به کسی نگفته بود نایب قهرمان جهان است!

  [ شهروند ]  پنجم شهریورماه، زادروز جهان پهلوان تختی، به عنوان روز ملی کشتی در تقویم رسمی کشور ثبت شده است، ورزشی که از دیرباز در ایران طرفداران و شیفتگان فراوان داشته. زیباتر زمانی است که بدانیم بعضی از کشتی‌گیران‌مان، شهدای سال‌های دفاع مقدس و مدافعان حرم نیز بوده‌اند. به همین مناسبت تصمیم گرفتیم روایت‌هایی درباره بعضی از آنان نقل کنیم. این گزارش مستند است به کتاب‌های «دوبنده خاکی» (زندگی شهید اصغر منافی‌زاده)، «سلام بر ابراهیم» (زندگی شهید ابراهیم هادی) و گزارش‌هایی از خبرگزاری ایسنا. اما کسانی که علاقه‌مندند بیشتر درباره شهدای کشتی‌گیر بدانند، می‌توانند به کتاب‌هایی که توسط فدراسیون کشتی و با همکاری انتشارات «شهید کاظمی» در این زمینه منتشر شده‌، مراجعه کنند؛ آثاری نظیر «برف و باروت» (زندگی شهید سیدمصطفی میرشاکی)، «از دوبنده تا سربند» (زندگی شهید انوشیروان رضایی)، «شمع بی‌صدا آب می‌شود» (زندگی شهید ابراهیم اسمی) و «پسر هرسین» (زندگی شهید مسعود دارابی).

خانواده‌اش هم نمی‌دانستند نائب قهرمان جهان است!
شهید اصغر منافی‌زاده به روایت یکی از شاگردان
نامش زینت‌بخش ورزشگاهی در منطقه نازی‌آباد تهران است. شهید اصغر منافی‌زاده، متولد ۲۲ تیر ۱۳۳۴ در تهران، هم معلم بود و هم کشتی‌گیر؛ اما همان زمان و در دهه ۵۰، کمتر کسی می‌دانست که او یکی از ملی‌پوشان کشتی‌ است که در رشته فرنگی نایب قهرمان شده. او تا قبل از اینکه داوطلبانه عازم جبهه شود، معلمی بود که در کنار ورزش، خوی و منش پهلوانی را به شاگردانش‌ آموزش می‌داد. منافی‌زاده، ۲۲ اسفند ۱۳۶۳، در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. در کتاب «دوبنده خاکی»، زندگی‌نامه این شهید، از زبان یکی از شاگردانش روایت شده است: «روزهایی که راهنمایی بودم آقای منافی‌زاده، بیشتر از یک معلم ورزشی برای من و خیلی از بچه‌ها بود. بعدها که فهمیدم مدال‌هایی که ما در خیال‌مان داشتنش را آرزو می‌کردیم روی گردن او بوده بین خودمان او را آقای طلایی صدا می‌کردیم ولی هیچ وقت به روی ما نمی‌آورد که خودش یک پا تختی و پوریای ولی است. یک روز که با بچه‌ها قطار شدیم رفتیم نازی‌آباد، خانه آقای منافی‌زاده، هیج کس از خانواده‌اش هم نمی‌دانست مدال گرفته! داداش مرتضایش می‌گفت خیلی وقت‌ها وقتی از مسابقه می‌آمد، برای اینکه کسی متوجه نشود، دیرتر از همیشه می‌آمد خانه و گفته بود هیچ‌کس برایش پلاکارد (برای تبریک مدال و تشریفات اینچنین) ننویسد. منش او این‌طور بود. اصلاً کسی نمی‌دانست اصغر آقا نایب قهرمان جهان بوده؛ حتی خانواده‌اش! اصغرآقا تا پایان هم یک پهلوان بود. می‌دانید؟ پهلوان خیلی با قهرمان فرق دارد (یعنی روحیه پهلوانی داشت و صرفا قهرمان شدن در مسابقات برایش ملاک نبود). او در عملیات بدر، شب تا صبح با یکی از هم‌رزمانش در نیزارها بود. صبح  برای برگرداندن مجروح‌ها و شهدای خط با قایق جلو می‌رود. آتش دشمن بسیار سنگین بود. بعثی‌ها با تیربار هر جنبنده‌ای را می‌زدند. شهید منافی در همین مسیر تیر خورد و به شهادت رسید. اصغر، پاهایش روی زمین بند نبود. برای او شهادت، انتهای مدال و پهلوانی بود.»

به خارج دعوت شد اما گفت اولویت با جبهه است
شهید مرتضی حمزه دولابی به روایت هم‌رزمان



شهید مرتضی حمزه دولابی متولد ۱۳۳۷ در محله دولاب تهران بود. از کودکی به فعالیت‌های ورزشی علاقه نشان می‌داد و در ۱۰ سالگی، جزو کشتی‌گیران طراز اول نوجوانان بود. مرتضی با شروع جنگ، به جبهه شتافت و به عضویت گروه شهید چمران درآمد. او خیلی زود توانست با تدبیر و شایستگی خود، نظر و اعتماد فرماندهان آن گروه را به خود جلب کند و باعث شود مسئولیت بسیاری از کارهای مهم را به عهده‌ او بگذارند. در سال ۱۳۶۰ هم به عضویت سپاه درآمد و در مسابقات کشتی نیروهای مسلح قهرمان شد. سرهنگ مرتضی قربانی در خاطره‌ای می‌گوید: «یک بار برای دیدن مسابقه مرتضی به سالن کشتی رفتم. تا چشمم به حریفش افتاد با خود گفتم فاتحه‌ مرتضی خوانده است! اما مرتضی انگار نه انگار. چنان خونسرد و آرام بود که تعجب مرا برانگیخت. در عرض چند ثانیه توانست پشت حریف را به خاک بزند و برنده‌ مسابقه شود. با این حال، منش پهلوانانه در او رخنه کرده بود. اگر می‌دید حریفش ضعیف است یا قسمتی از بدنش صدمه دیده، آن نقاط را هدف نمی‌گرفت.» شهید مرتضی دولابی برای مسابقه به ونزوئلا هم دعوت شد اما نرفت. گفته بود: «اولویت با جبهه است. اگر رفتم و شهادت قسمتم نشد، به ونزوئلا هم خواهم رفت.» اما قسمت این بود که در عملیات خیبر به عنوان فرمانده محور و گردان هدایت عملیات را به دست بگیرد. بعد از عملیات، در حال عقب بردن نیروهای زخمی بود که خودش هم هدف قرار گرفت و به شهادت رسید. او در آن عملیات جاویدالاثر شد و اثری از پیکرش به دست نیامد.  هادی معماریان از همرزمان این فرمانده کشتی‌گیر می‌گوید: «روزی که توانست عازم جبهه شود، روی پاهایش بند نبود. انگار دنیا را دو دستی تقدیمش کرده بودند. او رفت و مزدش را گرفت.»

اول باید با خودمان بجنگیم
شهید مصطفی صدرزاده به روایت دوستان
یکی از کشتی‌گیرانی که روحیه جنگاوری و پهلوانی او را به سوریه کشاند «مصطفی صدرزاده» بود. او ۱۹ شهریور سال ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان به دنیا آمد. در ۱۱ سالگی به همراه خانواده به استان مازندران نقل مکان کرد و پس از دو سال، همراه خانواده در شهرستان شهریار استان تهران ساکن شد. سال ۸۷ وارد حوزه شد و حدود ۴ سال در حوزه علمیه امام جعفرصادق (ع) تهران درس خواند. سپس در رشته ادیان و عرفان در دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز تحصیل کرد. این کشتی‌گیر با نام جهادی «سیدابراهیم»، گردان عمار لشکر فاطمیون را فرماندهی می‌کرد. شهید صدرزاده یک ‌روز پیش از شهادت به دوستانش گفته بود با یک گلوله شهید می‌شود و عاقبت هم اول آبان سال ۹۴ در عملیات محرم روز تاسوعا در مبارزه با تروریست‌های تکفیری در حومه حلب به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار به خاک سپرده شد. در یکی از جلسات بین دوستان و هم‌رزمانش گفته بود: «وقتی کار فرهنگی را شروع می‌کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم. وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می‌شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغ‌تان می‌آید. اگر فکر کرده‌اید که شیطان می‌گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید، هرگز! اگر می‌خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید و زندگی‌نامه شهدا را بخوانید. سعی کنید در روحیه خود شهادت‌طلبی را پرورش دهید.» آوازه شهید صدرزاده آنچنان است که علیرضا دبیر، رئیس فدراسیون کشتی کشورمان سال ۱۴۰۰، خانه کشتی شهید مصطفی صدرزاده را به عنوان یکی از بزرگترین کمپ‌های تمرینی کشتی در جهان، به پاس یادبود این شهید کشتی‌گیر افتتاح کرد. فرزند شهید صدرزاده هم با حضور در خانه کشتی که به نام پدر شهیدش نامگذاری شده بود با امیرحسین زارع، دارنده مدال برنز المپیک و طلا و برنز جهان، کشتی گرفت.

باخت یا برد؟
شهید ابراهیم هادی به روایت ایرج گرایی (از دوستان شهید)
مسابقات قهرمانی باشگاه‌ها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی می‌گرفت و هم به انتخابی کشور می‌رفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. مربیان می‌گفتند: «امسال در 74 کیلوگرم، کسی حریف ابراهیم نیست.» مسابقات که شروع شد، ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو برداشت و با چهار کشتی به نیمه نهایی رسید. بعد هم با اقتدار به فینال رفت. تمام کشتی‌ها را هم یا ضربه می‌کرد یا با امتیاز بالا می‌برد. برای همین به رفقایم می‌گفتم مطمئن باشید امسال ابراهیم از باشگاه ما میره تیم ملی. حریف پایانی او آقای «محمود ک.» بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش‌های جهان شده بود. قبل از کشتی ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد. حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تأیید تکان داد. بعد هم حریف او جایی را بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیرزنی تنها، تسبیح به دست، بالای سکوها نشسته. نفهمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد. بعد هم مدام دفاع می‌کرد. آن‌قدر دفاع کرد که سه اخطاره شد و باخت! وقتی داور دست حریف را بالا می‌برد ابراهیم خوشحال بود! انگار خودش قهرمان شده بود! بعد هر دو کشتی‌گیر یکدیگر را بغل کردند. حریف ابراهیم از خوشحالی گریه می‌کرد. من از بالای سکوها پریدم پایین و با عصبانیت رفتم سمت ابراهیم. گفتم: «آخه این چه وضع کشتی بود؟ اگه نمی‌خوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن!» ابراهیم رفت داخل رختکن. من از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می‌زدم. نیم ساعتی که گذشت نشستم و کمی که آرام شدم، راه افتادم که بروم. جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیل‌ها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا مرا صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: «بله؟!» آمد سمت من و گفت: «شما رفیق آقا ابرام هستید؟ درسته؟» با عصبانیت گفتم: «فرمایش؟» بی‌مقدمه گفت: «آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل از مسابقه به آقا ابرام شما گفتم شک ندارم من از شما می‌بازم اما هوای ما رو داشته باش. مادر و برادرم بالای سالن نشستن. یه کار کن ما خیلی ضایع نشیم!» بعد ادامه داد: «رفیق‌تون هم سنگ تموم گذاشت. نمی‌دونی مادرم چقدر خوشحاله.» بعد هم گریه‌اش گرفت و گفت: «من تازه ازدواج کردم. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم.» مانده بودم چه بگویم. گفتم: «رفیق، من اگه جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن، این کار رو نمی‌کردم. این کارها مخصوص آدم‌های بزرگی مثل ابراهیمه.»