حالا آزادیم!
[شهروند] 26 مرداد در تقویم ما با عنوان «آغاز ورود آزادگان به میهن» گره خورده است. در این تاریخ اسرای رشید و مقاوم ایران زمین برای نخستینبار پس از تحمل مدتها اسارت و آزار، به آغوش خانواده و عزیزان خود بازگشتند. در این تاریخ باید یادی کنیم از تمام آزادگانی که میتوانستند با پذیرش شروط بعثیها در مدت زمان دستگیری از مدت اسارت یا نحوه شکنجه خود بکاهند اما، آرمان و اندیشه خود را فدای لذتهای دنیوی و خودخواهانه این چنینی نکردند. در گزارش امروز «شهروند» به سراغ روایات و خاطرات آزادگان رفتیم. تمرکز اصلی این مطالب بر شرح لحظه آزادی و بازگشت این دلاورمردان بیتکرار به میهن است. لحظاتی سرشار از عاطفه و احساسات که به آسانی دل هر خوانندهای را میلرزاند. مطالب گزارش امروز مستند است به پایگاه اینترنتی مرکز اسناد انقلاب اسلامی، و کتابهای زندگینامه «آزادگان» و «سلول روبهرو» که به همت نشر «پیام آزادگان» به چاپ رسیده است. در ادامه برشهایی از لحظات آزادی رزمندگان سرافراز ایرانی را میخوانید.
روحانی که ۱۰ سال اسیر بود!
روحانیای آزاده علی علیدوست قزوینی
مدت اسارت: حدود ۱۰ سال
روز 24 مرداد 1369 بود که صدایی در محوطه اردوگاه به گوش رسید. بلندگوها اخبار رادیو، تلویزیون عراق را همزمان پخش میکردند. گوینده میگفت: «سنزیع علیکم بعد قلیل بیاناً مهما من قیاده قاعده القوات المسلحه...» (تا لحظات دیگر پیام مهمی از طرف سیدالرئیس صدام حسین پخش خواهد شد.) فکر و ذهنم درگیر این شد که چه پیام مهمی؟افکار آزاردهنده به مغزم هجوم می آورد و نگرانم میکرد... مثل این که نکند در ایران اتفاق شومی رخ داده و صدام از شوق و ذوقش بیانیه صادر میکند! بعد از کلی مقدمه چینی گوینده خبر شروع به خواندن بیانیه کرد. من کنار پنجره ایستاده بودم گوشم به شنیدن صدا و چشمم به آسمان بود و متوجه چیزی جز صدای گوینده نبودم. متن بیانیه، نامه صدام حسین به رئیس جمهور ایران بود. اوضاع اردوگاه ناگهان تغییر کرد. با اتمام متن خبر فضا ناگهان تغییر کرد. دیگر چیزی جز صدای شادی بچه ها، صدای شکرگزاری ها، صدای درآغوش کشیدنها و گریه کردن ها، نبود. صدای تکاپوی زندگی، حس قوی حیات. اخبار خبر از آزادی اسرا میداد. زیدالله نوری (فعال فرهنگی اردوگاه و اسیر) را پیدا کردم. گفتم از سرودهایی که تا به حال اجرا شده چند تا از بهترینها را تمرین کنید. تا وقتی رسیدیم ایران اگر لازم شد اجرا کنیم. آن شب تا صبح بیشتر بچه ها بیدار ماندند. همچنان باخودمان میگفتیم که نکند همه این ها نمایشی از جانب عراقی ها است؟! بعضی ها واقعاً باور نکرده بودند. برای همین خوابیدند. کم کم نزدیک اذان صبح شد. آخرین نماز صبح و آخرین راز و نیاز گفتنهایمان در آسایشگاه در سکوتی سنگین گذشت. ساعت هشت صبح درها باز شد. همه با شور و شوق، لباس پوشیده و حاضر برای آمارگیری رفتیم. بعد از تقسیم صبحانه، حدود ساعت نه و نیم، بلندگوهای اردوگاه روشن شد و اعلام کردند هیأت صلیب سرخ وارد اردوگاه شده است تا مقدمات اعزام هزار نفر از اسرا به ایران را آماده کنند. حتی مترجم های زبان عربی و انگلیسی را هم احضار کردند. نام و شماره این هزار نفر خوانده شد تا بروند و فرم رضایت نامه بازگشت به ایران را امضا کنند ناگهان ناله و گریه اسرا از جدایی یکدیگر در فضای اردوگاه طنین انداخت. هیچ حواسمان نبود که رسیدن به آزادی یعنی جدا شدن از یکدیگر و این بار ناگهان با این حقیقت تلخ رو به رو شدیم؛ دیگر همدیگر را نداشتیم؛ باید از یکدیگر جدا میشدیم؛ روز عجیبی بود! صد افسوس که دوربین نداشتیم تا آن لحظه های ناب را ثبت و ضبط کنیم .از بلندگوها اعلام کردند که افراد به نوبت و به ترتیب شماره بروند و فرم مربوط به آزادی خود را امضا کنند. از هر اسیر می پرسیدند آیا حاضر است به ایران برگردد؟ چه پرسش تلخ و احمقانه ای! انگار از کسی بپرسند میخواهی زنده بمانی؟! و البته بچه ها با لبخند پاسخ مثبت می دادند. به ما دستور دادند اصلاح کنیم و بعد وسایلمان را جمع کنیم، لباس نو بپوشیم و آماده باشیم. از جملة «وسایلتان را جمع کنید» خنده ام گرفته بود! کدام وسایل؟! آلبوم عکسی که جلد آن از مقوای پودر لباسشویی و برگههای نایلونیاش از پلاستیکهای کهنه درست شده بود، چند نامه ای که از ایران برایم رسیده بود، یک مهر کربلا یادگاری اولین سفر کربلا، یک جانماز دوخته شده از پارچه دامن دشداشه و یک جلد نهج البلاغه تمام وسایلی بود که با خود برداشتم. چند تا دفتر هم داشتم که برای جمع آوری اطلاعاتشان زحمت زیادی کشیده بودم .متأسفانه آنها را با خودم نیاوردم و سالهاست بر این خطای خود تأسف میخورم. اعلام کردند هر کس امانتی نزد عراقی ها دارد برای پس گرفتنش بیاید. در ابتدای ورود به اردوگاه مقداری از وسایل شخصی بچه ها را گرفته بودند. من هم 600 تومان پول همراهم بود که تحویل داده بودم. برای گرفتنش رفتم. صفی تشکیل شده بود. من هم داخل صف ایستادم. نوبتم که شد فهمیدم رفتنم بیهوده بوده است. خبری از پولها نبود. خیلی ها مثل من دست خالی برگشتند.
نیروی ارشد باید سرش را از ته بتراشد!
خلبان ابوالقاسم عبیری
مدت اسارت: حدود ۵ سال
در روزهای انتهایی و بازدیدهای صلیب سرخ بود که معاون اردوگاه وارد آسایشگاه شد و گفت: «ارشد باید سرش را از ته بتراشد.» ارشد آسایشگاه جناب دهخوارقانی از خلبانان دفاع مقدس بود. او سرش را تراشید و بقیه به تبعیت از او نیز سرشان را تراشیدند. فردای آن روز فرمانده همه را از آسایشگاه بیرون کرد و گفت: «شما اگر به دستور ما نمی نشینید، به دستور ارشد خودتان که باید بنشینید.» بچه ها گفتند: « اگر ارشد خودمان بگوید اطاعت می کنیم.» سپس دهخوارقانی از بچه ها خواست که بنشینند. همه اطاعت کردند و نشستند. البته زانو زدن خیلی با نشستن فرق می کرد. آنها بر اثر مقاومت بچه ها به نشستن راضی شده بودند. نیروهای صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند . چون قبلاً از آنها ثبت نام شده بود، کاغذهای مخصوصی دادند تا برای خانوادههایشان نامه بنویسند. قاسم کاغذ را گرفت و گوشه ای نشست. نمی دانست باید چه بنویسد. سر انجام نوشت: «همسرم! خدای آنجا و اینجا یکی ست. اسارتم خواست و مشیت خداوند بوده است. آن چه کردیم جز انجام وظیفه و ادای دین نبود. هر طور باشد به لطف خدا می گذرد . تمام اندیشه ام در اینجا به یادِ شما پُر می شود. مواظب خودت و بچه ها باش!» طولی نکشید که زمزمه آزادی اسرا و تبادل آنها در اردوگاهها بالا گرفت، بچه ها برای بازگشت به وطن لحظه شماری می کردند. سرانجام جزو آخرین دسته از اسرا آنها را از اردوگاه بیرون آوردند، لب مرز بردند و تحویل نیروهای ایرانی دادند. وقتی به کرمانشاه رسیدند تیمسار یوسفی که در کرمانشاه مسئولیتی داشت و از همسایه های سرهنگ عبیری بود، او را دید و شناخت. او با همسر سرهنگ تماس گرفته و خبر آزادی او را داده بود. وقتی به فرودگاه مهرآباد رسیدند، قلبش به شدت می تپید. چشمانش هر چند خسته و بی سو، ولی به دقت به هر طرف می چرخیدند تا این که همسر و بچه هایش را دید. دو دخترش را در آغوش کشید و تمام رنج هایی را که کشیده بودفراموش کرد.
عکس خودم را نشناخته بودم!
علی حبیب الله حسین هادی
مدت اسارت: حدود یک سال
در افکار خودم غوطهور بودم که یکی از اسیران صدایم کرد. در دستی که به سمتم دراز کرده بود قطعه عکسی را نشان داد و گفت: «ظاهراً عراقیا خیلی هولن، تو جابجایی پروندهها یه سری عکس از لابهلای پروندهها بیرون افتاده بود که من پیدا کردم، این یکیش مال توئه!» نگاهی به عکس کردم، اصلاً به نظرم آشنا نیامد. بلافاصله عکس را به او برگرداندم و گفتم: «نه مال من که نیس، ببین مال کیه». گفت: «نه بابا پشتش اسم تو رو نوشته، ببین.» پشت عکس را نگاه کردم، دیدم با رسمالخط عربی نام کامل من نوشته شده. علی حبیب الله حسین هادی. این بار به عکس نگاه عمیقتری کردم. راست میگفت، خودم بودم. با سر و صورتی تراشیده و چهرهای نزار و در نمایی نیمرخ. یادم آمد که این باید یکی از همان دو عکسی باشد که فروردین 63 در کنار دیوار بالای اردوگاه از هر کسی گرفته بودند. یکی نیمرخ و دیگری تمامرخ. گفتم: «آره یادم اومد، اوووه، عکس اول اسارته، یه دونه تمامرخ هم باید باشه». گفت: «من همینو فقط پیدا کردم.» عکس جالبی بود. نزدیک به شش سال و نیم از آن زمان گذشته بود. عکس روزهای آغازین اسارت، حالا در این لحظات به دستم رسیده بود.
روز شنبه 27 مرداد ماه بود.... تصمیم گرفتم در فرصتی که هست یک بار دیگر همه جای اردوگاه را ببینم. از یک طرف شروع کردم، آسایشگاه به آسایشگاه، حمام به حمام تمام زوایای اردوگاه را سرک کشیدم. با بُغض سنگینی در گلو، درحالیکه اشکِ چشمانم را پنهان میکردم... عصر آن روز نام و شماره مرا هم خواندند. جلو رفتم، یک دست لباس و کفش کتانیام را گرفتم، لباسهایم را عوض کرده و رخت نو را پوشیدم. کمی آن طرفتر میزی بود که چند نماینده صلیب سرخ پشت آن نشسته بودند. اسیران قبل از خروج در مقابل آن میز، لحظاتی میایستادند و به سؤالی پاسخ میدادند. نمیدانستم این گفتگوی کوتاه چه هست، تا وقتی نوبتم رسید. سؤال این بود: «آیا میخواهی به ایران برگردی یا میل داری به عراق یا هر کشور دیگری پناهنده شوی؟» سؤال بسیار مسخرهای بود. ولی من که نمیتوانستم همه احساسم را نسبت به این سؤال بیان کنم، لبخندی زدم و جواب منفی دادم و از پای آن میز هم گذشتم... اتوبوسها به راه افتادند. از کنار روستاهایی که در اثر جنگ به مخروبههایی تبدیل شده بودند، از کنار سنگرهای خالی و میادین مین، تانکها و نفربرهای سوخته، از کنار خاطرات جنگ، از کنار همه اینها گذشتیم. آن قدر در افکار خودم فرو رفته بودم که اصلاً به یاد نمیآورم دیگران در اتوبوس در چه حالی بودند. انگار خودم تنها در آن اتوبوس سوار بودهام. از کنار هر روستایی که میگذشتیم اهالی آنجا با چه شور و اشتیاقی برایمان دست تکان میدادند و شادی میکردند. اشک شوق در چشمانشان و لبخند بر لبهایشان بود. دستههای گل بود که به سمت اتوبوس پرتاب میشد. گاهی اتوبوسها در ازدحام مردم از حرکت بازمیماندند، آن وقت بود که مردم از پنجرههای اتوبوس آویزان میشدند، سر و رو و دستانمان را غرق بوسه میکردند. بعضیهایشان با زبان کُردی چیزهایی میگفتند و ابراز احساساتی میکردند که من نمیفهمیدم. یکی از سختترین صحنهها لحظاتی بود که پدر یا مادری سالخورده عکس جوان یا نوجوانی را جلوی چشمانمان میگرفت و میخواست بداند صاحب آن عکس را میشناسیم یا نه، خبری از او داریم یا نه. وقتی به چهره و چشمان مضطربشان نگاه میکردم با خودم میگفتم ای کاش نبودم تا اینچنین شرمنده این نگاههای معصومانه نباشم...