...] در خانه را باز کرد و آمد بیرون. عباس سلاموعلیک کرد و گفت: «جناب [...]، این درجهای که امروز به من دادن، به خدا حق من نبوده. میدونم شما بیشتر از من زحمت کشیدید. شما بیشتر از من خاک جبهه رو خوردید. حق شما بود. ایشالله که شما ما رو میبخشید.» جناب [...] بدون اینکه حرفی بزند، عباس را هل داد، یک لگد هم به او زد! طوریکه نزدیک بود بخورد زمین. من پریدم پایین، عباس دوید جلویم را گرفت. خدا گواه است اگر عباس مانعم نمیشد، میزدمش. عباس جلوی مرا گرفت، انداخت توی ماشین، سوار شدیم آمدیم. گفت: «تو چی کار به ما داری آخه برادر من؟ وقتی دیدی من حرف نزدم، تو اصلاً کاری به این کارها نداشته باش.»... عباس بهخاطر خدا و بهخاطر اسلام چیزی به کسی نگفت.
میخوای بفرستمت مرخصی؟!
عملیات خیبر بود. همراه عباس با پیکان از اهواز به قرارگاه عملیاتی رفتیم. در قرارگاه ستوان یکی بود مأمور نیروی دریایی. او به من و عباس که کنار هم نشسته بودیم سلام کرد. عباس برگشت با خنده به ستوان یک گفت: «قربان، من شما رو میشناسم.» ستوان یک گفت: «اِ! کجا منو دیدی سرکار؟» چون عباس سرش را تراشیده و لباس بسیجی به تن داشت، ستوان یک به او گفت سرکار! عباس گفت: «شما بچه قزوینی، من شما رو میشناسم. برادرِ شما استاد زبان ما بود.» تا این را گفت، ستوان یک بلند شد آمد بغلدست عباس نشست و... گفت: «میخوای بفرستمت مرخصی؟» عباس گفت: «نه، ما هم اومدیم مثل بقیه برادرها اینجا کار داریم دیگه.» ستوان یک گفت: «آفرین، آفرین! ولی بذار من به فرماندهت بگم یه هفته برات مرخصی بگیرم!»... در همین اوضاع سرهنگ امیریان وارد دفتر ما شد. جناب امیریان، مسئول نیروی هوایی در قرارگاه بود؛ خلبان اف- A5، قد بلند، خوشتیپ، درجه هم زده بود. به عباس گفت: «سلام عرض کردم جناب سرهنگ...» و شروع کرد به صحبت با عباس.... این بیچاره، ستوان یک نیروی دریایی، وقتی دید جناب امیریان به عباس گفت جناب سرهنگ و احترام گذاشت، بیمحابا از جا بلند شد گفت: «قربان ببخشید! من شما رو به جا نیاوردم! شرمندهم!» عباس گفت: «بابا بیا دستت رو بکش روی سر ما! این چه کاریه؟ بشین با هم صحبت کنیم. چرا بلند شدی؟» ستوانیک که حالا عجیب خجالتزده شده بود، گفت: «آخه قربان، ایشون به شما گفتن جناب سرهنگ! ببخشید من بیادبی کردم... خدا شاهده نمیدونستم شما جناب سرهنگ هستید!» عباس گفت: «برادر من! همهمون سربازیم. اومدیم اینجا خدمت کنیم؛ سرهنگ و افسر و درجهدار نداره که!»
تو مگه علم غیب داری؟!
در همان قرارگاه که بودیم، عباس باید عملیات را از جناب حقشناس تحویل میگرفت. جناب حقشناس خلبان اف- A5 بود و عباس را هم زیاد تحویل نمیگرفت. خیلی باسابقهتر از عباس بود. عباس هم داشت با سرهنگ امیریان صحبت میکرد که جناب حقشناس داخل شد با یک دست لباس بسیجی نو برای عباس. احترام گذاشت و گفت: «جناب بابایی، بفرمایید. این لباس رو من برای شما از قرارگاه تحویل گرفتم، شما بپوش. لباسهای شما دیگه تو تنتون کهنه شده.» عباس گفت: «باشه، چشم، حتما عوض میکنم. شما لطف کردید به ما.» بعد بلند شد با جناب حقشناس روبوسی کرد. حقشناس هم با فرنچ و شلوار شیکی که تنش بود، احترام گذاشت به عباس و رفت. چند دقیقه بعد ولی دیدم عباس زد زیر گریه، قرآن را باز کرد به خواندن! گفتم: «عباس چی شد یه دفعه؟» گفت: «هیچی!» گریهاش بند نمیآمد. گفتم: «بابا، جان مادرت چرا اینقدر گریه میکنی؟ دل ما هم گرفت! دو نفر اومدیم اینجا بمونیم یه ماه، ببین داری چی کار میکنی؟» گفت: «حسن! حقشناس شهید شد!» تعجب کردم. گفتم: «تو از کجا فهمیدی شهید شد؟ این دو دقیقه نیست از ما جدا شده، تو چطور فهمیدی شهید شده؟ مگه علم غیب داری؟» ناگهان در اتاق ما را زدند. یک سپاهی بود. با بغض گفت: «جناب بابایی، جناب حقشناس... شهید شد.» (راوی، حسن دوشن، بعد از این جمله، همراه با شهید عباس بابایی به محل واقعه می روند و حسن دوشن تازه آنجا متوجه می شود حق شناس حین رانندگی، به علت تصادف با یک تریلی فوت کرده است. این در حالی است که شهید بابایی زودتر این واقعه راپیش گویی کرده بود. همچنین علت اینکه چرا شهید بابایی از این فوت با عنوان شهادت یاد کرده ، به خاطر این است که حق شناس در حال انجام وظیفه بود.)
تشریفات نمی خواهم...
با جت آمدیم پایگاه اصفهان. قرار بود عباس اول (در قالب) تست پرواز کند، بعد به منطقه برود. هوا سرد بود، آن هم چه سردی! از پنجره دیدم پرسنل پایگاه از درجهدار و افسر در آن سرما همه به صف منتظر عباس ایستادهاند. به عباس گفتم: «اُه اُه... عباس! نگاه کن چه صفی برات بستن! سان و رژه باید ببینی! دمت گرم! شیپور رو ببین!» عباس گفت: «دیوونه شدی؟ کجا من برم سان و رژه ببینم؟!» گفتم: «اینها دیگه، به جان عباس چه برات صف بستن!» ولی قبل از نشستن هواپیما، عباس رفت به خلبان گفت: «شما در هواپیما رو باز کن، این حسن آقا بره پایین، بعد برو شیلتر (آشیانه هواپیما).» به من هم گفت: «حسن جان! برو به فرمانده پایگاه بگو این بساط رو جمع کنه بره، خودش هم با ماشین بلند شه بیاد پیش من.» گفتم: «کجا میری؟» گفت: «شیلتر.» هواپیما نیست. پلهها را گذاشتند. من پیاده شدم. پلهها را کشیدند بالا و هواپیما رفت به طرف شیلتر. من با لباس شخصی بودم. به محض پیاده شدن، یکی گفت: «ایست... خبر.. دار...» فکر کردند من عباس هستم. فرمانده پایگاه دوید طرف من. یواشکی به او گفتم: «قربونت برم! نمیدونی عباس از این کارها بدش میآد؟ الان ناراحت شد رفت شیلتر. گفت به شما هم بگم این بچهها رو بفرستید برن، توی سرما نگهشون ندارید.» فرمانده گفت: «من وظیفمه. باید تشریفات باشه.» گفتم: «خودت میدونی و عباس!» فرمانده هم به همه گفت: «جمع کنین برین.» بعد هم سوار ماشین شدیم رفتیم شیلتر. البته کار او طبق اصول نظامی بود. وقتی مقامی از راه میرسد، برای احترام باید سان و رژه ببیند اما عباس خدابیامرز از این کارها متنفر بود. فرمانده پایگاه به عباس احترام گذاشت. عباس به او گفت: «جناب سرهنگ! من ازت خواهش میکنم دیگه از این کارها برای من نکن!» فرمانده گفت: «آخه تشریفاته، وظیفهمونه.» عباس گفت: «من از این تشریفات نمیخوام.»
بهترین انسانی که با او محشور بودم
جنازه عباس را با جتاستار برده بودند سردخانه بیمارستان فجر نیروی هوایی در خیابان پیروزی. رفتیم آنجا. کشوی سردخانه را کشیدم بیرون. یکی از چشمهایش نیمهباز بود. استخوان دست راستش از بالای بازو شکسته و از لباس پروازش بیرون زده بود. ماسک پرواز روی صورتش بود. خون ریخته بود روی لوله و خرطومیاش خونی بود. ماسک را از روی صورتش برداشتم. دستی به سر عباس کشیدم و افتادم روی صورتش. با گریه بهش گفتم: «رفتی دیگه! نامردی کردی ما رو نبردی! پست سر هم سروصورتش را میبوسیدم. این دیدار آخرم با بهترین و عزیزترین بشری بود که با او در تمام عمر محشور بودم.
چرا برای عباس گریه کنم؟
شب اول قبر عباس، رفتم سر خاکش. خیلی شلوغ بود، خاک و خُل. هیچ حال و حوصلهای نداشتم. اشکم دم مشکم بود. دائم گریه میکردم. کم کسی را از دست نداده بودم. گوشه قبرش نشسته بودم که خوابم برد. خواب دیدم مثل قدیمها عباس آمد شانهام را گرفت. گفتم: «اِ... عباس اومدی؟ بابا میگن تو شهید شدی!» گفت: «آره دیگه، شهید شدم.» گفتم: «عباس! جایگاهت چه جوریه؟ خوبه؟ میگن شهدا جاشون خیلی خوبه. مال تو چه جوریه؟» گفت: «بیا بریم.» دستم را گرفت برد داخل قبرش – به جان یک دانه پسرم اگر بخواهم یک خرده این ور و آن ور بگویم – رفتم داخل، دیدم دقیقاً عین حرم امام رضا(ع) همه جای قبرِ عباس آیینهکاری است. یک سالن خیلی بزرگ بود. هر چه میرفتیم، زنها و مردهای نورانی میدیدم. عباس مرا برد جلوی یک منبری، با دستش نشان داد گفت: «اینجا جایگاه منه.» گفتم: «برو بابا، ما رو سیاه نکن!» گفت: «اینها همه با من هستن، همه دوستهای من هستن.» گفتم: «عباس، شوخی میکنی؛ واقعا شهید شدی رفتی؟» گفت: «آره.» گفتم: «خوش به حالت، پس کی ما رو میبری؟» گفت: «حالا معلوم نیست. نمیدونم کی.» در همین حال بودم که بیدار شدم. دیگر گریه نمیکردم. با خودم گفتم: «عباس که جایی مثل کاخ آیینهست، آخه من برای چی گریه کنم؟»