«آباجی» آن روز  آرام و قرار نداشت

جوان آنلاین: صدیقه دادی دهنوی خواهر شهیده اشرف دادی دهنوی است. خواهرانه‌هایش در همان ۱۵ دقیقه کوتاه بار‌ها قطع شد، تاب روایت از خواهر را نداشت. خواهری که بار‌ها در طول مصاحبه با عنوان «آباجی» خطابش کرد، خواهری که همه وجودش بود، خواهری که برای صدیقه روایت امروز ما پدر، مادر، برادر و خواهری دلسوز بود. او از رفاقت‌های خواهر گفت؛ از وابستگی بین‌شان. از غذای نذری که چند وقت قبل از شهادتش، نذر حاج قاسم کرده بود. شهیده اشرف دادی دهنوی یکی از زائران روز ۱۳ دی ماه سال ۱۴۰۲ گلزار شهدای کرمان بود. کارگری می‌کرد و نان حلال به خانه می‌آورد تا خرج خود و دخترش را که با او زندگی می‌کرد بدهد، اما شهادت عاقبت او شد، در روز کربلای خونین کرمان. برای آشنایی بیشتر با شهیده اشرف دادی دهنوی با خواهرش صدیقه دادی دهنوی همکلام می‌شویم که خواندنش خالی از لطف نیست.
 
 کارگری و رزق حلال
 صدیقه دادی دهنوی همکلامی‌اش را اینگونه آغاز می‌کند و می‌گوید: «ما شش خواهر و چهار برادر بودیم که دو برادرم به رحمت خدا رفتند و یکی از خواهرانم هم به شهادت رسید. من ساکن بم هستم. 


خواهرم متولد سال ۱۳۴۲ است. او چهار فرزند دارد. سه دختر و یک پسر. همسرش هم چند سال پیش به رحمت خدا رفت و او تنها نان آور خانه شد. همه بچه‌ها جز دختر آخرش سروسامان گرفتند. 
خواهرم اشرف از بم به کرمان آمده بود و نگهبانی یک باغ را به عهده داشت. او و دخترش در آن باغ زندگی می‌کردند. هم محل زندگی‌شان شده بود و هم برای گذران زندگی کارگری می‌کردند. مهم برای او رزق حلالی بود که برای خانه می‌برد.»
 آباجی مهربان
بغض‌ها امانش نمی‌دهد، اشک‌هایش حکایت از دلتنگی دارد. از خلقیات خواهر می‌گوید: «آباجی اشرف خیلی مهربان بود. از محبت‌های او هر چه برایتان بگویم کم گفته‌ام. وقتی می‌خواست از کرمان به بم بیاید و چند روزی خانه من میهمان باشد، با من تماس می‌گرفت و می‌گفت آباجی من حرکت کردم به سمت شما. من هم تا میدان به استقبالش می‌رفتم. می‌آمد و چند روزی با هم و در کنار هم خوش بودیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم. نبودش برای من خیلی سخت است، انگار کل خانواده او را از دست داده‌ام. او برای من همه بود، همه آن‌هایی که باید کنارم بودند، همه آن‌هایی که باید حواس‌شان به من بود. با حضور اشرف گویی من همه را در کنارم داشتم و شهادتش آن همه را از من گرفت.»
 غیرت داشت
او در ادامه می‌گوید: «بعد از خواهرم من مانده‌ام و مزاری که به وقت دلتنگی آن را به آغوش می‌کشم. می‌نشینم و از فراق با او سخن می‌گویم. روزگار امتحان‌های سختی از خواهرم گرفت. او زحمت کشید و کار کرد. غیرت زیادی داشت. کمک کسی را قبول نمی‌کرد، همه تلاشش این بود که خودش از عهده کار و مشکلاتش بر آید. نبود همسرش یکی از سختی‌های زندگی او بود. در میان همه سختی‌های زندگی تنها از خدا و شهدا کمک گرفت و نمی‌دانم خدا چگونه به او نگاه کرد که عاقبت شهادت را برای، چون اویی در نظر گرفت که بعد از شهادتش همه افسوس خوردیم. ضجه زدیم و در غم از دست دادنش شیون کردیم، اما چه فایده که دیگر او را در کنار خود نداریم.»
 قاب عکس آباجی
او برایمان از تنها قاب عکس خواهر می‌گوید: «همه آنچه از اشرف برای من باقی مانده، قاب عکسی است که آن را در آغوش می‌کشم و حرف‌هایم را با او زمزمه می‌کنم. خیلی به هم عادت کرده بودیم. آباجی هر روز ساعت ۹ صبح با من تماس می‌گرفت. می‌گفت بیداری؟! صبحانه‌ات را خوردی؟ کارهایت عقب نماند. حالم را می‌پرسید و می‌خواست بیدار شوم تا به کار‌های روزانه‌ام برسم. پشتوانه خوبی برایم بود. حرف‌هایش راهنمایی‌ام می‌کرد تا مسیر درست زندگی را در پیش گیرم. حالا شما فکر نکنید من فقط یک خواهر از دست داده‌ام او برای من پدر، مادر و برادر بود؛ دوستی صمیمی که به وقت مشکلات کنارم می‌ایستاد تا قد خم نکنم، اجازه نمی‌داد زیر دین کسی بمانم. شاید به لحاظ مالی در مضیقه بود، اما فکار و اندیشه‌های والایی داشت.»
 نذر آبگوشت برای حاج قاسم 
خواهرانه‌های شهیده به نذر حاج قاسم می‌رسد و می‌گوید: «خواهرم علاقه زیادی به شهدا و حاج قاسم سلیمانی داشت. خاطرم است چند ماه پیش اشرف برای حاج قاسم دیگ نذری آبگوشت تهیه و با شوق و ذوق آن را بین دوستان و آشنایان پخش کرد و ما بعد از شهادتش در همان دیگ برای آباجی‌ام آبگوشت پختیم. من همراه او در تشییع پیکر سردار شرکت کردم و در مراسم‌های مربوط به سالگرد حاج قاسم در سال‌های گذشته کنارش بودم. او علاقه زیادی به سردار داشت. علاقه‌ای که واقعاً قابل وصف نیست.»
 روز شهادت 
آباجی اشرف یک روز قبل از شهادتش به خانه ما آمده بود. صبح که از خواب بیدار شد گفت برویم گلزار شهدا. گفتیم نه، شلوغ است. یک وقت اتفاقی می‌افتد، اما او که خیلی هوایی شده بود گفت نه! نگران نباش. با هم به گلزار شهدا می‌رویم. مزار شهدا و سر خاک حاج قاسم می‌رویم فاتحه می‌خوانیم و برمی‌گردیم. گفتم باشد. پس صبر کن من آماده شوم با هم برویم. خیلی مشتاق بود که آن روز خودش را به گلزار برساند. از زمانی که تصمیم به رفتن گرفتیم تا وقت حرکت، آرام و قرار نداشت. از ما می‌خواست خیلی زود آماده شویم. مدام می‌گفت زود باشید، دیر می‌شود. گفتم کمی صبر کن من آماده شوم. اضطرابی در وجودش بود و خیلی عجله داشت. آن روز من و اشرف و دختر مجردش و نوه‌هایش با هم به گلزار شهدا رفتیم. به گلزار شهدا رسیدیم، جمعیت زیادی آنجا بود. همه آمده بودند تا در سالروز شهادت حاج قاسم کنار او باشند. شور و شعف خاصی بین زائران به پا بود. این را خوب می‌توانستم حس کنم اشرف هم همینطور بود. آباجی ذوق زیادی برای بودن در کنار شهدا داشت. ابتدا تصمیم گرفتیم خودمان را به مزار برسانیم و بعد از زیارت مجدداً در مسیر زائران قرار بگیریم. در میان جمعیت و شلوغی زائران دست در دست هم دادیم و به سمت گلزار رفتیم. مردم از درِ ورودی گلزار به صف ایستاده بودند. شاید مدت زیادی باید می‌ایستادیم تا نوبت‌مان شود، اما ایستادیم. آمده بودیم تا حاج قاسم را زیارت کنیم. خانم‌های دیگر هم بودند که هر کدام‌شان از جایی آمده بودند. کرمان و رابر، تهران، قم، سیستان و بلوچستان. چشم که می‌چرخاندی گویی همه ایران به زیارت حاج قاسم آمده بودند. بعد از کمی صبوری نوبت زیارت ما شد. نشستیم کنار مزار حاج قاسم. خواهر دست بر سنگ مزار حاج قاسم می‌کشید و زیر لب نمی‌دانم چه با خودش زمزمه می‌کرد. هرچه بود لحظاتی بعد شهادت قسمتش شد. بعد از زیارت مسیر را به سمت پایین میدان برگشتیم. مسیر برگشت هم همانطور شلوغ بود. میان راه به خواست آباجی اشرف، از نذری‌ها هم می‌خوردیم. او برای بچه‌ها نذری می‌گرفت و به صف می‌ایستاد. می‌گفت این‌ها تبرکی شهداست. نزدیک پل که رسیدیم، آباجی گفت بایستیم تا من از دوستانم آقا محمد و مریم تاجیک خداحافظی کنم. گفتم باشد. همه آنجا ایستادیم تا مریم خانم به ما برسد. او برای دوستانش احترام زیادی قائل بود. مریم خانم و آقا محمد از میان جمعیت، به سمت ما آمدند. کنار هم ایستادیم و کمی صحبت کردیم بعد همین که از هم خداحافظی کردیم، دقیقاً در لحظه جدایی‌مان، انفجار اول اتفاق افتاد. با صدای انفجار خودم را روی پسرم انداختم تا او آسیبی نبیند. همانطور روی زمین بودم که چشمم به ظرف نذری افتاد که کنار خواهرم بر زمین ریخته بود. با دقت نگاه کردم، چشم‌هایم خوب نمی‌دید. بله آباجی بود. خواهرم در خون خود غلتیده بود. دیدن این صحنه برایم کافی بود تا بترسم. خیلی ترسیدم. شوکه شده بودم، نمی‌دانستم باید چه کنم؟
 آنچه را لحظاتی پیش دیده بودم، باور نمی‌کردم. نمی‌خواستم باور کنم. مگر می‌شود؟ ما که کاری نکردیم ما فقط برای زیارت مزار شهدا آمده بودیم. خواهرم روی دستان دخترش تمام کرد. لحظات سختی بود. برای یک لحظه همه دنیا روی سرم خراب شد. آن‌ها را به بیمارستان باهنر بردند. ما هم خودمان را به بیمارستان رساندیم. هرچه گشتیم آباجی اشرف را پیدا نکردیم. یک شب و روز خواهرم را ندیدم. عجیب دلتنگش شده بودم. آباجی در بیمارستان نبود. نوه‌اش یسنا زخمی شده بود. سراغ خواهرم را از او هم گرفتم، اما او می‌گفت من مادربزرگ را ندیدم. با اینکه می‌دانستم شهید شده است، اما دلم نمی‌آمد به پزشکی قانونی بروم، اما گویی چاره‌ای جز این نداشتم. راه افتادیم. من و پسرش بین شهدا را می‌گشتیم. آن یکی کنار دیوار شاید او باشد، خودم را به کنارش می‌رساندم، پارچه رویش را کنار می‌زدم، اما خواهرم نبود. دوان دوان خودم را به کنار شهید دیگر می‌رساندم. روی او را باز می‌کردم، خواهرم نبود. زمان به سختی و تلخی می‌گذشت. خیلی سخت می‌گذشت برای من و پسرش. نمی‌خواستم وقتی پارچه‌ها را کنار می‌زنم، چهره خونین خواهر را ببینم. خدا خدا می‌کردم که او شهید نشده باشد. ششمین یا هفتمین بود، پارچه را که کنار زدم آباجی اشرف را دیدم. خوابیده بود. آرام، انگار بعد از کار روزانه و نگهبانی باغ در حال استراحت بود. آنقدر آرام بود که دیدن چهره آرام او من را تسلی داد. باز هم او بود که به من در آن شرایط کمک می‌کرد. آرامش آباجی اشرف تسکین خاطرم شد. پیکرش را با شکوه زیادی در کنار شهدای حادثه تروریستی روز ۱۳ دی ماه تشییع کردیم و در گلزار شهدا به خاک سپردیم.» 
 میهمان همیشگی گلزار شهدا 
او در پایان می‌گوید: خواهرم حالا دیگر میهمان همیشگی گلزار شهدای کرمان است. حالا این من هستم که شهر به شهر برای دیدارش طی طریق می‌کنم. این من هستم که برای رفتن به گلزار شهدا آرام و قرار ندارم. قرار دوستانه من با اشرف کنار مزارش در گلزار شهداست. ما خانواده شهدا روز ۱۳ دی ماه سال ۱۴۰۲ را از یادمان نمی‌بریم؛ روزی که همه زندگی‌مان را به یکباره از دست دادیم. خواهرم و دوستانش شهید شدند. آقا محمد و مریم تاجیک هم که در لحظه وداع کنار هم بودیم به شهادت رسیدند. بعد‌ها نام‌شان را در میان شهدا دیدم. حالا که در ایام محرم هستیم، بیشتر دلتنگ خواهرم می‌شوم، او خادم الحسین (ع) بود؛ آشپز امام حسین (ع). 
 با عشق برای اباعبدالله (ع) غذا می‌پخت و پخش می‌کرد. دست تنگی و نداری‌اش هیچ‌گاه مانع کار‌های خیر او نشد. حالا من ماندم و ساعت ۹ صبح‌هایی که بدون زنگ خواهر از خواب بیدار می‌شوم. می‌دانم صدایم را می‌شنود و هرچه اتفاق می‌افتد را می‌بیند و به آن آگاه است. می‌خواهم بگویم آباجی اشرف، قدر یک دنیا دلم برایت تنگ شده است، آباجی اشرف تو را به خدا ما را هم شفاعت کن. دستگیر ما باش.