روز شيريني كه با ما آشتي باشد

يك- تو مگر نشنيده‌اي كه خواهد آمد روز بهروزي، روز شيريني كه با ما آشتي باشد. آنچنان روزي كه در وي نشنود گوش و نبيند چشم جز گل‌افشان طرب گلبانگ پيروزي؟ شايد آن‌روز همين روز باشد كه شيفتگان قدرت به هر طرف كه مي‌روند جز بر وحشت‌شان افزوده نمي‌گردد، زيرا موقعيت يا وضعيت سر به شورش برداشته است، و به تعبير اخوان ثالث، زمين شش شده است و آسمان هشت. خويشتن‌ها برخاسته‌اند و خاموشي خلوت‌ها به خروش آمده‌اند. راه در آيند و روند بي‌قرار شده است. گردها ‌خوابيده‌اند و زهره نمايان ‌گرديده است. شب رفته و روز فراز آمده است. چيزي، چون اشباح ناپيدا، نگاه‌ها و احساس‌هاي بي‌پناه را لختي به خود خوانده است. گويي در فضاي خيمه سينه‌هاي تنگ، فانوسي روشن شده است. مردمان رنجه از هستي، از مغموم‌‌پنجره‌هاي نگاه خويش رويش جوانه‌هاي ارجمند در باغ بي‌برگي را تماشا مي‌كنند. پاي تا سر موقعيت، غرق شر و شور و شورش شده است. موقعيت/وضعيت، چون شورش كند، رخدادها از هيچ‌كجا و همه‌كجا نازل مي‌شوند، حال و احوال مردم دفعتا دگرگونه و باژگونه ‌مي‌گردد و آن مي‌كنند كه در مخيله هيچ ارباب قدرتي نمي‌گنجد، تمكين و انقياد، هم‌چون دود به هوا مي‌روند و جاي خود را به تمرد آشكار مي‌دهند. هنگامه اين شورش، همان هنگام گفتنِ ناگفتني‌ها و كردنِ ناكردني‌ها است. نمايشنامه آنتيگونه سوفوكل را به ياد آريد كه چگونه آن لحظه گفتنِ امر ناگفتني و كردنِ امر ناكردني، تبديل به لحظه شورش، طغيان، عصيان، ستيزش، كشمكش، جنبش و انقلاب گرديد. چگونه از آن لحظه سكوت و سكون، دفعتا موجي برخاست و بنيادها برانداخت. چگونه لحظه تحقير و تصغير، دفعتا به لحظه احساس رهايي، رضايت، غرور، شخصيت، كرامت انساني، سرمستي، عزت نفس و شادي و لحظه سوژه‌شدگي تبديل گرديد. اين لحظه، همان لحظه‌اي است كه استانيسلاو بارانچاك شاعر آن را با احساس كسي مقايسه مي‌كند كه سال‌ها سر در زير آب دارد و اكنون سر از آب بيرون آورده و با حرص و ولع در جست‌وجوي هوا است. اين لحظه، لحظه حقيقت است، و توامان لحظه اجراي معكوس حقيقت. ژيژك مي‌گويد، زماني كه قدرت مشروعيت خود را به وانمودي از حقيقت گره زده  آن‌گاه بازنمود معكوس آن‌چه به‌مثابه واقعيت و حقيقت وانمود مي‌شود، معنايي جز تقابل با اين اراده قدرت ندارد. اين تضادي است كه در زمينه سياست حقيقت روي مي‌دهد. مردم، در شرايطي خاص، در تقابل و تخالف با تلاش مجدانه قدرت‌ حاكم براي وانمود ويژه‌اي از حقيقت، به‌نحوي مسووليت مقابله با اين وانمود از حقيقت و اجراي حقيقت معكوس را بر دوش مي‌گيرند، و آن تلاش را خنثي مي‌كنند، و اين كنش خط‌كشيدن بر نقش روي پرده و از پرده برون‌انداختن راز، به قول اسكات، قدرتي همسنگ اعلان جنگ نمادين دارد، يا به تعبير ژيژك، يك كنش راديكال سياسي است. دو- بي‌ترديد، جامعه ايراني در اكنونيت خويش، از منظري جامعه‌شناختي و روان‌شناختي، نوعي «شورش موقعيت» را تجربه مي‌كند: شورشي كه نيازمند سوژه يا كنشگر ماقبل رخدادي نيست، بلكه در فرآيند شوريدن خويش سوژه وفادار طريق و طريقت و شريعت خويش را خلق مي‌كند. به بيان ديگر، اين آدميان نيستند كه موجد و موجب شورش موقعيت مي‌شوند، بلكه اين موقعيت و وضعيت ملتهب و بي‌قرار است كه آدميان را به وجد و رقص مي‌آورد، و به بيان اخوان ثالث، بسان شعله آتش، مي‌دواند در رگ‌شان خون نشيط زنده بيدار، وآنان را در تقدير خود مسوول مي‌دارد تا سنگ فردايي كه با آنان آشتي باشد را بر دوش بكشند. موقعيت، با شورش خويش، به مردمان مي‌گويد مرد و مركبي در راه نيست، شاهزاده شهر سنگستان فسون و فسانه است. نگوييد باز، شايد اين يا آن باشد همان مردي كه مي‌گويند چون و چند، وز پسش روز و روزگاري شوكتمند. هر يك از شمايان، همان مردي هستيد كه بايد مركب خويش را زين كند و سوي عرصه ناورد شويد، در غير اين‌صورت، جز تكرار آن روزهاي تنگ و تار و چونان شب‌هاي بلند كه با شما قهر است، نصيبي نخواهيد برد. موقعيت، با شورش خويش، به مردمان آسوده در خفتار و انتظار مي‌گويد: اگر از بود چو نابوده و هيچ و بيهوده خويش در عذابيد، به مرام من درآييد و دم غنيمت شماريد و از آن روزنه بي‌قراري كه به روي‌تان گشوده‌ام عبور نماييد، مي‌دانم اگر مهر و ماه را خاستگاهي باشد، چمنزاران پاك و روشن را مهتابي باشد، خروج از قلاع سهمگين و سخت و ستوار روشني‌هاي دروغين را امكاني باشد، و آن روز كه با شما آشتي باشد را راهي باشد، در پسِ اين روزنه است. شايد بگوييد به تجربت تاريخي دريافته‌ايم كه در پس و پشتِ هيچ روزنه‌اي «مي‌نجنبد آب از آب، آنسان‌كه برگ از برگ، هيچ از هيچ»، و بيفزاييد: «هيچ بدي نرفت كه خوب جايش بيايد»، «سال به سال دريغ از پارسال»، «فريدون چه بگذشت، ضحاك بود»، «چو شد روز، آمد شب تير رنگ»، «كوشش چه سود چون نكند بخت ياوري»، «بكوشيم و از كوشش ما چه سود، كز آغاز بود آن‌چه بايست بود»، «بدبخت اگر مسجد آدينه بسازد، يا سقف فرودآيد يا قبله كج آيد»، «به آب زمزم و كوثر، سفيد نتوان كرد، گليم بخت كسي را كه بافتند سياه»، «بخت چون برگشت پالوده دندان بشكند»، ... پس چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري‌كردن باغي كز آن گل كاغذين رويد؟ چرا بايد زماني كه آنچه مي‌بينيم و مي‌شنويم همان شمع و همان نجواي ديرين است، قباي ژنده اميد خويش را بر ديوار اين روزنه آويزييم؟ چرا ما كه سوته‌دلان گوژپشت و پير را مانيم، راويان قصه‌هاي اميدهاي رفته از ياد را مانيم، به‌رغم اينكه بارها آزموده‌ايم كه در فرداي تفويض قدرت، ديگر كسي به چيزي يا پشيزي برنمي‌گيرد هستي‌مان را، گاهگه به نداي آشنايي بايد بيدار شويم و چشم بماليم و بگوييم: آنك، طرفه قصر زرنگار صبح شيرين‌كار؟ نمي‌دانم كدام است آنكه پاسخ است يا كدام است آنكه پاسخ نيست پرسش شمايان را، اما مي‌دانم چو با آهنگ شور من، جشن و جنبش شوريدني برپا نكنيد، چندي نخواهد گذشت كه بايد نعش شهيد عزيزمان ايران را، به خاك بسپاريد. من نمي‌گويم در فرداي اين جشن و جنبش بهاراني خواهد شد، اما شايد شاخه‌اي گل در يكي گلدان را تجربه كنيم.