بعد از شهادت سفر کربلای ما را اجابت کرد

 جوان آنلاین: آرزوی شهادتش خیلی زودتر از آنکه انتظارش می‌رفت، اجابت شد. شهید محمد قائینی نیازآبادی، مداح بسیجی که به خاطر علاقه‌اش به نظام وارد نیروی انتظامی شد سال‌ها در زاهدان، کرمان و درگز خدمت کرد. سمیه اکبری، همسر شهید محمد قائینی نیازآبادی است. او از شهادت همسرش در پنجمین روز از تیر ۱۴۰۰ برایمان گفت. این نوشتار ماحصل همکلامی ما با این همسر شهید است.     مداح بسیجی همسرانه‌های شهید اینگونه آغاز می‌شود: «محمد متولد اول فروردین ۱۳۶۷ بود. او دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی‌اش را در شهرستان خاف سپری کرد و دوران نوجوانی‌اش را در تربت حیدریه به تحصیل رشته مکانیک مشغول شد. به گفته خانواده‌اش او در ایام تابستان کار می‌کرد و بعد از کسب دیپلم با توجه به علاقه زیادی که به نظام داشت وارد نیروی انتظامی شد. محمد بعد از طی دوران آموزشی‌اش چند سالی را در منطقه عملیاتی زاهدان و کرمان سپری کرد. بعد از ازدواج او در کرمان در رشته مدیریت دانشگاه پیام نور ادامه تحصیل داد و تحصیلاتش را در مقطع کاردانی به اتمام رساند.  از همان دوران دبیرستان عضو بسیج دانش‌آموزی بود. همسرم مداح اهل بیت (ع) بود. هنوز نوا و زمزمه‌های مداحی‌اش را به یاد دارم. در مراسم‌ها و مناسبت‌ها فعالیت زیادی داشت. وقتی به درگز منتقل شدیم، ۹ سالی خادم، قاری و ذاکر حسینیه مناطق سازمانی درگز و جانشین ریاست پایگاه بسیج بود. خیلی به این مراسم‌ها علاقه نشان می‌داد. کار‌های فرهنگی را خیلی مؤثر می‌دانست و خودش هم اهل کار فرهنگی بود. در ماه مبارک رمضان هر روز در محل کارش، قرآن قرائت می‌کرد. خیلی به قرآن علاقه داشت. همیشه من و بچه‌ها را به قرآن خواندن تشویق می‌کرد به گونه‌ای که دختر کوچکم را نگه می‌داشت تا من در کلاس‌های قرآن شرکت کنم.»    فاطمه و ریحانه  همسر شهید می‌گوید: «من و محمد با هم نسبت فامیلی دوری داشتیم و پدر و مادرمان همشهری هم بودند. وقتی با او صحبت کردم، فهمیدم همه ملاک‌هایی را که من از همسر آینده‌ام انتظار دارم دارد. ایمان و اعتقادات او برایم از همه چیز مهم‌تر بود. برای همین به خودم گفتم او می‌تواند مرد زندگی خوبی برای من باشد. از نظر شغلی شرایط سختی را داشت. از زمانی که عقد بودیم، او چهار سال کرمان و زاهدان بود و بعد از آن ۹ سال در درگز خدمت کرد و دقیقاً هشت ماه پیش از شهادتش به مشهد آمده بودیم که...  زمانی که دختر بزرگم فاطمه به دنیا آمد، من چندین اسم برایش انتخاب کردم. آن زمان او در شهرستان درگز خدمت می‌کرد. زمان تولد فاطمه نبود، وقتی به مشهد آمد به دلیل ارادتی که به حضرت فاطمه (س) داشت، نام فاطمه را برای دخترمان انتخاب کرد. دختر کوچکم هم دقیقاً چهار سال بعد از دختر بزرگم متولد شد. او باز هم برای تولد دختر کوچکم نبود. وقتی بعد از تولد دخترم رسید، از بین نام‌ها «ریحانه» را انتخاب کرد. می‌گفت با این نام‌ها هر مشکلی برای دختر‌ها پیش بیاید، خود خانم حضرت زهرا (س) کمک‌شان می‌کند.»    عاشق شهادت بود وی در ادامه می‌گوید: «قطعاً شهدا شاخصه‌هایی دارند که به این مقام دست پیدا می‌کنند. از شاخصه‌های اخلاقی همسرم می‌توانم به احترام به بزرگ‌تر‌ها اشاره کنم، خصوصاً نسبت به پدر و مادرش. همیشه کف پای پدر و دست مادرش را می‌بوسید، به طوری که مادرش به گریه می‌افتاد. خیلی به این کار علاقه داشت. او به این کار افتخار می‌کرد و می‌گفت برای من دعا کنید که شهید شوم.  گاهی اطرافیان می‌گفتند شاید کف پای پدرت، خاکی باشد، تازه از بیرون رسیده باشد، او می‌گفت خاک پای پدر برای من ارزش بالایی دارد. هر زمان مشکل یا گرفتاری برایش پیش می‌آمد، به مادرش می‌گفت برایم دعا کنید. باور عجیبی در مورد دعای مادر در حق فرزند داشت. محمد دست به خیر بود. هر زمان فرد محروم و نیازمندی را می‌دید، می‌ایستاد و با او همصحبت می‌شد و به او کمک می‌کرد. گاهی وسایل گرم مثل پتو و... را برایشان می‌برد تا در سرمای زمستان اذیت نشوند. بسیار دلسوز بود. همسرم خیلی به خدا توکل داشت. هیچ گاه ندیدم از کمی حقوقش گله و شکایتی داشته باشد. همیشه خدا را شکر می‌کرد و قدردان و صبور بود. در بدترین شرایط و سختی می‌گفت خدایا شکرت.  ارادت زیادی به امام خمینی (ره) داشت. پایبند به ولایت فقیه بود و خودش را سرباز رهبر می‌دانست. او به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد. اگر وقت اذان ظهر یا مغرب داخل خیابان بودیم، ماشین را کناری نگه می‌داشت و با سجاده‌ای که داخل ماشین داشت، نمازش را می‌خواند.  همسرم ارادت و علاقه زیادی به امام حسین (ع) داشت. سال ۱۳۸۹ به درخواست او به کربلا رفتیم. کربلا اولین مسافرت بعد از ازدواج‌مان بود. آن سال‌ها عراق ثبات امنیتی چندانی نداشت و بسیاری از اطرافیان با این تصمیمش مخالفت کردند، اما او بر این باور بود که باید برویم و این کار را میان اطرافیان بنیانگذاری کنیم. الحمدلله بعد از آن سفر کربلا جزء اولین برنامه‌های عروس و داماد‌های فامیل شد.  خیلی اهل صله رحم بود. با همه مشغله‌هایی که داشت حتی اگر فرصت حضور و میهمانی در منزل اقوام را نداشت با تماس تلفنی و سرکشی‌های سرپایی حال‌شان را جویا می‌شد.  همسرم خیلی به حفظ بیت‌المال اهمیت می‌داد. خوب یادم است بار‌ها می‌شد که من خودکار جیبش را بر‌می‌داشتم تا نکته‌ای بنویسم او اجازه نمی‌داد و می‌گفت نه این خودکار محل کار من است. شما از خودکار دیگری برای کار شخصی‌تان استفاده کنید. خیلی مراقب رزقی بود که به خانه می‌آمد. حرام خدا را بر خود حرام می‌دانست. او مهربان و خوش برخورد بود. رابطه صمیمی با دوستان و اطرافیان داشت.  همسرم عاشق شهادت بود. گاهی به خودش نهیب می‌زد و می‌گفت‌ای بابا! من کجا و شهادت کجا؟! شهادت لیاقت می‌خواهد که من ندارم. زمانی که در زاهدان خدمت می‌کرد تعدادی از دوستانش به شهادت رسیدند. او تصاویر همکارانش را می‌آورد و از خوبی‌ها و شاخصه‌های شهدا برای ما روایت می‌کرد. محمد من آنقدر خوب بود که همیشه به او می‌گفتم حیف شما که به مرگ طبیعی بمیرید. امیدوارم هر موقع زمان رفتن‌تان فرا رسید با شهادت باشد. دوست دارم مانند شهید شوشتری به شهادت برسید بعد از سال‌ها خدمت خالصانه و مجاهدت در راه خدا، اما گویا خدا او را به گونه‌ای دیگر دوست داشت، آنقدر که خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کرد با خود برد و همانطور که خودش دوست داشت، خواسته قلبی‌اش به اجابت رسید و شهادت نصیبش شد.»    پایش به خانه جدید نرسید! همسر شهید از شنیدن خبر شهادت روایت می‌کند و می‌گوید: «بعد از ۱۰ سال خانه‌مان را ساختیم و در آخرین مراحل تکمیلش بودیم که محمد شهید شد. قرار بود همان هفته اسباب‌کشی کنیم و به خانه جدیدمان برویم. خواهر و برادرهایم هم به کمک می‌آمدند تا کار نظافت خانه تمام شود و ما سریع اسباب‌کشی کنیم. محمد، اما حال و هوای خوبی نداشت. گرفته بود. از او پرسیدم چرا آنقدر گرفته‌ای؟! گفت نه چیزی نیست ولی گرفته بود. اصلاً صحبت نمی‌کرد. همه این‌ها گذشت تا روز شهادتش. ۶ تیرماه قرار بود برویم و برای خانه نرده انتخاب کنیم. محمد شب قبل یعنی ۵ تیر به مأموریت رفت و به من گفت صبح می‌آیم تا با هم برای خرید وسایل خانه برویم. صبح هر چه منتظر شدم، نیامد. با تلفنش تماس گرفتم، اما پاسخی نداد. گفتم شاید بانک رفته. محمد شیفت دوم نگهبان بانک بود.  برادرم هم در همان بانک کار می‌کرد. با برادرم تماس گرفتم، اما او هم پاسخ نداد. حدود ساعت هشت صبح بود که برادرمحمد با من تماس گرفت و سراغ محمد را گرفت! گفتم نمی‌دانم شاید بانک باشد. گفتم چیزی شده؟ گفت نه! می‌خواستم برای من کاری انجام دهد. چند باری با شماره محمد تماس گرفتم، اما باز هم خبری نشد.  کمی بعد خواهر و مادرمحمد به خانه ما آمدند. آن‌ها به من گفتند محمد تصادف کرده و بیمارستان است. من با محل کارش تماس گرفتم، آن‌ها هم تأیید کردند و گفتند بله! محمد در بیمارستان است. هر چه اصرار کردم بیشتر برای من توضیح بدهند، جوابی ندادند. مجدداً با برادرش تماس گرفتم. وقتی صدای هق هق گریه او را از پشت گوشی شنیدم، متوجه شدم محمد شهید شده است. پایش به خانه جدید نرسید!»    یعنی می‌شود ما را بیاورند حرم! او از لحظه شهادت همسرش به سختی روایت می‌کند: «نحوه شهادت را آن طور که همکاران او برایم روایت کردند برای شما بازگو می‌کنم. همسرم بنا به مأموریت اعلام شده در تعقیب شرور حرفه‌ای که مدت‌ها پیش به دنبالش بودند، به شهادت رسید. او درحال گشت زنی متوجه شرور می‌شود، او را تعقیب می‌کند و فرمان ایست می‌دهد. بعد از مدتی تعقیب و گریز ماشین را متوقف می‌کند، وقتی خودرو می‌ایستد و همسرم برای دستگیری مظنون از ماشین پیاده می‌شود، او ماشین خود را روشن و با سرعت به طرف همسرم حرکت می‌کند و متأسفانه او را زیر می‌گیرد و به طرز وحشیانه‌ای چند مرتبه از روی بدن همسرم عبور می‌کند. وقتی همکارانش او را از زیر ماشین بیرون کشیدند به علت جراحات وارده بسیار به شهادت رسیده بود. همه زندگی زیبایی که من در کنار او و دو یادگارش فاطمه و ریحانه داشتم بعد از شهادتش به پایان رسید و تمام شد.  دو، سه روز قبل از شهادت، من و همسرم از شهرستان برمی‌گشتیم که از کنار قبرستان خاف گذشتیم. گفتم آقا محمد صبر کن ما برویم یک فاتحه برای اموات بخوانیم. گفت خانم عجله نکنید به زودی برمی‌گردیم. دقیقاً سه، چهار روز بعد ما با پیکر شهید به همان قبرستان برگشتیم.  عادت داشتیم روز‌هایی که تعطیل بود، ساعت شش صبح با هم حرم امام رضا (ع) می‌رفتیم. جمعه یک روز قبل از شهادتش، ساعت ۶ صبح ما به حرم رفتیم. ما از زیر گذر می‌گذشتیم که آمبولانس یک متوفی را دیدیم. محمد گفت خوش به حالش! یعنی می‌شود ما را هم حرم بیاورند. همسرم این حرف را جمعه صبح گفت و دقیقاً شنبه صبح شهید شد و یک‌شنبه تشییع جنازه‌اش در داخل حرم بود.  سال‌های بعد از شهادتش، با قرائت زیارت عاشورا و قرآن که محمد بسیار دوست داشت، خودم را تسلی دادم. من صبوری پیشه کردم، همه صبرم را هم از محمد به یادگار دارم. او انسان صبوری بود که در مقابل مشکلات و سختی‌ها مردانه می‌ایستاد. بعد از شهادتش خاطراتش در دوران خدمتش برایم مرور شد. روز‌هایی که در زاهدان در گرم‌ترین منطقه در فصل تابستان دمای ۵۰ درجه را با زبان روزه تاب می‌آورد. یادم است می‌گفت سحری و افطاری خوبی نداریم، اما حتی روزه‌های مستحبی‌اش را هم می‌گرفت. همه این‌ها مرا هم به صبر بر مشکلات دعوت می‌کرد. او اگر چه خیلی سختی کشید، ولی خدا برایش جبران کرد و من هم توانستم تحمل کنم.  از شکوه مراسم تشییع او هر چه بگویم کم گفته‌ام. ۶ هزار نفر به صورت خودجوش پای کار مراسم آمده بودند. خودمان هم باور نمی‌کردیم، اما خدا به او عزت داد. همسرم در حسینیه امام (ره) خیلی خدمت کرد. برای اهل بیت از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد. مداح بود، اما کفش عزاداران را جفت می‌کرد، چای می‌ریخت، ظرف می‌شست. هر کاری از دستش بر‌می‌آمد برای اهل بیت (ع) انجام می‌داد. نهایتاً هم مورد عنایت آقا امام حسین (ع) قرارگرفت و اجر خلوص نیتش را با شهادت از ایشان گرفت.»    سفر کربلا به نیابت از شهید همسر شهید از سفر کربلایی می‌گوید که با توسل به شهید اجابت شد. او می‌گوید: «قرار بود همراه با کاروان من و محمد و دختر‌ها به کربلا برویم. تیر ۱۴۰۰ ثبت نام کردیم و منتظر نوبت‌مان شدیم. ایام کرونا بود که بسیاری از سفر‌های زیارتی انجام نمی‌شد. مشتاقانه منتظر بودیم که نهایتاً دی ماه قرار بر اعزام کاروان به کربلا شد. وقتی مسئول کاروان تماس گرفت به او گفتم نام همسرم را حذف کنید، چون شهید شده است، اما خیلی دل‌مان می‌خواست به کربلا برویم ولی به دلیل مشکل مالی نمی‌توانستیم هزینه‌های سفر را تأمین کنیم. خیلی دلم گرفت و سر مزار محمد رفتم. به محمد گفتم من دلم خیلی هوای کربلا کرده، اما شما نیستید و از نظر مالی هم مشکل داریم، محمد خودت سفر کربلای ما را درست کن. چند وقت بعد مدیر کاروان با برادرم تماس گرفت و گفت اگر خانم و بچه‌های شهید می‌خواهند کربلا بیایند ما می‌توانیم آن‌ها را از نظرمالی حمایت کنیم. این سفر لطف خدا و عنایت اهل بیت (ع) بود. من شهیدم را واسطه کرده بودم. نهایتاً به نیابت از همسر شهیدم به کربلا رفتم و بعد از آن هر مشکلی دارم با توسل به شهدا برایم حل می‌شوند و من او را در تمام لحظات زندگی‌ام حس می‌کنم.»