مجروحان بم روی شانه‌های حاج قاسم و شهید کاظمی...

  [ شهروند]  فردا سالروز عملیاتی است که با نام یکی از چهره‌های دفاع‌مقدس، شهید احمد کاظمی گره خورده؛ عملیاتی با عنوان «نصر 5» که سوم تیرماه 1366آغاز شد. هدف از این عملیات تکمیل خطوط پدافندی نیروهای اسلامی در منطقهِ غربِ سردشت، بستن معابر نفوذی ضد‌انقلاب و گسترش ارتباط با نیروهای تحت امر قرارگاه «رمضان» بود. مسدود شدن معابرِ ضد‌انقلاب در دشت بوجار و محدودیت فعالیت آنها و کنترل سپاهیان اسلام بر نوار مرزی از دیگر اهداف این عملیات بود. شهید حاج احمد کاظمی در عملیات «نصر ۵» با دیده‌بانی و تغییر رویه عملیات در لحظات پایانی، معادلات دشمن بعثی در غرب کشور را با شکست روبه‌رو کرد. او نه‌تنها در این عملیات، بلکه در بسیاری از عرصه‌های دفاع‌مقدس، حضوری خستگی‌ناپذیر و تأثیرگذار داشت؛ مردی که در سال 1338در نجف‌آبادِ اصفهان دیده به جهان گشود و با آغاز جریان انقلاب، دوشادوش مردم به صف مبارزان علیه رژیم ستم‌شاهی پیوست. شهید کاظمی در بیست‌وسومین بهار زندگی خود، اوایل سال ۵۹ به کردستان رفت تا دشمنان داخلی انقلاب را مغلوب کند. دو سال فرماندهی جبهه فیاضیهِ آبادان، 6 سال فرماندهی لشکر ۸ نجف، یک سال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه، ازجمله عرصه‌های حضور و مسئولیت او در دوران جنگ بود. این حضور مستمر همراه بود با رشادت‌هایی که شاید تا سال‌ها بعد از جنگ همچنان پنهان ماند؛ چنانچه حاج قاسم درباره‌اش گفته بود: «تصور من این بود که وقتی خبر شهادت حاج احمد گفته شد، حداقل تیتر همه روزنامه‌های ما باید این جمله می‌بود که فاتح خرمشهر شهید شد.» اعتقاد راسخ این شهیدِ بزرگوار همچنان دستگیری و خدمت بی‌دریغ به مردم بود؛ چنانچه در روزهای زلزله بم به کمک مردم شتافت و با فعالیتی جهادی و بی‌دریغ به انجام این وظیفه انسانی پرداخت. شهید حاج احمد کاظمی و همراهانش، بر اثر سقوط یک فروند هواپیمای (جت فالکون) در  ۱۹ دی ماه سال ۱۳۸۴ در حوالی ارومیه به دیدار حق شتافتند. در ادامه، به مناسبت سالروز آغاز عملیات «نصر 5»، تصمیم گرفتیم، بار دیگر نگاهی به بخشی از لحظات ناب زندگی شهید احمد کاظمی داشته باشیم. این خاطرات، مستند هستند به اسناد مؤسسه روایت فتح، کتاب تاریخ شفاهی صادق آهنگران و کتاب «حاج احمد» نوشته محمدحسین علی جان‌زاده.

نامه‌ای که شکنجه‌گر به احمد کاظمی نوشت
روایت خانواده شهید
احمد کاظمی به‌دلیل مبارزات انقلابی، اواسط دهه پنجاه توسط ساواک دستگیر شد؛ آن هم در ایام نوجوانی و سنین پایین. طوری که وقتی نگهبان بین زندانی‌ها داد زده بود «احمد کاظمی!» و احمد بلند شده بود، نگهبان تعجب کرده و گفته بود: «اینکه بچه‌ست!» با این حال رژیم به همین نوجوان هم رحم نکرد و 15روز زیر شکنجه بود. اثر شلاق تا مدت‌ها روی پیکر این نوجوان مانده بود. البته این نخستین دستگیری احمد کاظمی نبود. او بارها توسط ساواک و شهربانی دستگیر شد. در یکی از این دستگیری‌ها، یکی از پاسبان‌ها چنان لگدی به او می‌زند که بینی‌‌اش می‌شکند. این شکستگی طوری بود که حتی وقتی سال‌های بعد از انقلاب، آن را عمل کرد، همچنان دچار مشکل بود، اما نکته اینجاست که سال 57ورق برگشت و با پیروزی انقلاب، بسیاری از شکنجه‌گران به سزای اعمال‌شان رسیدند. دوستان احمد کاظمی هم از او خواستند تا از آن پاسبان شکایت کند، اما هر چه کردند احمد کاظمی نپذیرفت. با اینکه بابت آن لگد، ماه‌ها خون‌دماغ می‌شد. طبیعتاً پاسبان هم به‌خاطر تغییر شرایط، در التهاب بود به چه شکلی باید تاوان کارش را پس بدهد اما بعد از مدتی برایش خبر آوردند احمد کاظمی قصد شکایت از او را ندارد. نکته اینجاست سال‌های بعد نامه‌ای از همین پاسبان به‌دست احمد کاظمی می‌رسد. نامه‌ای که در آن نوشته شده بود: «من همانی هستم که شما مرا به نام امیری می‌شناسید. می‌دانم در حق‌تان بدی کرده‌ام و می‌دانم که شما آن‌قدر بزرگوار هستید که مرا بخشیده‌اید و همین به من جسارت می‌دهد که خواهش دیگری از شما بکنم. اگر می‌توانید به من کمک کنید تا ترتیب انتقال فرزندم به دانشگاه دیگری داده شود. می‌دانم که مسئولان دانشگاه، شما را می‌شناسند و حرف‌تان را گوش می‌کنند.» عجیب اینجاست که احمد کاظمی نامه‌ای به دانشگاه نوشت و از مسئولان خواست اگر راه قانونی‌ای وجود دارد با انتقال فرزند شکنجه‌گرش موافقت کنند.

3 هزار نفر در مقابل 20 هزار نفر!
روایت شهید حاج قاسم سلیمانی



وقتی احمد در جمع ما بود، تداعی همه زندگی‌ ما را می‌کرد؛ هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد می‌دیدیم، خرازی را در احمد می‌دیدیم، زین‌الدین را در احمد می‌دیدیم. همت را در احمد می‌دیدیم. خیلی از شهدا را ما در احمد خلاصه می‌دیدیم. در عملیات «بیت‌المقدس» و آزادسازی خرمشهر، لشکر شهید کاظمی در مرحله نخست عملیات و در مرحله آخر آن، توانست نقش فوق‌العاده‌ای ایفا کند. در روزهای پایانی درگیری «بیت‌المقدس» نیروهای ایرانی توان کافی برای آزادی خرمشهر نداشتند و تقاضای چند هفته بازسازی را از فرماندهی کردند. شب نوزدهم یا هجدهم وقتی همه خسته شده بودیم، همه وسواس داشتند که عملیات برای دو هفته به تأخیر بیفتد، آنجا حسن باقری صحبت کرد، گفت ما به مردم قول داده‌ایم. گفتیم خرمشهر در محاصره است، چطور می‌توانیم برگردیم؟ همه خسته بودند، چون ما چهل روز بعد از عملیات فتح‌المبین، عملیات بیت‌المقدس را شروع کرده بودیم. شهید کاظمی توانست با کمک شهید خرازی، آخرین مرحله عملیات آزادسازی خرمشهر را انجام دهد. ایشان نیروهای عراقی را در خرمشهر محاصره و شهر را آزاد کرد. با دو لشکر، خرمشهر را تصرف کرد. هر کدام با پنج گردان، یعنی سه‌هزار نفر در مقابل بیست هزار دشمن؛ لشکرهای ۸ نجف و ۱۴ امام حسین(ع) تحت فرماندهی احمد و حسین (خرازی) بودند. خرمشهر تا ابد، مرهون رشادت کاظمی است.
انگشتی که در آب نمک ماند!
روایت همرزم شهید
حواسش به همه‌چیز و همه‌جا بود. عراقی‌ها تا نزدیک خاکریز آمده بودند. 12-10 تا گلوله خمپاره بیشتر نمانده بود. به خمپاره‌چی گفت: «سه تا بزن اون جایی که عراقی‌ها جمع شدن. بقیه رو نگه دار تا بهت بگم. باید به موقع بزنی؛ بزنی به هدف. بیخودی گلوله‌ها رو هدر نده.» نزدیک پل شیتات در جزیره مجنون جنگ تن‌به‌تن شد. انگشتِ احمد قطع شده بود و به یک تکه پوست آویزان بود. خونریزی‌اش زیاد بود. گفتم: «دستت عفونت می‌کنه، برو عقب.» نرفت. با همان وضع کنار بچه‌ها ماند. دکتر ابوترابی توی گردان بود. صدایش کردم با باند دست احمد را بست. سوزش و درد اذیتش می‌کرد. یک لیوان آب نمک درست کرد، انگشتش را گذاشت توی آب نمک. یک ساعت قبل از اینکه برسیم، حمید باکری شهید شده بود. انگشتِ احمد هم قطع شده بود. مهدی باکری، احمد غلامپور، مهدی زین‌الدین و احمد کاظمی را جمع کردم روی پد ضلع شرقی جزیره، تا فکری کنیم که جزیره از دست‌مان نرود. نگاه کردم به احمد، دیدم انگشت وسط دست چپش قطع شده. خیلی خون ازش رفته بود. ضعف داشت، بهش گفتم: «دستت عفونت می‌کنه.» احمد جواب داد: «از سنگر عراقی‌ها نمک پیدا کردم، گذاشتمش توی آب نمک که عفونت نکنه. فکر دست من نباش، بگو چی کار کنیم جزیره از دست نره!»

100ساعت کمک‌رسانی بدون خواب!
به روایت امدادگران داوطلب
شهید احمد کاظمی، باند فرودگاه را در اختیار خودش گرفته بود و کنترل و هدایت هواپیماها و بالگردهای حامل مجروحین را برعهده داشت. با تدبیر او، هر دوازده دقیقه، یک فروند هواپیما یا بالگردِ دوملخه حامل آسیب‌دیدگان، از فرودگاه پرواز می‌کرد و به سرعت، سی هزار مجروح از بم انتقال داده شد. این تنها با درایت و دلسوزی حاج احمد کاظمی ممکن بود و بس. شاید کسی باور نمی‌کرد؛ خواب در برابر دیدگان احمد کاظمی چنان سر تسلیم فرود آورد که پس از صد ساعت بیداری هم به خواب نرفت بلکه بیهوش شد! او به همه ما فرورفتگان در روزمرگی‌های خود نشان داد که در روزگار صلح نیز مردانی هستند که برخلاف ظاهر آرام خویش، هنوز هم مرد جنگ‌اند.

مجروحان بم روی شانه‌های حاج قاسم و شهید کاظمی
به روایت سردار محمد رئوفی‌نژاد
سردار محمد رئوفی‌نژاد، فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله و قرارگاه عملیاتی جنوب‌شرق در روزهای زلزله بم روایت می‌کند: «وقتی زلزله ۶ و ۶ دهم ریشتری پنجم دی‌ماه سال ۸۲ «بم» را فرو ریخت و حدود ۵۰ هزار فوتی و مجروح برجای گذاشت، شهید حاج‌قاسم سلیمانی همراه با شهید احمد کاظمی در حالی وارد فرودگاه بم شدند که این مکان بر اثر زلزله مخروبه شده بود، اما آنها توانستند با مدیریت عملیاتی خود، فرودگاه بم را پس از ترمیم به پررفت‌وآمدترین فرودگاه کشور تبدیل کنند؛ طوری که هر ۱۲ دقیقه یک هواپیما از روی باند برمی‌خاست و مجروحان را به سایر استان‌ها منتقل می‌کرد. سردار سلیمانی در کنار سردار کاظمی طی مدت کوتاهی مقدمات انتقال بیش از ۳۰ هزار مجروح حادثه‌دیده را به دیگر نقاط کشور برای مداوا فراهم کردند. من از نزدیک شاهد ایثارگری حاج‌قاسم در کنار شهید کاظمی در بم بودم. آنها مجروحانی را که از زیرآوار بیرون آورده بودند، روی دست و شانه خود با سختی و مشقت از پله‌های هواپیما بالا می‌بردند تا برای مداوا به دیگر استان‌ها منتقل شوند.

بسیجی‌ها امانت مردم دست ما هستند
روایت حاج محمد صادق آهنگران
احمد یک فرمانده دقیق و بااقتدار بود. این را از نظم و انضباطی که بر لشکرش حکمفرما بود، می‌شد فهمید. در بحث عملیات با کسی تعارف و رودربایستی نداشت. وقتی با اجرای عملیاتی مخالف بود، خیلی صریح و واضح اعلام می‌کرد که حاضر نیست یگانش را به عملیات بیاورد. احمد کاظمی ازجمله فرماندهانی بود که برای حضور در یک عملیات، ساعات زیادی با فرماندهی بحث‌وجدل می‌کرد. او معتقد بود که بسیجی‌ها امانت مردم، دست او هستند و باید با حداقل تلفات بتواند به اهداف عملیات برسد. سردار سلیمانی، احمد کاظمی را عصاره و چکیده فرماندهان شهیدی مانند محمدابراهیم همت، مهدی باکری، حسین خرازی و... می‌دانست و به تعبیر او هرگاه دلش برای آنها تنگ می‌شد، به احمد نگاه می‌کرد.

قرار نیست بی‌خود شهید شویم و زخمی بدهیم!
روایت همرزم شهید
هیچ‌کس نمی‌خواست توی گردان زرهی بماند، رفتم سراغ احمد و به او گفتم: «برادر احمد! هم خودم و هم نیروهام دوست نداریم زرهی بمونیم. توی این حمله ما هیچ‌کاره بودیم، شاید توی عملیات‌های بعدی هم کاره‌ای نباشیم. ما اومدیم بجنگیم، نه که بشیم تدارکاتچی و مهمات‌رسان.» کاظمی جواب داد: «همه‌تون می‌خواید شهید بشید؟ خب برو یه تیربار بگیر دستت همه رو ببند به رگبار! مگه ما اومدیم اینجا که همینطوری شهید و زخمی بدیم؟ ما باید تکلیف‌مونو انجام بدیم. هرجا نیاز باشه، کار کنیم. جنگ نیروی پیاده می‌خواد، زرهی و توپخونه و این‌جور نیروها هم می‌خواد.»