روزنامه جوان
1403/03/27
نمیخواست از قافله رفقای شهیدش جا بماند
جوان آنلاین: مسیر یکی شدنشان را مدیون شهدا بودند؛ مسیری که از کنار مقبرهالشهدا شروع شد و به سفره عقدی رسید که در معراج شهدا پهن شد تا جشن یکیشدنشان هم در محضر شهدا باشد. فاطمه برهانی به سیدعباس صالحی «بله» گفت تا یک عمر همراهش شود، اما کسی نمیدانست همه عمر زندگیشان به سه سال هم قد نخواهد داد. آن روز فاطمه برهانی همراه و همسنگر پاسداری شد که قرار بود سرباز حضرتزینب (س) بشود و زمینهساز ظهور. هرچند برایش سخت بود، اما او سیدعباس را راهی کرد تا بهشت. فاطمه برهانی روزهای سخت و طاقتفرسایی را بعد از شهادت سیدعباس صالحی روزبهانی گذراند، اما با همه این تلخیها رسالت زینبیاش را فراموش نکرد و در فرصت پیشآمده همراهمان شد. همه واگویههایش از روزهای یکی شدنشان، همسنگری و فراقشان همین نوشتار پیش روی شماست؛ با هم بخوانیم. معراج شهدا و سفره عقدفاطمه برهانی متولد۷ اردیبهشت ۱۳۸۲، اصالتاً مشهدی و بزرگ شده تهران است. او از دیدار و آشناییاش با شهید سیدعباس صالحی میگوید: «سیدعباس متولد ۱۱ آذر ۱۳۷۸ بروجردی است. او در نیروی قدس مشغول به خدمت بود. ما همدیگر را در مقبرهالشهدا شهرک شهیدمحلاتی دیدیم. بعد از مدتی، یعنی اوایل خرداد ۱۴۰۰ به همراه خانوادهاش به خواستگاریام آمدند و با توجه به مخالفت خانواده نهایتاً به مدد الهی و کمک اهلبیت (ع) و اصرارهای من و سیدعباس این وصلت صورت گرفت. ۱۲ آبان ۱۴۰۰ من و سیدعباس به درخواست خودمان در معراج شهدای تهران پای سفره عقد نشستیم. یکسال بعد در ۲۲ آبان ۱۴۰۱ ازدواج کردیم.» شهیدان داوود آقارضایی و حسن آقارضایی
او به همراهی و همسنگریاش با سیدعباس اشاره میکند و میگوید: «پدر و برادرم پاسدار بودند و برای همین من با شرایط کاری سیدعباس آشنا بودم. ما با مفهوم شهادت غریب نبودیم. داییهایم شهیدان داوود و حسن آقارضایی در دوران دفاعمقدس به شهادت رسیدند. من میدانستم که زندگی با فرد نظامی سختیهای خاص خودش را دارد. مثلاً دوران عقد همزمان با دوره آموزشی سید بود و ما تا ۶۰ روز همدیگر را ندیدیم. سختی، نگرانی و استرس بود، اما به لطف خدا و اهلبیت (ع) طوری زندگی کردیم که با عشق و محبت از همه آن لحظات عبور و به گونهای رفتار میکرد که از آن لحظات سخت هم یاد خوب برایمان بماند. سیدعباس همان ابتدای آشنایی از شهادت گفت از شهدای مدافع حرم و حضور در جبهه مقاومت اسلامی. خوب به یاد دارم به سیدعباس گفتم خودم و همه خانوادهام فدای حضرت زینب (س).» مگر شهادت شوخی است؟!
همسر شهید از تعلق خاطر و دلبستگیهایش به شهید که او را در معرض یک انتخاب قرار داده بود، میگوید: «بعد از آغاز زندگی مشترک و دلبستگی عجیب من به سیدعباس، دوری و نبودنهایش برایم سخت میگذشت. دیگر دل کندن از او که همه زندگی من شده بود، دشوار بود. میدانستم مسیری که او در آن قرار دارد احتمال شهادت دارد، اما باز نمیتوانستم با خودم کنار بیایم. هر بار سیدعباس از شهادت برایم صحبت میکرد که من را برای آن روز مهیا کند، من طفره میرفتم. من همیشه برای عاقبت بخیری سیدعباس دست به دعا بودم. دوست داشتم شهادت در آخر عمر نصیبش شود. میدانستم که شهادت لیاقت میخواهد. میدانستم خدا شهادت را به هر کسی نمیدهد، اما عشق به او نمیگذاشت به نبودش فکر کنم. وقتی که شهید سیدرضی موسوی به شهادت رسید، سیدعباس به من گفت: اگر من این مرتبه همراه با همرزمانم به مأموریت رفته بودم در کنار شهید رضی شهید میشدم. من هم به شوخی گفتم مگر شهادت شوخی است! سیدعباس نگاهی به من کرد و گفت: شهادت رزق است از طرف خدا. رزقی که اهل بیت (ع) و خدا باید آن را به آدم بدهند.» شهید حامد سلطانی
همسر شهید در ادامه همکلامیمان به ارادت شهید سیدعباس صالحی نسبت به شهدا روایت میکند و میگوید: «سیدعباس ارادت زیادی به شهید حامد سلطانی داشت. او ملاقاتی با شهید سلطانی نداشت، اما وقتی بعد از شهادتش از او خواند و با او بیشتر آشنا شد بسیار شیفته منش و خلقیات این شهید شد. شهید «حامد سلطانی» متولد هفتم آذر ۱۳۵۹ تهران بود که از ۱۸ سالگی وارد سپاه شد. یکی از نیروهای زبده سپاه و مستشار نظامی بود. داوطلبانه و پیوسته برای دفاع از حریم اهلبیت (ع) و مردم مظلوم سوریه، رهسپار حرم عمه سادات حضرت زینبکبری (س) شد و به نیروهای خود آموزشهای مختلف میداد و نهایتاً در هفتم آبان ۱۳۹۸ در شمال سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد. بعد از آن هر وقت با هم به بهشتزهرا (س) میرفتیم به مزار شهید مدافع حرم حامد سلطانی سر میزدیم.» سنگ مزاری به نام شهید
حکایت فاطمه برهانی از سنگ مزاری که پیش از شهادت همسرش به نام شهید «عباس صالحی» حک شده هم شنیدنی بود. او میگوید: «حال و هوای سیدعباس وقت زیارتی مزار شهدا برایم جالب بود، چنان با حسرت به تصاویر شهدا خیره میماند که گویی میانشان زمزمههایی رد و بدل میشود. نگاههای ملتمسانهای که شهادت را از رفقای همرزمش طلب میکرد. یک مرتبه داشتیم از کنار مزار شهدا رد میشدیم، روی یکی از سنگ قبرها نوشته بود، شهید عباس صالحی.» سیدعباس خیلی به این قبر نگاه کرد، بعد رو به من کرد، خندید و گفت: «نگاه کن اسم من را زدهاند، میخواست به یک طریقی من را برای روزهای شهادتش آماده کند. یکبار در اخبار شنیدم ساختمانهای دمشق را بمباران کردهاند. نگران شدم و شروع کردم به گریهکردن. عباس که میدانست من وقتی این خبر را بشنوم، حالم بد خواهد شد، به من زنگ زد و گفت نگران نباش من زندهام.» و خدایی که بزرگ است...
به خلقیات شهید که میرسیم همان ابتدا به احترامی که برای والدینش قائل بود، اشاره میکند و میگوید: «شاید یکی از برترین خصوصیات شهید، احترام ویژهای بود که او از همان دوران کودکی برای مقام پدر و مادرش قائل بود. همیشه دستبوسشان بود و در آخرین تماسی هم که قبل از شهادت با برادرش داشت به او توصیه کرده بود، احترام پدر و مادر را برای همیشه داشته باشد و خیلی به فکر برادرش بود. آینده او برایش اهمیت زیادی داشت.
سیدعباس علاقه زیادی به محافل و روضههای اهل بیت (ع) داشت و یقین داشت اگر در هر کاری به اهلبیت (ع) متوسل شویم حتماً به نتیجه میرسیم. ارادت زیادی به امیرالمؤمنین (ع) و امام حسین (ع) داشت و میگفت فاطمه، ائمه کمک زیادی به زندگی ما کردهاند. از همان ابتدای آشنایی برای اینکه بحث ازدواجمان قطعی شود، بسیار به ایشان متوسل میشد. دائم زیارت عاشورا میخواند. سیدعباس فردی بسیار شجاع، غیرتی، مهربان، دلسوز و با معرفت بود. یکی از ویژگیهای برجستهاش در طول عمر نه چندان بلند، اما پربارش، محبت و مهربانی به خلق خدا بود. او بسیار اهل بخشش بود و به فقرا کمک میکرد. یکبار به من گفت فاطمه جان اگر میخواهی وابستگیات به این دنیا کم بشود، سعی کن ارزشمندترین دارایی خودت را به دیگران هدیه کنی و بخشش داشته باشی. سیدعباس وقتی که حقوقش را میگرفت همیشه مبلغی را به هیئت و نیازمندان میبخشید. سردار شهید حاجقاسم سلیمانی فرمودند تا کسی شهید نبود، شهید نمیشود و شرط شهیدشدن شهید بودن است. حقیقتاً سیدعباس شهادتگونه زندگی کرد و این رزق را از خداوند متعال گرفت و کامیاب شد. مادر سیدعباس یک ماه قبل از اینکه سید به سوریه برود به او گفت پس فاطمه چه؟! او را با سختی به دست آوردی، اما او گفت خدای فاطمه بزرگ است.»
ازدواج شهدایی
همسر شهید میگوید: «ازدواج ما شهدایی بود ما در مقبرهالشهدا شهرک شهید محلاتی با هم آشنا شدیم، در معراج شهدا عقد کردیم و با کسب اجازه از شهدا زندگی عاشقانهمان را شروع کردیم. همسرداری سیدعباس زبانزد عام و خاص بود. میگفت که من عاشق همسرم هستم و همیشه من را با الفاظ زیبا صدا میزد. کلمه عشق بین من و سیدعباس خیلی مقدس بود و با همین عشق پاک و مقدس این چند سال بهترین زندگی را در کنار یکدیگر سپری کردیم. ما عاشق هم بودیم. یکی دیگر از مواردی که سیدعباس به آن توجه داشت، بحث حجاب بود، اما بر این باور بود که ایمان افراد را نمیتوان از ظاهرشان قضاوت کرد. در مورد امر به معروف و نهی از منکر میگفت باید از راه صحیح برای جذب وارد شویم.»
خودم راهیاش کردم
همسر شهید در ادامه میگوید: «سیدعباس از سال ۱۳۹۹ عضو نیروی قدس بود. یک سال و نیم از زندگی مشترک ما میگذشت که مأموریتهای سیدعباس شروع شد. وقتی نوبت به حضور در جبهه مقاومت اسلامی رسید، سیدعباس گفت فاطمه! باید این مأموریت را بروم و خیلی خوشحالم که برای زیارت خانم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) طلبیده شدم. تعلق خاطر و دلبستگیام به سیدعباس از یک طرف و عشق به اهل بیت (ع) و دفاع از حریم آلالله از طرف دیگر شرایط دشواری را برایم ایجاد کرده بود، اما هرچه بود عشق الهی بر عشق زمینی ما غالب شد. همه دل آشوبهایم را کنار گذاشتم و خودم سیدعباس را راهی میدان جهاد کردم. نمیخواستم مخالفت کرده و مانعی برایش باشم. مسیری که او بر گزیده بود مسیر حق بود. همان مسیری که برای نبودنمان در کنار قافله کربلا در سال ۶۱ هجری بارها و بارها حسرتش را خورده بودیم. سیدعباس برای اولین بار به مأموریت دفاع از حرم اعزام شد. در مدتی که سیدعباس در سوریه بود، خیلی نگران بودم. از همان روز اول رفتنش کارم شد غصه و دلتنگی؛ وقتی خبر حملات رژیمصهیونیستی را به سوریه میشنیدم، ناخودآگاه اشکهایم جاری میشد و میگفتم نکند سیدعباس هم شهید شود؟! اما پایانی برای دلشورههایم نبود. او به مأموریتهای زیادی میرفت، اما از زمانی که داوطلبانه به سوریه رفت، دلتنگیام رنگ دیگری به خود گرفت. سیدعباس رفت و تا زمان شهادتش یک ماه و نیم در منطقه بود. او هر زمان که فرصت پیدا میکرد و شرایط مهیا بود، با من تماس میگرفت و من را در جریان احوالات خودش قرار میداد.»
شهید بهروز واحدی
همسر شهید در ادامه به همرزمان شهید هم اشاره میکند. به شهید بهروز واحدی که هفت روز پیش از سیدعباس به شهادت رسید، میگوید: «یک هفته قبل از شهادت همسرم، بهروز واحدی شهید شد. شهید واحدی اولین شهید طریقالقدس استان البرز است. سیدعباس خبر شهادت شهید واحدی را به خانواده بهروز داده بود. غصه میخورد و میگفت خیلی برای بهروز ناراحت شدم. شهید واحدی یک دختر یک ساله دارد، او منتظر تولد فرزندش هم بود. حس جاماندگی از قافله رفقای شهیدش را میتوانستم از میان حرفهایش متوجه شوم. آنقدر دست به دامان شهدا شد که نهایتاً شفاعت رفقای شهیدش حامد سلطانی و بهروز واحدی، سیدعباس شد.»
خبر حمله به کنسولگری
به خبر شهادت میرسیم به روایت از لحظهای که به یکباره همه زندگیات را ویران میبینی: «روز ۱۳ فروردین ساعت ۱۶:۵۸ در حال صحبت با سیدبودم که بعد از دو دقیقه تماسمان قطع شد. خیلی مضطرب شدم. نزدیک لحظه افطار بود. به مادر گفتم خیلی نگران سیدعباس هستم. او یک ثانیه بعد از قطع هر تماسی با من تماس میگرفت، اما دو ساعتی گذشته و تا حالا خبری از او نشده است. سفره افطار را پهن کردیم. بعد از اذان بود که خبر حمله به کنسولگری ایران منتشر شد؛ با شنیدن این خبر بیقرار شدم.
به برادرم گفتم من میدانم سیدعباس حتماً آنجا بوده! حتماً اتفاقی برای او افتاده است. برادرم برای اینکه من را آرام کند، گفت سید داخل کنسولگری نبوده او در ساختمانهای دمشق مستقر است، اما من حس عجیبی داشتم که او به شهادت رسیده است. برادرم وقتی وضعیت من را دید، تلویزیون را خاموش کرد. نیم ساعت بعد همکار سیدعباس بعد از چندین مرتبه تماس، شهادت سیدعباس را به او اطلاع داد. همان ابتدا هم خبر شهادت را به من ندادند و گفتند، مجروح شده است. من اصرار کردم که خودم باید با همکار سیدعباس تماس بگیرم و با او صحبت کنم. وقتی با او صحبت کردم و سراغش را گرفتم او بغض کرد و نتوانست ادامه بدهد، بعد همسرش مکالمه را ادامه داد و گفت متأسفم، همانجا بود که متوجه شهادتش شدم. سیدعباس پر کشید. آن روز خیلی روز سختی برایم بود. نمیتوانستم باور کنم که عباس شهید شده است. اصلاً حال خوبی نداشتم فقط به خدا میگفتم: خدایا من را ببر پیش عباسم. فقط دعایم همین بود. نمیخواستم باور کنم دیگر قرار نیست سید از سوریه برگردد و دیگر نباید منتظر تماسش باشم. خیلی روزهای سختی را گذراندم.
شهادت با زبان روزه
حرفهای همسر شهید رنگ حسرت میگیرد و میگوید: «هیچگاه فکرش را هم نمیکردم که سیدعباس به این زودی به آرزویش برسد، همیشه برای خودم و آیندهام با او و بچههایی که از خدا خواسته بودیم، برنامهریزی میکردم. من آیندهای زیبایی را برای خودم ترسیم کرده بودم، اما خدا با شهادت سیدعباس، زیبایی آن دنیا را به من نشان داد. او در همان اعزام اول در ۱۳ فروردین ۱۴۰۳ مصادف با ۲۱ رمضان سال ۱۴۴۵ هجری قمری روز شهادت امیرالمؤمنین (ع) به دست شقیترین افراد در حمله تروریستی رژیم منحوس صهیونیستی به کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در دمشق سوریه با زبان روزه به فیض شهادت نائل آمد و به آغوش اباعبدالله (ع) پر کشید تا از دست مبارک ساقی کوثر روزه خود را افطار و با نفسی تازه برای ظهور رجعت کند.» در حسرت تبریک تولد!
بعضی جاخالیها با هیچ چیزی پر نمیشوند، مثل جای خالی شهید سیدعباس صالحی. همسر شهید میگوید: «روز به روز که میگذرد دلتنگی من بیشتر میشود و نبودش را بیشتر حس میکنم. بعضی وقتها فکر میکنم هنوز هم او در مأموریت است و خیلی زود به خانه بازمیگردد، اما کمی بعد به خودم میآیم و میفهمم که دیگر برگشتی در کار نیست. جای جای خانه من را به یاد سید میاندازد. به یاد مهربانی و محبتهایی که هیچ گاه از یاد من دور نخواهد شد. در این مدت نتوانستم به خانهام برگردم. خانه بدون او برایم قابل تحمل نیست. تنها چیزی که باعث آرامش من شده و این غم را تا حدودی تسلی میدهد، یاد خانم حضرت زینب (س) است. یاد بانویی که صبورانه ایستادند و ما رایت الا جمیلا سر دادند. غم نداشتن سیدعباس را با همه غمها و مصیبتهای حضرت زینب (س) که مقایسه میکنم به خودم میگویم: فاطمه تو هیچ غمی ندیدهای! من راضیام به رضای خدا. میدانم حکمتی در این شهادتهاست. انشاءالله این خونها زمینهساز ظهور امام زمان (عج) شوند و دعا میکنم که من هم با شهادت به همسرم سیدعباس صالحی ملحق شوم. بعد از شهادت سیدعباس روزهایی را گذراندم که نبودنش را بیش از پیش احساس میکردم. سالروز تولدم یکی از این روزها بود. او قبل از اینکه راهی سوریه بشود، مقداری پول به برادرم داد و از او خواسته بود که در روز تولدم، هدیهای تهیه کند. برادرم میگوید چرا خودت نمیآیی؟! انشاءالله تا ۷ اردیبهشت برمیگردی، اما سیدعباس میگوید از کجا معلوم که برگردم؟!
قبل از تولدم با من تماس گرفت و گفت: فاطمه قرار است پرچم متبرک حرم حضرت زینب (س) را به من بدهند. من برای تولدت هدیه خریدهام. اما در سالروز تولدم دیگر سیدعباس نبود. حسرت تبریک سید به دلم ماند. جای خالی او با هیچ چیزی پر نمیشود. حسرتهای زیادی برای خانواده شهدا میماند، برای فرزندان، برای همسران و مادران و پدران شهدا، اما همه این نبودنها و دل سوختنها را با خدا معامله میکنیم. میدانیم که اهل بیت (ع)، حضرتزهرا (س) و خانم حضرت زینب (س) برای ما جبران خواهند کرد.»
نماز حضرت آقا و انگشتری
همسر شهید از انگشتری هدیه حضرتآقا و نماز بر پیکر شهدا هم میگوید: «سعادت یاریمان کرد و نماز شهدا را در حسینیه امامخمینی (ره) به امامت رهبری خواندیم. در آن دیدار من انگشتری حضرت آقا را از ایشان هدیه گرفتم. روز خاکسپاری سید انگشتر را به یکی از همکارانش دادم تا با پیکر شهیدم متبرک کنند و بعد به من برگردانند. بعد از اتمام خاکسپاری انگشتر را از همکارشان طلب کردم که ایشان گفتند: من فکر کردم گفتید انگشتر با سید دفن شود. نهایتاً آن انگشتر هدیه رهبری همراه سیدعباس دفن شد، گویی میخواست انگشتر متبرک به دستان مبارک حضرتآقا که هدیه من بود برای همیشه همراهش باشد. سیدعباس ارادت خیلی خاصی به امام خامنهای داشت. مطیع اوامر ایشان بود. از ناراحتی رهبری ناراحت میشد. اما سید دوباره، انگشتر رهبری را به من رساند! چند هفته بعد از تدفین ایشان انگشتر دیگری از حضرت آقا به دستم رسید. من بر این باورم که سید میخواهد بگوید من حواسم به شماست.»
عند ربکم یرزقونند...
فاطمه برهانی در پایان یه آیه ۱۶۹ سوره آل عمران اشاره میکند و میگوید: «شاید این را بارها شنیدهاید که میگویند شهدا زندهاند و نزد پروردگارش روزی میخورند! این فرموده را در همین مدت کوتاه بعد از شهادت سیدعباس حس کردهام، حضورش را همیشه در کنارم درک میکنم. آری! آنها عند ربهم یرزقونند! سیدعباس من زنده است اگر چه جسمش در کنار من نیست، ولی روحش کنار من است. امیدوارم بتوانم راه همسر شهیدم را ادامه بدهم. تربیت دینی مکتبی مادر و نان حلال پدر ثمرهاش شد، فرزندی که به شهادت رسید و لایق این عنوان شد. من از پدر و مادرشان برای تربیت فرزندی، چون سیدعباس قدردانی میکنم.»
سایر اخبار این روزنامه
موج مطالبه اجماع در دیدارهای مردمی
بایستههای تحقق یک حماسه
رئیسجمهور انقلاب انتخاب کنید
اذعان اصلاحطلبان به کاهش وزن سیاسی خود
آینده روشن ایران با پاسخ مثبت به مطالبه فرهنگیان
وعده «خسارت بزرگ» حزبالله به تلآویو
آزادی حمید نوری بعد از ۱۶۸۰ روز با «دیپلماسی اقتدار»
برخورد شهید رئیسی با رسانهها بر مبنای اخلاق بود
این دور باطل تا کی؟
سقف بودجه، فرمالیته و سرگرمکننده!
نمیخواست از قافله رفقای شهیدش جا بماند