شرط شهید شدن، شهید بودن است

  [ حانیه جهانیان ]  جایگاه شهادت چنان رفیع است که قرآن کریم با این آیه از آن یاد می‌کند: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ‌الله أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ» (هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده‌اند، مرده مپندار، بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند.) ایران اسلامی در این سال‌ها، شهدای مخلص و عزیزی را تقدیم آستان حضرت عباس کرده است. شهدایی که هریک نمادی از شجاعت، ایثار، مهربانی و تواضع بودند. نقل قول مشهوری نیز از سردار شهید «قاسم سلیمانی» وجود دارد که می‌گوید: «شرط شهید شدن، شهید بودن است» این نکته گواهی آن است که برای جانفشانی در راه پروردگار باید این فعل در طبیعت و سرشت آدمی باشد. در ادامه خاطراتی از شهدای رفیع سال‌های دفاع‌مقدس و مدافعان حرم آمده است. این روایات مستند است به کتاب «به‌سوی قربانگاه» نوشته غلام‌علی نسائی از انتشارات «یازهرا(س)» و پایگاه تحلیلی «برش‌ها».

پاسدار صرفا یک «ژ-۳‌ به ‌دست» نیست!
شهید محمود شهبازی به روایت یکی از همرزمان
طی تابستان و پاییز ۱۳۶۰ با تشدید فعالیت شبکه‌های تروریستی سازمان منافقین، تعداد زیادی از اقشار مختلف مردم بی‌گناهِ همدان به‌دست این تروریست‌ها به شهادت رسیدند. همین امر باعث شد محمود شهبازی در جایگاه فرماندهی سپاه استان همدان، نیروهایش را بسیج کند تا این عناصر منافق را شناسایی و در خانه‌های تیمی‌شان دستگیر کنند. در نتیجه تعداد زیادی از این جوانان فریب‌خورده در چنگال عدالت گرفتار شدند. با دستگیری این افراد، محمود شهبازی از فرصت استفاده کرده و در جهت روشنگری آنان اقدام ‌کرد. در این زمینه، جعفر مظاهری از همرزمان شهید شهبازی روایت می‌کند: «یادم هست چندبار که از منطقه به همدان آمده بودم، او را می‌دیدم که در اتاق خودش با فلان تروریست نشسته، گاه تا دو سه ساعت با او صحبت می‌کند. در اثنای صحبت، کسی را به اتاقش راه نمی‌داد. بعد که بیرون می‌آمد بچه‌ها از سر اعتراض به او می‌گفتند: «برادر شهبازی! شما دارید وقت خودتان را با اینها تلف می‌کنید. کسی که به روی مردمِ خودش اسلحه می‌کشد، موجودی از دست‌رفته است.» محمود با لبخند می‌گفت: «متوجه منظور شما هستم؛ اما برادرهای من! بنده از این صحبت‌هایم چند هدف دارم: «اول اینکه اینطور آدم‌ها برای کارهای‌شان مبنای فکری و عقیدتی درستی ندارند، حتی با مبانی ایدئولوژی گروه‌شان هم، چندان آشنایی ندارند، تا چه رسد به اصول عقاید اسلام. وقتی با اینها بحث و گفت‌و‌گو کنیم حداقل فایده‌اش این است که اینها در باطنِ ضمیر خودشان متوجه می‌شوند که خلأهای عقیدتی و فکری زیادی دارند که بایستی برای پر کردن‌شان فکری بکنند. کافی است به ذهن این اشخاص تلنگری زده بشود، چه بسا به‌خودشان بیایند و بفهمند که با چند تا شعر و شعارِ پوک و احساساتی، فریب خورده‌اند و علیه انقلاب و مردم‌شان اسلحه به‌دست گرفته‌اند. نکته دیگر این است که سران این گروهک‌ها، ظرف سه سال گذشته مدام به کله اینها تزریق کرده‌اند پاسدارها یک مشت آدم بی‌منطق فاقد مطالعه، خشن و قلدرند؛ نه سواد سیاسی درستی دارند، نه درک ایدئولوژیک بالایی. خب وقتی ما با مطالعه و منطق با این آدم‌های مغزشویی‌شده، صحبت کنیم می‌فهمند که یک رزمنده پاسدار صرفا یک ژ- ۳‌به‌ دست نیست. آدمی است مسلح به سلاح فکر، اندیشه و دارای مبنا و آرمان. آن جزم‌های ذهنی‌شان در برخورد و صحبت با ما شکسته و بعد می‌شود روی این آدم‌ها کار کرد و اگر خدا بخواهد آنها را از ضلالت نفاق و کُفر نجات داد. من در این مباحثات قصد دارم جزم‌های اینها را بشکنم.»

خیانت بنی‌صدر و دستکاری بالگردها...
شهید شیرودی به روایت خلبان ایرج میرزایی



روز اول جنگ بود که یک تیم ۱۲ نفره اعزام شدیم به پادگان ابوذر. در راه دیدیم که سه لشکر زرهی دشمن به سمت سرپل ذهاب بدون هیچ مانعی در حال حرکت بودند. وقتی رسیدیم پادگان، شهید شیرودی به فرمانده پادگان گفت: «ما همگی آماده عملیات هستیم. اگر کاری نکنیم صدام همانطور که گفته سه روزه ایران رو می‌گیره.» فرمانده پادگان گفت: «بنی‌صدر دستور تخلیه تجهیزات، انهدام مهمات و عقب‌نشینی را صادر کرد. از دستور فرمانده کل قوا که نمی‌شه تخلف کرد.» صدای اکبر بلند شد: «یعنی چی؟ هنوز یه گلوله به سمت این پادگان شلیک نشده، اون وقت می‌خواید انبار مهمات رو منفجر کنید!» اکبر فریاد می‌زد: «خائن‌ها! همینطور دست رو دست می‌گذارن تا بعثی‌ها بیان و زن و بچه ما رو ببرن. به خدا اگر از این لحظه بعد کسی بخواد برای عقب‌نشینی پرواز کنه، خودم با تیر می‌زنمش!» وقتی با همدیگر مشورت کردیم، همگی عزم بر ماندن و مبارزه داشتیم و کل زمان ما از ظهر تا غروبِ آفتاب بود و با تعدادی از نیروهای نفوذی مواجه بودیم که حتی در بالگردها دستکاری می‌کردند تا بالگرد قدرت شلیک نداشته باشد. با عقب‌نشینی فرمانده و تیمش، نیروهای نفوذی هم از ما جدا شدند. سه نفر از بچه‌های تیم فنی و تعدادی از مهندسین فنی پای‌کار ماندند و پروازها شروع شد. اکبر خودش را طعمه قرار می‌داد و حواس نیروهای دشمن را پرت می‌کرد و ما شکار می‌کردیم. آن‌قدر تانک و نفرات را می‌زدیم تا سوخت و مهمات‌مان تمام می‌شد. وقتی به پادگان برمی‌گشتیم، بدون اینکه از بالگرد پیاده شویم، سوخت و مهمات می‌گرفتیم و حرکت می‌کردیم. اکبر نفرات و فرماندهان و ما تانک‌ها را شکار می‌کردیم. این بلا را بر سر هر سه لشکر دشمن در قصر شیرین، گیلانغرب و ازگله آوردیم و همه را وادار به عقب‌نشینی کردیم. تانک‌های خودی که در حال عقب‌نشینی بودند، با دیدن شکار تانک‌ها، مصمم شده و به صحنه نبرد باز می‌گشتند. غروب وقتی پس از یک عملیات طاقت‌فرسا با سر و روی خاکی از بالگردها پیاده شدیم، کسی در پادگان نبود و همه نیروها فرار کرده بودند. شهید شیرودی در یک مصاحبه گفت: «آن شب وقتی بعد از شکار بیش از ۴۸ تانک، دشمن را وادار به عقب‌نشینی کرده بودیم، در پادگان از بالگردها خارج شدیم، خلبانان چیزی برای خوردن نداشتند و شام ما مقداری نانِ خشک و آب شد.»

یا پاک شه یا خاک شه!
شهید قربان‌خانی به روایت مجید بریری
شبِ آخر بود و هیچ‌کس نمی‌دانست. مجید قربان‌خانی با عمو سعید (یکی از همرزمان) مشغول صحبت بود. مجید (قربان‌خانی) اصرار می‌کرد که این شب آخری، او را هم به عملیات ببرد. موقع خداحافظی مجید، دلشوره‌ای داشت: «راستی حاجی نمی‌دونم با این دردسری که برا خودم درست کردم، چی کار کنم؟» عمو سعید یک آن جا خورد. پرسید: «چی داری میگی؟ دردسر چی؟» مجید به جای جواب آستینش را بالا زد. روی دستش خالکوبی عجیبی بود. عمو سعید گفت: «هیچی مجید جون کاری نمی‌خواد بکنی.» مجید همونطور که روی خالکوبی‌هایش دست می‌کشید، ادامه داد: «نمی‌دونم چی کار کنم. آبروم رو برده!» سعید جواب داد: «ناراحت نباش خداوند توبه‌پذیره، می‌بخشه. اگه نبخشیده بود که اینجا نبودی. مدافع حرم نمی‌شدی. قدر جایی رو که هستی بدون» عمو سعید خداحافظی کرد و رفت اما صدای مجید را می‌شنید که می‌گفت: «عمو سعید! به مولا قسم خودت فردا می‌بینی این دردسر رو هم خاکش می‌کنن، هم پاکش می‌کنن.» کمی بعد، همه بچه‌ها داخل اتاق مرتضی کریمی جمع بودند و به کِرکِر خنده مشغول. کسی نمی‌داند که چطور کشید به روضه و مرتضی شروع به خواندن روضه کرد. صدای گریه مجید و صدای «لبیک یا زینبِ» او، حواس همه را متوجه خودش کرده بود. می‌خواستند مجید را عملیات نبرند و قرار بود نگهبان خانه‌های محل سکونت باشد. وقتی گردان مرتضی کریمی به خط شد، ناگهان همه مجید را میان دسته دیدند، تا بخواهند بَرِش گردانند صدای شلیک‌ها تمرکز را از فرمانده گرفت و مجید دوید میان بچه‌ها. مجید جزو نفرات اولی بود که می‌دوید و شلیک می‌کرد. چند تا از بچه‌ها همان اول درگیری زمینگیر شدند. مجید می‌خواست از سنگر عقبی به سنگر جلوی خودش برود که دیدند خم شده و رد خون پشت سرش حکایت از مجروحیتش داشت. مجروحیتی که مجید را در «خان‌طومان» ماندگار کرد. انگار خدا داشت عملیات پاکسازی و خاک‌سازی مجید را خوب به سرانجام می‌رساند.

سر من کلاه نمی‌رود!
شهید خرازی به روایت یکی از همرزمان
لشکر امام حسین در شهرک دارخوین مستقر بود و یگان دریایی هم داخلش. با حسین می‌خواستیم برای سرکشی به یگان دریایی برویم. باید از دژبانی عبور می‌کردیم. سربازی با لهجه روستایی در دژبانی ایستاده بود. از ما کارت تردد خواست، نداشتیم. گفت: «اگر کارت تردد ندارید، نمی‌شه، باید برگردید.» من گفتم ایشان فرمانده لشکر هستند. سرباز باورش نمی‌شد. گفت: «اگه ایشون فرمانده لشکر هستن، پس من هم فرمانده تیپم!» هرچه صحبت به درازا می‌کشید، حسین بیشتر از او خوشش می‌آمد. پرسید: «فرمانده لشکر باید چه شکلی باشه؟» سرباز گفت: «آقا! ساده گیر آوردی؟! وقتی فرمانده لشکر بخواد بیاد، ‌ساز و دُهل و خدماتش به‌دنبالش می‌آن. شیپور می‌زنن، اعلام می‌کنن! شما دو نفر می‌خواید رد بشید، می‌گن فرمانده لشکرید. من کلاه سرم نمی‌ره!» قسم هم خوردم باور نکرد. در این لحظه مسئول دژبانی آمد. حسین را می‌شناخت، به سرباز گفت ایشان آقای خرازی فرمانده لشکر امام حسین هستند. سرباز با تعجب گفت: «همین آقا؟!» بعد راه را باز کرد اما مطمئن بودم هنوز ته دلش قبول نداشت که حسین، فرمانده لشکر باشد.

مرد باش و سر حرفت بمان!
شهید میرمجتبی اکبری به روایت مادرش
وقتی فهمید پدرش برای اعزام رضایت نمی‌دهد، سرش را انداخت پایین و آهسته گفت: «اگه نذارید برم جبهه، از فردا اعتصاب غذا می‌کنم.» یک ماه آزگار شبانه‌روز گرسنه می‌خوابید و بیدار می‌شد. نه اینکه هیچ غذایی نخورد؛ خیلی کم. دیدم اوضاعش هرروز وخیم‌تر می‌شود، دلم طاقت نیاورد، رفتم بسیج، مسئول‌شان را دیدم و وضعیت میرمجتبی را برایش گفتم. وقتی فهمیدند سیزده‌ساله است، گفتند: «شما بهش رضایت‌نامه بدید، چون خیلی کم‌سن‌وساله و هنوز 15سالش هم نشده، قانونی نمی‌تونه بره جبهه.» وقتی به میرمجتبی گفتم رضایت داریم اعزام شود سر از پا نمی‌شناخت. از من و پدرش امضا گرفت. آن شب حسابی غذا خورد و از خوشحالی تا صبح خوابش نبرد. چند روز بعد که زمان اعزامش رسید، بچه‌ها داخل محوطه سپاهِ گرگان جمع شده بودند و در حال خداحافظی با خانواده‌های‌شان بودند. نوبت میرمجتبی که شد مسئول اعزام گفت: «شما فعلا نمی‌تونید برید، سن‌تون قانونی نیست.» یک مرتبه توی جمعیت میرمجتبی غیبش زد. هرچه بین مردم نگاه کردم، نبود. ناگهان دیدم سروصدای مردم بلند شد، نمی‌دانم از کجا رفته بود روی دیوار چهار متری بین سپاهِ گرگان و زندان شهربانی. ولوله‌ای به پا شد. میرمجتبی از بالای دیوار شروع کرد به فریاد کشیدن: «آهای مردم! چه‌کسی می‌تونه در مقابل دشمن بایسته؟ اگه نذارن امروز برم جبهه، خودم رو از همین بالا پرت می‌کنم پایین.» مسئول بسیج هاج و واج مانده بود چه بکند. ناگهان داد زد: «آهای پسر! بیا...» مجتبی داد زد: «مرد باش سرحرفت بمون، منو می‌فرستی جبهه؟» مسئول اعزام گفت: «آره پسر، قول مردونه می‌دم، تو که اصلا رضایت‌نامه داری، چرا نری؟ اصلا تو سنت هم قانونیه؛ بیا...» آن روز آدم‌های زیادی سرشان را از شرم پایین انداختند. میرمجتبی میان حیرت حاضران، من را بوسید و پرید توی اتوبوس. او رفت و دلِ من را هم با خود برد.