حرّ انقلاب که بود؟

  [ شهروند]  لات‌بازی لزوما به‌معنای لوطی‌گری نیست، اما این دو واژه در تاریخ ایران با یکدیگر همراه بوده‌اند. به این دلیل که قدرت‌نمایی و گردن‌کشی‌های اینچنین، گاهی با نوعی جوانمردی و عیاری آمیخته بود. به‌ویژه زمانی که حکومت مرکزی در توسعه عدالت اجتماعی ناکام می‌ماند یا سر به ظلم و جور برمی‌داشت. در این مواقع عیاری و جوانمردی، تعاریف تازه‌ای می‌یافت و زور بازو با ایستادگی در مقابل ظلم، بازتعریف می‌شد. همسو با این جریان باید توجه داشت قدرت جسمانی تؤامان با شایستگی‌های اخلاقی، از دیرباز در فرهنگ و سنت ایرانی، جدانشدنی بوده‌اند. به همین دلیل فرهنگ «لات‌بازی» در ایران گاهی با «لوطی‌گری» (به معنای مراعات مرام و معرفت‌های انسانی)، پیوندهایی داشته‌اند. این پیوندها درواقع برخاسته از همان تاریخ کهن پهلوانی در ایران است. چراکه «پهلوان» در اسطوره‌های ایرانی فقط به زور بازو و جسارت و دلیری نبوده بلکه خوی نیکو، مردمداری، بخشندگی، پرهیز از ظلم و دستگیری از مظلوم نیز از ویژگی‌های «پهلوان» بوده است. این سنت بعدها با ورود اسلام به ایران، فحوای عمیق‌تری یافت چراکه آموزه‌های تازه‌ای از مرام و اخلاق پهلوانی و آیینی به همراه آورد. به همین دلیل است که حتی بسیاری از جاهل‌مسلکان تاریخ معاصر نیز برای ائمه اطهار به‌ویژه مولا علی(ع) و امام حسین(ع) احترام ویژه قائل بودند و با وجود سر باز زدن از احکام شریعت، بازهم ایشان همت و قدرت می‌طلبیدند. در این مسیر گاهی نیز دچار استحاله و دگرگونی‌هایی می‌شدند که نام و مرام‌شان را در خاطره‌ها و خاطرات تداوم می‌داد؛ ازجمله می‌توان به طیب حاج رضایی اشاره کرد که بعد از قیام 15خرداد، علیه پهلوی ایستاد و حتی در مسیر باورها و اعتقادات خود، تیرباران شد. امروز اما سراغ یکی دیگر از این چهره‌ها رفته‌ایم که در سال‌های دفاع‌مقدس به «حر انقلاب» معروف شد. آنچه در ادامه می‌خوانید برگرفته است از کتاب «شاهرخ‌نامه» (روایتی از زندگی شهید شاهرخ ضرغام) نوشته دانیال قاسمی‌پور. همچنین گزارش ایسنا درباره این چهره سال‌های دفاع‌مقدس.

ظلمی که به ترک تحصیل منجر شد
شاهرخ با نام شناسنامه‌ای ابوالفضل، در اول دی‌ماه سال 1328در محله نبرد در شرق تهران متولد شد. پدرش، صدرالدین، کارگر ساختمانی بود که در 12سالگی شاهرخ درگذشت. علیرضا، برادر شاهرخ درباره دلایل ترک تحصیل او می‌گوید: «شاهرخ، دانش‌آموز زرنگ و درس‌خوانی بود اما با رفتاری که معلم کلاس اول راهنمایی‌اش انجام داد، شاهرخ، ترک درس و مدرسه کرد. در امتحانی که معلم گرفت، شاهرخ متوجه شد به دانش‌آموزان نورچشمی ارفاق کرده است، او هم اعتراض می‌کند اما معلم به جای جواب، کشیده‌ای به گوش شاهرخ می‌زند. مدرسه هم به بهانه توهین به معلم، شاهرخ را اخراج کرد. او هم سرخورده شد و وقتش را به بطالت سر چهارراه‌ها گذراند و کم‌کم با دوستان ناباب آشنا شد. هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دور و برش را بگیرند و به یکه‌بزن محله نبرد و کوکاکولا تبدیل شود.»

از قهرمان کشتی آزاد تا خلافکاری!
علیرضا ضرغام می‌گوید: «شاهرخ روزها کار می‌کرد و شب‌ها رفیق‌بازی و گردن‌کشی. در دوره‌ای از جوانی‌اش سراغ کشتی هم رفت و قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی مثبت 100کیلوگرم جوانان و بزرگسالان تهران شد، اما این ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند. مادرم هم از دست شاهرخ خسته شده بود. مرتب از دعواها، دستگیری‌ها، دسته‌گل‌ها و خرابکاری‌های او برایش خبر می‌بردند. سند خانه را آماده روی طاقچه گذاشته بود و منتظر تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند.» به این ترتیب نارضایتی‌های مادر و گردن‌کِشی‌های پسر همچنان ادامه داشت.

وقتی شاهرخ، زنی را از کاباره نجات داد
البته روحیه سرکشی و نافرمانی در شاهرخ با نوعی لوطی‌گری و معرفت و مرام در هم تنیده بود. مثلاً شبی که با دوستانش از کاباره برمی‌گشت، کاپشن گران‌قیمتش را همراه با یک دسته اسکناس به فقیری که سر راهش بود، هدیه داد. وقتی هم می‌دید از دختر یا زنی سوءاستفاده می‌شود، غیرتی می‌شد و به‌خاطر همین احساسِ جوانمردی و غیرتی که داشت موجب نجات زنی از کاباره محل پاتوقش شد. مهین که پسری 10ساله به نام رضا داشت، به قیمومیت شاهرخ درآمد و شاهرخ برای‌شان خانه اجاره کرد. شاهرخ به زن گفته بود در خانه بماند و بچه‌اش را تربیت کند و هزینه اجاره‌خانه و خرجی ماهش را می‌دهد.

خدایا منو ببخش، بد کردم!



مادر شهید ضرغام می‌گوید: «شبی ناراحت و غمگین بعد از نماز، سر بر سجاده گذاشتم و بلندبلند گریه کردم. در مناجات با پروردگار گفتم خدایا از دست من کاری برنمی‌آید، خودت راه درست را نشانش بده. خدایا پسرم را به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.» و شاید همین دعای مادر بود که پای شاهرخ را به مجلس عزاداری سیدالشهداء باز کرد. علیرضا، برادر شاهرخ می‌گوید: «در دوره پهلوی برگزاری هیأت‌های مذهبی در ماه محرم با محدودیت همراه بود. حاج آقا مجتبی تهرانی، مجلس عزا داشتند. یکی از هم‌محله‌ای‌ها به ایشان گفته بود شاهرخ می‌تواند مجوز برگزاری عزای سیدالشهدا را از شهربانی بگیرد. شاهرخ را خبر کردند که نزد حاج آقا مجتبی تهرانی برود. رفتن همانا و شیفته این مرد خدا شدن همانا. حاج آقا از او خواسته بود از شهربانی برای برگزاری عزاداری هیأت جوادالائمه مجوز بگیرد و شاهرخ هم موفق به این کار شده بود. همین اتفاق پای او را به جلسات حاج آقا مجتبی باز کرد. شاهرخ بعد از این جلسات متحول شد و همراه مادر پیر و برادرش به پابوسی امام رضا(ع) رفت و توبه کرد و از پامنبری‌های حاج آقای تهرانی شد. آدم دیگری شد، سر از پا نمی‌شناخت، آدم عجیبی شده بود.» مادرش نیز به یاد می‌آورد: «پسرم در گوشه یکی از صحن‌های حرم در مناجاتش با پروردگار می‌گفت: «خدایا منو ببخش، بد کردم، غلط کردم، می‌خوام توبه کنم. یا امام رضا، به دادم برس! من عمرم رو تلف کردم...»

محافظت از امام (ره) در فرودگاه
به این ترتیب شاهرخ در آستانه انقلاب، به صف تظاهرکنندگان و انقلابیون پیوست و حتی ماشین پیکانش را فروخت تا پولش را در این راه خرج کند. روز ۱۲ بهمن 1357هم به همراه چند کشتی‌گیر تنومند دیگر، در فرودگاه حاضر بود و محافظت امام (ره) را به‌عهده داشت. بعد از پیروزی انقلاب هم برای ختم غائله کردستان به غرب کشور رفت و در آنجا با شهید چمران آشنا شد. بعد هم با آغاز جنگ تحمیلی، به همراه ۷۰ نفر از دوستانش به اهواز رفت، از آنجا به سوسنگرد و سپس به دشت ذوالفقاریه‌ آبادان. شاهرخ حالا یکی از مردان میدان نبرد علیه رژیم بعث بود.

فرمانده گروهان «آدم‌خوارها»!
سیدمجتبی هاشمی، فرمانده جنگ‌های نامنظم جنگ تحمیلی، گردانی به اسم فداییان اسلام درست کرده بود که چندین گروهان به نام‌های «شیران درنده» و «عقابان آتشین» داشتند. نام یکی از این گروهان‌ها، عجیب و غریب‌تر بود؛ گروهانی به نام «آدم‌خوارها»! این گروهان پر بود از گُنده‌لات‌ها و اراذل و اوباش و خلافکارهای شهرهای مختلف؛ مجید گاوی، مصطفی ریش، حسین کره‌ای، علی تریاکی و اصغر شعله‌ور. جالب است بدانید هر کدام از اینها پرونده‌هایی قطور در ارتکاب انواع خلافکاری، زورگیری، دزدی و اعتیاد داشتند اما در آغاز جنگ توبه کرده و با اشتیاق فراوان به جبهه آمده بودند. شاهرخ ضرغام هم فرمانده این گروهان شده بود.

11هزار دینار، جایزه سر شاهرخ!
هر نیرویی به گروهان «آدم‌خوارها» اعزام می‌شد، ابتدا باید برای اثبات خود به شاهرخ، جسارتش را در نبرد نشان می‌داد؛ به‌عنوان مثال فرد موردنظر باید یک‌تنه به خط عراقی‌ها می‌زد و تلفاتی به آنها وارد می‌کرد. همین زمان بود که گروهی زبُده‌تر از همین گروهان را تشکیل داد به نام گروه «پیشرو»؛ گروهی که دلهره در جان بعثی‌ها انداخته بود. همین هم باعث شد برای سرش 11هزار دینار عراقی، جایزه تعیین کنند.

ماجرای مجید گاوی!
یکی از همرزمان شاهرخ می‌گوید: «در آبادان شخصی بود که به «مجید گاوی» معروف شده بود. می‌گفتند گُنده‌لات آبادان است. تمام بدنش، جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می‌رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می‌خواست با عراقی‌ها بجنگد، اما هیچ‌کدام از واحدهای نظامی او را نمی‌پذیرفتند تااینکه او را تحویل شاهرخ دادند. شاهرخ، کمی به چهره مجید نگاه کرد و با همان زبان بین خودشان گفت: «می‌گن یه روزی گُنده‌لات آبادان بودی. می‌گن خیلی هم جیگر داری! اما امشب معلوم می‌شه. با هم می‌ریم جلو ببینم چی کاره‌ای!» شب که رسید، شاهرخ، مجید را صدا کرد و گفت: «میری تو سنگرهای عراقی، یه افسر عراقی رو می‌کشی و اسلحه‌ش رو می‌آری! اگه دیدم دل و جرأت داری، می‌آرمت تو گروه خودم.» مجید هم یه چاقو از تو کیفش برداشت و رفت. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: «این پسر دفعه اولش بود. نباید می‌فرستادیش جلو!» هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می‌آید. اسلحه را برداشتم که یک دفعه مجید داد زد «نزن! منم، مجید!». بعد پرید داخل سنگر و گفت: «بفرمایید، این هم اسلحه!» شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخر گفت: «بچه! این‌رو از کجا دزدیدی؟» مجید دستش رو داخل کوله‌پشتی کرد و چیزی شبیه توپ درآورد. در تاریکی شب سرم را جلو آوردم و یک دفعه داد زدم: «وای!» سر بریده افسر عراقی در دستان مجید بود. برای اینکه ثابت کند افسر است، درجه‌های او را هم از روی دوشش کَنده بود و نشانش را هم از روی پیراهنش برداشته و آورده بود!

عراقی‌ها اسم «شاهرخ» را هلهله کردند.
17آذر ماه 1359، ساعت 9صبح بود. به روایت همرزمانش شاهرخ نخستین گلوله آر.پی.جی را سمت تانک‌های عراقی شلیک کرد. آنها بی‌امان شلیک می‌کردند. او گلوله دوم را زد که به تانک اصابت کرد و تانک با صدای مهیبی منفجر شد. یکی از همرزمان شاهرخ می‌گوید: «شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت تا گلوله سوم را شلیک کند که صدایی شنیدم. روی سینه‌اش حفره‌ای از گلوله تیربار تانک عراقی‌ها ایجاد شده بود و خون با شدت فوران می‌کرد. بدنش غرق در خون بود. سربازهای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می‌کردند و اسمش را با هلهله فریاد می‌زدند!

من رفتم مادر!
پیکر شهید شاهرخ ضرغام در دشت ذوالفقاریه، حد فاصل جاده آبادان - ماهشهر جا ماند. بعدها هم اثری از پیکرش پیدا نشد. مادرش در خاطره‌ای می‌گوید: «نگران شاهرخ بودم. شب خواب دیدم که توی بیابونی نشستم و گریه می‌کنم. شاهرخ اومد. با ادب دستم رو گرفت و گفت: «مادر، چرا نشستی؟ بلند شو بریم!» گفتم: «پسرم، کجایی؟ نمی‌گی این مادر پیر، دلش برای پسرش تنگ می‌شه؟» من رو کنار یه رودخونه زیبا و بزرگ برد و گفت: «همین جا بنشین» بعد به سمت یه سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز، دو سیدنورانی به استقبالش اومدن. شاهرخ با خوشحالی سمت‌شون رفت. می‌گفت و می‌خندید. بعد هم درحالی‌که دستش توی دست‌ اون‌ها بود، گفت: «مادر، من رفتم. منتظر من نباش!»