زن باردار؛ هدف گلوله مأموران!

[شهروند] امروز مصادف است با سالگرد قیام 17 شهریور علیه حکومت پهلوی در سال 1357؛  قیامی که سرآغاز آن راهپیمایی روز 16 شهریور بود و مردم در آن اعلام می‌کردند وعده بعدی «فردا در میدان ژاله» خواهد بود. به این ترتیب مردم در 17 شهریور آن سال ( جمعه) گرد هم آمدند، غافل از آنکه ساعت 6 صبح، فرماندار تهران حکومت نظامی اعلام کرده است. فرماندهان نظامی ابتدا چند بار با بلندگو از مردم خواستند که متفرق شوند و وقتی دیدند مردم عقب نمی‌نشینند، با وجود اینکه هیچ‌کدام از تظاهر‌کنندگان سلاحی نداشتند، به سوی آن‌ها آتش گشودند. این جنایت به شهادت صدها تن از تظاهرکنندگان انجامید و آن روز به «جمعه سیاه» معروف شد. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت‌هایی است درباره قیام 17 شهریور که مستند هستند به کتاب «مهاجر الی الله» (نوشته شهید آیت‌الله محمدرضا مؤیدی قمی)، کتاب «تاریخ شفاهی ارتش و انقلاب اسلامی» (نوشته حشمت‌الله عزیزی)، کتاب «همراه پیر پاک» (نوشته ولی‌الله چه‌پور) و کتاب «تاریخ شفاهی قیام 17 شهریور 1357» (مرکز اسناد انقلاب اسلامی)؛ همچنین گزارش‌های «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» و خبرگزاری «فارس».

  اولین «مرگ بر شاه» و ماجرای داریوش فروهر
روایت شهید آیت‌الله مؤیدی، از شاهدان واقعه
(16 شهریور)‌ با تعدادی از بچه‌های مسجد و جوان‌ها... با ماشین به طرف محل تظاهرات یعنی قیطریه حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم... بالای یک ماشین باری رفتم و شعار دادم «الله اکبر». مردم هم به دنبال من که یک روحانی بودم پاسخ دادند... همین‌طور ادامه دادیم تا اینکه جمعیت بیشتر شد... شعار «بگو مرگ بر شاه» تا آن موقع گفته نمی‌شد و اگر هم گفته می‌شد، رژیم شاه را می‌گفتند. لذا آن موقع وقتی که گفتند «مرگ بر شاه»، یک عده برای گفتن «مرگ بر شاه» (به شکل عمومی و علنی) می‌ترسیدند و احتیاط می‌کردند. اما بالاخره این قضیه جا افتاد... آقای داریوش فروهر که از اعضای جبهه ملی بود، وقتی دید که این قضیه با آن جمعیت دارد شکل می‌گیرد، داخل ماشین ما آمد و دستانش را طوری به هم فشرد که مثلا بگوید ما همه یکی هستیم و خودش را نشان بدهد که بگویند جبهه ملی هم اینجا بوده است. به یک نفر هم گفت که فیلم و عکس بگیرد. افرادی هم از کشورهای خارجی در حال گرفتن فیلم و تهیه گزارش بودند. من که دیدم ایشان می‌خواهد خودش را مطرح کند تا بتواند فردا از آن بهره‌برداری بکند، گفتم این فردا برای ما دردسر می‌شود. لذا گفتم ایشان را پیاده کنند. مردم هم ایشان را از ماشین پیاده کردند. بعد همان‌جا جمعیت را نگه داشتم و گفتم من به تمام خبرنگارها و به تمام عکاس‌ها و فیلم‌بردارها اخطار می‌کنم که بدانند این نهضتی که امروز برپا شده مربوط به هیچ حزب و دسته و گروه و شخص نیست؛ این فقط ملت ایران است که به رهبری روحانیت و در رأس‌شان حضرت امام قیام
کرده است.



شهروند: شهید آیت‌الله محمدرضا مؤیدی در ایام حج تمتع سال ۱۳۹۴، در فاجعه تلخ «منا» به شهادت رسید.
 
شروع کردند به درو کردن مردم!
روایت جواد فرزاد، از نظامیان حاضر در واقعه
فرماندهان گفتند در سطح خیابان پیاده شوید و عبور و مرور را قطع کنید و به پرنده‌ای اجازه ندهید که تکان بخورد. بعد از مدتی مشاهده شد که اجتماعی از نفرات تظاهرکننده همراه با عکس و گل و شعارهای کاغذی و پارچه‌ای به طرف خیابان سمنگان راهپیمایی می‌کنند که این موضوع، فرماندهان را به وحشت انداخت و فوراً حاج‌عباسی و افتخارمنش (از افسران گروهان)، خطی به نام خط آتش تشکیل دادند. افتخارمنش با بلندگوی کوچکی که در دست داشت به مردم گفت متفرق شوید و اگر نه برابر مقررات با شما رفتار می‌شود و با تکرار کردن سه باره این جمله و بدون استفاده از گاز اشک‌آور، به نفرات جلو دستور تیر هوایی و بعد از چند ثانیه، دستور تیر به سوی مردم دست خالی را داد. گروهبانی به نام حجت‌الله اشرفی هم وسط خط آتش قرار گرفت. افتخارمنش به اشرفی می‌گفت: «بزن!» اشرفی هم به ترتیب از جلو درو می‌کرد و چندین تیر پی‌درپی در بین جمعیت شلیک کرد  و چون خون‌خواران آستین‌های دستش را بالا زده بود و می‌گفت: «نفس آن کسی را قطع می‌کنم که حرفی علیه شاه بزند!» و بی‌شرمی را به فجیع‌ترین صورت ممکن جلوه می‌داد.
شهروند: سرگرد افتخارمنش بعد از 17 شهریور به افتخار جنایتی که مرتکب شده بود به درجه سرهنگی رسید و ستوان دوم عبدالله حاج‌عباسی نیز که به روی مردم آتش گشوده بود، ارتقاء یافت و ستوان‌ یکم شد. بعد از انقلاب، این دو عامل جنایتکار کشتار مردم در میدان ژاله، به همراه 4 تن دیگر که به روی مردم آتش گشوده بودند، به سزای عمل ننگین خود رسیدند و با حکم دادگاه انقلاب، اعدام شدند.
 
زن باردار؛ هدف گلوله مأموران!
سعید ایوب میگونی،‌ از نیروهای بهداری ارتش
عملیات حدوداً از ساعت 10 شروع شد و حدود نیم ساعت مستقیماً و پی‌درپی تیراندازی شد و آنقدر تعداد شهدا و زخمی‌ها زیاد بود که خون آن‌ها توسط ماشین آتش‌نشانی شسته شد.شخص من که بهدارچی بودم، حدود 300-400 کفش خونی طبق دستور فرمانده به پادگان بردم. وظیفه اصلی من کمک بهدارچی بود که صرفاً زخمی‌ها و شهدا را از خیابان‌ها به بیمارستان‌های پادگان می‌بردیم ولی در آن روز تمام شهدا و زخمی‌ها را مردم به خانه‌های‌شان بردند. زن حامله‌ای هم که در پشت‌بام به شهادت رسیده بود توسط نیسانی به سمت بیمارستان حرکت کرد اما فرمانده گروهان جلوی نیسان را گرفت. همان جا هم اقرار کرد که این زن را من هدف گلوله روی پشت‌بام قرار داده‌ام!
 
جوی‌ها پر از چادرهای مشکی زنان شهید...
روایت ولی‌الله چه‌پور، از شاهدان عینی واقعه
جیغ و فریاد زن‌ها و ناله و استمداد آنها فضا را پر کرده بود. داخل کانال‌ها مملو از زن و مرد شده و چون خانم‌ها چادر مشکی داشتند، جوی آب‌ها از چادر سیاه خانم‌ها پر شده بود. مشاهده منظره کفش‌های برجای مانده، چادرها و روسری خانم‌ها، زنان غش‌کرده و شهیدشده و روی هم‌افتاده و صدای ناله و ضجه از گوشه و کنار میدان، صحنه دلخراشی را به وجود آورده بود و هر انسان با احساسی را منقلب و دگرگون می‌کرد. از طرفی در آن شرایط اقدامی مقدور نبود. در میدان حکومت نظامی برقرار شده و هر گونه کمک‌رسانی و اقدام برای تخلیه شهدا و نجات مجروحان بدون اذن نظامیان مسلح مستقر در میدان با خطر تیراندازی و کشتار مواجه می‌شد. همین که شلیک گلوله قطع شد توسط یک دستگاه خودروی وانت که در داخل کوچه سقاباشی متوقف بود... به جمع‌آوری مجروحین پرداختیم... نظامی‌ها پس از متفرق شدن جمعیت با کامیون‌های خود به جمع‌آوری اجساد شهدا و مجروحین یا به تعقیب برخی که هنوز شعار می‌دادند، پرداختند.
 
دست‌ها را به هم زنجیر کرده بودیم اما...
روایت مهدی توکلی، از مجروحان واقعه
ما از نزدیک ضلع شمالی به میدان شهدا رسیدیم و دیدیم نیروهای زرهی کاملاً مجهز به همراه تفنگ ژ ۳ در اطراف میدان مستقر شده‌اند و اوضاع با روز قبل فرق دارد. عده‌ای از مردم می‌گفتند از کوچه بغل میدان شهدا (ژاله)، به مسجد برویم... ما گفتیم با تعداد کم حرکت کردن، امنیت ندارد، بهتر است همه جلوی میدان جمع شویم و همه با هم حرکت کنیم. دست‌های‌مان را به هم زنجیر کردیم... تصمیم بر آن شد دو رکعت نماز شهادت بخوانیم... تا خواستیم نماز را شروع کنیم، صدای گلوله بلند شد. با توجه به اینکه همیشه اول گاز اشک‌آور می‌زدند و بعد کمی آتش به راه می‌افتاد و همه چیز تمام می‌شد، فکر کردیم این بار هم وضع به همین منوال است، اما این بار صدای رگبار شروع شد. ما در ردیف اول بودیم. دیدم پایم داغ شده و هر دو پایم از کمر تا پایین غرق در خون شده است. بالای سرم هم بارانی از تیر عبور می کرد. به پشت سرم نگاه کردم و دیدم یکی یکی مورد اصابت گلوله قرار می گیرند و می افتند. خودم را به حالت سینه خیز به سمت چپ خیابان کشاندم و به پیاده‌رو انداختم. در آن راهپیمایی بعد از ما که ردیف اول بودیم، در ردیف میانی، خانم‌ها و در پشت سر آن ها، باز هم آقایان بودند. از همان پیاده‌رو دیدم که ملت از زن و مرد یکی یکی مجروح و شهید می‌شوند. در همان حال چند جوان آمدند زیر بغلم را گرفتند... من از همان‌جا هلی‌کوپتر را می‌دیدم که اطراف میدان می‌چرخد. البته من ندیدم، اما می‌گفتند هلی‌کوپتر هم از بالا به سوی مردم تیراندازی می‌کرد. حدود یک ساعت آنجا ماندیم که... دوستم (دکتر مدنی) جلوی یک ماشین ژیان را گرفت تا مرا به بیمارستان سوم شعبان برساند... دو تیر به پاهای چپ و راستم خورده و چند تیر هم به بالای کمرم اصابت کرده بود. تیر به قوزک پای راست و ماهیچه پای چپم خورده و رد شده بود. این دو را فقط پانسمان کردند، اما بالای پاهایم، چند تیر ژ ۳ بود که با عمل جراحی بیرون کشیدند. همچنان صدای تیراندازی به گوش می‌رسید... من تا چند ماه از ناحیه پا مشکل داشتم و تازه اواخر دی‌ماه سال ۱۳۵۷ روبه‌راه شدم و توانستم در درگیری های ۲۲ بهمن و سقوط پادگان‌ها
شرکت کنم.
 
رگبار هلی‌کوپتر از آسمان
روایت سید مهدی قاسمی، از شاهدان عینی واقعه
ساعت 7 بود. رفتم غسل شهادت کنم، یکی از آشنایان گفت: «آقا مهدی! میدان ژاله دارند مردم را می‌کشند.» بدون معطلی دویدم به سمت میدان شهدا. آنجا که رسیدم درگیری شروع شده بود. بچه‌ها آنجا بودند و لشکر گارد هم آمده بود... (وقتی) رسیدیم دیدیم که خانم‌‌ها یک زن را با چادر مشکی روی تخته گذاشته‌اند... غرق خون بود و مردم داد می‌زدند: «حسین بیا به کربلای ایران.» چهارراه دروازه دولاب از ایستگاه ناصری که آمدیم جلوتر دیدیم که هلی‌کوپتر هم دارد از بالا می‌آید. یک سیدرسول شفیعی نامی بود که تکنیسین داروخانه بود. یادم هست وقتی هلی‌کوپتر از روی سر ما رد شد یک دفعه سید رسول زمین خورد. من سریع رفتم و بلندش کردم و دیدم که سینه‌اش شکافته شده و تیر از پشت به او خورده بود و جلوی بدن او را شکافته بود. مأموران رژیم تیربارهای ام‌ژ3 را روی تانک و روی نفربر سوار می‌کردند و مردم را به رگبار می‌بستند. تانک‌ها هم ردیف اول بود... کمی پایین‌تر بین دروازه دولاب و ایستگاه ناصری، یک جوان بالای درختی رفته بود. روی درخت فریاد زد: «مرگ بر شاه جلاد» اما یک دفعه او را همان بالای درخت به رگبار بستند و این بچه تکه تکه شد و پایین افتاد. تعداد شهدا خیلی زیاد بود و همین طور جنازه روی زمین بود.