وای بر ما، اگر مردم راضی نباشند!
[یاسر نوروزی] یکی از سوالاتم از صاحبان غرفههای نمایشگاه کتاب امسال این بود: «کدوم کتاب هست که مردم با اسم بیان بخرن؟ یعنی شنیده باشن عالیه و بیان دنبالش؟» این پرسش در واقع برای این بود که بدانم فارغ از آنچه در رسانههای مختلف عنوان میشود، بازخورد میدانی مخاطبان نسبت به کتابها چیست. در ادامه هم میپرسیدم: «پیش اومده سال گذشته کتابی رو به کسی فروخته باشید و امسال اومده باشه از اون کتاب تعریف کرده باشه؟» ناشران یا صاحبان غرفه عمدتاً پاسخهایی میدادند، گاهی کلی، گاهی هم دقیق و با جزئیات. گاهی هم البته فهرستی ارائه میدادند یا از چند کتاب اسم میبردند. کنار غرفه «یا زهرا» اما صاحب غرفه بیمعطلی نسبت به آنچه پرسیدم، واکنش نشان داد. فورا کتابی را برداشت و نشانم داد. گفت: «باورتون نمیشه چند نفر تا حالا اومدن و تعریف کردن. اصلاً همه گفتن این کتاب یه طرف، مابقی کتابهایی که شما منتشر کردید یه طرف.» اشاره داشت به خاطرات حسن دوشن (از دوستان نزدیک شهید عباس بابایی) که در قالب کتابی تحت عنوان «من و عباس بابایی» منتشر شده. البته درست است که شخصیت ویژه شهید عباس بابایی، هر خاطرهای را از او خواندنی و ماندگار میکند اما تنوع خاطرات، صمیمیت راوی و صداقت آن هم از مؤلفههای مهم علاقهمندی مردم به این کتاب است. امروز به مناسبت سالروز شهادت این شهید بزرگوار (15 مرداد 1366)، از این کتاب بخشهایی را انتخاب کردهایم که در ادامه میخوانید.
وای بر ما، اگر مردم راضی نباشند!
قرار شد شبانه تعدادی موشک را از قرارگاه رعد اهواز به مناطق از قبل تعیین شده، ببریم و کار بگذاریم. بچههای پدافند قرارگاه رعد، موشکها را روی ماشینها سوار کردند و به صورت کاروانی راه افتادیم. باران، شلاقی میآمد. من و عباس داخل ماشین با هم بودیم. وسط راه، مسئول بچههای پدافند آمد به عباس گفت: «یکی از جیپها زده به یه نفر، نمیدونیم چه خاکی تو سرمون کنیم. طرف بلند هم نمیشه.» رفتیم جایی که تصادف شده بود. عباس در آن باران پیاده شد، مصدوم را بغل کرد، گفت: «کمک کن بذاریمش داخل ماشین.» بعد به من گفت: «تا رضایتش رو نگرفتی، نیا! دارم بهت میگم! ما داریم برای این مردم زحمت میکشیم، اونوقت اگه اینها از ما ناراضی باشن، خاک بر سر ما!» گفتم: «باشه!» این بنده خدا حرفهای عباس را شنید. سوار ماشین شدم. آدرس خانهاش را گرفتم و راه افتادیم. داشتیم میرفتیم، به من گفت: «این کی بود؟» گفتم: «این فرمانده کل اینها بود.» گفت: «عجب مرد بزرگی بود! آقا من رضایت دارم. فقط منو برسون خونه. عیبی نداره پام. اگه شکسته باشه، فوقش گچ میگیرم.» گفتم: «پس رضایت داری خدا وکیلی؟» گفت: «آره به خدا، رضایت کامل دارم.» گفتم: «پولی چیزی بدم، اگه مشکلی باشه، خرج کنی؟» گفت: «نه، فکر نکنم جدی باشه مشکلم.» خلاصه رساندمش در خانه. در زدم، رفت داخل. بیسیم را برداشتم، عباس را گرفتم و گفتم: «عباس اوکی شد. رضایت داد.» گفت: «اقلاً خرجش رو هم میدادی بهش، اگه چیزی شده بود، داشته باشه.» گفتم: «بهش گفتم، قبول نکرد.» پرسید: «از ما راضی بود؟ ناراضی نبود؟ من میتونم اون دنیا جوابش رو بدم؟» گفتم: «بابا این حرفها چیه عباس؟ مگه تو زدی بهش؟» گفت: «بالاخره به دستور من بوده، من باید بتونم جوابش رو اون دنیا بدم.»
ماجرای دشنامهای زشت آن سرهنگ...
قبل از ظهر با پیکان به طرف قرارگاه خاتمالأنبیا راه افتادیم. باران شدیدی میآمد. آنجا که رسیدیم خیس شده بودیم. داخل که رفتیم، فردی معروف به باباعلی که آشپز و آبدارچی بود از عباس پرسید: «ناهار خوردید؟» عباس هم گفت نخوردهایم و باباعلی برایمان آبگوشت آورد. ما هم کنار همان آشپزخانه، مشغول شدیم. باباعلی هم رفت به فرمانده قرارگاه اطلاع بدهد که جناب بابایی آمده. کنار جایی که ما داشتیم غذا میخوردیم، پردهای انداخته بودند و آن طرف پرده، سرهنگ […] فرمانده […] همراه چهار پنج نفر از بچههای نیروی زمینی دور هم نشسته بودند و از قضا داشتند درباره عباس صحبت میکردند. سرهنگ هر چه فحش به دهانش میآمد، به عباس میداد. میگفت: «یه کسی رو آوردن، یه آدم بیخود به اسم بابایی رو کردن فرمانده عملیات نیروی هوایی، دو زار حالیش نیست! ما نمیدونیم از دست کی بکشیم و...» اینها که تازه نوشتهام خوبهایش بود! حرفهای خیلی بدی میزد. خواستم بلند شوم بروم چند تا چیز به او بگویم عباس دستم را گرفت و گفت: «بشین غذات رو بخور!» اما طرف داشت رگباری پشت هم به عباس دری وری میگفت. در همین لحظه ناگهان فرمانده قرارگاه بلند شد، پرده را کنار زد و گفت: «جناب سرهنگ، بس کن دیگه!» بعد پرده را انداخت، آمد نشست سر سفره. سرهنگ نیروی هوایی بهش برخورد. بلند بیاید بگوید به تو چه مربوط است؟ پرده را که کشید کنار، دید ای وای! عباس و من کنار هم نشستهایم. جفتمان را هم میشناخت. احترام گذاشت، نشست بغل دست من. سه چهار نفری هم که پشت پرده بودند، به هوای سرهنگ آمدند بیرون. عباس با او سلام و علیک کرد و گفت: «بفرمایید ناهار!» سرهنگ گفت: «خیلی ممنون، ناهار خوردم.» آهسته به من گفت: «خیلی وقته شما دو تا اینجا نشستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «حرفهایی که من زدم رو شنیدید؟» گفتم: «همهش رو!» سرهنگ گفت: «اَی داد بیداد!» و خودش را ملامت کرد بابت فحشهایی که به عباس داده و عباس همه را شنیده. عباس در آن لحظه رو به سرهنگ گفت: «چند وقته اینجا هستی؟ مثل اینکه خیلی دلت برای زن و بچهت تنگ شده!» سرهنگ گفت: «نه قربان! من تازه یه هفتهست اومدم اینجا.» گفت: «ولی دلت برای زن و بچهت تنگ شده. ولی خب اینجا همه باید دست به دست هم بدیم، یه جوری جنگ رو به نفع اسلام تموم کنیم. ایشالله که حالا شما هم میری پیش زن و بچهت، ما رو میبخشی. ببخشید باعث شدیم شما رو بیارن اینجا.» بعد هم عباس رفت جلسه و کارش یک ساعتی طول کشید. من که بیرون بودم، آن سرهنگ آرام و قرار نداشت. منتظر عباس بود تا او را پیدا کند و بابت فحشهایی که داده عذرخواهی کند. جلسه که تمام شد، همراه عباس آمدیم بیرون. دیدم سرهنگ نیروی هوایی کلاهبهسر، زیر باران یک گوشه ایستاده که عباس را ببیند. آمد جلو احترام گذاشت، گفت: «قربان! یه کشیده به من بزنید!» عباس گفت: «برای چی آخه؟ این چه حرفیه تو میزنی؟» گفت: «آخه من غلط زیادی کردم، حرفهای بدی زدم!» عباس گفت: «برادر من! من که چیزی نشنیدم! این حرفها چیه میزنی شما؟» گفت: «نه، شما باید منو ببخشید، منو حلال کنید، از دهنم در رفت!» عباس گفت: «آخه مگه چی شده که شما رو ببخشم؟! من کی هستم که شما رو ببخشم!» بعد طرف را ماچ کرد و گفت: «برادر من! چیزی نشده که من ببخشمت، برو به سلامت.» بعد سوار شدیم و رفتیم.
کلت را بده، خودم را بکشم!
بچههای پدافند یک هواپیمای عراقی را نزدیک مرز زدند و خلبانش را اسیر کردند. همان روز، شهر قم بمباران سختی شد و تعداد زیادی شهید شدند. خلبان در اعترافاتش مُقُر آمده بود که بمباران قم، کار او بوده. در این میان، عباس طرح جالبی به بچههای سپاه داد. گفت: «این خلبان رو ببرید همون جایی رو که بمبارون کرده، بهش نشون بدید.» بعدها رحیم صفوی برای عباس تعریف کرده بود: «بچههای ما خلبان رو سوار ماشین کردن، بردن قم، محلی که بمبارون کرده بود. بهش گفتن: «تو فکر میکنی شجاعی و مردونگی داری؟ بفرما! ببین چی کار کردی؟! تو داری توی عراق زندگی میکنی. خلبانهای ما میان شهر شما رو میزنن؟! تا حالا شده بیان خونهها رو بمبارون کنن؟! خودت هم میدونی میتونن ولی این کار رو نمیکنن. خلبانهای ما نفتکش شما رو، پالایشگاه شما رو، پادگان، هواپیمای شما رو میزنن. ولی نمیان بمبهاشون رو سر زن و بچه شما خالی کنن. تو خجالت نمیکشی؟! ببین چند نفر رو کشتی! چند نفر رو بیچاره کردی!» صفوی گفته بود: «خلبان وقتی برخورد ما رو دید و فهمید قرار نیست به خاطر این کار بکشیمش، گفت: «میشه اون کلت رو بدی به من، من بزنم خودم رو بکشم! من نمیدونستم این کارها رو کردم!» آن خلبان در نهایت، همکاری فوقالعادهای با ما کرد. شده بود مرید بچههای سپاه. همه راههای ورود هواپیماهای عراقی را گفت و کمک فراوانی به ما کرد.
تیمسار کیه دیگه؟!
عروسی یکی از فامیلهای عباس بود در قزوین. من هم دعوت بودم. خانم و بچههایش خودشان رفته بودند. من و عباس دو تایی با هم رفتیم. حالا با چه تیپی؟ من لباس شخصی تنم بود، ولی عباس با لباس بسیجی و پوتینهای باز! نه اینکه من چیزی به او نگویم، نه! میدانستم حرف گوش نمیکند و چیزی دیگری نمیپوشد. به محض اینکه وارد سالن شدیم، یکدفعه پدرزن و مادرزن عباس آمدند جلوی ما به عباس گفتند: «آقا این چه وضعشه؟» عباس گفت: «چی شده؟» گفتند: «تو اومدی عروسی! این چه لباسیه آخه تنته؟» عباس گفت: «منو به خاطر خودم دعوت کردن یا به خاطر لباسم؟» مادرزنش گفت: «عباس، تو آبروی ما رو بردی! ما اینجا آبرو داریم!» عباس گفت: «یعنی لباس ما اینجوریه، آبروی شما میره؟ ما رو به خاطر خودمون باید دوست داشته باشن، نه به خاطر لباسهامون!» پدرزنش گفت: «عباس جان، یه لحظه به خودت بیا! تو ناسلامتی تیمساری!» عباس گفت: «تیمسار کیه دیگه؟! آدم باید آدم باشه. چه اشکالی داره ما با لباس خاکی اومدیم؟ بالاخره جبهه بودیم دیگه...» و به محض اینکه وارد مجلس شدیم، اتفاقا همه ریختند دور عباس به ماچ کردن. همانجا به پدرزن عباس گفتم: «حاج آقا ببین! به خاطر لباسش نیست، به خاطر خودشه که دوستش دارن.»
میشود برای شوهرم پارتیبازی کنی؟
خانواده عباس خانه ما بودند. طاهره، خواهر عباس هم بود. سر سفره ناهار بودیم که به عباس گفت: «میشه یه خواهش ازت کنم داداش؟» عباس گفت: «بگو آبجی؟» گفت: «راستش قاسمِ ما الان نزدیک شیش ماهه، خط مقدمه. فصل سرما هم هست، گناه داره. میشه یه کار براش بکنی؟» (قاسم، شوهر طاهره و داماد خانواده عباس بود). عباس گفت: «چرا نمیشه؟ خیلی راحت میشه آبجی!» طاهره گفت: «یعنی واقعا این کار رو میکنی داداش؟» عباس گفت: «آره که میکنم. میگم دو کیلومتر ببرنش جلوتر!» طاهره گفت: «یعنی چی؟» عباس گفت: «یعنی جبهه پارتیبازی نداره که! اگه من پارتیبازی کنم، پس کی بره جبهه آبجی؟! اگه شوهر تو نره، بالاخره باید یه بنده خدایی بره جاش دیگه! خب اون بنده خدا نمیگه خدایا! پارتی دامادشون، اینو برداشت برد خونه پیش زن و بچهش؟! میگه این رسمش هست خدا؟! آقا جان! همه دارن میرن، شوهر تو هم میره. عمر هم دست خداست. لیاقت داشته باشه، شهید میشه.» طاهره گفت: «نگو داداش! یعنی چی شهید میشه؟ بچههام بیپدر بشن؟» عباس گفت: «این همه بچه بیپدر شدن، بچههای تو هم یکیشون، بچههای من هم یکیشون...»
عجب اعصابی داری عباس!
از شیطنتهای حسین (فرزند اول عباس بابایی)، گفتنی زیاد است. هفت هشت ده نفر از بچههای سپاه آمده بودند خانه عباس در ستاد نیروی هوایی. همه دور تا دور خانه نشسته بودند. من هم دم در یک گوشه نشسته بودم. حسین هم کنار من بود. عباس رفت آشپزخانه چای بیاورد. بعد از مدتی با سینی چای برگشت. تا در را باز کرد، حسین که کنار من نشسته بود، پا انداخت جلوی عباس. عباس هم با سینی چای، رفت خورد به دیوار. تمام استکانها شکست، چاییها ریخت روی فرش، وضعی شد بیا و ببین! من گفتم الان حسین را میکُشد! بلند شد خیلی آرام و متواضع به حسین گفت: «آقا جان! نکن دیگه! راحت بشین! چرا اینقدر شیطونی میکنی؟» درحالی که دست و بالش همه سوخته بود. خانمش هم آمد استکانهای شکسته را جمع کرد. بچههای سپاه که رفتند به عباس گفتم: «جدی جدی تو عجب اعصابی داری!» گفت: «چطور مگه؟» گفتم: «بابا این بچه برای تو پشت پا گرفت، بعد هیچی بهش نگفتی! برگشتی میگی بچه آروم باش!» گفت: «چی بگم؟ نمیشه که بچه رو زد، گناه داره.»