لبخند فرمانده در مقابل سیلی سرباز!
[ شهروند] «به نام خداوند بخشنده مهربان»؛ کتاب آسمانی ما با این جمله آغاز میشود و پیامبرمان نیز پیامآور مهر و رحمت است. (س، انبیاء، 107). همچنین قرآن بهصراحت درباره روش و منش پیامبر میفرماید: «به خاطر رحمتی از جانب خدا (که شامل حال تو شده)، با مردم مهربان گشتی (درحالیکه) اگر خشن و سنگدل بودی، (مردم) از دور تو پراکنده میشدند.» (آل عمران، 159). همچنین روایات فراوان درباره پیامبر و ائمه اطهار(ع) وجود دارد که شیوه برخورد آنها را با توهینکنندگان، هتاکان و خطاکاران را نشان میدهد؛ چنانچه قرآن نیز یکی از راههای رستگاری انسان را نیز در این ویژگی میداند که «خشم خود فرونشانند و از (بدی) مردم درگذرند» (آل عمران، 134). اهمیت این صفت از اوصاف مؤمنانه زمانی برجستهتر میشود که به یاد بیاوریم، لقب امام هفتم شیعیان «کاظم» است؛ بهمعنای کسی که بسیار کظم غیظ میکند. به همین دلیل است که مردان بزرگ در مکتب اسلام نیز تلاش داشتند در موقعیتهای مختلف خشم خود را فرو بنشانند، چنانچه مولا علی(ع) نیز فرمودهاند: «از خشم بپرهیز که سپاهی بزرگ از سپاهیان شیطان است.» (أخلاق أهل البیت علیهم السلام، محمد مهدی صدر، ص ۳۲) البته اینها تنها نمونههایی از احادیث و روایات درباره فرونشاندن خشم است والا که میتوان کتابها درباره این ویژگی بزرگ اخلاقی نوشت. هرچند نوشتن کجا و عمل کردن کجا؟ چون فرق است میان کسی که صرفا از این ویژگیها سخن میگوید و کسی که زندگی و رفتار خود را براساس این اوصافِ پسندیده بنا میکند؛ شهدایی که امروز خاطرههای فراوانی از ایشان به جا مانده تا سرمشقمان در زندگی باشند. به همین منظور، روایات و خاطراتی از زندگی چند تن از ایشان در فرونشاندن خشم و برخورد صبورانه انتخاب کردهایم که مستند است به کتابهای «سلام بر ابراهیم»، ««ف. ل.۳۱» (زندگی شهید مهدی باکری)، «مزد اخلاص» (زندگی شهیدعلی محمد صباغزاده) و پایگاههای اطلاعرسانی «شهیدیار»، «مشرق» و «فارس».
وقتی سرباز بهصورت فرمانده سیلی زد!
روایت یکی از همرزمان شهید بروجردی
زمانی که محمد بروجردی، فرمانده سپاه منطقه هفت بود، اتفاق عجیبی در دفتر فرماندهی افتاد. ماجرا از این قرار بود که فضای دفتر ناگهان پر شده بود از سروصدای نزاع و دعوا. محمد بروجردی هم از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر رو کرد به سربازی که مقابلش ایستاده بود و گفت: «این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره.» بروجردی گفت: «خب پسر جان! تو تازه از مرخصی اومدی، نمیشه دوباره بری.» اما به محض اینکه جمله بروجردی تمام شد، یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی بهصورت بروجردی زد. من اما در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: «دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزون بشه!» بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: «ببخشید، نمیدونستم اینقدر ضروریه. میگم سه روز برات مرخصی بنویسن.» سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیاش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت: «برای کی میخوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمیخواد! من لیاقتش رو ندارم!» بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شد؛ یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.
زنی که آب دهان بهصورت شهید انداخت...
روایت نویسنده کتاب زندگی شهید صباغزاده
شهید صباغزاده اوایل انقلاب در کارهای خدماتی مختلفی حضور داشت. یکبار در این فعالیتها در صف توزیع نفت، خانمی که نفت به او نرسیده بود شروع به پرخاش و ناسزاگویی به شهید کرده و آب دهان بهصورت ایشان پرت میکند. دوستان شهید که در کنار ایشان حضور داشتند قصد برخورد با این خانم را داشتند که علی محمد اجازه نداد. فقط گفت: «چیزی نیست. بگذارید این بنده خدا برود. انشاءالله خدا همه ما رو به راه راست هدایت کرده و از سر تقصیراتمون بگذره. ما که میدونیم در وظیفه خودمون کوتاهی نکردیم.» بعد مانع از هرگونه برخوردی با این خانم میشوند. این داستان تا مدتها نقل محافل انقلابیون همدان بود که یک جوان چگونه توانسته است اینگونه خشمش رو فروخورده و حتی سر خود را در برابر این اهانتها پایین بیندازد.
با تو هستم کچل!
روایت حجتالأسلام داستانپور از شهید چمران
فردی بود به اسم رضا که هم سگ خریدوفروش میکرد، هم دعواهایش سگی بود! یک روز داشت میرفت سمت کوهسنگی برای دعوا که دید ماشینی با آرم «ستاد جنگهای نامنظم» دارد تعقیبش میکند. شهید چمران از ماشین پیاده شد و دستش را گرفت و گفت: «فکر کردی خیلی مردی؟!» رضا گفت: «بروبچهها که اینجور میگن!» چمران به او گفت: «اگه مردی بیا بریم جبهه!» همینجا بود که به غیرت رضا برخورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه! میگویند شهید چمران در اتاقش نشسته بود که ناگهان سروصدای دعوا شنید. چند لحظه بعد با دستبند، او را داخل اتاق آوردند و انداختند روی زمین و گفتند: «این کیه آوردی جبهه؟!» رضا شروع کرد به فحش دادن (فحشهای رکیک)! اما چمران مشغول نوشتن بود! وقتی دید چمران توجه نمیکند، ناگهان سرش داد زد: «آهای کچل، با توام!» یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش را بالا آورد و گفت: «بله! چی شده عزیز؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟» رضا گفت: «داشتم میرفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!» چمران گفت: «آقا رضا چی میکشی؟!» بعد رو کرد به سربازان و گفت: «برید براش بخرید و بیارید!» (مدتی که گذشت) همراه شهید چمران داخل سنگر نشسته بودند. رضا به چمران گفت: «میشه دو تا فحش بهم بدی؟! کشیدهای، چیزی؟! میشه؟» شهید چمران گفت: «چرا؟!» رضا گفت: «من یه عمر به هر کی بدی کردم، بهم بدی کرد! ولی تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطوری برخورد کنه.» شهید چمران گفت: «اشتباه فکر میکنی! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی میکنم، نهتنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده... تو هم یکی رو داشتی که هِی بهش بدی میکردی ولی اون بهت خوبی میکرده! من هم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم! بلکه یه کمی من هم مثل اون (خدا) بشم!» رضا با این حرف جا خورد! رفت و داخل سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار گریه میکرد! میگویند در گریههاش میگفت: «یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟!» همان لحظه اذان شد. رضا رفت وضو گرفت. نخستین نماز عمرش بود. سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد! وسط نماز، صدای سوت خمپاره آمد. پشت سر صدای خمپاره، هم صدای زمین افتادن او.... رضا را خدا برای خودش جدا کرد و برد؛ فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش.
صورت ابراهیم سرخ سرخ شد...
روایت یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی
پاییز 61بود. با موتور به سمت میدان آزادی میرفتیم. میخواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم. یک ماشین مدلبالا از کنار ما رد شد. خانمی کنار راننده نشسته بود. حجاب درستی هم نداشت. نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد. ابراهیم گفت: «سریع برو دنبالش.» من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل. با خودم گفتم: «این دفعه حتما دعوا میکنه.» اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ما هم کنار آن ایستادیم. منتظر برخورد ابراهیم بودم. ابراهیم کمی مکث کرد. بعد همینطور که روی موتور نشسته بود، با راننده سلام و احوالپرسی گرمی کرد! راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد همسرش را دیده بود، توقع چنین سلاموعلیکی را نداشت. بعد از جوابِ سلام، ابراهیم گفت: «من خیلی معذرت میخوام، میخواهم بدونم اگه شما به من و همه ریشدارها فحش بدی...» راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت: «خانمِ بنده غلط کرد، بیجا کرد!» ابراهیم گفت: «نه آقا، اینطوری صحبت نکن. من فقط میخوام بدونم حقی از ایشون گردن بنده هست؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردن؟!» راننده اصلا فکر نمیکرد ما اینگونه برخورد کنیم. از ماشین پیاده شد. صورت ابراهیم را بوسید و گفت: «نه دوست عزیز، شما هیچ خطایی نکردی. ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمندهایم.» بعد از کلی معذرتخواهی هم از ما جدا شد. این رفتارها و برخوردهای ابراهیم، آن هم در آن مقطع زمانی، برای ما خیلی عجیب بود اما با این کارها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان میداد. همیشه میگفت: «در زندگی، آدمی موفقتره که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشه.» نحوه برخورد او مرا به یاد این آیه میانداخت که: «بندگان (خاص خداوند) رحمان کسانی هستند که با آرامش و بیتکبر بر زمین راه میروند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند (و سخنان ناشایست بگویند) به آنها سلام میگویند. (سوره فرقان آیه 63) یکی دیگر از دوستان شهید هادی نیز تعریف میکند: «همراه ابراهیم راه میرفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسربچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم بهصورت ابراهیم خورد؛ طوریکه ابراهیم لحظهای روی زمین نشست. صورتش سرخ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شده بودم. به سمت بچهها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود، دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: «بچهها کجا رفتید! بیایید گردوها رو بردارید!» بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: «داش ابرام، این چه کاری بود؟!» گفت: «بندههای خدا ترسیده بودن، از قصد که نزدن!» بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. درحالیکه من میدانستم کار بچهها از قصد بود اما انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند.»
همسری که عصبانیت شوهرش را ندید
روایتی از زندگی شهید مهدی باکری
همسر شهید باکری به یاد میآورد که این شهید بزرگوار اصلاً عصبانی نمیشد و میگوید: «من یاد ندارم طی چهار سال زندگی مشترکی که با مهدی داشتم، دعوایمان شده باشد. حتی یکی دوبار از عمد کاری کردم که عصبانیاش کنم، اما هربار با ملایمت و مهربانی عکسالعمل نشان داد. میگفتم: «مهدی! چرا تو اصلاً عصبانی نمیشی؟» در جواب، آیه «رحماء بینهم اشداء علی الکفار» را میخواند و میگفت: «خدا توی قرآن اینجوری گفته؛ گفته با کفار با خشونت رفتار کنید، با اطرافیانتون با محبت. برای چی باید با تو دعوا کنم؟!»